رمان ازدواج اجباری-27-

*

با صدای کامران چشمام و باز کردم و روی تخت نشستم
-سلام صبح بخیربه گرمی جوابمو داد و گفت-سریع آماده شو میخوایم بریم حرم-مگه ساعت چنده؟-8باشه ای گفتم و رفتم تا دست و صورتمو بشورمکامران داشت جوراباشو پاش میکردبک بلوز سفید یقه شیخی به رنگ مشکی پوشیده بود که خیلی جیگر شده بود با شلوار مردونه همرنگش موهاشم داده بود بالاسریع مانتوی مشکی بلندم و با یه شلوار لی تنگ آبی روشن پوشیدم مقنعه حجابیم که تازگیا خریده بودم و خیلیم بهم میومد و سرم کردم ولی شل بستمش و پشت گوشم ندادمش چادر سفید رنگیم که آورده بودم تا زده گذاشتمش توی کیفم و جورابامو پام کردمآرشم سریع حاضر کردم حوصله آرایش نداشتم فقط یه رژلب زدم و اومدم بیرونبچه رو دادم دست کامرانرفتیم تو لابی نشستیم هنوز هیچکدوم از بچه ها نیومده بودن چند دقیقه منتظرشون نشستیم که سر و کلشون پیدا شدبا شوخی و خنده رفتیم تو ماشین یک ساعت تو ترافیک گیر کرده بودیمبه حرم که رسیدیم ازهم جدا شدیمچادرمو سرم کردم اون دونفرم همینطور لبخندی به روشون زدم که جوابمو دادنبا هم از قسمت بازرسی اومدیم بیرون کامران با دیدن من که چادر سفید روی سرم بود لبخند مهربونی بهم زدداخل صحن از هم جدا شدیم بچه رو ازش گرفتم سختم بود با بچه چادر نگه دارم یه گوشه ای نشستم و اشکام روون شددعا کردم و گریه کردماز امام رضا خواستم تمام مشکلات و ازم دور کنه بذاره دوباره روی خوش زندگی و بچشمبا صدای دخترا ازون حال و هوا بیرون اومدماونام چشاشون سرخ بود معلوم بود گریه کردنخواستم بلد شم ولی پام خواب رفته بود نوشین حواسش بهم نبود ولی نازلی با لبخند آرش و ازم گرفت و گفت-بدش من این خوشگله رو توم پاتو تکون بده سریعتر خوابش میپرهبا تعجب بهش نگاه کردم که دوباره لبخند زدبا خودم گفتمجلل الخالق چه سریع متحول شد ای کاش زودتر میاوردمش اینجابا داد نوشین با گیجی نگاش کردم-ها؟-حواست کجاس بلند شو دیگه پسرا بیرون منتظرناز جام بلند شدم و خواستم آرش و ازش بگیرم که اجازه ندادلبخندی بهش زدم و گذاشتم مشغول باشه با بچه---------یک هفته بعداز مشهد اومده بودیم سفر خیلی خوبی بود بعد کلی گردش و حرم رفتم ،با نازلی مثل دوتا دوست شده بودیم مهربون تر از چیزی بود که فکر میکردمبا نسترن و دوستاشم یه چند باری رفتیم بیرونو موقع برگشت ازشون قول گرفتیم اومدن تهران حتما بهمون سر بزننکامران من و تویه آموزشگاه کنکور ثبت نام کرده این طوری میتونم درسمم بخونم دختر و پسر قاطین ولی خوب بچه های باحالینامروزم مثل هرروز دارم میرم اموزشگاه آرش و کنار کامران میذارم و از اتاق میام بیرونامروز یه مانتوی صورتی خیلی روشن با مقنعه و شلوار تنگ سفید پوشیدم با کفشای اسپرت آدیداس سفید و صورتیماز خونه میزنم بیرون تا برم دربست بگیرم برم آموزشگاهکوچه خلوته یکم ترس برم میدارهمنتظر تاکسیم که یه ماشین جلوی پام ترمز میکنه بی تفاوت از کنارش رد میشم که دستم کشیده میشه و یه چیزی جلوی بینیم قرار میگیره و دیگه هیچی نمیفهممچشما و باز میکنم سرم گیج میره با ترس به دو رو برم خیره میشمتوی اتاق تاریکم شبیه زیر زمینهگریم میگیره خدایا چیکار کنمیه گوشه ای از ترس تو خودم مچاله میشمصدای پایی و میشنوم اشکام رو گونه هام سرازیر میشهدر باز میشه و یه دختر میاد تو قیافش و نمیتونم ببینمهچراغ و روشن میکنه دستمو جلوی چشام میگیرم کم کم چشام عادت میکنهدستم و از روی چشام بر میدارم و با بهت به دختره نگاه میکنمقیافش خیلی آشنا میزنهبا چشای ریز شده نگاش میکنم که قهقه مسخره ای مینه و میگه نشناختی عزیزم؟مارالم !!!دوست دختر قبلی شوهر جونتیادم اومد این همون دختره اشغاله که اون روز با کامران رفتیم دنبالشاشکام و از روی گونم پاک میکنم و با خشم میگم-چرا من و اوردی اینجا عوضی؟-اخه ی عصبانی نشو خوشگله بعدم جدی شده و گفت-اون شوهر اشغالت باید بفهمه نباید با ما در بیفته قبلا مبهش ههشدار داده بودیم ولی خوب مثل ایکه جدی نگرفته مردک گورخربا خشم داد زدم-دهنت و ببند عوضیبا سیلی که زد ساکت شدمتازه یادم افتاد کامران واسه چی بادیگارد واسمون گذاشته بود تازه یادم افتاد چرا بهم میگفت مراقب خودت باش بذار میرسونمت ولی من گوش نمیدادمحالا میخوان باهم چیکار کنم یاد آرش جیگرم و اتیش زدهق هق گریم بلند شد باالتماس بهش گفتم-خواهش میکنم بذار برم بچهم خونه است گرسنشه باید بهش شیر بدممثل جنونیا خدید و گفت-ااا پس کامران اون توله سگ و نکشت نه؟-دهنت ببند توله سگ تویی هرزهبا مشت و لگد به جونم افتاد که دیگه هیچی نفهمیدمبا لگدی که بهم خورد چشامو باز کردم مارال و دوتا مرد بالای سرم واستاده بودن تمام بدنم درد میکرد-بیا واست یه سوپرایز دارمصندلی و اورد جلوی من گذاشتت و روش نشستگوشیش و در اورد و شماره گرفت و گذاشت رو اسپیکرصدای خسته و کلافه کامران که تو گوشم پیچید اشکام روی گونه هام رونه شد-بله.؟-به آقای مهندس احوال شما؟-شما؟-حالا آشنامیشیم باهمکامران با عصبانیت گفت-کی هستی؟چی میخوای؟مارال قهقه ای زد و گفت-من و بیخیال بهت هشدار داده بودم آقای مهندس ،راستی خانومت نرسید خونه؟بعدم با اون دوتا قلچماغ بلند زدن زیر خندهصدای عصبی و خشمگین کامران بلند شد-عوضیا زن من کجاست ؟چه بلایی سرش آوردین،چی از جونش میخواین-هوی هوی مهندس پیاده شو باهم بریم-میگم کی هستی عوضی؟-بیا با زن عزیزت صحبت کنگوشی گرفت طرفم-بهار؟عزیزم؟خانوممبا گریه و هق هق گفتم-کامران-جونم؟خوبی؟-کامران من میترسم-اروم باش عزیزم خودم نجاتت میدم-سریع و تند گفتم-کامران مارال من و دزدیدهمارال سریع از صندلی پرید پایین و گوشی و قطع کرد و به جونم افتادفقط تونستم داد کامران و بشنوم که گفت-چیییییییییییییی؟میکشمت مارالتمام لباس روشنم پر شده بود از خون حالم خیلی بد بود با هر ضربه ای که بهم میزدن خون بالا میاوردنرمقی واسم نمونده بودچند وقتی بود اینجا بودمدلم واسه دیدن خانوادم لک زده بودآرش کوچولوم کامران که تموم زندگیم بوددلم اغوش گرم کامران و میخواستم ،دلم دعوا کردنا و غرغراش و میخواستحسابی لاغر شده بودم وبا یه مرده هیچ فرقی نداشتمنگران خودم نبودم نگران آرش بودم نگران کامران بودمالان چیکار میکردندر اتاق باز شد و مارال با قاسم که فهمیده بودم رعیس گروهه اومدن تو با سردی تمام نگاشون کردم از حالت نگاهم ترسیدن ولی به روی خودشون نیاوردنهرچی باهم حرف میزدن جوابشونو نمیدادم تو دنیای خودم بودم هیچی نمیشنیدماونام که معلوم بود حسابی عصبی شدن از این همه بی محلی دوباره شروع کردن به زدنم و فحش دادنمدیگه مثل اولا حتی گریه هم نیمکردمفقط سرد به یک گوشه خیره میشدماونام که خوب خالسی میشدن میرفتنقرار بود اگه امروز کامران برگه شراکت با اون شرکت و ازبین نبره و شراکتش و بهم نزنه من و بکشنهیچ خبری از کامران نبودبا صدای آزیر ماشین پلیس چشام و از هم باز کردممارالا و قاسم سریع اومدن داخل و دستام و بستن و یه تفنگ گذاشتن رو شقیقم و هلم دادن بیرونهمه ی افرادی که واسشون کار میکردن اسلحه به دست کمین گرفته بودنراه پشت و بوم و در پیش گرفتنبدون جون دنبالشون کشیده میشدمروی پشت بوم که ایستادیم قامت کامران که خمیده شده بود شناختممارال دادی زد که توجه همه رو به خودش جلب کرد-بد کاری کردی جناب مهندس قرار نبود پای پلیس تو بازی وا بشه ،به قولت عمل نکردی پس منم به قولم عمل نمیکنم با زنت خداحافظی کنمکامران خواست بیاد طرفم که دستاش و گرفتنبا دیدنش اشکام سرازیر شد هق هقم اوج گرفتپلیسی که پایین واستاده بود گفت-بهتره تسلیم بشی،اون دختر و ولش کن خونت محاصره است مطمین باش تسلیم نشی جون سالم به در نمیبریممارال خنده هیسیریکی کرد و گفت-میکشمش این دختر و جناب سرهنگ به نیروهات بگو اسلحشون و بذارن زمین وگرنه تضمینی نمیکنم این دختر سالم بمونهاین دفعه کامران بود که داد میزد-ولش کن اشغال ،طرف حساب تو منم بهار و ولش کن،میدونی چند روزه بچش بیتابیش و میکنهولش کن بیا خورده حسابت و با من تسویه کنبا صدای تیری که زده شد بلند جیغ زدمو چشام و بستمقاسم بلند خندید و گفت-مهندس با زنت خداحافظی کنبند داد زدم-کامرااااااااااااانصدای داد و بیداد کامران و با پلیسا میشنیدمدوباره صدای شلیک اومدبا ترس افتادم روی زمینچشمام و باز کردم از دیدن دوتا جنازه که کنارم افتاده بودن از هوش رفتموقتی چشام و باز کردم کامران و بابا رو دیدم که کنارم شستناروم زمزمه کردم-ابکامران سریع بلند شد و با یک لیوان آب برگشتکمکم کرد و آب بخورمبا بی حالی زل زدم و تو چشاشون و گفتم-آرش و بیارینبابا-اروم باش دخترکم اینجا بیمارستانه آرش اینجا نیست خونس کامران اومد طرفم و خواست بغلم کنه که پسش زدمتعجب و میشد تو چشاش دیدبا گریه بهش گفتم-چرا اینقدر دیر اومدی کامران،چرا؟میدونی چی به من گذاشت نامرد؟میدونی هرثانیه یه عمر واسم گذشت،ازت بدم میاد لعنتی بدم میادتو بغلش بودم و به سینش مشت میزدم اونم سعی داشتم ارومم کنه دلم به خاطر مشت و لگدایی که نوش جان کده بودم به شدت درد میکردتو بغل کامران حالم بد شد و خون بالا اوردم کامران هول شد و سریع از اتاق رفت بیرونداشتم مردنم و با چشای خودم میدیدمدیگه جونی واسم نمونده بود دست بابا رو گرفتم و با اخرین جونی که داشتم رو بهش گفتم-آرشششچشام بسته شد -----کامرانتحمل دیدن بهار این شکلی و نداشتم این بهار نازنین من بود که اینقدر لاغر و ضعیف شده بود وقتی با دست بسته اوردنش رو پشت بوم دلم میخواست بغلش کنم ،تو اغوشم فشارش بدم و از بوی تنش مست شمجایی که اسمم و با گریه و هق هق صدا زد دوست داشتم بمیرم به خاطر من بود که بهار الان تو این وضعیت بودتو بیمارستان اومد تو بغلم و خودش و خالی کرد دلم واسش ریش شد معلوم نبود چیکارش کردن که بهار مهربون من اینقده کینه ای شده بوداز بس به خودش فشار آورد یهویی خون بالا اورداز ترس چند ثانیه بهش نگاه کردم ولی بعد به خودم اومدم و دوییدم بیرون اتاق تا دکتر و پیدا کنمبا نگرانی و استرس تو سالن بیمارستان داد میزدم و دکتر دکتر میکردمپرستارایی که پشت قسمت پذیرش نشسته بودن به سمتم اومدن و سعی داشتن من و ارومم کننبا بدبختی بهشون گفتم چی شدهیکیشون رفت دکتر و خبر کنه یکی دیگم با من اومدوقتی در اتاق و باز کردم با دیدن وضعیتی که جلوم بود روی دو زانو افتادم پرستار نمیدونست به حال کدوممون رسیدگی کنهبابای بهار ،بغلش کرده بود و با التماس ازش میخواست چشاش و باز کنهپرستار سعی داشت جداش کنه ولی اون از بچش جدا نمیشدرو به من کرد و با گریه گفت-دیدی کامران ؟دیدی بی بهار شدیم؟جواب بچشو چی میدی کامران؟اشک میریختم و سرم و به دیوار میزدمبلند شدم و سمت بهار یورش بردمبهارم چشاش و اروم بسته بود و دستاش دورو ورش بودنبا اومدن دکتر مارو از اتاق انداختن بیرونبهار و سریع از اتاق اوردنش بیرون و بردنش سمت اتاق عملبا گریه دنبال دکتر راه افتادم-اقای دکتربرگشت طرفم و گفت-کلیه لازم دارم ،وگرنه جونشو میدهبهت زده بهش نگاه میکردمروبه پرستاری که کنارش بود داد زد و گفت-سریع دکتر پهلوان و پیجش کنید زود باشین،دکتر بیهوشی ،اتاق عمل و آماده کنیدبا رفتار دکتر فهمیدیم حالش خیلی وخیمه ولی بازم خدارو شکر میکردیم که زندسگروه خونی بهار o منفی بود باباشم همین گروه خونی و داشت ولی .....سریع باباشو بردن ازش خون بگیرن و اماده ی عملش کننجلوی در اتاق عمل روی صندلی نشسته بودم و اروم اروم اشک میریختمبهراد و بهرام و علی و نوشین و خلاصه همه اومده بودنبهراد که تا من دید همچین خوابوند تو گوشم حق داشت زندگی خواهرشون و به خاطر یک انتقام بچگونه داغون کرده بودمدلم واسه آرشم تنگ شده بود یک لحظه فکر کردم اگه بلایی سر بهار بیاد من جواب اون بچه رو چی بدماز وقتی بهار و دزدیدن یک ساعتم بغلش نگرفتمصدای گریه ها و جیغاش و میشنیدم ولی با رفتن بهار دل و دماغ اینکه برم طرف اون بچهرو نداشتمبهارم به خاطر آرشم که شده برگرد ،میدونم واست ارزشی ندارم ولی اون بچه بهت نیازه دارهاشک میریختم و تو دلم التماس میکردمبعد چند ساعت طاقت فرسا یک نفر از در اتاق عمل بیرون امدهممون هجوم بردیم طرفش که فکر کنم طفلک سکته رو زداولین کسی که به حرف اومد بهرام بود-حالش چطوره؟-بستگانشید؟میخواستم با لگد بزنم تو دهنش ما چی میگیم اون چی میگهبهراد-بله؟بگین دیگهپرستاره سری از روی تاسف تکون داد و گفت-متاسفانه دوتا کلیش و از دست داده،شانس آوردین پدرش بود وگرنه تموم میکردالانم اگه خدا بخواد سالم از اتاق عمل بیاد بیرون باید با یک کلیه زندگی کنهپرستاره از کنارمون رد شدایندفعه نوبت بهرام بود که یقم و بچسبهکوبوندم به دیوار و یقمه و گرفت و با گریه و خشم گفت-به خدا قسم اگه خدایی نکرده ازین در بیرن نیاد زندت نمیذارم عوضیسرمو انداختم پایین و چیزی نگفتمخودش خسته شده و تو اغوشم گرفت و منم بغلش کردم و باهم زدیم زیر گریهعلی سعی داشت جدامون کنه ولی ما جدا نمیشدیمروی صندلی نشوندمم نوشین اومد کنارم و با گریه گفت-کامران نازلی الان زنگ د آرش تلف شد تورو جون بهارت پاشو برو پیششبا خشم نگاهش کردم و گفتم-بهار اینجا تو اتاق عمل اونوقت من برم پیش اون بچهمامانش اومد کنارم و گفت-کامران جان مادر خودت که میدونی آرش نفس بهارت بود دوس داری نفسش پرپر بشه؟چرا اینجوری میکنی با خودت و اون بچه؟با چشمای اشکی زل زدم به خاله دستام و جلوی صورتم قرار دادم و گفتم-اون بچه رو بدون بهار نمیخوام-مادر بهارت اگه سالم بیاد بیرون که انشاالله میاد به خداوندی خدا اگه بفهمه با پاره تنش چیکار کردی هیچوقت نمیبخشتتبهراد دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت-بلند شو برو ما اینجاییم خبری شد خبرت میکنیمخاله رو به نوشین گفت-بلند شو مادر توم برو هم رانندگی کن هم اونجا به باران و ارش برس پاشو دخترمنوشین از جاش بلند شد دستمو گرفت و من و دنبال خودش کشوندروبه بهرام و بهراد کردم و با التماس گفتمم-تورو خدا هر خبری شد بهم زنگ بزنید-باشه خیالت راحت بروبا ناراحتی اومدم از بیمارستان بیروننوشین سوار ماشین شدو روشنش کردسرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام و بستمخیلی وقت بود که واسه یه ثانیه ام بود پلک رو هم نذاشته بودمنوشین ماشین و نگه داشتجلوی خونه خودشون بودیم اصلا نمیدونستم آرش کجا هستاز قیافه خودم میترسیدم ریش در اورده بودم ،لباسام چروک بود حمام نرفته بودمچشام سرخ بود و زیرش گود افتاده بودنوشین ماشین و پارک کرد و رفتیم داخلصدای گریه آرش میومد صدای نازلیم میومد که سعی داشت ارومش کنه-اروم خاله جون ،اروم عزیزم،اخه چرا ایقده گریه میکنی فدات شمرفتم داخل و سلام ارومی دادمنازلی با شادی بهم سلام دادو سریع ناراحت شد و با نگرانی پرسید-بهار حالش چطوره ؟عملش تموم نشد؟سریع به علامت نفی تکون دادم و رفتم طرفش تا آرش و ازش بگیرمباران روی کاناپه خوابیده بودآرش با دیدن من گریش شدت گرفت و خواست بیاد بغلم رفتم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم-جانم بابا!!قربونت برم آروم باش،بابا الان پیشتبوسیدمش و تو بغلم تکونش میدادم-اروم باش فدات شم ،اروم باش پیش مرگت شم،توم بهونه ی مامانت و میگیری؟مامانت میاد زود میادصدام تبدیل به فریاد شده بود اشکام رو گونه هام میریخت-باید بیاد،باید برگرده پیشم ،جوابتو رو چی بدم تو بهش نیاز داری مگه نه؟سرمو کردم طرف اسمون و گفتم-خداااااااااا این بچه بهش نیاز داره من به جهنم به خاطر همین بچم که شده دوباره بهم برش گردوننوشین با گریه اومد طرفم و خواست بچه رو ازم بگیره ولی آرش و که گریه میکرد به خودم فشارش دادم و گفتم-ارم باش نفس بهار،اروم باش،وجود بهارکم ،ارومدوباره اروم شدرو کردم به نازلی که یک گوشه نشسته بود و با گریه بهم نگاه میکرد-دیدی نازلی دیدی بهارم چقدر داغون شده،دعا کن واسش نازلی ،تو بگو اگه بره من بدون اون چیکار کنم؟نوشین با شیشه آرش برگشت و گفت-به زور چند روزه قبول میکنه شیشه رو بگیره،شیر مادرش و میخوادسرمو تکون دادم و شیشه رو از دستش گفتمآرش لجبازی میکرد و نمیخورد-بخور گل پسرم بخور تاج سرمتازه نگام به باران افتاد که داشت با ترس و گریه بهم نگاه میکردلبخند بی جونی بهش زدم و گفتم-خوبی عمو جون؟لباش و برچید یاد بهار افتادم که وقتی گریه میکرد اینجوری میشد-عمو ابجی بهارم کجاست؟من ابجیم و میخواممممبا گریه پاش و میکوبید به زمین بچه رو گذاشتم بغل نازلی و رفتم طرفشبغلش کردم و سرشو رو سینم گذاشتم و بوسیدم-اروم باش عزیزم ابجی بهار میاد ،زود برمیگرده،اون به ما قول داده مگه نه؟-راست میگی؟-اره فدات شم-خوابم میادنوشین اومد طرفم و گفت-برو یک دوش بگیر لباسای تمیز علی و واست میذارم-حوصله ندارم بیخیال شو نوشیندستمو گرفت و گفت-بهار اگه تورو با این ریخت ببینه که سکته میکنه مگه نه باران خاله؟-اره عمو خیلی وحشتناک شدیبی حوصله بلند شدم رفتم تو حموم نوشین واسم ژیلت اورد تا ریش سییلمو بزنم با حوله و لباس تمیزبعد اینکه حسابی اب حالم و جا اورد اومدم بیروننوشین بهم اتاق خودش و نشون داد و گفت-واست جا انداختم برو بخوابسری تکون دادم گوشیمو برداشتمباران و که روی کاناپه مچاله شده بود و بغلش کردم و رفتم سمت اتاقآرشم کنار تشک من خوابیده بود سرجاشباران و کنار خودم خوابوندم و پتوم و روش انداختم و خودمم خوابیدمباران و تو بغلم گرفتمش اونم خودشو تو بغلم جا داد و دوباره چشاش و بستبا صدای زنگ تلفن سریع از خواب پریدم با دیدن اسم بهراد روی تلفن خواب از سرم پرید سریع جواب دادم-الو بهراد؟--چیییییییییییییییی؟گوشی از دستم افتاد با داد من نوشین و نازلی پریدن تو اتاق و بارانم از خواب پرید و با وحشت بهم نگاه کردبی توجه به اون دوتا سریع شلوارم و عوض کردم و بدون جواب دادن به سوالاشون پریدم طرف ماشینه نوشین و گازشو گرفتم و رفتم سمت بیمارستانهرچی میرفتم راه تمومی نداشت تا رسیدم به چهارراه چراغ قرمز شداه محکم کوبوندم روی فرمون-اه لعنتیحسابی عجله داشتماهنگی که داشت پخش میشد و زیاد کردم شاید اعصابم بیاد سرجاش چشمک بزن ستارهعاشقی کن دوبارهاگه بگی میمونی خزون با تو بهارههههاسم بهار که اومد دوباره روانی شدمدستمو گذاتم رو بوقنه این تا فردا صبح قصد نداشت سبز بشهجهنم هرچی میخواد بشه پامو گذاشتم رو گاز و بدون توجه به پلیسی که داشت سوت میزد گاز دادماهنگم با صدای بلند پخش میشدبخند که ناز چشمات هنوز برام همونههنوز دلم دیوونم به یاد تو میمونهدل اسیر مارودرگیر خنده هات کنبازم بمون کنارم راهیه قصه هات کنمیددونی بودن تو تموم ارزومهبذارم واست بمیرمنگو قصه تمومهتمو ارزومهبذار برات بمیرمنگو قصه تمومهمیدونی بودن توتموم ارزومهبذرا واست بمیرمبذار واست بمیرمدل اسیر مارو درگیر خنده هات کنبازم بمون کنارمراهی قصه هات کنمیدونی بودن تو تموم ارزومهبذار واست بمیرمنگو قصه تمومه(پویان اهنگ دل اسیره )جلوی بیمارستانن ترمز دستی و کشیدم که صدای وحشتناکی دادسریع پیاده شدم و در ماشین و قفل کردمبدو بدو رفتم بخش icuبهراد میگفت بهار و بردن اونجارسیدم تو سالن همه داشتن گریه میکردنپاهام سست شداروم اروم میرفتم طرفشون که علی متوجه من شدبهراد بلند شد و رو بهم با اشک گفت-کامرانروی زمین نشستم و دستام و گذاشتم روی سرم-وای بدبخت شدم،خدااااااا چرا اخهاز روی زمین بلندم کردنبهراد-موفقیت امیز بود کامرانبا بهت نگاش کردمیهو شروع کردم به خندیدن-دروووغ میگی؟-نه به خدا بهار دوباره برگشت پیشمونبغلش کردم و تو اغوش هم اشک شوق ریختیمهمه بهم تبریک گفتنسریع زنگ زدم به نوشین و خبر و بهش دادمبا خوشحالی بهم تبریک گفت و رفت به بقیه خبر بدهرفتم پیش دکترشبهرام و مامان رفته بودن بخش ccu پیش بابای بهارتقه ای به در وارد کردم-بفرمایید-سلام دکتر-سلام جوون بیا تورفتم تو در مورد عمل ازش سوال کردمخداروشکر دعاهامون جواب داده بود ولی بهار هنوز بیهوش بود

*


مطالب مشابه :


رمان ازدواج اجباری-27-

رمان,دانلود رمان لباس روشنم پر شده بود از دختر و ولش کن خونت محاصره




رمان قرارنبود2

لباس را پوشیدم و موهای روشنم را یک نگاه کن اون وسط نشستن.اینبار (دانلود) رمان آن




رمان افسونگر

رمان,دانلود رمان,رمان با شلوار جین آبی روشنم هارمونی بعد فکر کن افسون هم مثل




رمان ازدواج اجباری

رمان,دانلود رمان,رمان باز کن فقز صدای دیدم یه جای خیلی روشنم مامانم نشسته بود رو




هکر قلب(1)

رمان,دانلود رمان,رمان دادم.شلوار لی آبی روشنم رو پام کردم.و کن هلیا.آخه




رمان حسش کن

توی روز روشنم فرض کن جلو مودب پور,آنلاین,رمانسرا,نگاه دانلود,رمان,کوتاه خارجی




رمان دو نیمه ی سیب جلددوم-11-

رمان,دانلود رمان خدایا کمکم کن به نقشه های عمه، به ساده دلی نیما، به آینده روشنم




برچسب :