رمان اگه بدونی 6

_ اماده ای؟؟

به کله ی هلیا که از در اومده بود تو اتاق نگاه کردمو گفتم :

_ اره بریم !

ولی هلیا همینجور واستاده بودو به من نگاه میکرد ...

دستمو جلو صورتش تکون دادمو با تاکید گفتم:

_ هلیا بریم!

خیلی بی هوا گفت :

_ چی ساخته خدا!

چشامو گرد کردمو با تعجب گفتم :

_ جان؟؟

هلیا باز در همون حالت جواب داد:

_ اینجاست که شاعر میگه "قدو بالای تو رعنا رو بنازم"!!

و به سرتو پایه من با چشم اشاره کرد با کیف یه دونه اروم زدم تو سرش و گفتم :

_ انقدر هندونه نذار زیر بغلم بچه راتو برو الان ترورمون میکنن!

هلیا همونجور که کشون کشون همراه من میومد جواب داد :

_ با اینکه هندونه نبود حقیقت بود ولی دیگه چاره ای نیست باید دنبالت بیام !


از ویلا خارج شدیمو ... از قرار باید با ماشین اشوان میرفتیم!

دوباره حسادته خاصی تموم وجودمو گرفت از دیدن سعید که بخاطر

هلیا بیرون از ماشین واستاده بود ولی اشوان ...


_ بالاخره خانوما اماده شدن!؟ خدایی چیکار میکنید؟!؟!

من تنها لبخند زدم ولی هلیا با نیش باز گفت :

_ داشتیم بادبادک هوا میکردیم ...

بعد اخم کردو ادامه داد:

_ باید توضیح بدم!!؟؟؟

سعید لبخند زدو جواب داد:

_ نه عزیزم اصلا!

با تعارف های زیاد سعید راضی نشدم جلو بشینم از احترامو بزرگتر کوچیکی که بگذریم نشستن کناره

اشوان برام سخت شده بود ....


وارده ماشین که شدم مثل همیشه بوی عطر خاصه اشوانو تمام فضا رو احاطه کرده بود ... با لذته خاصی عطر خوشبوشو وارده

ریه هام کردم!


مثل همیشه ماشینو به سرعته برق حرکت داد ... تمام مدت سعی کردم فقط با هلیا صحبت کنم اونم خیلی

اروم !حسم نسبت به اشوان گیج کننده بود ... یه حسی بین ... خجالت .... ترس ... معذب بودن... خودمم نمیدونستم چمه!!

فروشگاه ها فوق العاده شلوغ بود !فرنگیس خانوم راست میگفت تمام غرفه ها لباسای برندو مارک دار بود

از ادیداس ، ریبوک بگیر تا ایران کتانو خزر کتان !! هلیا از همون اول دسته سعیدو گرفت وارد فروشگاه شد ..

بلاتکلیف واستاده بودم که صدای اشوان مو به تنم سیخ کرد :

_ تا کی دوست داری اینجا واستی عزیزم؟؟!؟؟

باز کلمه ی "عزیزمو " با تمسخر گفت ... جوابی بهش ندادم .... نه جوابی داشتم نه حوصله ی بحث کردن !

پوزخندی زدو به سمته فروشگاه راه افتاد ... از کاراشو این غروره احماقانش داشتم دیوونه میشدم!! از سر ناچاری

پشته سرش راه افتادمو وارد فروشگاه شدم ... مجبور بودم برای حفظ ظاهرم که شده نزدیک بهش قدم بزنم !

حسه خوبی داشتم!از قدم زدن کنارش لذت خاصی میبردم ... اما ای کاش اخلاقشم مثل شوهرای عاشق بود ..

با صداش تقریبا غافلگیر شدم :

_ مثلا باهام قهر کردی الان؟!؟؟

متعجب از سوالش فقط به زمین خیره شدمو جوابی ندادم که باز ادامه داد:

_ با توام!!

خیلی اروم جواب دادم :

_ نخیر!

_ پس عممه واسم قیافه گرفته جوابمو به زور میده!!

باز سکوت کردمو که خودش ادامه داد:

_ فازت چیه خب؟!؟؟!؟

بچه پررو خوبه دلیلشم میدونه خودشو میزنه به اون راه ... چشم غره ای بهش رفتم که خندیدو گفت :

_ بوسیدن لبای زنم جرمه!!؟؟؟

واااااااااااااااااا ی که ابن بشر روی سنگه پا قزوینم کم کرده !!

_ جوابمو ندی اون کارو بازم تکرار میکنم حالا خودت میدونی!!

با حرص بهش نگاه کردم که دیدم چهرش رنگه شیطنت گرفته !
مشتی حواله بازوش کردمو گفتم :

_ خیلی بی ادبی!!

دستاشو کرد تو جیبه شلوار اسپرتشو سرشو به گوشم نزدیک کردو گفت :

_ من بی ادب نیستم تو خیلی بچه ای فسقلی!! درضمن این انرژیتم بذار واسه مواقعه لازم البته اونجا هم

فکر نمیکنم زیاد به دردت بخوره!!

خندید و ادمه داد :

_ اندازه یه بچه پنج ساله هم زور نداری که اخه دلم بسوزه!!

اخم کردمو با حرص گفتم :

_ خیلیم دارم !

پوزخندی زدو گفت :

_ ثابت کن ما که ندیدیم!!

بعد دستشو مقابلم گرفتو گفت :

_ بیا تا زمانی که تو پاساژیم بگیرش هر چقدر دلت میخواد فشارش بده ببینم چی میشه!! اگه من تسلیم شدم

هر چی تو بگی قبوله اما اگه تو تسلیم شدی من هر چی بگم تو باید قبول کنی!!


با حرص بهش نگاه کردم چشماش رنگه شیطنت گرفته بود ... نمیدونستم باید چیکار کنم ... ولی دلم میخواست

بهش ثابت کنم که زورم زیاده "البته خودمم میدونستم خیلی ضعیفم !!" با دستای کوچیکو کشیدم دسته مردونه و

بزرگشو گرفتم ... با لمسه دستای داغش تمام تنم داغ شد .... ضربان

قلبم با سرعته عجیبی بالا رفت ... انقدر بالا که انگار میخواست از

سینم بیاد بیرون ....

با تمام زورم افتاده بودم به جونه دستش! اشوان فقط میخندید حتی یه ذره هم دردش نمیومد ... صدای خنده ی

مردونش دلمو میلرزوند ... اونی که دستش درد گرفته بود من بودم نه اون ... دیگه هیچ جونی واسم نمونده بود ...

ولی نمیتونستمم انقدر راحت ازش بگذرم ...

_ تو اخرشی دختر ! باور کن اگه یکم دیگه فشار بدی دستم قطع میشه!!

و دوباره زد زیر خنده ... از دستش داشتم حرص میخوردم .... نمیدونستم باید چی کار کنم !! یه لحظه برگشتم به سوگنده

قدیمی ... به یاد شیطنتام ! با فکر شیطانی که به ذهنم رسید لبخند زدمو خیلی یه دفه ای دسته اشوانو بالا اووردمو محکم

گازش گرفتم ...اشوان که انتظار این کارو ازم نداشت اول فقط با تعجب زل زد بهمو بعد از درد ابروهاشو توی هم کشید ....

_ چی کار میکنی دیوونه!!؟؟؟

دستشو ول کردمو لبخندی از سر پیروزی زدم ...

_ خودت گفتی زورم نمیرسه منم بهت ثابت کردم!!

بر عکسه چیزی که فکر میکردم بجای عصبانیت توی چهرش لبخنده مرموزی قرار گرفت ...

_ اینجوریاس! اشکال نداره خانوم کوچولو اینجا نمیشه تلافی کرد به وقتش واست جبران میکنم !!

سرتق بازیم گل کرده بود ...

_ هه دارم از ترس میمیرم !

خیلی یه دفه ای کمرمو گرفتو منو محکم چسبوند به خودشو کنار گوشم زمزمه کرد ...

_ میدونستی داری با این کارات تحریکم میکنی عزیزم!؟!

سعی داشتم ازش جدا شم اما کی حریفه این گودزیلا میشد ...

_ ولم کن زشته!

خندید ...

_ کجاش زشته!؟!؟ زنمی عشقم میکشه جلو همه بغلت کنم!

لعنت بهت اشوان ... لعنت بهت که نمیدونی چجوری داری با قلبو احساسم بازی میکنی!!!

اینبار بیشتر سعی کردم که از حصاری که برام درست کرده بود بیرون بیام ولی بازم زورم بهش نرسید ...


_ کجایید بچه ها؟!؟

با صدای هلیا انگار دنیا رو بهم دادن ! اشوان کاملا ازم جدا نشد فقط یکم دستاشو شل کرد ...

با چشمای ملتمسم به هلیا نگاه کردمو گفتم :

_ هلیا شما کجایید؟؟ ! داشتیم دنبالتون میگشتیم!!

هلیا که انگار متوجه یه چیزایی شده بود لبخند زدو گفت :

_ سوگند بیا میخوام این لباسرو بخرم تو هم نظر بده!

از خدا خواسته دست هلیا رو گرفتمو با هم به سمته مغازه ای که میگفت رفتیم ...


_ نظرت چیه؟!؟!

به پیراهن کوتاهو قرمزی که نشونم داد نگاه کردم ..

_ خیلی خوشگله !

_ سعید ببین سوگندم همین نظرو داره !

سعید با عشق به هلیا نگاه کردو گفت :

_ خب همینو میخریم عشقم!

هلیا مثل همیشه خودشو لوس کرد و گفت:

_ مرسی سعـــــــید جونم!!

باز همون حسرت سراغ قلبم اومد ...

_ تو چیزی نمیخواستی !؟؟

با صدای مردونه ی اشوان قلبم افتاد کفه کفشم ! برگشتم تا ببینمش که کاملا رفتم تو بغلش از بس

اقا نزدیک واستاده بود ... حتی یه ذره هم عقب نرفتو باز با اون چشای نافذش زل زد تو چشمای منو گفت :

_ هیچی انتخاب نکردی عشقم؟!؟!

جملشو به حالت تمسخره گفت ...مثل خودش پررو جواب دادم:

_ نه عزیزم چیزی لازم ندارم!!

به اطرافش نگاه کردو باز زل زد تو چشمام ...

_ ولی من دلم نمیاد واسه عشقم چیزی نخرم!!!

خیلی ناگهانی دستمو گرفتو کشیدم یه گوشه از بوتیک با دست به یه لباس اشاره کرد ... رد دستشو گرفتمو

به یه پیرهن کوتاه که رنگه صورتیه چرکی داشت رسیدم ... سلیقش عالی بود ... لباس واقعا شیک و خوشگل بود !

نا خداگاه لبخند زدم ....

_ برو بپوشش ببینم تو تنت چطوره کوچولو!

خیلی ذوق کرده بودم نه از اینکه میخواستم لباس بخرم ، از اینکه اشوان پسره خسیسی نبود و بهم

اهمیت داد ...

لباس توی تنم فوق العاده زیبا بود ... انگار واسه ی خودم دوخته بودنش! رنگه صورتیه چرکش هارمونیه عجیبی

با پوسته گندومیم داشت ... عاشقش شده بودم ... با باز شدن در اتاق پروو با ترس دستامو محافظه سرشونه های

لختم کردم .. با دیدن اشوان بیشتر داغ کردم .. نگاهش طور خاصی بود ... یه نگاه تب دار اما با غرور ... یه نگاه شیطون

اما جدی ...

_ نه میبینم با اینکه سلیقم نبودی ولی جنسه مرغوبی از اب در اومدی خانوم کوچولو!!

سرمو پایین انداختم که صداش تو گوشم پیچید :

_ بهت میاد درش بیار!

خواست درو ببنده که با صدای بغض داری گفتم :

_ میخوای بخریش برام که جلوی بقیه ابروت نره!

لحنم اونقدر غمگینو اروم بود که یه لحظه دلم واسه خودم کباب شد ! اشوان به چشمام خیره شدو با

یه لبخنده شیطون جواب داد :

_ باید غیر این باشه!

پرده نازکه اشک جلوی دیدمو گرفت ... برای ذایه نشدن سرمو پایین انداختمو به نشونه ی منفی تکونش دادم!

حالم قابل توصیف نبود ... حس میکردم یه موجوده اضافیم ... یه موجوده سربار! نفهمیدم کی درو بست ..

سریع لباسامو تعویص کردمو از اتاق پروو خارج شدم ...

کل پاساژو با بچه ها گشتیم ... اشوان خیلی برام خرید کرد اما دیگه هیچ ذوقی نداشتم ! چون میدونستم

که این کارارو واسه خودش میکنه نه واسه من!! از هلیا شنیدم قرار جشنی کوچیکی واسه معرفیه من به عنوانه

عروس خانواده توی همین شمال ترتیب بدن ... اصلا نمیدونم روزگار بالاخره با من چی کار میکنه فقط ادامه میدم ! همه چی

دست همون بالایی ... هر چی بادا باد ....


******************************************

هلیا _ بریم پلاژ؟!؟!

سعید - الان هوا تاریکه چی کار کنیم تو پلاژ عزیز من؟؟؟!!

هلیا - سعید بی احساس نباش عزیزم اتفاقا تو شب عاشقانه تره!!

سعید - اوکی خانومی هر چی تو بگی!

اشوان که باحالت دختر کشه همیشگیش رانندگی میکرد گفت :

_ حالمو بهم زدید شما دوتا!

هلیا - اشوان حرف نزن تو که خیلی سنگی بیچاره سوگند!!!

اشوان - هلیا تو که نافروم مخ میخوری بیچاره سعید!!

سعید - من راضیم داداش از خودت مایه بذار!

اشوان با حالت خاصی گفت :

_ خـــــــــــــــــــــــا ک سعید خــــــــــــــــاک!!


هلبا - با شوهر من درست حرف بزن داداشی حالا هم برو پلاژ !

اشوان - اوکی میرم ولی منو سوگند نمیام شما ها رو پیاده میکنم همونجا!

دلم شکست ... میخواستم اعتراض کنم .. منم دل داشتم منم دلم میخواست برم پلاژ ... درست

مثل بچه ها شده بودم .. به خودم نهیب زدم "سوگنده دیگه بزرگ شدی دست از این بچه بازیا بردار!"

هلیا - ا ... اشوان خب سوگند گناه داره!!

اشوان از اینه به من نگاه کردو گفت :

_ سوگند مشکلی داری تو با این قضیه؟!؟!

میخواستم بگم اره ... منم دلم میخواد برم پلاژ ... منم دلم میخواد برم کنار ساحل توی شب قدم بزنم ...

اما نمیدونم چرا جوابم این شد :

_ نه هر چی تو بگی!

نمیدونم عکس العملش چی بود چون بهش نگاه نکردم ... ولی لحنم گواه میکرد حرفه دلمو !!

هلیا - ا ... سوگند !! یه چیزی بگو ، چرا همش هر چی اشوان میگه گوش میکنی!؟؟! بگو دوست داری

با ما بیای!!

تنها به هلیا لبخند زدمو سعی کردم با نگاهم بهش بفهمونم که بیخیالم شه!! فکر میکنم فهمید چون غمگین

گفت :

_ خیلی خب ولی خدا بهت صبر بده با این شوهر سنگت!!

سنگ بود ولی دوسش داشتم .. بهم بی محلی میکرد ولی عاشقش بود ... قلبمو می رنجوند ولی وابستش

شده بودم ...... وابسته ی به این کوه یخ ...

هلیا - مطمئنی نمیخوای با ما بیای!!؟؟؟

لبخند زدم و گفتم :

_ نه عزیزم شما برین خوش بگذره بهتون!

گونمو بوسید ...

_ فدات خانومی ! پس فعلا بای ما بریم! بعدا میبینمتون!

_ مراقب باشین خدافظ!

کنار اشوان جلو نشستمو برای بار اخر به بچه ها با حسرت نگاه کردمو براشون دست تکون دادم ..

مثل همیشه پاشو گذاشت رو گازو حرکت کرد ...

صدای موزیک بالا بود که اهنگ طلوع کن ابی شروع به خوندن کرد ... دیوونه ی این اهنگ بودم ..


اشوان دستشو به سمت ضبط برد تا عوش کنه که با خواهش و مظلومانه گفتم :

_ نه ...


با تعجب بهم نگاه کرد که معصومانه گفتم:

_ بذار بخونه خواهش میکنم!!

یکم نگام کرد دوباره به رانندگیش ادامه داد .... با لذت غرق اهنگ شدم ....



اشاره کن که بشکفم حتی در این یخ بستگی در این ترانه سوزی ودر این غزل شکستگی.
طلوع کن طلوع کن
در این ستاره مردگی
که از تو تازه میوشد
این خلوت سرخوردگی
طلوع کن طلوع کن




طلوع کن طلوع کن
که بودنم تازه کنی
دست منو بگیریو

بابوسه اندازه کنی
طلوع کن طلوع کن



اشکام بی اراده از چشمام جاری شدن ...



آینه پر میشود از جوانی خاطره ها




"اشکام بی اراده از چشمام جاری شدن ..."




تن تو وشرم من وخاموشی پنجره ها
طلوع کن طلوع کن
در این ستاره مردگی
که از تو تازه می شود

این خلوت سرخوردگی
طلوع کن طلوع کن



اشاره کن که من به تو به یک اشاره می رسم
رنگین کمان من تویی که به ستاره میرسم
من به تو شک نمیکنم
طلوع کن طلوع کن
از تو به پایان میرسم
شروع کن
شروع کن
طلوع کن طلوع کن در این ستاره مردگی

که از تو تازه می شود این خلوت سرخوردگی






اصلا زمانو مکانو از دست رفته بود ... این اهنگ منو خیلی به عقب برد ... احساس خاصی داشتم

احساسی که قابل توصیف نبود ...

_ پیاده شو!

برگشتمو با تعجب به اشوان نگاه کردم ! وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم دوباره گفت :

_ گفتم پیاده شو!

انقدر محکم این حرفو زد که ناخداگاه از ماشین پیاده شدم ! خیلی سریع اومد کنارم .. تازه متوجه اطرافم شدم

ویلا نبودیم کنار یه پلاژ بودیم ، اونم نه یه پلاژ معمولی یه پلاژ فوق العاده خوشگلو شیک ! باور نمیشد که منو اوورده

همچین جایی ! به نیم رخش خیره شدم ! چقدر من این پسر مغرورو دوست داشتم .. یه جور خاص ... کاراش ادمو شوکه میکرد

_ تموم کردی منو!

صورتشو برگردوند به سمتم! با تعجب بهش خیره شدم و گفتم :

_ چی!!؟؟!

با همون لحن مغرورش گفت :

_ من عاشقه دخترای خنگم!!

فهمیدم منظورش منم ! خوب با اون قسمتش که میگفت عاشقمه اصلا مشکلی نداشتم با اینکه میدونستم

دوروغه ولی با قسمته خنگش ...


_ منم عاشق اون پسرم !!

و با انگشت به پسر بچه ای که داشت کنار ساحل برای خودش میدوید اشاره کردم ... اما نمیدونم چرا

یه دفعه رگه گردن اشوان متورم شدو با چشای برزخیش به من خیره شد ...


_ خیلی دلت میخواد همینجا سرتو بذارم رو سینت!

از تعجب داشتم شاخ در میاووردم !! این چشه؟؟!من که حرف بدی نزدم ! من واقعا عاشق بچه ها بودم!

اب دهنمو قورت دادمو با ترس گفتم :

_ من که حرفه بدی نزدم!!

چشاشو ریز کرد با عصبانیت گفت :

_ جلوی من میگی عاشقه اون پسره ای!!؟؟!؟!؟

و با دست به پسری که کنار دریا نشسته بودو داشت سیگار میکشید اشاره کرد ... تازه فهمیدم دنیا دسته کیه!!

ولی خودمونیم چقدر غیرتی شدن بهش میومد .. با یه لبخنده خاص گفتم :

_ اشوان من منظورم اون پسر بچه بود !

و با دست دوباره بهش اشاره کردم ... به پسر بچه که حالا داشت با کامیون اسباب بازیش بازی میکرد نگاه کرد !

_ حالا دیدی اقای اخمالو!

صورتشو برگردوندو با نگاهه خاصش منو تا اوج اسمون برد ...

_ شانس اووردی خانوم کوچولو وگرنه واست گرون تموم میشد!!

شیطنتم گل کرد با کنجکاوی پرسیدم :

_ مگه برات مهمه!؟!؟ من که برای تو مهم نیستم!

دوباره با نگاه برزخیش زل زد بهمو خیلی محکم گفت :

_ فعلا که زنمی!

"فعلا" این کلمه چقدر منو میشکست ! راه گلومو میبست!! یعنی ممکن بود در اینده نباشم ... کی میاد جای من!

کی قرار طعم اغوشه امن اشوانو بچشه! خیلی دردناکه برای منی که وابستم به همین اغوش امن!!

بدون توجه به اشوان به سمت دریا رفتم ! هوا تاریک بود اما صدای موج مثل همیشه تمومه ذهنمو خلوت کردو

لبخنده خاصی روی صورتم قرار گرفت بی اختیار این اهنگ روی لبم اومد ... زمزمش کردم ...

_ روزای خوبم برگرد ... دیگه نمیشه سر کرد .. دل از ارزوهام کندم ... با خاطراتم زندم ...

با حسه اینکه یکی بازومو گرفت برگشتمو متوجه اشوان شدم ..

_ تو اب نرو شبه!

مگه من رفته بودم تو اب!! بــــــــــله تقریبا تا زیر زانوم ! خاک تو سرت سوگند پاک مختو از دست دادی دختر!

اشوان که میدونست من خنگ تر از این حرفم خودش منو از اب بیرون اوورد ! خیلی غیر ارادی با لحن

خاصی گفتم :

_ ولی من میخواستم برم تو اب!!

اشوان اخم کردو گفت :

_ نمیشه شبه!

لبمو با حالت خاصی کج کردم ....

_ خیلی خب فردا میریم دریا !

لبخند زدمو گفتم :

_ مرسی!

**************************


تقریبا یه ربعی میشد که کنار ساحل قدم میزدیم!دیگه خسته شده بودم پاهام درد گرفته بود ... راه رفتن

رو ماسه ها پای ادمو خسته میکرد ...

_ میشه بشینیم !؟

نگاهم کردو بدون حرفی روی ماسه ها نشست ! کنارش با فاصله ی کمی نشستم ! سکوت بینمون خیلی سنگینه

بود از اینکه بشکنمش خجالت میکشیدم ! ولی نمیدونم چرا یه دفعه شروع کردم این اهنگو

زیر لب خوندن ....


تو آسمون زندگیم ستاره بوده بی شمار
اما شبای بی کسی یکی نمونده موندگار

یکی نمونده از هزار
ستاره های گمشده هر شب من هزار هزار
اما همیشگی تویی ستاره ی دنباله دار

یکی نمونده از هزار

ای آخرین ، تنهاترین آواره ی عاشق
هر شب عمرم همراه با من ستاره ی عاشق

ای تو آشنای ناشناسم
ای مرهم دست تو لباسم
دیوار شبم شکسته از تو
از ظلمت شب نمی هراسم
انگار که زاده شده با من
عشقی که من از تو می شناسم

ای آخرین ، تنهاترین آواره ی عاشق
هر شب عمرم همراه با من ستاره ی عاشق

تو بودی و هستی هنوز سهم من از این روزگار
با شب من فقط تویی ستاره ی دنباله دار
با شب من فقط تویی


"ستاره ی دنباله دار ابی"

_ خوبه اهنگم بلدی بخونی؟!؟

مثل همیشه لحنش تمسخر امیز بود ولی من برعکسه همیشه خیلی ارومو بی حوصله جواب دادم :

_ اره خب ... یکم ...

زانوهامو توی بغلم کشیدمو سرمو روش گذاشتم ... باز صداشو شنیدم :

_ دیگه چه کارایی بلدی؟! رو کن ما هم فیض ببریم !

با لحن خاصی گفتم :

_ خیلی کارا!

تن صدای اشوان خیلی خواستنی شد :

_ ا..!؟؟! خوبه!نشون بده مشتاقم استعداداتو ببینم ... گرچه فکر نمیکنم تو عجیب الخلقه کاری بلد باشی!!

خیلی حرصم گرفت برای تلافی با دستام از روی زمین یه مشت ماسه ی خیس برداشتمو خیلی یه دفعه ای زدم

به سینش!!قیافش عالی بود ... از یه طرف تعجبش از یه طرف عصبانیتش .. با چشمای برزخیش نگام کردو گفت :

_ میدونم باهات چیکار کنم! دعا کن دستم بهت نرسه!

با زدن این حرف از ترس بلند شدمو شروع کردم به دوییدن

اشوانم نامردی نکردو با تمام توانش افتاد دنبالم ... ای کاش خسته میشد ... ولی انگار هر دفعه انرژیش

برعکس من بیشتر میشد ... میدونستم راهه فراری ندارم از عکس العملش جلوی این همه ادم میترسیدم ...

ترجیح دادم ازش معذرت خواهی کنم تا جلوی اون همه ادم بگیره بزنه منو له کنه !! برای همین با تردید واستادمو

دستامو به حالت تسلیم بالا بردم ....

_ قبوله من کم اووردم ... ببخشید نباید اون کارو میکردم !!

خیلی سریع بهم رسید اونقدر نزدیکم شد که سر من قشنگ رفت تو سینش یکی از دستاشو دور کمرم انداختو

این باعث شد من یکم به عقب خم شم ... با اونکی دستشم شروع کرد اروم گونمو نوازش کردن .... میدونستم

یه نقشه ای داره از طرز حرف زدنشو برق شیطنت تو چشماش معلوم بود ...


_ معذرت خواهیتو قبول میکنم .. ولی .... نمیتونم راحت ازت بگذرم خانوم کوچولو ... بهونه ی خوبی دادی دستم ...

هنوز تو عالم هپروت بودم که با یه حرکت منو از زمین جدا کردو روی دوشش انداخت .... اولش کاملا هنگ بودم

اما وقتی به خودم اومدم شروع کردم به مشت لگد زدنو دادو بی داد کردن :

_ اشـــــــــــــــــــــوا ن بذارم زمین.... وای خدا ابروم رفـــــــــت ... اشـوان !!!

با لحن شیطونی همینجور که به سمته ماشین میرفت گفت :

_ همه ارزوشونه جای تو باشن خانوم کوچولو ! پس اون لبای خوشگلتو ببند وگرنه مجبور میشم خودم ببندمشون!

با مشت به کمرش زدم که خندید و گفت :

_ واقعا فکر میکنی تاثیر داره؟!؟!؟

داشتم حرص میخوردم که باز صدای جدیش تو گوشم پیچید :

_ درضمن از دفعه دیگه کمتر عطر بزن !! دوش میگیری مگه؟!؟

خدایا من اصلا نمیفهمم این بشر چی میگه !! خودت یه مترجم بفرست احساساته اینو واسم ترجمه کنه والا بخدا!!


*******************************************

بدون هیچ حرفی منو توی ماشین گذاشتو خودش خیلی سریع کنارم جا گرفت و ماشین با سرعت حرکت داد.

با فکر اینکه به ویلا برمیگردیم ساکت سرجام نشستمو غرق رانندگی کردنش شدم ... اما بعد از پارک شدن ماشین

کنار یه ویلای غریبه با تعجب بهش زل زدمو گفتم :

_ اینجا کجاست؟! مگه نباید میرفتیم ویلا!؟؟

با همون قیافه ی جذابو شیطونی که گرفته بود بهم نگاه کردو جواب داد:

_ واقعا فکر کردی ازت میگذرم ؟!

یکم جلوتر اومد و با لحن ترسناکی گفت :

_ تلافی شیرینی سرت میارم فسقلی!

با ترس به چشماش نگاه کردم ... میدونستم اشوان هر کاری بخواد میتونه بکنه ... میدونستم هر کاری بگه عملیش

میکنه ... با لرزش و ترسی که تو صدام بود گفتم :

_ م..م...من که..مع...معذرت خواهی.ک..کردم!

لبخنده جذابی تحویلم دادو گفت :

_ اون که قضیش جداست ....... من عاشق تلافی کردنم شدیدا!!

همینجور با ترس بهش خیره شده بودم که صدای محکمش تو گوشم پیچید :

_ پیاده شو!

_ اشوان من ...

با صدای بلند تری گفت :

_ میگم پیاده شو!

ترسم بیشتر شد ... تنها دلخوشی که داشتم تو اون شرایط این بود که میدونستم اشوان شوهرمه

حداقلش اینکه گیر یه عوضی نیوفتادم !اون هر چی بود شوهرم بود.. تکیه گاهه مجازیم!!

با شک از ماشین پیاده شدم ! اشوان نزدیکم شد و با لبخند پیروزمندانه ای منو به جلو هدایت کرد ...

حالا من جلو میرفتم اون پشته سرم سایه به سایه قدم برمیداشت ... ویلای روبه روم بیشتر شبیه

یه ویلای متروکه بود .. تاریکی شب ساختمونو ترسناک تر نشون میداد ... با صدای پارس وحشناکه

سگی از ترس جیغه خفیفی کشیدم خیلی یه دفعه ای خودمو تو بغل اشوان انداختم ... هیچ وقت انقدر

از پارس یه سگ نمیترسیدم اما اینبار محیط اطرافو تاریکی باعث شد بود خیلی ترسو شم!

با حلقه شدن دستای اشوان دورم تازه موقعیتمو یادم اومد سرم روی سینه ی اشوان بود قلبم داشت تند

تند میزد !

_ فسقلیه ترسو!

چقدر اغوشش گرم بود چقدر برای من این اغوش امن بود !

_ اشوان میشه بریم!؟؟

با لحن شیطونو خاصی جواب داد :

_ نه!

عاجزانه گفتم:

_ خواهش میکنم!

باز با همون لحن گفت :

_ نوچ نمیشه کار دارم!

بعد همونجور که تو اغوشش بودم راه افتاد به سمته همون ویلای متروکه! از قبل ترسم کمتر شده بود

شاید بخاطر وجود امنیتی بود که تو اغوشش داشتم! در ورودی ویلا رو باز کردو وارد ساختمون شدیم

سعی کردم اطرافمو زیر نظر بگیرم ! برعکس نمای ساختمون داخلش خیلی قشنگ بود ... همه چیز خیلی

شیکو مدرن چیده شده بود و هیچ شباهتی به اون خونه ی ارواحی که فکر میکردم نداشت!

با احساس امنیتی که پیدا کردم از اغوشش اشوان بیرون اومدمو باز به اطرافم نگاه کردم ...

_ فراموش نکن واسه چی اووردمت اینجا!

با ترس به سمتش برگشتمو مظلومانه گفتم:

_ این خیلی نامردیه من معذرت خواهی کردم ولی تو همش دوست داری تلافی کنی!

دستاشو تو جیبه شلوار اسپرتش کردو گفت :

_ بهت قبلا گفته بودم اذیت کنی من دو برابرشو سرت میارم! نگفته بودم؟؟

زل زدم توی چشماشو با حرص گفتم :

_ اون فقط یه شوخی بود! درضمن تو خودت باعث شدی اون کارو بکنم!

ابروهاشو بالا بردو با همون حالت قدم به قدم بهم نزدیک شد ! با هر قدم اون به جلو من یه قدم به عقب میرفتم

تا اینکه کاملا به دیوار چسبیدم اونم دقیقا روبه روم ایستاد ...

_ خوب بیشتر از خودت دفاع کن خانوم کوچولو!

با پررویی گفتم :

_ فعلا چیزی یادم نمیاد یادم اومد اضافه میکنم!

یکی از دستاشو بالای سرم به دیوار تکیه داد ... احساس میکردم در برابر قد و هیکلش شبیه یه جوجه بی پناهم!

_ نه کم کم داره ازت خوشم میاد!

گنگ نگاهش کردم که با همون لحن مرموزش ادامه داد:

_ از چه کلمه ی بدت میومد؟؟؟ ... اوممممم یادم اومد "عشق من"!

یکم سرشو پایین تر اووردو با لحن خاصی گفت:

_ چطوره بگم ... تو عشق منی!؟

قلبم فرو ریخت ... نابود شدم ... اون داشت نابودم میکرد ... این نامردیه من یه دخترم ...با احساسات خاص ..

اون هیچ علاقه ای بهم نداشتو داشت با این حرفاش منو اذیت میکرد ... ای کاش واقعی بود این احساسش ...

ای کاش ...

_ خوشت اومد؟!؟

سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم ! باز با نگاهش تمامه وجودمو سوزوند ...

_ چرا عشقم؟؟؟

سرمو پایین انداختم نمیتونستم اون جو تحمل کنم ... احساس خفگی میکردم !

_ نبینم عشق من خجالت بکشه!!

با صدای پوزخندش سرمو بالا اووردم ... نگاهش توی نگاه اشک بارم گره خورد ... دقیق تر شد رو ی صورتم ..

_ گریت واسه چیه الان!؟

خیلی ناخداگاه زدم زیر گریه ! این بار با صدا ! متعجب از حالتم گفت :

_ میگم چته؟؟؟ چرا گریه میکنی؟!

با صدای لرزونو تقریبا بلندی گفتم :

_ از اذیت کردنه من لذت میبری ؟؟ ... از این که خوردم کنی خوشحال میشی ؟؟ مگه من چیکار کردم با تو!

چرا دوست داری عذاب بکشم؟! میدونم من فقط یه خون بسم ... ندارم انتظاری ازت ولی .. ولی حداقل

اینجوری ازارم نده! لعنتی احساساته یه دختر همه چیز اونه! چرا شما ها دوست دارید با احساساته ما بازی

کنید .... چرا همیشه به ما به چشه یه عروسکه خیمه شب بازی نگاه میکنید ....

*دست خودم نبود حرفایی که میزدم اما از ته قلبم جریان میگرفت ...

_به اندازه کافی زجر کشیدم .... مگه من چند سالمه ؟؟؟؟ از ازار دادن یه دختر مثل من لذت میبری!! ؟؟

روی زمین نشستمو با ناله ادامه دادم :

_ اخه من به غیر تو که مثلا شوهرمی کیو توی این دنیا دارم لعنتی !؟!؟ کیو؟؟!؟

دستامو روی صورتم گذاشتمو برای اولین بار توی زندگیم با صدای بلند گریه کردم .... سبک شدم از حرفایی که

چند سال توی قلبم سنگینی میکرد .... سبک شدم ... اما خسته بودم ... خسته ...

از بین انگشتام دیدمش ، دیدمش که کنارم زانو زد و بعد خیلی اروم دستامو از صورتم جدا کرد ... با چشمای

جذابش زل زد توی چشمای اشکبارم ... خوب نمیدیدم اما توی همون حالت تاری میتونستم بفهمم که چهرش

عصبی نیست ! با کشیده شدن انگشتای داغش روی گونه ی سردم مو به تنم سیخ شد ... متعجب بهش نگاه میکردم

اما اون به کار خودش ادامه دادو تمام اشکامو پاک کرد !

_ اونجوری زل نزن به من!

با این حرفش سرمو پایین انداختم که دوباره صداش یچید تو سرم ..

_ تو این همه اشکو از کجا میاری اخه دختر؟!؟

سرمو بالا اووردمو یکم نگاهش کردم ! که دوباره با یه لبخند ادامه داد:

_ خسته نمیشی انقدر ابغوره میگیری؟؟؟

بی توجه به حرفش با صدای غمگینی گفتم :

_ اشوان ؟

باز لبخند زدو گفت :

_ چه عجب خانوم زبون باز کرد !

مکث کرد و ادامه داد:

_ بگو کوچولو گوشم با توا!

با ترس و شک گفتم :

_ ت...تو.. از ..از ...م..

انقدر تته ته کردم که با لحن خاصی گفت:

_ سوگند حرفتو بزن کاریت ندارم که!

یکم مکث کردمو با شجاعته بیشتری گفتم :

_ تو ... از من متنفری؟؟؟

با چشمای نافذش نگاهم کرد ! یه نگاهه عمیقو جدی!! .... نمیتونستم هیچی از نگاهش بفهمم ...

داشتم زیر اون نگاه ذوب میشدم که صداش توی گوشم پیچید :

_ نیستم ...

راست یا دوروغ؟؟! متنفر نیست ازم ! ... شاید دوستم داره ... ههههه غیر ممکنه .. فقط متنفر نیست ازم ...

این یعنی هیچ احساسی به من نداره ...هیچ احساسی ...

_ پاشو بریم !

باز نگاهش کردمو با مکث از روی زمین بلند شدم ! خیلی یه دفعه ای جلو اومدو منو بینه خودشو دیوار محاصره کرد

... صورتشو هر لحظه به صورتم نزدیک تر میکرد تا به خودم بیام گرمی لبهاشو روی لبم حس کردم ... شاید این یه

تلافی بود ... تلافیه شیرینی که منو توی خودش غرق میکرد ... بعد از یه مدت طولانی بالاخره سرشو عقب کشیدو

با شیطنت زل زد بهم ! انقدر منگ بودم که حاضرم شرط ببندم تو اون لحظه قیافم شبیه منگولا شده بود!

_ من از حقم نمیگذرم فسقلی به هیچ وجه !

منگه منگ فقط بهش نگاه میکردم که زد زیر خنده و ادامه داد:

_ قیافرو ! نکنه باید ری استارتت بکنم!؟

یکم سرشو به گوشم نزدیک کردو گفت :

_ از این به بعد سعی کن همراهی کنی نه مثل مجسمه سیخ جلوم واستی!

و دوباره زد زیر خنده ..به خودم اومدمو با مشت زدم توی بازوش که دوباره با شیطنت نگام کردو گفت :

_ یه تلافی دیگه!! خودت خواستی ...

با گفتن این حرف تازه فهمیدم دنیا دسته کیه پا گذاشتم به فرار اشوانم پشتم میدویید .... ای خدا من از دسته این

خلو چل چیکار کنم!؟ حالا خوبه من اصلا زورم بهش نمیرسه ضربه های که من بهش میزنم مثل ضربه هایی که مورچه

به فیل بزنه!! ههههه سوگند جووونم کرم از خوده درخته!! بعله!!

صدای خندونش تو گوشم پیچید :

_ این دفعه بیخیالت شدم ولی دفعه دیگه از خبرا نیست گفتم در

جریان باشی!

خدا رو شکر اینبار دست از سرم برداشت!

خیلی سریع از اون محیطه ترسناک رد شدیمو به سمت ویلا حرکت کردیم....

****************************

_ ای شیطونا کجا بودید تا حالا!!؟؟

به چهره ی خندونه هلیا نگاه کردم ! میدونستم الان چه فکرایی در موردمون میکنن اما ظاهرا برای اشوان

هیچ اهمیتی نداشت چون خیلی یه دفعه ای دست منو گرفتو با خودش کشید ...

_ به شما مربوط نیست فوضولچه! تو مسائله منو زنم دخالت نکن!

هلیا همونطور که دنبالمون میومد گفت :

_ بله دیگه کی میتونه رو حرفه اقا اشوان حرف بزنه!

_ خوبه که میدونی!!

وارده سالن شدیم که با دیدن فرنگیس خانوم و سعید سلام کردیم !

سعید - تو که خسته بودی داداش میخواستی بیای ویلا!

اشوان خودشو رو کاناپه انداخت و گفت :

_ بده میخواستم یکم با زنم خلوت کنم!

همه خندیدن ....

از شرم سرمو پایین انداختم ... اخ که اگه الان تنها بودیم یه مشت هدیه میکردم به بازوش حتی با تلافیم که شده!

فرنگیس خانوم - دیگه انقدر به پسرم گیر ندیدن!

هلیا - بله دیگه خاله جون انقدر ازش تعریف کن تا از اینی که هست مغرور تر شه!

اشوان با لحن خاصی گفت :

_ هلیا تا حالا این موقعه شب کتک خوردی!؟

هلیا ایشی کردو گفت :

_ من از اونی که بغلت نشسته (سعید ) کتک نخوردم چه برسه به تو!

اشوان بامزه به سعید نگاه کردو گفت :

_ خاکــــــــــــــــــــــ ــ تو سرت سعید خاکــــــــــــــــ!

و دوباره به هلیا گفت :

_ هلی شنیدی که کتک برادر از نماز شب واجب تره!!

هلیا با حرص گفت :

_ بی خود کرده هر کی گفته!!

فرنگیس خانوم - بسه دیگه بچه ها دیر وقته بهتره بخوابیم !

هلیا - به جون خاله یه دفعه حس بچگی بهم دست داد!!

اشوان - چرا دست داد ؟؟؟ مگه باور نداره که هنوز بچه ای!!

هلیا با حرص به اشوان نگاه کردو چشم غره ای بهش رفت !

سعید - انقدر عشقه منو اذیت نکن!

اشوان خندید و گفت :

_ اوکی بچه بیا پیش اقاتون کاریت ندارم دیگه!

بعد رو به من کردو گفت :

_ بیا اینجا عروسک!

و به پاش اشاره کرد ... داشتم زیر نگاه بقیه اب میشدم ... هلیا با خنده گفت :

_ اشوانو اینجور حرفا!! ؟؟

سعید - داداش زدی رو دست من!!

اشوان نگاه خاصی به سعید کردو گفت :

_ اره خب بلد بودم ولی رو نمیکردم!

از روی کاناپه بلند شد و دستاشو کرد تو ی جیبه شلوارشو رو به جمع
گفت :

_ پاشین جمع کنید برید بخوابید منم دارم بیهوش میشم!


سعید - حکم صادر شد چشم پاشیم بریم لالا کنیم!



اشوان به سمتم اومدو یکی از دستاشو دورم پیچید بعد از گفتن" شب بخیر" منو با خودش به سمت اتاق برد ...

به اتاق که رسیدیم درو باز کردو منو اروم هل داد تو و خودش بعد از من وارد اتاق شد و درو بست !

انگار تازه مخم برگشته بود سر جاش دستامو به کمرمو زدمو طلبکارانه گفتم :

_ اون حرفا چی بود جلو بچه ها گفتی؟؟؟

اشوان خیلی ریلکس دستشو تو جیب شلوارش کردو گفت :

_ کدوم حرفا دقیقا؟!؟!

اخمامو بیشتر شد و گفتم :

- خودت به اون راه نزن!

_ کدوم راه دقیقا!!؟؟

با حرص جیغ زدم :

_ اشـــــــــــــــــــــــ وان!؟

با شیطنت گفت :

_ بگو عروسک!

با کلافگی یکی از دستامو روی پیشونیم گذاشتم و نفسم با حرص فوت کردم !! یکم که اروم شدم

باز نگاهش کردم که دیدم همینجوری واستاده و قایمکی میخنده!! مثل خودش گفتم :

_ الان به چی میخندی دقیقا!؟

دستاشو از جیبه شلوارش در اووردو بدون جواب دادن به سوالم تیشرتشو با یه حرکت از تنش جدا کرد !

انقدر از این کارش شوکه شده بودم که مثل مجسمه واستاده بودم و فقط نگاش میکردم ! هیکلش با

لباس بی نطیر بود بی لباس که دیگه ....


_ کوچولو ی ندید بدید!

با صدای شیطونش به خودم اومدم اب دهنمو قورت دادم....

_ چی؟!؟؟!

تک خنده مردونه ای کردو گفت :

_ هیچی عروسک بگیر بخواب !

اره ... اره بهتر بود بخوابم !!! بهتر بود بخوابم تا اشوانو اینجوری بینم ... بهتر بود زود تر برم زیر پتومو قایم شم!!

چقدر من بی جنبم!! خیلی سریع روی تخت رفتمو پتومو تا بالای سرم کشیدم !! دلم نمیخواست حتی یه بار دیگه

هم اشوانو ببینم! نمیتونستم تحمل کنم! هر لحظه فراموش کردنش سخت تر میشد !! با پایین رفتن تخت

مو به تنم سیخ شد ! مگه اونم میخواست رو تخت بخوابه !!؟؟؟ نه بابا فکر نکنم!! اگه خوابیده باشه چی؟؟!؟

با این فکر سریع برگشتمو با دیدن اشوان که طاق باز خوابیده بودو ساعدشو رو چشماش گذاشته بود جیغ کشیدمو

خودمو عقب کشیدم که از تخت پرت شدم پایین! اشوان سریع به سمتم اومدو با دیدن من تو اون حالت با

عصبانیت گفت :

- دیوونه شدی؟!؟؟

با تیر بدی که کمرم کشید اشکم در اومد !! تا به خودم بیام اشوان مثل یه پر بلندم کر دو گذاشتم روی تخت و

خودش کنارم نشست! با همون چشمای برزخیش زل زد بهم و گفت :

_ چرا اینجوری میکنی تو ؟؟!؟

درد داشتم اما سعی کردم جوابشو بدم ...

_ فک ...فکر کردم ... تو رو تخت ... نمیخوابی!

یکم نگام کردو همراه با پوفی که کشید نگاهشو ازم گرفت ...

از درد دستمو اروم به سمت کمرم بردم شروع کردم خیلی نرم ماساژش دادن ... قیافم همش از تیری که کمرم میکشید

مچاله میشد .. داشتم زیر لب خودمو لعنت میکردم که یه دفعه چشمم خورد به اشوان که داشت نگام میکردو

لبخند میزد ! خدایا این چشه!؟!؟؟

_ خیلی درد میکنه؟؟

لحنه مهربونش به دلم نشست! فقط سرمو به علامته مثبت تکون دادم که گفت :

_ پاشو بریم دکتر!

با چشمای گرد شده بهش نگاه کردمو گفتم :

_ دکتر؟!؟؟!؟!

_ اره ترسو دکتر !!

سریع گفتم :

- نه نه نیازی نیست اونقدر چیزه مهمی نیست که !! الان خوب میشه!!

_ از دست تو! پس بگیر بخواب !

با احتیاط روی تخت دراز کشیدم چشامو مصنوعی بستم ! دوباره کمرم تیر کشید که از درد زبونمو به دندون گرفتم

با احساس دستی روی کمرم چشمامو اروم بازم کردمو هیکله اشوانو مقابل خودم دیدم که دستشو دورم انداخته

بود و کمرمو خیلی اروم ماساژ میداد خواستم مانع از این کارش بشم که صدای ارومش تو گوشم پیچید :

_ سوگند بگیر بخواب دیگه بخدا میزنم لهت میکنما!!

من که له شدم ... بیخیال کل کل از فرصتی که داشتم استفاده کنم والا ... چقدر حالم خوبه ...

ای کاش اشوان همیشه انقدر مهربون باشه... نه ای کاش دیگه مهربون نباشه ... نباشه چون باید فراموش شه

..... نمیخوام فراموش کردنش برام سخت شه .. همین الانشم کلی وابستش شدمو فکر نبودنش دیوونم میکنه!

با این فکر قطره ی اشکی از چشمم سر خورد! برای تموم شدن این حس شیرین پشتمو کردم بهش که به کارش

پایان بدم .... اما اون دوباره دستاشو دورم حلقه کردو از پشت منو چسبوند به خودشو زیر گوشم گفت :

_ نمیتونی فرار کنی حالیته!؟

سکوت کردم فقط باید میخوابیدم ... نباید به ارامشی که الان تو اغوشش داشتم فکر میکردم ...

نمیتونستم انکارش کنم اما حالا که کمرم به شکم اشوان چسبیده بود هیچ دردی حس نمیکردم .... غرق

یه حس شیرین بودم ... حس شیرینی که خیلی زود ازم گرفته میشد .....

 


مطالب مشابه :


دانلودرمان کاش بدونی نویسنده مهسا کاربر نودهشتیا

سلام من زهره نویسنده این وبلاگ هستم عاشق رمان وسریالهای کره ای هستم وقصد دارم رمانهای که




رمان اگه بدونی 9

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 9 - ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !




رمان اگه بدونی 6

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 6 - اما ای کاش اخلاقشم مثل شوهرای عاشق بود




رمان اگه بدونی 8

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 8 - با گذاشتن چونش روی سرم ارامش عجیبی گرفتم ای کاش دنیا




رمان اگه بدونی 11

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 11 - از چی دارم فرار میکنم!! ای کاش یکی پیشم بود




رمان اگه بدونی 4

رمان نویســـان - رمان اگه بدونی 4 - کاش منم میتونستم مثل بقیه توی شرایطه سخت گریه نکنم




قسمت نهم رمان اگه بدونی

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ - قسمت نهم رمان اگه بدونی ای کاش زود تر سرو کلش پیدا میشد !




رمان سفید برفی 18

دنیای رمان - رمان سفید برفی 18 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.




رمان کاش یک زن نبودم 2

دنیای رمان - رمان کاش یک زن نبودم 2 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.




رمان عشق و احساس من 12

دنیای رمان - رمان عشق و احساس من 12 - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , رمان کاش بدونی.




برچسب :