با بهروز بقایی در سالروز تولدش - بیوگرافی بازیگران ، بیوگرافی هنرپیشه ها - بهروزبقایی
بهروز بقایی بازیگر فعال تئاتر و تلویزیون دهههای 60 و 70 که امروز روز تولدش است از رویاهایش گفت و اینکه این رویاها هستند که هنوز او را زنده نگه داشتهاند؛ گرچه او معتقدست در روز تولدت آنقدر مورد توجه قرار میگیری که انگار بند کفشت باز است!
بهروز بقایی را کمتر کسی هست که نشناسد مخصوصا جوانهای دهه شصتی که نوجوانی خود را با سریالهای چند شبکه خاص گذراندهاند. شبکههایی که رقیبی برایشان یافت نمی شد، نه ماهواره ای بود نه اینترنتی و کمتر کسی در منزل خود ویدئو داشت. "دنیای شیرین"، "دنیای شیرین دریا"، "همسران" و ... شاید ماندگارترین این مجموعههای تلویزیونی باشد که حالا تنها یک خاطره نوستالژیک از آنها در ذهنها مانده است.
مروری بر روزهای دور انگیزهای شد که با بهروز بقایی گفتگویی داشته باشیم. ابتدا قرار مصاحبه را در منزلش میگذاریم اما بعد محل گفتگو را به پارک قیطریه تغییر میدهد. دلیلش بماند بین خود ما و بهروز بقایی ...
خیلی زودتر از ما به محل مورد نظر میرسد. درب شمالی پارک قیطریه. یک کتاب در دست دارد... در مورد موضوع کتاب میپرسم که به نگاه امیدوارگونه آن اشاره می کند و بعد از آن در حین یافتن یک مکان مناسب، گفتگوهای ما به ناامیدی های موجود و تاکید او بر امیدهای پیشرو بحثی را پیش می کشد که به طبیعت زمانه و شک و یقین و در نهایت پیدا کردن یک چایخانه می رسد.
بهروز بقایی
عصر یک روز تابستانی است اما هوای پارک و گاه تنومندی درختان، هوای بهاریتر از یک تابستان داغ را نشان می دهد. مسیر را همچنان ادامه می دهیم و گاه یک راه را میرویم و باز میگردیم. هرکس که او را می شناسد و سلامش می کند کمی اضافه تر و گرمتر پاسخش را می دهد. از عابری آدرسی میپرسیم. لباس ورزشی دارد مردی است تقریبا جاافتاده و میانسال. به بهروز بقایی سلام می دهد و بعد از این در اولین جمله می گوید: چه بازی هایی زیبایی!
شوخ طبع است. بشاش، سر حال و شاداب. یکی در میان شوخی و خنده در جمله ها و عباراتش تو را به وجد می آورد. اصلش را هم که حساب کنید در سال 1332 متولد شده است درست در چنین روزی، 17 تیر ماه. تولدش را که تبریک می گویم انگار تمایل چندانی به حرف زدن در اینباره و حتی شنیدن آن ندارد. می گویم فکر می کردم فقط ما زن ها هستیم که روز تولد برایمان گاهی آنقدر تلخ می شود که دوست نداریم یادی از آن بکنیم.
حالت لبخندهایش تغییر می کند و جواب می دهد نه! این از آن پدیده هایی است که زن و مرد نمی شناسد. با شوخی و کنایه ادامه میدهد از اینکه همه به یکباره به آدم توجه میکنند، ناراحت میشوی. خودش را وارسی می کند و می گوید احساس میکنی بند کفشت باز شده یا اتفاقی افتاده است.
میگویم به هنرمندان که همیشه توجه می شود. می گوید نه! در این روز زیادی توجه می شود. این بحث را دیگر ادامه نمی دهم. بالاخره سکویی را انتخاب می کنیم و بر روی آن مینشینیم و بعد بهروز بقایی از خاطرات خود در تئاتر و تلویزیون و علاقه هایش در این حوزه می گوید. از اینکه شعرهایش را اولین بار برای چه کسی خوانده، چگونه پدرش را قانع کرده است تا حرفه تئاتر را دنبال کند، اینکه چقدر در اهدافش به بن بست رسیده و غروب کرده و بعد دوباره زنده شده است، سخن میگوید.
با این گفتگو همراه میشوید:
*درباره نگاه امیدوارانه می گفتید چیزی که ما این روزها کمتر از آن برخوردار هستیم.
- اگر نداریم مشکل خود ما است.
* یعنی مشکل دنیا نیست؟ اتفاقات و وقایعی که در آن رخ می دهد.
- به هر حال این خود ما هستیم که باید بخواهیم این دنیا را درست کنیم، تغییرش دهیم تا جور دیگری بشود. هیچکس برای ما هیچکاری نمیکند.
* درست است اما گاهی بعضی واقعیت ها باعث می شود که احساس کنی در یک تنگنای سخت قرار گرفته ای!
- طبیعی است. دنیا همیشه همین بوده است از پدر و مادرهای خود هم که بپرسید میبینید این مسایل برای آنها هم تکرار شده است.
*اما نسل شما قانع تر است و راحت تر با این مسایل کنار می آید.
- نسل جوان باید این مراحل مختلف زندگی را بگذراند اگر اینها نباشد به یقین نمی رسید. یقینی زیباست که از شک برخاسته باشد. در این صورت محکم می شود.
* شما چطور شک کردهاید؟
- بله صد درصد. ولی خوشبختانه یک چیزی همیشه مرا حفظ کرده است ... شک ما بودن در صف نوبت حرفه ماست. راه هایی که رفتم حرفه ام گفته است از این طرف باید بروی یا آن مسیر اشتباه است.
*بزرگترین شک هایی که داشتید درباره چی بودند؟
- نمی توانم به شما بگویم.
*آنهایی را که می توانید بگویید.
- درباره خیلی چیزها بوده است. شک هایی که بابت آنها هزینه هایی هم پرداخت کرده ام.
*حالا که اینجا را برای گفتگو انتخاب کردید، دوست دارم بدانم زیاد به فضاهای پارکگونه می آیید؟
بهروزبقایی
- خیر. ولی اعتقاد دارم پارک حیاط خانههای آپارتمانی نقلی ماست.
*معمولا هر چند وقت یک بار به این فضاها می آیید؟
- هر وقت با شما قرار داشته باشم.
*و آخرین باری که به بوستان های این چنینی آمدید؟
- حدود یک ماه پیش بود که دوباره با یکی از رسانه ها مصاحبه داشتم؛ در همین پارک قیطریه.
*دوست دارید بحث را چطور شروع کنیم؟
- "چرا باید همیشه آب بده تخت کفشم
چکمه لاستیکی هم که میپوشم بارون میاد تو مقشم"
*این شعر را چه زمانی سروده اید؟
- همین یک بیت بود که حدود 7 -8 سال پیش سروده بودم.
*پس هنوز هم شعر می گویید.
- بله، شعر من را رها نمی کند.
*شعرهایتان را اولین بار برای چه کسی می خوانید؟
- اول برای خودم می خوانم و بعد برای هر کسی که به شعرهایم گوش کند.
*فکر می کنم لذت های زیادی در زندگیتان دارید؛ از همین شعر گرفته تا نوشتن و عکاسی و لذت های شخصیتر. اما حالا دوست دارم در مورد لذت تئاتر صحبت کنید. تئاتر گیلان زمانی بسیار موفق بود.
- (با خنده) چون من بودم. نه این چرخی بوده که همیشه کسی وجود داشته تا آن را بچرخاند.
*پس چرا الان آن دوران طلایی سپری شده است و دیگر این گونه نیست.
- این به سیاستگذاریها مربوط میشود که گاهی مدیرانی وارد میشوند که اشرافی به شرایط و موقعیت محلی ندارند. مثلا مرا که نسبت به سیستان و بلوچستان آگاهی ندارم به آنجا میفرستند. در آن زمان هم مدیرانی بودند که اشرافی به مسائل بومی گیلان نداشتند مثلا نمی فهمیدند باری که از روی پل رد می شود چه مسائل مالی و حتی معنوی را برای خانواده به جریان خواهد انداخت.
*چه شد که به تهران آمدید؟ آیا همین سوءتدبیر مدیران باعث مهاجرت شما به تهران شد؟
- خیر. من از زمانی که دانشگاه هنر قبول شدم به تهران آمدم. ابتدا یک سال در رشته راه و ساختمان درس خواندم و بعد در دانشگاه هنر تهران قبول شدم.
*چرا از همان ابتدا هنر نخواندید؟ آیا خانواده شما با رشته هنر مشکلی داشتند؟
- خیر. اما مسائلی بود که باید برای آنها آماده می شدم. خانواده ام با هنر مشکلی نداشتند این فضا در خانواده مهیا بود به طور مثال دایی بنده مترجم بود شاعر خوبی هم بود و اگر شمه ای از شعر در من دیده می شود به خاطر دایی ام است. از طرف دیگر در منزل ما همیشه حافظ و کتاب های شاعران دیگر و همچنین مجله و روزنامه پیدا می شد. بنابراین فضا مهیا بود و من از این آمادگی استفاده کردم. فکر می کردم برای خانواده ام باعث افتخار شوم! اما نشدم.
پرستو گلستانی بهروز بقایی
*دوست داشتید تئاتر تهران را به شهر خود بیاورید؟
- این صناعت که هم اکنون در شارستانهای دیگر بدیلی ندارد در انزوا به سر برده و مطرود میشود، اما ما به ناچار ترک تابعیت محلی کردیم و به تهران رحل اقامت افکندیم.
از شوخی گذشته، نه شرایط واقعا این طوری بود که تئاتر در پایتخت پتانسیل بیشتری داشت البته من با پدرم چندین بار سر این مسئله بحث کردم.
*به خاطر چه مسئلهای؟
- مسائل مالی، نگرشی، امنیت شغلی و همه اینها. من با پدرم چند روز بحث کردیم و در نهایت من گفتم شما درست می گویید، اما من ناچارم راهم را ادامه بدهم.
*مطبئن بودید که این طور حرف زدید؟
- بله. می دانستم به طور مثال چراغ اینجاست و باید این مسیر را بروم اگر هم هدفم به صورت کورسوی نور بود باز هم آن را می دیدم.
*چطور این قدر از راه خود اطمینان داشتید هم اکنون خیلی از هم نسل های من راهی را تا سالها ادامه می دهند اما بعد پشیمان می شوند.
- من قبل از دیپلم با نمایش آشنا بودم و فضای کار را می دانستم. حتی در مقطع دبیرستان تقریبا به شکل حرفه ای در مراکزی که در آن زمان وجود داشت اجرای تئاتر داشتیم و سالن های آن زمان پر از تماشاگر می شد. اینها باعث شده بود که با شکل کار و حرفه ای که می خواهم درآینده جدی تر و حرفه ای تر دنبال کنم، زندگی کرده باشم.
*هیچگاه در مسیری که رفتید احساس ناامیدی و شکست نکردید یا به بن بست نخوردید؟
- چرا نخوردم؟! همه آدمها به بنبست می خورند. مگر شما در کار خود به بن بست نمی خورید؟ مساله این است که چقدر به حرفه خود و به کاری که انجام می دهید، باور داشته باشید.
یا مکن با پیلبانان دوستی یا بنا کن خانهای در خورد پیل... وقتی سودای تئاتر اجتماعی و انسانی داشته باشید هر چیزی که پیش بیاید عین مشیتی است که برای خودت خواستهای و نباید از آن ترسید. من زمانهایی بوده که تاریک شدم، غروب کردهام اما نمرده ام.
*در این جور زمانها چه چیزی به شما کمک می کرد که دوباره به خود بیاید و حرکت کنید؟
- شاید یک روح جمعی مردمی ... البته الان دارم این را تبیین می کنم و این جواب را میدهم ولی آن زمان شاید به چنین چیزی فکر نمیکردم. الان به ذهنم رسید. توانایی خودم و همان روح جمعی و مردمی.
استعدادهای بالقوه و موجود در کشور ما این ظرفیت را دارد که به نقطههایی بسیار عجیب و غریبتر از این جایگاهی که الان در آن هستیم، برسیم. من این را باور دارم. فقط نباید ناامید شویم درست است؟
هر راهی سختی های خودش را دارد اما نمی شود که دلت را بزند. وقتی هدف داری باید به دنبالش بروی. شاید بگویم اهداف اجتماعی؛ البته واژه دهن پرکنی است ...
*چقدر از جایگاهی که دارید راضی هستید؟ یا اصلا فکر میکنید که چقدر این رویاهایی که داشتهاید برایتان محقق شده است؟
- اگر به رویاهایم رسیده بودم که الان اینجا نبودم، مرده بودم.
بهروز بقایی درگذشت
*یعنی هرکس مرده دیگر هدفی نداشته است!
- خیر. اما یا راه رسیدن به اهدافش بند آمده و یا به اهدافش رسیده و تمام شده رفته. به نظر من کسیکه رویا و آرمانی ندارد شخص مرده ای است و من زنده ام.
*حالا از میان این رویاهایتان چقدرشان محقق شده اند؟
- خیلی کم. هنوز راه زیادی دارم.
*دوست دارید چه اتفاقاتی به وقوع بپیوندد؟ یا چه کارهایی هست که می خواهید انجامشان بدهید؟
- نمایش های بسیاری هست که اجرایشان نکرده ام. بسیار آگاهی های اجتماعی که باید از طریق من و حرفه ام به مردم منتقل شود. از آنجایی که مردم توده بی شکلی هستند همیشه نوعی ناآگاهی هایی وجود دارد که هنر می تواند این میان نقش آگاهایبخشی ایفا کند و همیشه راه ما ادامه دارد.
*آخرین کاری که از شما دیدم را خوب به یاد می آورم. نمایشنامه ای از اکبر رادی بود و مثل همیشه حال و هوای شمال را داشت.
- مرگ در پاییز.
*بله اسمش الان به خاطرم آمد و نقش خودتان هم مشدی بود.
- مشدی، مرد اصلی نمایش بود ... پدری که در انتظار مرگ بود.
*به نظرتان این نمایش چطور بود؟ کمی برایم مبهم بود هم تمی از امید داشت و هم پوچی و ناامیدی.
- نه پوچی در آن وجود نداشت. اکثر خانواده هایی که فرزندانشان برای کار، مهاجرت می کنند رویایشان بازگشت این فرزندان است که این رویا در بیشتر مواقع محقق نمی شود. شخصیت اصلی نمایش این امید را تا آخرین لحظه داشت و زمانی که فهمید دیگر بازنمی گردد و امیدش به پایان رسید از دنیا رفت. شاید این پارادوکسی که می گویید وجود داشت.
* آیا ممکن است یک جامعهای مثلا جامعه ایرانی روزی امیدش ناامید شود؟
- خیر ممکن نیست. مردم ما همواره به یک نجاتدهنده اعتقاد داشتهاند که باعث میشود بتوانیم سختیها را تحمل کنیم.
خبرگزاری مهر گردآوری بیوگرافی برگزیده ها گردآوری بیوگرافی برگزیده ها
بهروز بقایی وزندگینامه , بهروز بقایی و همسرش