رمان وحشی اما دلبر - 17

مرد هم به طرفم برگشت...لبخند خاصش هنوز روی لبهاش بود..بهش میخورد 40 ساله باشه.با کت و شلواری مارک دار و قدی کشیده و کفش های ورنی و براقش به سمتم اومد.دستش رو دراز کرد و گفت:
--مفتخرم از اینکه افتخار دیدنتون رو دارم.
با نگاه خشن و سختم شینا رو سرزنش کردم...چشمم رو کمی چرخوندم و اینبار پرسشی و بدون هیچ نرمش و مهربانی ای منتظر مرد کت و شلواری رو نگاه کردم که لبخندش عمیق تر شد و بدون پس کشیدن دستش گفت:
--من تام ساندرز هستم.نماینده ی شرکت فرچر.
یکی از ابروهام ناخودآگاه بالا رفت...شناختمش.ولی قرار نبود امشب اینجا باشه..باهاش دست دادم و به طرف اتاقم راهنماییش کردم..بعد از اینکه وارد اتاق شد چرخی زدم و نگاه سنگینم رو به شینا دوختم.به وقتش برای اون هم داشتم.چیزی نگفتم و بعد از لحظاتی رفتم توی اتاق.در رو بستم ..هنوز ایستاده بود...
در حالیکه خودم روی مبل مینشستم به مبل های رو به روم اشاره کردم و گفتم:
--فکر میکردم جلسمون قرار بود سه روز دیگه انجام بشه.
خنده ی ناشیانه ای کرد و گفت:
--آره میدونم.من هم قرار نبود امروز اصلا به ترکیه برسم.اما به محض اینکه پام رو تو کشور یونان گذاشتم تا خونوادم رو تو کشور همسایتون قبل از مذاکره با شما ببینم با یه تلفن بی موقع از برادرم تمام برنامه هام رو به هم ریخت و تصمیم گرفتیم تا مشکلی پیش نیومده ملاقات با شما رو جلو تر بندازیم .برای همین مجبور شدم پرواز بعدی ترکیه رو از دست ندم و به اینجا بیام.
ابرویی بالا انداختم.ازش خوشم نمیومد.قبل از اینکه به اینحا بیاد به خاطر مذاکره ی مهمی که باهاش داشتم اطللاعاتش رو گفته بودم در بیارن.همه چیزش خوب بود ولی حالا که اولین ملاقاتمون اینطوری شروع شده بود حس خوبی بهش نداشتم..شنیده بودم خیلی زود هم خودمونی میشه و این برای من که تو روابطم حساس بودم خوب نبود..
--اینجا کسی رو بدون قرار قبلی قبول نمیکنم.امیدوارم دفعه ی بعد همچین سهل انگاری ای پیش نیاد.
با خونسردی لبخندی زد ...نفسش رو پف کرد و دستی پشت گردنش از خستگی کشید...بحث رو تغییر داد و گفت:
--ترجیح میدادم فردا این قرار رو پیش ببریم.و امروز فقط خستگی سفر رو از بدنم بیرون کنم.ولی انگار بیشتر از این برای من و سهام دار های دیگه خوب نیست که مشارکتمون رو عقب بندازیم..
به جلو خم شد و دستش رو روی پاهاش گذاشت و ادامه داد:
--خب من الان اینجام تا روابطمون رو رسما اعلام کنیم.
شرکت فرچر یکی از شرکت های صادر کننده ی هلند بود و فقط سه سهام دار داشت که همگی فامیل بودن ولی پشتوانه اشون دولت انگلیس بود...همین حمایت باعث دلگرمی سهام داراش شده بود و هر غلطی میخواستن میکردن..تام ساندرز و برادرش و عموی پیر و فرتوتش که عملا هیچکاره بود و سهام اصلی و بیشتر شرکت در دست تام بود.همکاری با این شرکت سود زیادی برای ما داشت و من از قبل همه ی کارها رو برای راحت پیش بردن مذاکره انجام داده بودم.یک ساعتی گذشته بود..برگه ها رو بعد از خوندن امضا کردم و خودکارم رو توی جیبم گذاشتم.تام با لبخند خم شد و برگه ها رو برداشت و بعد از نگاه دقیقی که انداخت اون ها رو توی کیفی که همراهش بود گذاشت.نسکافش رو برداشت و در حالیکه چشمش به منظره ی پشت پنجره ها بود گفت:
--بی نظیره.همچین ویو یی خستگی رو از بدن میگیره..
بلند شدم و به سمت میز رفتم تا از توی کشو برگه ی پایانی قراردادمون رو بیارم.
--منشی زیبایی داری.
با این تغییر صحبت ناگهانیش لحظه ای مکث کردم..بی اختیار چهره ام توی هم رفت...ولی حتی نیم نگاهی هم بهش ننداختم.نمیخواستم بحثش ادامه پیدا کنه..برگه رو برداشتم.از قبل امضاش کرده بودم..برگشتم و با غیر صمیمی برگه رو به طرفش گرفتم..در همون حال که از توی دستم میگرفتش سرش رو بلند کرد و گفت:
--ازش خوشم اومده.بهش درخواست شام دادم.فکر میکنی قبول کنه؟
لبام رو از حرص توی هم جمع کردم..نیشخندی زدم وروی مبل نشستم و گفتم:
--فکر نمیکنم قبول کنه
امضاش رو کرد.متعجب سرش رو بلند کرد و گفت:
--ولی انگار زیاد هم از این پیشنهاد بدش نیومده بود.من مطمئنم اون قبول میکنه.دوست دارم امشب وقتم رو با دختر زیبا و دلنشینی مثل اون بگذرونم...
خیره و عصبانی بهش نگاه میکردم..اگه الان شینا جلوم بود بلایی سرش میاوردم تا سال های سال یادش بره که چطوری باید بخنده.معلوم نبود چیکار کرده که این مرتیکه به راحتی واطمینان از رضایتش جلوی من داشت میگفت. از جام بلند شدم و برای جلوگیری از هر گونه برخوردی به سمت پنجره رفتم.
نمیخواستم به خاطر یه اتفاق و یه بی فکری روابط تجاریم به هم بخوره.زندگی عادی من از تجارت جدا بود..همین قانون بود که به من قدرت داد و منو به اینجایی که هستم رسوند...دستی توی موهام کشیدم..مشکل اینجا بود که برخلاف همیشه میخواستم پا بزارم روی معیار هام و فک این مرد رو یکی کنم...لعنتی...
اینجا جای مناسبی واسه ی اون نبود ولی اون دختره ی خیره سر با عشوه و نازهاش وادارم کرد که پیش خودم نگهش دارم...سعی میکردم با خیره شدن به بیرون خونسردی خودم رو حفظ کنم و اون بی توجه به حال من با خنده ی سرخوشی ادامه داد:
--خیلی لونده..یه لوندی همراه با عظمت..وقتی اومدم توی شرکتت با این همه ابهت و بزرگی با اینکه خسته بودم فقط طرز صحبت کردن و حرکات این دختر بود که تونست بیشتر از هرچیزی توجهم رو جلب کنه...
حس کردم از از جاش بلند شد..چشمام رو بسته بودم..فقط کافی بود این لعنتی پاشو از اینجا بزاره بیرون..عادت کرده بود به این که هر شرکتی میره تاپ ترین دختر ها رو داشته باشه...ولی اگه شینا روی خوش نشون نمیداد...!!
دستم رو روی چونم کشیدم...فقط معجزه میتونست جلوی عصبانیت و فورانم رو بگیره.
--بهتره من دیگه برم..احتمالا دو روز دیگه استانبول میمونم.بخاطر پذیراییت و قرارداد و همچنین اون بانوی زیبا واقعا ممنونم..
تعجب کردم.به چه راحتی داشت کارش رو پیش میبرد...کنترلم رو از دست دادم...چشمام رو باز کردم و برگشتم طرفش.
--آقای تام ساندرز...این شرکت قوانین خاص خودش رو داره.
با خونسردی ظاهری چند قدم به سمتش برداشتم:
--به عنوان یه میزبان توی این دو روز مطمئن باشین بهترین امکانات و پذیرایی ها براتون فراهم میشه.اما ما از هیچکدوم از دختر های اینجا توی قراردادمون استفاده نمیشکنیم..



اول کمی متعجب نگاهم کرد ولی دوباره همون لبخند و برق چشماش برگشت و گفت:
--اوه میدونم. شنیده بودم یه شرکتای خاصی سخت گیری زیادی روی این موارد دارن.ولی خب این رو هم در نظر بگیرید که کارمند شما خودش رضایت داره مشکلی پیش نمیاد.هوم؟
چشمکی زد..زیر لب به فارسی غریدم:
--غلط کرده که راضیه.
چون متوجه حرفام نمیشد گنگ نگاهم کرد.رفتم سمتش و با جدیت در حالیکه بهش دست میدادم گفتم:
--خوب نیست سهام داری مثل شما تو اولین برخورد انقدر مصر یه کار باشه.امشب بهترین دختر های استانبول رو میگم براتون آماده کنن.
میدونستم همین حرف کوچیک میتونست همه ی قرارداد ها رو به هم بریزه.ولی اگه آدم عاقلی بود به خاطر این کنایه ای که بهش زدم و هشداری که بهش دادم از سود شرکتش نمیگذشت.بدون اینکه اثری از ناراحتی توی چهره اش دیده بشه دستم رو فشار داد و با سر خوشی گفت:
--من همیشه دنبال تجربه های جدید توی روابطم بودم و...
اومدم وسط حرفش و بدون اینکه حتی چشمای در ظاهر خونسردم رو از روش بردارم گفتم:
--اون دختر نمیتونه باشما بیاد.
اینبار لبخندش کاملا جمع شد.ابروهام رو انداختم بالا و در ادامه اش گفتم:
--چون نامزد منه...
برای راحت شدن از این فضا ادامه دادم:
--از دیدنتون خوشحال شدم..دو نفر رو میفرستم تا هتل همراهیتون کنن.
بر و بر نگاهم کرد.کم کم ابروهاش بالا رفت ولی خونسردیش رو از دست نداد و گفت:
--من از این قضیه خبر نداشتم.نامزد خوش رویی داری.امیدوارم روزای خوبی رو با هم داشته باشین.
به زدن لبخند خشکی بسنده کردم.بعد از رفتنش برگشتم سمت میز و دکمهی سبز رنگ تلفن رو فشار دادم و گفتم:
--بیا اتاقم
روی مبل نشستم.هر دو آرنجم رو روی پاهام گذاشتم و به جلو خم شدم....صدای در اومد.
--بیا تو.
شینا وارد اتاق شد.
--با من کاری داشتی؟
--بشین
با مکثی کوتاه به طرفم حرکت کرد و درست روی مبل رو به روییم نشست.
--روز اول چی گفتم؟
جوابم رو نداد.خیلی جلوی خودم رو گرفته بودم که صدام رو بالا نبرم ولی بازم تن صدام بالا رفت و تکرار کردم:
--چی گفتم شینا؟
--یه سری قوانین...
اومدم وسط حرفش و در همون حال که از جام بلند میشدم گفتم:
--پس یادته همون روز قوانین رو مشخص کردم..گفتم هر هر کر کر نداریم.گفتم معلوم نیست اینج با چه جور افرادی بخوایم تجارت کنیم.گفتم من تو شرکت خشک و سگ میشم.گفتم اینجا اشتباه کنی دیگه ملایم باهات رفتار نمیکنم.اونوقت نیشت رو باز کردی برای یه پیرمرد عشوه خرکی میای تا اون بگه...
دندونام رو روی هم فشار دادم...رفتم نزدیکش ..نگاه کوبنده و خشنم رو روی چشمای شینا قفل کردم و گفتم:
--س*کسی!!لوند!!اومده به من علنا داره میگه تو روی خوش بهش نشون دادی و راضی ای که...
از جاش بلند شد غرید:
--تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنی.یکی از تاجرای بزرگ اینجایی اونوقت یکی میاد و جلوی خودت پیشنهاد منشیت رو میده.تو هم هیچکاری نمیکنی.این از بی لیاقتی و بی غیرتیه تویه.
محکم چونش رو با دستم گرفتم و بالا آوردم خون جلوی چشمام روبا این حرفش گرفت..نفسام صدادار شد..من بی لیاقتم؟!!:
--چه زری زدی؟
دستش رو آورد روی سینم و خواست محکم پسم بزنه که دستاش رو گرفتم و از بین دندونام غریدم:
--خیلی روت زیاد شده دختر.فکر نکن نامزدم شدی خبریه.تو رو انتخاب کردم تا ازدواج آرومی داشته باشم .. توی تجارتم تاثیر نزاره.انقدر عاشقت نیستم که هر غلطی خواستی بکنی.مجبورم نکن دست روت بلند کنم.
پوزخندی زد و گفت:
--تو کی باشی که بتونی روی من دست بلند کنی؟فکر کردی من عاشقتم؟
--با اعصاب من بازی نکن شینا
پوزخندی زد و گفت:
--اگه بازی کنم هم اتفاقی نمیفته..
به قصد خورد شدن فکش رو فشار دادم و سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم:
--دهنت رو پر خون میکنم.



با فشار عقب روندم...دستم از روی چونش پایین اومد..با صدای بلند و عصبانیت گفت:
--آدمش نیستی لعنتی
از کوره در رفتم.هجوم بردم سمتش.دستم رو بالا بردم و خواستم تودهنش بکوبم که وسط نگهش داشتم...خیره خیره نگاهش کردم...اون هم با حرص زل زده بود تو چشمام...میخواست عصبانیم کنه...همین قصد رو داشت...وگرنه من هیچوقت تا این حد از خود بی خود نمیشدم...غریدم:
--برو وسایلتو جمع کن.
بی حرکت نگاهم کرد.
--همین الان.
وقتی دیدم واکنشی نشون نمیده دستش رو کشیدم و با خشونت بی سابقه ای بردمش بیرون از اتاق.کنارمیزش بدون اینکه دستاش رو ول کنم چند تا از وسایلاش رو که روی میز بود ریختم داخل کیفش.بند کیفشو گرفتم...این طبقه خلوت بود و فقط یکی دو نفر بودن.و واسه همون دو نفر شینا اعتراضی نمیکرد و ساکت اما با حرص همراهم میومد.بردمش توی آسانسور..معاون شرکت هم همون موقع اومد و میخواست سوار آسانسور بشه...با دیدن اخمای من سرجاش ایستاد وداخل نیومد.
دکمه ی پارکینگ رو فشار دادم..در بسته شد...شینا محکم بازوش رو پس کشید..چون دوربین توی آسانسور بود اینبار من کاری نکردم...ولی به محض باز شدن در آسانسور دوباره بازوهاش رو گرفتم و بیرون کشیدمش..حرکتم ناگهانی بود برای همین نتونست خودش رو کنترل کنه و تلنگری خورد.توجه نکردم.صداش رو بلند کرد و گفت:
--چته ؟با من مشکل داری با دستم که نداری.میخوای با اینکارات نشون بدی که همه چی تقصیر من بوده؟تو اگه مرد بودی که...
کنار ماشین رسیده بودیم.با این حرفش با غضب برگشتم سمتش نگاه بدی بهش انداختم که هرچقدرهم دیگه محکم بود و اعتماد به نفس داشت مطمئنن میترسید...تا به حال خودم رو انقدر عصبانی ندیده بودم...حرفش رو خورد و فقط زل زد بهم...
صدای قدم های یه نفر توی آسانسور اومد...در ماشین رو باز کردم و پرتش کردم تو ماشین.خودم هم از اون سمت سوار شدم..
--این چه طرز رفتار کردنه؟به زور بازوت مینازی.
بدون اینکه نگاهش کنم از بین دندونام گفتم:
--ساکت باش..
با یه غرش ماشین راه افتاد...دستم رو روی چونم کشیدم..این بدترین دعوایی بود که تا الان با شینا داشتم.شیشه ی ماشین رو پایین دادم..غیر طبیعی از کوره در رفته بودم..همیشه همین بود..نمیدونستم شینا چی داشت یا چیکار میکرد که اینطوری میشدم..غیر طبیعی من رو از خود بی خود میکرد ولی همین که میرفتم تا بکوبم تو دهنش.دستم رو پس میکشیدم...شاید نمیخواستم دستم رو روی یه دختر بلند کنم...لعنتی..اینم از زندگیه آرومی که میخواستم...بی دغدغه بودن و خونسرد بودن شینا بود که منو جذب کرده بود ولی حالا...
تجارتم کاملا تحت تاثیر زندگیم قرار گرفته بود...صد رحمت به همون دخترایی که اطرافم داشتم.اونا حداقل با یه اخم آروم میشدن ولی این لعنتی انگار از کسی جز خودش حساب نمیبرد..
--پیاده شو.
ماشینو توی حیاط نگه داشته بودم.اینبار بدون اعتراض پیاده شد...پشت سرش راه افتادم..وارد خونه شدیم.خدمتکاری توی سالن نبود.از پله ها بالا رفتیم..کلافه بودم...دلیلشو درک نمیکردم..ولی عصبانیتم هنوز پا برجا بود...رفت سمت اتاقش.وارد اتاق شدیم.در رو بستم.برگشتم سمتم و با یه پوزخند گفت:
--تموم نشده هنوز؟
--چی فکر کردی با خودت؟فکر کردی به همین راحتیه؟
اومد رخ به رخم ایستاد...چشماشو باریک کرد و آروم گفت:
--گور بابای نامزدی..منو تو هیچ سنخیتی با هم نداریم.اینطوری دیگه نه تو رگ غیرتت بالا میزنه نه من اعصابم خورد میشه.بخاطر اینکه این مدت هم همیشه مواظبم بودی ممنون.بعد از این خودم کار میکنم و زندگیم رو پیش میبرم.
خنده ی تمسخر آمیز ولی عصبانی ای کردم و گفتم:
--اوه باشه هانی.حتما.منتظر حرف تو بودم.
--چیه؟از وجهه ات بین مردم میترسی؟از اینکه درگیر شایعات بشی؟
--در مورد این موضوع قبلا صحبت کردیم.هیچ حرف دیگه ای هم نمیمونه.منو تو از روی علاقه و منطق این تصمیم رو گرفتیم.
--عشق چی؟
با این سوال ناگهانی نگاهم روی مردمک چشماش ثابت موند..ولی جوابی رو که برای خودم مثل یک قانون شده بود بهش دادم...
--عشق,علاقه,دوست داشتن,خواستن ...هیچکدومشون با هم دیگه فرق ندارن.مهم الانه..تو نامزد من معرفی شدی ولی کار امروزت زیاده روی بود. از فردا توی خونه میمونی.


نگاهم کرد..برای چند لحظه..کم کم لباش به خنده باز شد...صدای خندش بالا رفت..خیره شد توی چشمام..
--یه درصد فکر کن من فردا توی خونه بمونم.پیش تو نمیام.شرکتت ارزونیه خودت ولی نمیتونی آزادیه منو بگیری اینو تو گوشت فرو کن.
--دوباره عصبانیم نکن شینا.
--تو همین الانشم عصبانی ای.شدی عین برج...
ساکت شد.
--برج چی؟
غلیظ گفت:
--برج زهرمار.ولی با این حال هیچ ترسی از هیکلت و داد هات ندارم.
اخمام رو به طرز وحشتناکی توی هم کشیدم..انگشت اشارم رو گرفتم جلوش و خواستم تهدیدش کنم که چند ضربه به در خورد و بلافاصله بعد از اون صدای خدمتکار از پشت در اومد:
--آقای بزرگمهر.
بدون اینکه نگاه عصبیم رو از روی شینا برداشتم گفتم:
--بگو
انگار میخواست از اینجا بودنم مطمئن بشه که اول صدام کرد.
--مهمون دارین.آقای اردوغان تو سالن منتظرتون نشستن.
این از کجا فهمیده بود خونم.نگاه دقیقی به شینا که خیره نگاهم میکرد انداختم....هرچی میخواستم زندگیم اروم باشه دقیقا برعکس شده بود..رفتم سمت در و با لحنی خشک گفتم:
--تو اتاقت میمونی.
از اتاق زدم بیرون.فضای اتاق خفقان آور شده بود.انگار اون ل*ذت میبرد و من کلافه میشدم.آرسان رو روی مبل دیدم.وقتی متوجهم شد با نیشی باز دستاش رو از هم جدا کرد و گفت:
--چطوری رفیق.میبینم که خودت و خانم خوشگلت قید کار رو...
تازه متوجه اخمام شده بود....ابروهاش متعجب بالا رفت و با لبخندی شیطون گفت:
--انگار بد موقعی اومدم.کاشکی قبلش خبر میدادما..بدجور زدم تو حس و حالتون..باید حدس میزدم تو بی خودی از کار نمیزنی.
حتی اعصاب چشم غره رفتن بهش رو هم نداشتم...رسیدم کنارش روی مبل نشستم و بی توجه گفتم:
--باز چیشده ؟
--پیش طناز بودم.لوس بازی و عشق بازی خونم بالا زده بود گفتم بیام پیش تو یکم بزنی تو ذوقم به تعادل برسم.
چپ چپ نگاهش کردم.نیشش باز شد.پشت چشمی هم برام نازک کرد و مثل دخترا پشت هم پلک زد..اینبار من هم خندیدم.
--پاشو برو آرسان.امشب حوصله ندارم.
چهره اش و کشید تو هم و با حرص گفت:
--چیشده؟باز اون دختره ی زشته بدترکیب حالتو گرفته؟برا همین منو پس میزنی و دیگه نمیخوای کثافت.
--آرسان بهت میگم پاشو برو.
--رسما داری بیرونم میکنی دیگه؟بابا کارت دارم.چه به خودتم میگیری.فکر کردی واقعا واسه دیدن قیافه ی اخموی تو اومدم اینجا؟
--بعد از اینکه کارتو گفتی برو شرکت یه پوشه روی میزم هست برش دار.امشب پیشت باشه بهش رسیدگی کن.فردا بیا شرایطش رو برام بگو.
قیافشو با انزجار جمع کرد و گفت:
--یه بار نشد بیام پیش تو حرف کار رو نزنی.


--بگو واسه چی اومدی حوصله ی بحث ندارم.
خدمتکار با سینی وارد سالن شد.بطری شامپاین رو به همراه یه گیلاس روی میز گذاشت و فنجان قهوه رو هم برای من گذاشت..بهش نگاه کردم و با تاسف گفتم:
--خسته نشدی از بس از این زهرماریا خوردی؟
خندید..گیلاس رو پر کرد..کوچکترین طارفی بهم نکرد و در حالیکه با نزدیک شدن شیشه ی شامپاین به لبش خنده اش هم کمتر میشد گفت:
--بعضی اوقات باید مست بود تا بتونی جلوی اخودت رو بگیری...کسی که مسته راحت تر همه چی رو خوب نشون میده.
متوجه منظورش نشدم ولی حوصله ی پرسیدن هم نداشتم.وقتی خیالش راحت شد که گیلاس رو خالی کرده اون رو دوباره روی میز گذاشت و گفت:
--اومدم بگم کی با مهران صحبت میکنی؟
خسته دستی روی چونم کشیدم و گفتم:
--نمیدونم.قرار رو بندازش عقب.
با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
--دیگه چقدر قرار رو بندازم عقب؟میدونی از کی معطله بنده خدا.من حرفاش رو شنیدم واقعا قابل تامله.
چهره ام رو توی هم کشیدم و گفتم:
--خیلی زود وا دادی.چطور تونستی بهش اعتماد کنی؟بهتره قبلش چند نفر رو بفرستی آمارش رو دربیارن.نمیخوام بی گدار به آب بزنم.
--کجای کاری داداش من؟کل آمارش رو قبل از اینکه تو بگی در آوردم.همه چی امنه.درست مثل همون حرفایی که خودش زده بود.
نفسم رو از روی بی حوصلگی پوف کردم.دست بردار نبود برای همین گفتم:
--تعطیلات آخر هفته بیارش زمین اسب سواری تا ببینم چی میشه.
لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
--حالا شد.اما من میخواستم...
در سالن باز شد و چشمای آرسان به سمت در رفت و حرفش رو خورد.من هم چرخی زدم و به در نگاه کردم..ولی همون یه نگاه کافی بود تا ابروهام به طرز فجیعی توی هم گره بخوره...نگاهم از روی سرشونه ها و یقه ی باز و قفسه ی سینه ی سفیدش پایین اومد.پیرهن کرم رنگی که روی شونه هاش فقط دو تا بندک نازک داشت.. کوتاهیش تا روی زانو بودو بعد از اون دوباره پاهای خوش تراش و کشیده اش خودنمایی میکرد...صدای آرسان من رو به خودم آورد که به آرومی گفت:
--اوه اوه..اون موقع که گفتم دختره ی زشت بدترکیب با تو بودما..یه وقت فکر نکنی با این حوریه بودم.این کثافت عجب جیگری بوده و من نمیدونستم...اوووف.خدا بهت رحم کنه..دست و دل آدم میره رو ویبره.
همچین نگاهی بهش انداختم که چسبید به مبل و خفه شد.شینا بی خیال از کنار من رد شد و دستش رو به سمت آرسان گرفت..آرسان هم نیم نگاهی به من که برزخی شده بودم انداخت و به یه دست دادن ساده اکتفا کرد.شینا لبخندی زد...روی مبل رو به روی آرسان نشست و گفت:
--خوش اومدی.امروز شرکت ندیدمت؟!
آرسان از ترس من یه گوشه کز کرده بود.به آرومی گفت:
--رفته بودم سر قرار.بعدشم با طناز بودم.
شینا لبخندش رو عمیق تر کرد و گفت:
--طناز چطوره؟خیلی وقته ندیدمش...
سنگینیه نگاهم رو حس کرد.سرش رو چرخوند به سمتم.بدون اینکه چیزی بگم یا اشاره ای بکنم با اخم بهش خیره شده بودم و این خیره شدنم انقدر وحشتناک بود که آرسان با ترس و لرز جواب شینارو میداد..
--طناز؟...طناز هم خوبه.اتفاقا..امشب..میخواست بیادا...ولی یه مشکلی...
از جام بلند شدم.آرسان ساکت شد.رفتم رو به روش..سرش رو بلند کرد و چشمای وحشیش رو دوخت تو چشمام.زیر لب گفتم:
--بلند شو.


با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد.اونقدر خونسرد نبودم که حتی داد بزنم دوباره تکرار کنم پاشو.بازوش رو گرفتم و با خشونت بلندش کردم.نتونست مقاومت کنه فقط با عصبانیت بهم نگاه کرد.با سر بهش اشاره کردم راه بیفته ولی دوباره خودش رو زد به اون راه...فکم رو روی هم لغزوندم...ملاطفت با این کارساز نبود.دوباره بازوش رو گرفتم و اینبار دنبال خودم کشوندمش و خطاب به آرسان گفتم:
--الان میام.
از سالن بردمش بیرون...در رو بستم.دستش رو ول کردم چشمام رو ریز کردم و گفتم:
--با من لج میکنی؟!
جواب نداد..محکم گفتم:
--برگرد تو اتاقت
--برنمیگردم..
--گفتم برگرد.
--برنمیگردم.
--برای بار آخر میگم شینا.با زبون خوش برو تو اتاقت تا کنتلرمو از دست ندادم.
--نمیـــــ...
دستش رو روی لبش گذاشت.با عصبانیت نگاهش میکردم..توی شوک رفته بود..کم کم نگاهش رو به چشمام دوخت....چشماش مثل یه ببر وحشی درنده شده بود.یه برقی زد که تو این چند ماهی که اینجا بود ندیده بودم...توجهی نکردم و فقط با خشونت انگشت اشارم رو به سمتش گرفتم و گفتم:
--بار آخرته که با من مخالفت میکنی.
دستش رو از روی لبش برداشت.نگاهم به دستش افتاد که خونی شده بود...چشمام رو بالا بردم...روی لبهاش که با خون قرمز تر شده بود خیره موندم...تغییری توی چهره ام ایجاد نشد..دست خونیش رو مشت کرد...بالا آورد...روی سینم گذاشت.مشتش رو باز کرد و بعد از لحظه ای ازم فاصله گرفت.نگاهی بهم انداخت که کل بدنم رو به لرزه ی خفیفی انداخت...برگشت و به سمت اتاقش رفت..سرم رو پایین آوردم..درست سمت چپ سینم..روی قلبم رد خون بود...کلافه و عصبی دستی توی موهام کشیدم...نفس هام غیر منظم و با حرص بود...در رو باز کردم آرسان به چهره ی داغون ولی با اخم من نگاه کرد.فهمید که اوضاع خوب نیست برای همین آروم گفت:
--من دیگه داشتم میرفتم.
من هم سرم رو تکون دادم و گفتم:
--برو شرکت.بعدا دوباره حرف میزنیم.منشی قبلی رو هم برگردون.
دیگه منتظر نشدم.در رو بستم و به سمت پله ها رفتم..بدون در زدن در اتاق شینا رو باز کردم.از توی آینه که جلوش ایستاده بود من رو دید.رفتم تو ...پشتش ایستادم و در حالیکه خیره شده بودم توی چشماش اخمم رو غلیظ تر کردم و با صدای بلندی گفتم:
--به چه اجازه ای با همچین لباسی اومدی پایین؟
بازوهاش رو فشار دادم و با غضب گفتم:
--هان!؟
بر و بر نگاهم کرد.با یه حرکت برگردوندمش و درحالیکه با اون یکی دستم هم چونش رو گرفته بودم و فشار میداد گفتم:
--چه مرگته لعنتی؟
چونش رو به قصد له کردن فشار دادم...دوباره خون زیادی که روی لبش بود و الان به چونش رسیده بود چشمام رو به سمت خودش کشید..هنوزم خون میومد.با خشونت چند تا دستمال از روی میز برداشتم و روی لب هاش گذاشتم...انگار خیلی بد زده بودم...دستشو بلند کرد و خواست دستم رو پس بزنه که نزاشتم در همون حال گفت:
--دستت رو بردار.خودم تمییزش میکنم.
زیر لب غریدم:
--آروم باش تا اون روی سگمو ندیدی.
--سگ تر از اینم مگه میشی؟
--خفه شو شینا...خفه شو..
پوزخندی زد و گفت:
--چیه انگار خیلی بهت برخورده امروز گفتم بیغیرت بی لیاقت.آره؟
آنچنان نگاهش کردم که هرکسی جای اون بود قبض روح میشد.ولش کردم...ازش فاصله گرفتم..خودش دستمال ها رو نگه داشت...خیره خیره و با خشم زل زدم تو صوتش...
--حق نداری پات رو از اتاقت بزاری بیرون.
برگشتم و خواستم از اتاق خارج بشم که ادامه داد:
--راست میگم دیگه.اگه لیاقت داشتی کسی نمیومد جلوی روی خودت پیشنهاد هم خوابی با...
در رو جوری به هم کوبیدم که صداش حتی گوشای خودم رو هم اذیت کرد.رفتم سمت اتاقم..دکمه ی بالایی پیرهنم رو باز کردم..بعد پایینیش...به سومی که رسید صبرمو از دست دادم و با یه حرکت کشیدم و تمام دکمه ها کنده شدن...لباس رو پرت کردم روی صندلی...
رو به تخت ایستاده بودم ولی حواسم یه جای دیگه بود..یه جایی که خودمم نمیدونستم...صدای خدمتکار از پشت در اومد:
--آقا شام حاضره.


از فکر بیرون اومدم...جواب ندادم..دستی توی موهام کشیدم.رفتم سمت کمد تیشرتی بیرون کشیدم و تنم کردم...بیرون اومدم.خدمتکار هنوز پشت در بود..با دیدن من پرسید:
--خانم رو برای شام صدا کنم؟
تنها به گفتن یک نه اکتفا کردم.
***
بدون اینکه حتی شلوارم رو عوض کنم روی تخت دراز کشیده بودم.خوابم نمیبرد.نگاهی به ساعت انداختم سه صبح بود...ته دلم نگران لبهای زخمی شینا بودم...نگران ضربه ای که توی صورتش زدم...میخواست که عصبانیم کنه ولی انتظار نداشت که من بکوبم تو دهنش...اینو از چشماش خوندم...
دست راستم رو خم کردم و روی چشم هام گذاشتم.چرا این لعنتی رام نمیشد.چرا نمیشد مثل همون روزای اولی که دیده بودمش..یه دختر آروم و بی دردسر..همونی که باهام دردودل میکرد..همونی که با صحبتاش باعث متعجب شدنم میشد...همونی که فقط ناز میریخت وگرفتارم کرد...
هنوزم گرفتارشم..هنوزم دوسش دارم...ولی عشق چه فرقی با دوست داشتن داره؟چرا دیشب این سوال رو پرسید؟اون برام با همه فرق داره چون مناسب ازدواج با خودم دیدمش...چون نگاهش رو دوست دارم...چشمهای قهوه ایش...ابروها و موهای مشکیش...مژه های بلندش..صورت کشیده و وحشیش....هیکلش رو...دوست دارم باهاش باشم و لمسش کنم...کنارم باشه...اخلاقش وقتی آرومه آرومم میکنه...مگه چیزی بالاتر از این ها هم هست؟دوست داشتن لیلی و مجنون و فرهاد و شیرین و هزاران هزارتا آدمای دیگه ای مثل این ها هم به نظر من همون وابستگی بود..توی داستان ها فقط بزرگش کرده بودن و نسل به نسل چرخیده بود...
پوزخندی روی لبهام جا خشک کرد..یه ماهی میشد دیگه دست پختش رو نخورده بودم..دلم لک زده بود برای ماست و خیار..یه غذای ایرونی با دست پخت اون...
داشتم به این ها فکر میکردم تا آروم بشم...ولی نمیشد...لبخندهای ه*وس آلود اون مرد به شینا...درخواست هم خوابیش با...اینا چیزایی نبودن که برای من قابل هضم باشن...برای منی که به گفته ی آرسان افکارم فسیل شده بود...
وقتی شینا جلوم ایستاد و درگیری لفظی پیدا کردیم...عصبانیتم..عصبانیتش... .نگاه قرمز و کفریم...چشمهای پر نفرتش وقتی بهش تو دهنی زدم...خیره بود...خیره تر از هردختری...این جری ترم میکرد...باعث میشد نتونم جلوی خودم رو بگیرم...خودسر بود و لجباز...چیزی که تا الان باهاش رو به رو نشده بودم...ندیده بودم کسی اینطوری جلوی من بایسته و بهم توهین کنه...عصبانیم کنه و خودش فقط پوزخند بزنه...ندیده بودم که اصلا حتی کسی جرات کنه جوابم رو بده...
از جام بلند شدم...بیرون رفتم..پشت در اتاقش ایستادم...آروم در رو باز کردم.نگاهی به اتاق انداختم...خواب بود...نزدیک تر رفتم...اونقدر نزدیک که پاهام به تخت چسبید...
صورتش بی رحمانه توی خواب معصوم شده بود...این چهره اش برام تازگی داشت...غرق خواب بود...میز کنار تخت توجهم رو جلب کرد..یه لیوان آب نصفه شده و قرص کدئینی که معلوم بود مصرف شده...سرم رو برگردوندم.چشم دوختم به لبهاش...اخمام رو کشیدم...صورتش کبود شده بود...
دستم رو توی جیبم فرو بردم..چون شلوارم رو عوض نکرده بودم هنوز هم بسته ی سیگار برگ اونجا بود...یه دونه بیرون کشیدم و در همون حال که روشنش میکردم به سمت پنجره ی اتاقش رفتم...کام غلیظی از سیگار گرفتم و پشت بندش پک زدم....دود ها رو با حالی خراب بیرون فرستادم...انقدر پک زدم و زدم که به تهش رسیدم...خاموشش کردم.یکی دیگه بیرون کشیدم...
دختره ی خیره سر...چطور تونستی کاری بکنی که امروز برای اولین بار تا این حد کنترلمو از دست بدم...روم رو برگردوندم..اینبار به پنجره تکیه دادم و زل زدم به شینا...اتفاقاتی که امروز افتاده بود رو از اول مرور کردم...از سر تا پا بهش نگاهی انداختم...پک عمیقی به سیگار زدم...آخرش به کجا میخواست برسه؟ولش میکردم؟این نامزدی عجیب رو به هم میزدم؟رهاش میکردم تا هرکاری خواست بکنه؟میتونستم؟میتونستم دوباره همه چیز رو عادی کنم؟شینا بشه برام مثل همه ی دخترای دیگه؟مثل طناز؟
پک زدم...طناز هم نامزدم بود ولی راحت ازش گذشتم..هرچند که اون رو از اول هم نمیخواستم...یه اجبار بود...شینا برام مثل کی بود؟مثل سلما مانکن معروف ترکیه؟نه اون رو هم رها کردم..درسته بیشتر از همه وقتم رو با اون میگذروندم ولی برام داشتن و نداشتنش زیاد مهم نبود...زل زدم به چشمهای بسته ی شینا...پک غلیظی زدم...
شاید شینا برای من مثل آرام بود...آرام همون دختر سر به زیر...همونی که میخواستم به عنوان نامزد خودم انتخابش کنم...دختر با حجب و حیایی که از چشماش میخوندم من رو دوست داره..از بین این همه دختر اون انتخاب شده بود..ولی بعد از اون شب کذایی همه چی عوض شد...کاری که با طناز کردم جزئی از خط قرمز های من بود که به هیچ وجه نمیتونستم از زیر وظایفش شونه خالی کنم.اینجا آرام هم فراموش شد.اونقدر کمرنگ شد که حتی الان نمیدونم کجاست و چیکار میکنه...دو تا پک پشت سر هم زدم...
نگاهم مات روی صورت شینا مونده بود...سیگار تموم شد.گذاشتمش گوشه ی پنجره...بی اختیار رفتم سمت تخت...خم شدم..دستم رو دراز کردم و انگشت شصتم رو گذاشتم روی لبهای کبود شده اش..نوازشش کردم..شصتم رو برداشتم و اینبار سه تا انگشت دیگم رو گذاشتم تا بیشتر حسش کنم..باد کرده بود..چرا لبهای کبود شده و داغونش باعث انزجارم نمیشد؟مگه همون کیانی نبودم کوچکترین لک روی صورت یه نفر باعث میشد رغبتم رو از لمس ودست زدن بهش ازدست بدم؟
نفس هام گرم شده بود..با ذره ای التهاب...پشت دستم رو روی صورتش کشیدم..لبخند زدم و زیر لب گفتم:
--تو همونی هستی که چند ساعت پیش داشتی با حرفات منو میخوردی؟
گره ی ابروهام باز شد...دماغش رو به نرمی با دستم کشیدم..رفتم روی تختش...دراز کشیدم...بدون نگاه کردن بهش دستم رو انداختم دور بدنش و به سمت خودم کشیدمش..سرش رو گذاشتم روی سینم...چشمام بی اراده بسته شد...نفسام عمیق و آروم شد...انگشتام رو توی موهاش فرو کردم...باید یه فکری میکردم..هم کار من اشتباه بود هم اون...هرچند دلیل کارهای شینا رو درک نمیکردم..اون میدونست با اینکار من عصبانی میشم.اون میدونست که با حرفای تندش میتونه نظرم رو برگردونه و نزارم که دیگه بیاد توی شرکت...
***
ساعت نزدیک 9 صبح بود.زودتز از شینا بیدار شده بودم..به آرسان زنگ زدم و گفته بودم که دیر میام وزودتر از من بره شرکت. تازه ساعت8 و ربع بود که به سختی بلند شدم.بعد از اینکه کارایی که میخواستم رو انجام دادم نشستم صبحونه بخورم که شینا هم اومد...چیزی نگفتم..اون هم چیزی نگفت.نشست پشت میز.به لبش نگاه کردم.. انگار آرایش کرده بود که رد دستام زیاد معلوم نبود...چهره اش خشک و توی هم بود...رو به خدمتکار که داشت از سالن خارج میشد گفتم:
--بگو عارف بیاد.
--چشم آقا.
سنگینیه نگاهم رو احساس کرد.کمی مکث کرد اما دوباره به کار خودش مشغول شد.با وارد شدن عارف دست از غذا خوردن کشیدم.خطاب به شینا که هنوز سرش پایین بود گفتم:
--عارف از امروز میشه راننده ی خصوصی و بادیگارد تو..هرجا بخوای میتونی بری ولی بودن عارف هم الزامیه.امروز باهاش برو یه گوشی بخر..استانبول رو بهت نشون میده تا همه جاش رو یاد بگیری...یه عابر بانک هم برات میگیره.حقوق این چند وقتی رو که کار کردی میریزم به حسابت,هر هفته هم یه مقدار پول برات واریز میکنم.هرچقدردیگه هم که نیاز داشتی به خودم میگی.متوجه شدی؟
سرش رو که با حرف زدن من کمی بالا آورده بود دوباره پایین انداخت و جواب نداد.
--با توام شینا متوجه شدی؟
نوشیدنیش رو برداشت و سر کشید...خیره خیره نگاهش کردم...قهر کردن بلد نبود که اون رو هم انگار یاد گرفته.ترجیح دادم سر صبح دیگه خشونت به کار نبرم.



مطالب مشابه :


رمان وحشی اما دلبر - 17

رمان وحشی اما دلبر معتادان رمان, دانلود رمان وحشی اما دلبر برای گوشی و موبایل,




رمان وحشی اما دلبر - 7

رمان وحشی اما دلبر معتادان رمان, دانلود رمان وحشی اما دلبر برای گوشی و موبایل,




رمان وحشی اما دلبر - 1

مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: دانلود رمان وحشی اما دلبر برای گوشی و موبایل,




رمان وحشی اما دلبر - 9

رمان وحشی اما دلبر دانلود رمان وحشی اما دلبر برای گوشی و موبایل, رمان جذاب و




رمان وحشی اما دلبر

رمان برای کامپیوتر و موبایل. مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: تو با تمام قلب من نیومده یکی شدی




رمان وحشی اما دلبر - 5

رمان وحشی اما دلبر معتادان رمان, دانلود رمان وحشی اما دلبر برای گوشی و موبایل,




رمان وحشی اما دلبر 3

رمان وحشی اما دلبر 3 رمان هایی برای خواندن دانلود رمان برای موبایل و




رمان وحشی اما دلبر - 14

رمان وحشی اما دلبر دانلود رمان وحشی اما دلبر برای گوشی و موبایل, رمان جذاب و




دانلود رمان خنده های وحشی طوفان | Razieh.A کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان خنده های وحشی طوفان رمان وحشی اما دلبر دانلود کتاب برای موبایل




برچسب :