رمان بچه مثبت(17)

کتی سنگ تموم گذاشته بود و تموم دوست و آشنا را به جشنی که به مناسبت پیدا کردن مائده میخواست بگیره دعوت کرده بود از جمله من و خانوادمو ........البته کورش بقیه بچه های گروهو از طرف خودش دعوت کرد .
با علم به اینکه متین هم تو این جشن هست تو خرید لباس مردد بودم .........
از دامن متنفر بودم و لباسای ماکسی موجود هم یا از قد کوتاه بود و یا از قسمت سینه ها و گردن ........
یلدا و شقایق سریع لباساشون رو خریدند و من هنوز با خودم درگیر بودم که سبک لباسم چطور باشه ...........
با خودم غر میزدم آخه احمق متین که به تو نگاهم نمیکنه چرا میخوای پیش چشمش با بقیه متفاوت باشی و خوب به نظر بیای اصلا همه اینا به کنار چرا باید نظر این پسره خودخواه خشک مذهب واست مهم باشه و با عجز پیش خودم اعتراف می کردم ...نمیدونم ..دلیلشو نمیدونم .........
به غر غرهای شقایق مبنی بر تهدید من که اگه از این پاساژ لباس نخری دیگه میکشمت و اصلا من غلط میکنم از این به بعد باهات بیام خرید.......بمیری ملیسا پام شکست ......توجهی نکردمو وارد پاساژ شدم ......
یلدا هم مشغول اس ام اس بازی بود و بی خیال دنبال ما میومد .....
-یلدا تو یه چیزی بهش بگو .......
یلدا در گوشیشو بست و گفت :
-هان .........
شقایق چشاشو ریز کرد و گفت :معلومه با کی اس ام اس بازی میکنی که انگار نه انگار دو ساعته دنبال این خانم مثل جوجه اردک راه افتادیم .........
یلدا لبخند زد و گفت :با نازنین و بهروز ...........
خوب
-نازنین گفت واسه مهمونی نمیتونه بیاد .......بهروز گفت میاد ....
-چه خوب ...خوبه فردا شب تو مهمونی یه کیس مناسب ببندیم بیخ ریش بهروز و تموم......
با دیدن لباسی به سبک دخترای انگلیسی قدیم استپ کردم .......
-اوه بچه ها اینو ......
-وای آستیناش پفه چه با حال دامنشو یادم به پرنسسا افتاد .....
آستینای بلند لبای یقه ایستاده کوچک و حلزون شکلش بلندی دامنش باعث میشد که هیچ جای بدنم بیرون نباشه .....
-همینو میخوام پرو کنم......
رنگ صورتی کثیفش را پوشیدم و به خودم تو آینه نگاه کردم با یه نیم تاج رو موهام واقعا پرنسس میشدم ...........
وای موهامو چیکار کنم...........برای موهام دیگه نمیتونستم کاری کنم
اگه میخواستم موهامم بپوشونم او اینکه مامان خفم میکرد و بعدم شک برانگیز بود.....
شقایق و یلدا با دیدن لباس جیغ جیغ کردند و گفتند خیلی عالیه ....
شقایق با دیدن قیمت لباس وا رفت و گفت :
-ای بابا قیمتشو
-خودمم با دیدن قیمتش جا خوردم با اینکه پول به اندازه کافی همرام بود اما لباس واقعا نمی ارزید .....
فروشنده هم با دیدن هیجان بچه ها دم پرو یه ریال هم تخفیف نداد و من لباس را روی پیشخوان گذاشتمو گفتم :
-انگار قسمت نیست بخریم بریم .......
هنوز دو قدم بر نداشته بودم که فروشنده گفت :
-خیلی خوب چون لباسو پسندیده بودید باهاتون راه میام .....

خلاصه با یه تخفیف تپل لباسو خریدمو رفتم سراغ خرید نیم تاج ....


مامان با دیدن من تو اون لباس و با نیم تاج نقره ای رنگ و با گلهای کریستال همرنگ لباسم و آرایش ملیح دخترونه لبخندی به صورتم پاشید و گفت :
-خوش سلیقه شدی...........
بازم صدقه سر آقا متین مامان در عمرش یه تعریفی از من کرد ....
جواب لبخندشو دادم و با بابا به سمت خونه ملکی راه افتادیم .
مائده با کت و دامن نیلی رنگ و پوشیده و روسری زیبای ست لباسش مثل همیشه مثل یه فرشته بود و کورش هم یه ثانیه ازش دور نمیشد و اونو با مهمونا آشنا میکرد جالبی کار اونجا بود که تا آقاییون دستشونو به سمت مائده دراز میکردند کورش سریع دستش را تو دست اونا میذاشت و خودش تشکر میکرد.....
نگاه هایی که توش پر از تحسین بود به من نشون میداد که واقعا از انتخاب لباس ضرر نکردم.
مائده با دیدنم بغلم کرد .......
-وای ملیسا چقدر ناز شدی
-کجاش ناز شده مثل جادوگر شهر اوز .......
چشم غره ای به کورش رفتم و به مائده گفتم ممنون عزیزم ولی به پای تو نمی رسم .........
-اون که صد البته ........
ایشی به کورش گفتم و بعدم تو گوشش زمزمه کردم کاری نکن حرفایی بزنم که به گ..خوردن بیوفتیا .....
کورش با حرص نگام کرد و جلوم تعظیم کوتاهی کرد و گفت :شما سرورید .....پرنسس.
-خیلی خوب میبخشمت نوکر.........
-بچه پرو .....
-یلدا و شقایق و بهروز اومدند ........
-نه هنوز ......
میخواستم بپرسم متین اومده که بی خیال شدم .....
به جمع دخترا پسرا پیوستم و در همین حین کل خونه را با نگام شخم زدم تا اثری از متین پیدا کنم.....
پسرای خاندان ملکی به حدی هیز بودند که یه لحظه احساس کردم لخت جلوشون نشستم
کتی خانم اونقدر قربون صدقه مائده میرفت که دختر عمه کورش گفت :
-کاش من بچه خواهر زن دایی بودم .
-حالا چرا اون روسری را از سرش بر نمی داره .....
-تیپ و قیافش شبیه خدمتکاراس
دیگه کم کم داشتم به نقطه انفجار میرسیدم
با حرص گفتم اما از دید من شبیه فرشته هاس
و بعد با نگاه خصمانه بهشون خیره شد م که با دیدنم لال شدند و با خوردن یه پس گردنی محکم برگشتمو دیدم بله شقایق و یلدا و بهروزند ....
-وای بمیری ملی چقدر ناز شدی .
بهروز جلوم به حالت نمایشی خم شد و دستمو بوسید .
-اوه علیا حضرتا ....این جان نثار را به غلامی خود بپذیرید ...
دستمو از دستش بیرون کشیدمو گفتم :زهر مار
بلاخره بعد چند دقیقه چرت و پرت گفتن جو آروم شد .
که صدای یکی از دخترای فامیل کورش اینا راشنیدم که گفت :وای پریوش پسررو عجب تیکه ای بی اختیار ب نگاه اونا را دنبال کردم و بهش رسیدم
-اوه .
-چیه
شقایق هم با دیدنش جیغ خفه ای کشید


متین تو اون کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن ساده سفید با صورت شیش تیغه متفاوتر و جذابتر از همیشه همراه پدر مائده وارد سالن شده بودند ....... خودمو جمع و جور کردم و یکی پس کله شقایق و یکی هم به یلدا زدم تا به خودشون بیاند . اما وقتی نگاه بقیه دخترا میخکوبش دیدم حرصی شدم و زیر لب غریدم ..... -بیا اینم بچه مثبت کلاسمون ........آب ندیده بود وگرنه شناگر قابلی بود .... یلدا با تعجب نگام کرد و گفت :چی میگی ملیسا اون با این تیپم میتونه سر اعتقاداتش وایسه منافاتی بینش نمیبینم ..... -چی می گی منافات از این بیشتر........ یلدا که انگار وکیل وصی متین بود دباره گفت :هیچ جای قران ننوشته اگه ریش نداشته باشید دیگه مسلمون نیستید ......... درد من این چیزا نبود ...احساس کسیو داشتم که همه از نقشه گنجی که فقط مال اون بوده با خبر شده باشند و بخوانند برا رسیدن به گنج پسم بزنند .......میدونم احساس خیلی بی خودی بود ...اما دست خودم نبود..... از همه اینا گذشته مططمئنم متین برای هر کاری که میکنه دلیل داره ... -ملیسا تو رو خدا اخماتو باز کن آخه اون چیکار به تو داره ...... پسرای خاندان ملکی که از وضع موجود راضی نبودند با حرص گفتند : -یعنی تا وقت شام باید همینطوری آروم بشینیم ..... -یه آهنگی ....دنسی ....... -بیا خود کورش اومد .کورش همراه متین و مائده به سمت میز بزرگ جوونا میومدند ..... با دیدن متین طپش قلبم بالا رفت اما متین مثل همیشه سر به زیر و با وقار حرکت میکرد.... انگار با دیدن سر پائینش خیالم از بابت اینکه این پسر همون متین محمدیه راحت شد


مطالب مشابه :


رمان بچه مثبت(16)

(16) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی کم مونده بود تو بغل پدر مائده هم یه دل سیر گریه




رمان شب بی ستاره-13-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان کتی با لبخندي تصنعی به من نگاه کرد و فنجانی چاي




رمان تقلب(14)

رمان تقلب(14) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان - کتی دو دیقه بشین همینجا تا بیام.




رمان بچه مثبت(15)

(15) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی یه گل خوشکل و یه جعبه شیرینی بزرگ خرید و




رمان شب بی ستاره-18-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی را دوست داشتم چون در تمام مدتی که به منزل کیان




رمان شب بی ستاره-15-

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی با لباس قشنگی به رنگ آبی آسمانی جلوي در انتظار ما




رمان بچه مثبت(17)

(17) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل کتی خانم اونقدر قربون صدقه مائده میرفت که دختر




رمان بچه مثبت(17)

رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص کتی سنگ تموم گذاشته بود و تموم دوست و آشنا را به جشنی که




رمان بچه مثبت(13)

رمان بچه مثبت(13) - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان -اوه سلام کتی خانوم حال شما




برچسب :