رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول)

دیگه کم کم داشت پاییز از راه میرسید... منم طبق هرسال داشتم برای خرید مدرسه ها اماده میشدم... دیگه امسال شوخی بردار نبود... سال اخر دبیرستان بود... با صدای مامان به خودم اومدم و دست از نگاه کردن تو اینه به خودم برداشتم:
-پرستش جان... پرهان رفته ماشینو در بیاره بیرونا... منتظرته عزیزم...
درحالی که لی لی میرفتم تا دم پله ها تا آب از گوشم بیاد بیرون گفتم:
-میدونم مامان جان،شما بخوابید... من دارم میرم...
اینبار صدای مامان نزدیک تر بود... انگار پشت سرم داشت حرف میزد... برگشتم تا ببینمش که گفت:
-مواظب خودت باش دخترم... زود برگردین...
از گونه هاش بوسیدم و تند تند پله هارو به سمت پایین طی کردم... وقتی رسیدم بیرون ماشین مشکی رنگ پرهان جلوی در پارک شده بود... خودشم دست به جیب تکیه داده بود و پشتش به من بود...
-سلام...
با شنیدن صدای من برگشت سمت من و با یه لبخند گفت:
-سلام عزیزم...صبحت بخیر...بشین بریم...
هردو نشستیم توی ماشین...طبق عادت همیشگیم موزیک رو تنظیم کردم و بعد تکیه دادم به صندلی...پرهان هم فهمید که من هنوز خوابم میاد چیز دیگه ای نگفت و مشغول رانندگی معرکه اش شد...پرهان دقیقا سه سال از من بزرگتر بود و حالا ترم دو دانشگاه...من هنوز هجده سالم نشده بود ولی پرهان 21سالش بود...رشته من توی دبیرستان انسانی بود...سر انتخاب این رشته از طرف همه سرزنش شدم...ولی خیلی زود هم دوستام و هم خانوادم باهاش کنار اومدن...مامان دوست داشت من دکتر بشم...ولی من به دکتری علاقه نداشتم...روانشناسی رو به همه شغل ها ترجیح میدادم...پرهانم که رشته اش توی دانشگاه موسیقی بود...خودش این رشته رو انتخاب کرده بود...علاقه داشت بتونه بخونه و ساز بزنه....استعدادش تو پیانو و گیتار فوق العاده بود.....صداشم حرف نداشت و من همیشه غبطه میخوردم....از بچگی هرسال موقع شروع سال تحصیلی خرید میکردم....هم خودم دوست داشتم هم مامان و بابا نمیذاشتن من بدون وسایل جدید برم مدرسه...با کشیده شدن چرخ های ماشین روی اسفالت تازه گوشه ی خیابون به خودم اومدم...کمربندو باز کردم و زودتراز پرهان پیاده شدم...چقدر بچه کوچولو اینجا بود...تازه به این پی بردم که منم کمی از بچه های دبستانی ندارم...پرهانم پیاده شد و بعداز گرفتن دست من هردو به داخل فروشگاه بزرگ لوازم التحریر رفتیم...برعکس اینکه خیلی توی این مورد شیطون بودم اصلا رفتارام بچگونه نبود...کل فامیل و دوستام و معلمام اخلاق منو خیلی مغرور میدونستن...اگه شیطونی میکردم کسی باور نمیکردم...اگه سر کلاس هم با کسی گرم میگرفتم بازم کسی باورش نمیشد...دقیقا تضاد اخلاقم موقع خرید کردن....تو یه چشم به هم زدن خودم و پرهانو جلو پیشخون دیدم...خیلی زود هم پرهان وسایلارو حساب کرد و رفتیم بیرون...درحالی که توی حالت همیشگیم جای میگرفتم در ماشینو باز کردم و نشستم رو صندلی پشت...پرهان با اخم نشست جلو و گفت:
-چرا نیومدی جلو؟
جوابی ندادم و به رو به روم خیره شدم...
پرهانم که میدونست اصلاً جوابشو تا شب نمیدم خود به خود مشغول توضیح دادن شد:
-عزیزم اخه تو که بچه نیستی،وقتی این فروشگاه همه چیز داشت چه لزومی داره بریم کل تهرانو بگردیم؟همه وسایلاتم که گرفتیم...
بازم سکوت کردم...درسته که همیشه اخم رو پیشونیم جا خوش میکرد اما توی دلم واقعا خودمو ملامت میکردم...به کارم که فکر میکردم واقعا پشیمون بودم....پس کمی از اخمامو باز کردم...پرهان با دیدن باز شدن گره کوچیکی از ابروم لبخندی زد و آینه رو جوری تنظیم کرد که بتونه پشت سرشو ببینه...حوصلم سررفت...حتی موزیک هم نمیخوند...کلافه شدم...پرهان مثل یه تلسکوپ همه اخلاقای منو زیر نظر داشت....18سال زندگی کردن با من تک تک اخلاقامو بهش فهمونده بود...با دیدن قیافه کلافه من،موزیک مورد علاقه من و پلی کرد...بعداز چند دقیقه رسیدیم دم در...وقت ناهار بود...بدون حرف از سوناتای مشکی رنگ پرهان پیاده شدم و به سمت حیاط بزرگ خونه حرکت کردم...اقای ربیعی داشت گلارو اب میداد...سری براش تکون دادم و ازپله های ورودی حیاط به خونه بالا رفتم...پلاستیک های وسایلام مونده بود تو ماشین....مامان با دیدن دستهای خالی من در حالی که اخم کرده بود گفت:
-سلام مادر؟وسایلاتو گرفتی؟
لبخندی همراه با اخم زدم و گفتم:
-اره مامان پرهان میارتشون...
مامان گل از گلش شکفت و گفت:
-جدی مادر؟چقدر زود؟لابد بازم پرهان عجله ای خرید کرد؟
اخمامو بیشتر کردم و گفتم:
-خوبه اخلاق پسرتونو میدونید!!!
لبخندش پررنگ تر شد و گفت:
-و همینطور اخلاق دخترمو...عصری خودت برو هرچی دوست داشتی بگیر...تورو بسپرم دست این پرهان دو روزه موهات سفید میشه عزیزم...
با اینکه خوشحال شده بودم ولی اصلاً لبخند نزدم و سریع از پله ها رفتم بالا....اتاقم طبق معمول مرتب بود....رنگ اتاق سفید بود...حتی پارکتای اتاقمم مخلوطی از سفید و توسی بودن... لباسامو در اوردم و بعداز اویزون کردنشون یه بلوز استین سه ربع تنگ سفید با یه شلوار توسی راحتی تنم کردم...خودمو پرت کردم روی تخت خواب سفیدم و به فکر فرو رفتم...دوست داشتم درمورد اینده ام فکر کنم....شاید یه روزی مجبور میشدم از ایران برم...اما چرا؟من عقایدم مخصوص ایران بود...اصلاً دوست نداشتم قاطی یه عالمه خارجی زندگی کنم...من بین فامیل ثابت کرده بودم ایران دینش اسلامه...درسته کل خانواده مادری و پدری من ازاد بودن و من هم باید همرنگ اونا میبودم....اما اصلاً دوست نداشتم اون دنیامو خراب کنم...رابطم با پسرای فامیل مثل بقیه بود...باهاشون گرم نمیگرفتم....همه فکر میکردن سر غرورمه اما من صرفاً جهت رعایت غرورم اینکارو نمیکردم؛من پایبند اسلام بودم....من دینمو دوست داشتم...یه نگاه به ساعت کردم...اذان ظهرو گفته بود....در اتاقمو قفل کردم....وارد دستشویی اتاقم شدم و وضومو گرفتم....درحالی که با حوله داشتم دست راستمو تمیز میکردم کلید کمد کوچولوی کنار تختمو از تو کیفم در اوردم و سجاده کوچیک سفید و چادر سفیدمو در اوردم....بعداز یه ربع نمازمو تموم کردم و دوباره چادر و سجاده امو گذاشتم داخل کمدمو کلیدشو گذاشتم داخل کیف پولم...اصلاً دوست نداشتم مامان و بابا و حتی پرهان بفهمن من نماز میخونم...شاید با افکارشون منو ازار میدادن....میدونستم بابا چیزی نمیتونه بگه چون خودشم نماز میخونه،اما مامان افکارش اصلاً ایرانی و اسلامی نبود...و این منو ازار میداد...در مورد پرهان هم نیاز به فکر کردن داشت...من حتی سعی نداشتم بفهمم عقیده هاش چجوریه...قفل اتاقمو باز کردم و نشستم پای لپ تاب سفید رنگم....این رنگ ارامش میداد...هنوز روشنش نکرده بودم که تقه ای به در خورد...از طریقه در زدنش فهمیدم مامانه...


مطالب مشابه :


رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هشتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم) 96 ـ رمان آسمان




برچسب :