رمان فرشته ی نجات من 2

تو اصلا استرس نداري؟!
مريم – نه!...تو هم جمع كن خودتو،اين چه قيافه اي هست؟!
- واي مريم دارم از استرس ميميرم
مريم – دختره ي بدبختِ خرخون...من كه از تو كمتر خوندم چي بايد بگم؟!
امروز بايد كنكور بديم و من دارم از خیلی استرس دارم. بقيه ي دوستام هم حالشون مثل من بود .اما مريم از همه بيخيال تر بود ....ديگه داشت حرص من رو بدجور در مياورد. خيلي كفري شده بودم و سرش داد زدم
- اه ديگه اعصابمو با اين خونسرديت داري خرد ميكني.....واي به حالت اگه قبول نشي آ ...
مريم – چي؟ مثلا قبول نشم چي كار ميخواي بكني؟ ....اي خدا يه كاري كن اين دختره ي پررو قبول نشه... حالش گرفته بشه
- اگه من قبول نشم تو هم حق نداري بري دانشگاه
مريم – جونم؟
- تو كه برات فرقي نميكنه؟ تا همين جا هم به خاطر من اومدي؟
مريم – پس بايد برم امام زاده ....بحث جدي شد
- بري امام زاده چي بگي؟
مريم – كه كاري كنه تو قبول نشي منم راحت بشم....خلاص
- دختره ي پررو همه ميرن دعا ميكنن قبول بشن ....هميشه حركاتت پاد ساعت گرده
مريم – بابا.... اصطلاحات فيزيكي به كار ميبري؟!...بابا مهندس
- حوصله ندارم مريم....لطفا ديگه خفه شو
مريم – من اول شروع كردم بچه پررو؟!
بالاخره بعد از چند دقیقه کنکور ما شروع شد.
تقریبا خودم فکر میکردم که درصد خوبی تونستم از هر درس مخصوصا فیزیک که خیلی دوست داشتم بزنم. با این حال انتظار برای رسیدن نتایج هم خیلی سخت بود. بعد از کنکور مريم بهم گفت احتمال اينكه قبول بشه 50 درصد هست. مریم تقریبا دختر باهوشی بود واحتمال اینکه قبول بشه زیاد بود. نمیدونم با اینکه این همه استعداد برای درس خوندن داره چرا اصلا ازش استفاده نمیکرد.
خلاصه روزها ميگذشت و من همچنان منتظر رسيدن نتايج كنكور بودم....بعد از دادن كنكور مهمترين دغدغه ي من جوابش بود اما مريم مثل هميشه بيخيال بود و بالاخره روز اعلام نتايج رسيد.
مريم – چيه؟ باز داري پس ميفتي كه تو؟
- پس ميفتم؟! در مرز سكته كردن هستم
مريم- دختره ي لوس بدبخت
- شايد تو آيندت برات مهم نباشه اما براي من اهميت داره ....بدبخت همين الانشم من دارم آينده ی تو رو راست و ريس ميكنم.
مريم- جان؟ تو كي باشي كه آينده ي من رو راست و ريس كني؟
- خيل خب حالا بريم كافي نت نتايج رو ببينيم.
مريم – واي بالاخره ميتونيم بريم؟ فقط يه بار ديگه بگي بزار 5 دقيقه ديگه ميريم من ميدونم و تو!!
- تا منصرف نشدم! راه بيفت
مريم – از خونه میرفتیم می دیدیم دیگه...خير سرت خودت مگه اينترنت نداري؟
- واي جلوي مامان بابا نميتونم..
مريم از روي تاسف سرش رو برايم تكان داد. با هم به كافي نت رفتيم. مريم وارد سايت شده بود. اصلا به صفحه ي كامپيوتر نگاه نميكردم. سرم رو روي ميز گذاشته بودم و سكوت سنگيني وجود داشت. قلبم داشت از دهنم بيرون ميومد. ديگه نميتونستم نفس بكشم. فكر ميكردم الان هست كه غش كنم.
سرم رو بالا آوردم اما به صفحه اصلا نگاه نكردم.
- چرا اينقدر طول دادي؟ مردم و زنده شدم!
مريم – واي تو هم آ. بيا اينم نتايج ولي هول نكني آ
با ترس به مريم نگاه كردم و گفتم:
- ببينم اسم ما نيست؟!
مريم – چي بگم؟
داشتم پس ميفتادم. هنوز در چشمان مريم خيره شده بودم.
- مريم؟!
مريم- نگاهش كن به نفس نفس افتاده دختره ي گنده!!..........راستش هر دوتامون قبول شديم. یه نگاه به صفحه ی مانیتور بنداز
سریع به مانیتور نگاه کردم و بادیدن اسم من و مریم که مریم دستش رو زیرشون گذاشته بود چشمام گرد شده بود. هر دوتامون کنکور سراسری رو قبول شده بودیم. اصلا باورم نمیشد.
با دهان باز به مريم خيره شده بودم و نميتونستم اين حقيقت رو باور كنم دلم ميخواست بپرم هوا...دلم ميخواست بزنم زير گريه...دلم ميخواست بخندم و در واقع نميدونستم واقعا كدوم كار رو بايد انجام بدم. عين ديوانه ها شده بودم .....مريم هم خيلي غمگين به صفحه ي كامپيوتر خيره شده بود. براي اطمينان دوباره نگاهي به صفحه انداختم. از خوشحالي اشك توی چشمام جمع شده بود. يكدفعه پريدم روي مريم و محكم فشارش دادم و هي جيغ ميزدم. بيچاره مريم وحشت كرده بود....انگار هنوز باورش نشده بود. وقتي ديوانه بازي هايم رو ديد هي داشت منو مهار ميكرد و هي ميگفت ترانه همه دارن نگاهمون ميكنن.....ترانه؟ تروخدا بس كن آبرومون رو بردي!!
مريم رو ول كردم . وقتي مريم ديد دارم از خوشحالي گريه ميكنم خنده اش گرفته بود.
- ديوونه شدي؟ هم ميخندي و هم گريه ميكني؟
مريم – آره مريم خيلي خوش حالم.....هم به خاطر قبولي خودم خوشحالم و هم بيشتر به خاطر قبولي تو...اگه تو با من قبول نميشدي ديگه نميتونستم كاري كنم كه بياي دانشگاه.....خيلي خوشحالم....دلم ميخواد فرياد بزنم ....دوست دارم بلند بگم عاشقتم خدا ....دوست دارم بپرم هوا...
مريم – مسعود كجاس تو رو اينجوري ببينه....خانوادت تو رو اينجوري ببينن از تعجب شاخ درميارن
با شنيدن اسم مسعود چشم غره اي به او رفتم و گفتم:
- باز تو شروع كردي....سر هر موضوعي هي منو ياد مسعود ميندازي...
مريم – ببخشيد ترانه ...ناراحتت كردم؟
دوباره لبخندي زدم و بغلش كردم و گفتم:
- نميتونستم تصور كنم كه دانشگاه رو بدون تو شروع كنم....نميتونم بدون تو طاغت بيارم ...اينو از ته قلبم ميگم.....عاشقتم مريم
مريم با زور منو از خودش جدا كرد و گفت:
- نميگي يكي ميشنوه دختر؟ بعد فكر ميكنن ما.....لعنت خدا بر شيطان ...
- خو چيه؟ دوستت دارم ديگه
مريم لبخندي بهم زد و گفت:
- مي تو....راحت شدي؟....فقط ميترسم از فردا منو "عشقم" صدا كني... دهن تو رو هم كه نميشه بست
خلاصه اون روز رو به افتخار قبولي يه جشن درست و حسابي گرفتيم و تا اخر شب بيرون بوديم . وقتي خونه رسيدم ديگه حال نداشتم. هنوز به پدر و مادرم خبر نداده بودم كه نتايجم اومد. مادرم با ديدن من سريع به طرفم اومد.
مادرم – تو خجالت نميكشي تا اين موقع شب بيرون بودي؟هنوز دانشگاه نرفته اينطوري هستي چه برسه به زماني كه دانشجو بشي.
مادرم را بغل كردم و آروم گفتم:
- من ديگه دانشجو هستم مامان جون .....مامان ....من ....قبول شدم
مادرم من رو از بغلش بيرون آورد و با تعجب به من داشت نگاه ميكرد با هيجان گفت:
- نتايج رو گرفتي؟ قبول شدي؟
- بله هم من و هم مريم ....هر دوتامون قبول شديم....دارم بال در ميارم.
مادرم – دخترم بهت تبريك ميگم عزيزم ....با این خبر بابات خیلی خوش حال میشه...
- بابا كجاست؟
مادرم – امشب كه نميشه....بابات خوابه
- اشكال نداره فردا صبح به محض اينكه بيدار شد بهش ميگم ...بزار خودم بهش بگم مامان جون
به طرف اتاقم رفتم و به محض ورود خودم رو پرت كردم روي تخت وقتي داشتم با اون هيجان و خوشحالي با مادرم حرف ميزدم احساس كردم كه مادرم بيشتر هيجان و تعجبش به خاطر حال و اوضاع روحي من بود كه خيلي بهتر شده بود. مادرم خيلي خوشحال شده بود. حتم دارم كه قبولي من تو دانشگاه اصلا برايش مهم نبود.

***


فرداي اون روز تقريبا همه ي خانواده با خبر شده بودن و يكي يكي بهم زنگ ميزدند و تبريك ميگفتند. دیگه آخرش خیلی خسته شده بودم. حرفم با يكيشون تموم ميشد يكي ديگه پشتش زنگ ميزد. فكر ميكنم همه به خاطر حالت روحي كه داشتم و جريان خودكشيم حواس و توجه شون به من بود . بعد از اون همه تلفن جواب دادن بالاخره يه وقفه اي بين زنگ زدنشون افتاد و من روي تخت دراز كشيدم و داشتم به دانشگاه فكر ميكردم . رشته اي كه قبول شدم رو خيلي دوشت داشتم و از همه بيشتر به خاطر همين خوشحال بودم . من و مريم هر دو تا مهندسي كامپيوتر قبول شديم و من عاشق كامپيوتر بودم. مريم هم تا حدودي به كامپيوتر علاقه داشت واين ميتوانست به او كمك كنه. تو همين فكرها بودم كه تلفنم به صدا در اومد.
با دیدن اسم مسعود روی گوشیم کمی مضطرب شدم، نميدونستم بايد جوابش رو ميدادم يا نه. خيلي دوست داشتم كه جواب بدم اما جرئتش رو نداشتم. با خودم گفتم حتما ميخواد بهم تبريك بگه ،پس اشكالي نداره .گوشي رو برداشتم.
- بفرماييد؟
مسعود – سلام ترانه
- سلام
مسعود – خوبي؟
- ممنون
مسعود - چه عجب يه بار بهم جواب دادي؟
- كاري داشتي که زنگ زدی؟
مسعود – ميخواستم به خاطر قبوليت بهت تبريك بگم
- ممنون از توجهت
مسعود – چرا اينطوري باهام حرف ميزني؟
- مسعود خواهش ميكنم بس كن ،مگه من چجوري حرف ميزنم؟
- تو هنوز از دستم ناراحتي كه اون كار رو كردم؟
جوابش رو ندادم و ساكت موندم . من هيچ جوابي نداشتم. ازاونموقع احساسم نسبت به مسعود كمرنگتر شده بود. اما ته دلم بازم نميتونستم فراموشش كنم. هنوز هم بهش فكر ميكردم. هنوز هم حرف زدن باهاش برام سخت بود. هنوز هم وقتي مي ديدمش ضربان قلبم تندتر ميشد ... اما ميدونستم كه ديگه اون احساس قبليم هيچوقت برنميگرده. ديگه نميتونم مثل اونموقع عاشقش باشم و من از بابت اين موضوع اصلا ناراحت نبودم. به گونه اي متوجه شدم كه اون فقط يه احساس بچگانه بود...من مطمئن بودم كه واقعا عاشق مسعود نيستم. بنابراين ديگه اونقدر زياد بهش فكر نميكردم و تمام ذهن و فكرم رو دانشگاه پر كرده بود.
مسعود- ترانه؟ چرا بهم جواب نميدي؟اگه من كار اشتباهي كردم لطفا منو ببخش
- هدفت رو از اون دروغ نميدونم اما برام مهم نيست.....من از دستت ناراحت نيستم...نگران نباش
مسعود – اون روز چرا خودتو جلوي ماشين انداختي؟
- به خاطر دعوايي كه كردم كمي عصبي شده بودم و دست خودم نبود....وگرنه دليل خاصي نداشت.
همه ي اين حرف ها دروغ بود. با اين حرف ها فقط ميخواستم كه مسعود از احساس گذشته ام نسبت به خودش با خبر نشه. نميتونستم بذارم كه فكركنه من به خاطر اون دست به یه همچين كار احمقانه اي زدم.
خلاصه حرف زدن با مسعود رو يه جوري تمومش كردم و سعي كردم كه ديگه بهش فكر نكنم.

***


هفته ها ميگذشت و من خودم رو براي رفتن به دانشگاه آماده ميكردم و همچينين مريم رو. شده بودم مثل يك مادر كه بچه اش رو تازه ميخواد به اول دبستان بفرسته.
مريم – چي ميگي تو؟
- بيا بريم خريد....يه چند هفته ديگه بايد بريم دانشگاه...بيا بريم ديگه
مريم – مگه ميخوايم بريم مدرسه ؟ نكنه ميخواي بري كيف و دفتر بخري؟!
- اولا بايد بريم و يه مانتو ي مناسب براي دانشگاه تهيه كنيم...دوما بايد كلاسور و يه سري چيزا رو هم بگيريم ديگه!
مريم – من تو خونه يه كلاسور دارم. مانتو هم يه كاريش ميكنم. هنوز دو هفته مونده
خيلي شاكي شده بودم، با عصبانيت گفتم:
- داري اعصابمو خرد ميكني آ ...يه بار شد من يه حرفي بزنم تو قبول كني؟!
مريم – اي بابا .....باشه تسليم بذار برم آماده بشم. مثلا دعوتت كرده بودم خونمون كه كمي با هم حرف بزنيم. كاملا اخلاقت عوض شده آ!! قبلا تا سر كوچتون هم دوست نداشتي بري!
- حالا مگه چه اشكالي داره؟! انگار شيفت من تموم شده و حالا نوبت تو هست!يه مدت من افسرده بودم حالا نوبت توهست؟
مريم – چيه مگه فقط تو ميتوني افسرده باشي؟!....من ميرم آماده بشم
بعد از اينكه مريم آماده شد. به تاكسي تلفني زنگ زديم. وقتي ماشين رسيد اول به سمت يه پاساژ مانتو فروشي رفتيم. وقتي با مريم وارد پاساژ شدم به او گفتم:
- ميتونيم مانتوهاي اينجا رو ببينيم و بعد اونطرف تر هم يه مغازه ي لوازم تحريري هست. چيزاي خوبي داره.
قیافه ی مریم خیلی جالب شده بود.کاملا مشخص بود که به زور بیرون آوردمش.
به حالت مسخره کردن گفت:احساس ميكنم داريم وسايل مدرسه تهيه ميكنيم.
- بس كن آ، دانشگاه هم يه مكان براي تحصيله ديگه!چه فرقي با مدرسه داره؟!
مريم آهی کشید و با حرص گفت: بدبخت درس ندیده...تحصیل نیدیده...دانشگاه ندیده...دیگه چی رو نگفتم؟!...خرخون؟...اه اصل کاری داشت یادم میرفت...
حسابی مریم حرص من رو در آورده بود. بنابراین توسری درست و حسابی ای بهش زدم. طوری که نزدیک بود وسط پاساژ درگیری پیش بیاد.
اون روز حدود يه دو ساعتي گشتيم تا اينكه هر دو تامون يه مانتوي خوب البته با رضايت خودمون ...نه پدر و مادر خريديم . اين اولين باري بود كه بدون پدر و مادرم مانتو ميخريدم. احساس خانم بودن بهم دست داده بود. مريم هم از مانتويش خيلي خوشش اومده بود و تقريبا روحيه اش كمي بالاتر رفته بود. اما اينقدر براي انتخاب طول داد كه ديگه ميخواستم ولش كنم و بذارم برم. كل پاساژ رو سه دور بالا و پايين كرديم تا اينكه خانم افتخار داد و از يه مانتو خوشش اومد!
از اونطرف هم رفتيم و براي خودمون كلاسور خريديم. بعد از اينكه خريد هامون تمام شده بود از مغازه خارج شديم. تو مسیرپیاده رو بودیم که يكدفعه يك چهره ي آشنا رو ديدم كه داشت به طرف من و مريم مي اومد. به مريم و زدم با هيجان گفتم:
- مريم نگاه كن كي داره مياد...
مريم به جلوش نگاه كرد و با تعجب گفت:
- كي رو ميگي؟!
- اَه خيلي خنگي...ياسمين!
مريم – آره خودشه!
ياسمين دوست دوره ي راهنمايي ما بود و ما با هم خيلي صميمي بوديم اما از وقتي كه دبيرستان رفتيم و مدرسه هامون جدا شد ....ديگه همديگر رو نديده بوديم. وقتي به ما نزديك شد با هيجان گفت: واي قيافه ي شما خانم ها خيلي برام آشنا هست!
- ما؟ من كه شما رو به جا نميارم
مريم که جو زده شده بود به سمت من برگشت و گفت: این کیه دیگه؟
اونقدرجدی گفت که منم داشتم باور میکردم. یاسمین چشم غره ای به مریم رفت و لبخندی زد. مریم هم خنده ای کرد که یاسمین با کشیدن جیغ کوتاهی خودش رو تو بغل ما انداخت. ما هم خيلي ذوق زده شده بوديم. دوره ي راهنمايي ما سه تا اينقدر با هم صميمي بوديم و به هم نزديك بوديم..... كه همه اسم مارو گذاشته بودن خواهرهاي سه قلو.....ديگه خودمون هم فكر ميكرديم با هم خواهر هستيم!!
بعد از اينكه ياسمين خودش رو از بغل ما درآورد ، تازه متوجه شد كه ما وسط خيابان هستيم. سرخ شد و پيشنهاد داد كه بهتر است به يه كافه بريم.
دور ميز نشسته بوديم و داشتيم با هيجان به هم نگاه ميكرديم.
- ياسي دلم برات يه ذره شده بود. رفيق نيمه راه به تو ميگن... رفتي و ديگه پشت سرت رو نگاه نكردي؟!
ياسمين – به جون شما، من هميشه به يادتون بودم
مريم – هنوز تيكه كلام" به جون شما" رو داري؟ چقدر ما سر اين تيكه كلامت دعوا ميكرديم
ياسمين – تو هم كه هنوزعوض نشدي؟! ولي خداييش خيلي سخت شناختمتون. وقتي ديدمتون نميتونستم از شدت هيجان نفس بكشم!!
- منم خيلي هيجان زده شده بودم. خب حالا بگو ببينم اين طرفا چيكار ميكردي؟ چه خبر؟ چي كارا ميكني؟
ياسمين – حالا اول كدوم يكي سوالت رو جواب بدم؟!
مريم – لوس ...زود باش بگو ...چيكارا ميكني؟!
ياسمين – هيچي ديگه . هيچ خبر خاصي نشده و زندگي ما هنوز مثل سابق هست . برادرم ازدواج كرده و دارم صاحب خواهر ميشم.
- مباركه ....صاحب خواهر؟!
ياسمين – آره مادرم دو ماه ديگه يه بچه برامون مياره
مريم – باورم نميشه!!! دو تا بس نبود؟...اونم با اين همه تفاوت سني؟!؟!
ياسمين – شما كه ميدونيد مادر من عاشق بچه هست و ميترسه من ازدواج كنم و تنها بشه!....اگه راه داشته باشه دوست داره يه دونه ديگه هم بياره....كه چهار تا بشيم....دلم ميخواد از دست مادرم خودمو بكشم.
- اشكال نداره! باز از اينكه اصلا خواهر برادر نداشته باشي ، خيلي بهتره. الان وضع من و مريم رو ببين. مريم هم دست كمي از من نداره از وقتي كه برادرش رفته خارج عين من تنها شده.....
ياسمين - برادرت رفته خارج؟ براي تحصيل؟
مريم – آره براي ادامه تحصيل رفت خارج....و...
حدس زدم كه مريم ميخواد ماجراي طلاق پدر و مادرش رو به ياسي بگه اما براش خيلي سخت بود. براي همين من زودتراز مريم ماجراي طلاق پدر و مادرش رو توضيح دادم و ياسمين خيلي از اين موضوع ناراحت شد. خلاصه اونقدر حرف زديم كه يكدفعه يادم اومد كه از اوضاع درسي ياسمين چيزي نپرسيديم.
- بگو ببينم ...كنكور شركت كردي؟!
ياسمين – آره ..قبول هم شدم . دانشگاه......رشته ي مهندسي كامپيوتر . الان هم اومده بودم يه سري وسايل تهيه كنم...
در همين حال بود كه مريم از شدت تعجب گفت:دروغ ميگي؟
ياسمين – چطور مگه؟!
- مثل اينكه فقط اين دوران دبيرستان طلسم شده بود!!
ياسمين – براي چي؟!
مريم – ما هم دقيقا همون دانشگاه و همون رشته رو قبول شديم ياسي...
چشم هاي ياسمين داشت از شدت تعجب از حدقه در ميومد. با خوشحالي و هيجان گفت:
- باور نكردنيه...باهات موافقم ترانه....نميدونم اين چهار سال چه مشكلي داشت؟! خيلي خوشحالم كه بازم با هم هستيم.
مريم – كار سرنوشت رو ميبيني!..چه بازي ها كه با آدم نميكنه!
ياسمين – سخني از خواهر عروس.....ببينم فيلم زياد ميبيني؟!
- مريم جو زده شده ولش كن....
مريم - هي.... خودتونو مسخره كنيد!!
خلاصه بعد از اينكه كمي سر به سر مريم گذاشتيم و اين كار عادت من و ياسمين از دوران راهنمايي بود تصميم گرفتيم كه برگرديم خونه.
ياسمين – بچه ها دارم از خوشحالي بال در ميارم كه بازم ميتونيم با هم باشيم ...تا روز اول دانشگاه لحظه شماري ميكنم....ميبينمتون.
- منم خيلي خوشحالم ياسي جون...تا دوهفته ديگه
و مريم هم خداحافظي كرد و هر كسي مسير خودش رو رفت. وقتي به خانه رسيدم وماجرا رو براي مادرم تعريف كردم ...اونم خيلي خوشحال شده بود. او ياسمين رو ميشناخت و خيلي برايم خوشحال بود و بيشتر براي اين خوشحال بود كه ديگه اون ترانه ي غمگين نيستم و كاملا عوض شده بودم . شايد اين تغييرمن به خاطر مسعود بود و يا شايد به خاطر رفتن به دانشگاه...چون من ديگه مدت هاست كه مسعود رو به فراموشي سپردم.

***


- شبا كه ما ميخوابيم آقا پليسه بيداره ما خواب خوش ميبينيم ..اون در فكر شكاره؟....اي بابا بياد تو رو شكار كنه من راحت بشم... حالا مگه ساكت ميشه ...مامان؟ بيا منو نجات بده لطفا
در حالي كه بچه رو داشتم در آغوشم تند تند تكان ميدادم با فرياد به مادرم گفتم:
- بابا امروز روز اول دانشگاه هست ....با بچه ها قرار گذاشتيم...ديرم شد...تروخدا به دادم برس...مامان؟...مامان؟!
مادرم در حالي كه شيشه شير بچه رو تكان ميداد به طرفم اومد و با خنده گفت:
- خيلي خب بابا ...خوبه يه چند دقيقه دادم دستت آ...بدش به من
بچه رو به دست مادرم دادم وبا خيال آسوده گفتم:
- آخيش شرش كم...من نميفهمم اين زينت خانم بچه آورده تا ما براش بزرگش كنيم؟!
مادرم – بنده خدا حال پدرش بد شده بود ... براي دو روز شهرستان رفت. بچه رو داد من نگه دارم...به تو نداد كه حالا داري غرغر ميكيني؟!
- خب بچه رو هم ميبرد
مادرم – نميشه، مسافرت با بچه ي اينقدي خيلي سخته. آدم بايد به همسايه هاش كمك كنه دختر....اينو ياد بگير
- باشه ...چشم...ميشه من ديگه برم دانشگاه ....پس بابا كجاس؟! ....ديرم شد آخه
پدرم از اتاق بيرون اومد و كنار ما ايستاد و به من گفت:
- چيه حالا روز اول دانشگاه دير كني ...كاريت ندارن كه بچه...
و با ديدن بچه شروع كرد به ناز كردنش.
- اي داد بيداد....بابا....پدر ...فادر ...برادر من.. با بچه ها قرار دارم ...لطفا افتخار بده منو برسون ...وگرنه تاكسي تلفني بگيرم؟
و خلاصه پدرم راضي شد تا از آن بچه ي لوس دل بكند و يك فكري به حال من بدبخت بكند. پدر من بدقول ترين آدمي هست كه من تا به حال ديدم. هميشه ميخواي باهاش قرار بزاري بايد يك نيم ساعت قرار رو جلوتر بهش بگي تا تاخير نكنه.
وقتي به دانشگاه رسيديم از پدرم خداحافظي كردم و جلوي در دانشگاه دنبال مريم و ياسمين ميگشتم. نميدونم چرا،اما استرس عجيبي داشتم. وقتي براي اولين بار تو يه محيط جديد ميرم خيلي هول ميكنم.همينطور كه داشتم دنبال بچه ها ميگشتم يه صدايي رو از پشت سرم شنيدم.
- ترانه؟

سريع به پشتم برگشتم و ياسمين رو کنارم دیدم.
ياسمين – ميتونم بپرسم تا الان كجا بودي؟!
ديدم كه مريم هم پيداش شد و كنار ياسمين ايستاد. مريم با عصبانيت بهم گفت:
- الان دقيقا 20 دقيقه هست كه معطل تو هستيم آ!!
- شرمنده ي دوستان....همش تقصير يه سري مشكلاتي بود كه برام پيش اومد و همچنين پدرم...
ياسمين – چطوري حالا؟ ...خوبي؟ بريم داخل ...اينجا خيلي شلوغه
مريم – مسلماَ داخل شلوغ تره...راستي ترانه اين لحظه ي آخر بازم دودل بودم كه...
تا خواست جمله اش رو كامل كنه سريع مانتويش رو كشيدم و با زور به داخل حياط دانشگاه بردمش...
مريم – آخ ولم كن ترانه ...زشته دختر
- مريم رو انداختم جلوم و با عصبانيت گفتم:
- ببين مريم اگه بخواي بازم ننه من غريبم بازي دربياري آ ...ديگه نميتونم خودمو كنترل كنم و از كوره در ميرم....پس حواست باشه ..الان كه پات ديگه داخل دانشگاه كشيده شده حق نداري حرفي درمورد اين موضوع بزني وگرنه نه من نه تو..
و با عصبانيت از جلوش رد شدم. صداي ياسمين رو شنيدم كه به مريم گفت:
- راست ميگه ديگه...تو هم خودت رو گير آوردي...آدم تا يه اندازه اي اعصابش باهاش راه مياد.....از همونموقع كه ديدمت هي داري ميگي نميخوام بيام ...بعد دوباره منصرف ميشي....تكليفت رو روشن كن ديگه !
معلوم بود كه مريم خيلي شكه شده بود چون صدايي ازش در نميومد و منم دوست نداشتم برگردم پشت و ببينم چيكار داره ميكنه. تا اينكه يكدفعه احساس كردم يكي خودش رو از پشت روي من انداخت.
- ببخشيد...ببخشيد....قول ميدم ديگه تكرار نشه خانم مهندس..ببخشيد...انتظار نداشتم اينقدر خشن برخورد كني. باور كن ميخواستم سر به سرت بزارم...ترانه؟ آشتي؟
- مريم؟ .....ول كن مقنعه ام از سرم افتاد ...زشته ...اي واي ول كن..باشه بخشيدم...ول كن...آشتي
مريم هم من رو ول كرد و اومد كنارم، ياسمين هم كنارش ايستاد و گفت:
- حالا بهتره بريم ،ببينيم كدوم كلاس تشكيل ميشه...با اين وقت تلف شده فكر كنم ما رو كلاس راه ندن.
و داشت چپ چپ به مريم نگاه ميكرد...مريم هم با تعجب گفت:
- منو ميگي؟
و خلاصه كلي با ياسمين بگو مگو كرد تا اين كه وارد سالن ورودي ساختمان دانشگاه شديم. ساختمان بزرگي بود و حدوداَ چهار طبقه ای میشد. مريم دهانش باز مونده بود. بهش خنديدم و گفتم:
- ببند فكتو.. الان همه مي فهمن ما ترم اولي هستيم بدبخت
مريم – خلاصه كه بايد بفهمن..
- بچه ها اولين كلاس براي امروز چي بود؟ ساعت 9.5 شروع ميشه نه؟
ياسمين – آره ديگه اولين كلاسمون زبان عمومي هست.
مريم – راستي من از كي شنيده بودم دانشگاه عشق و حاله؟! بازم عين مدرسه بايد هر روز بيايم. راه دورتر هست و ساعت كلاس هاشم بيشتر...باز پيش كه بوديم آخر هفته ها تعطيل بود...من طاغت ندارم.
- از ترم دوم به انتخاب خودمونه ...تعطيلي هم داريم......اينقد غرغر نكن. اين كلاس كجا تشكيل ميشه آخه؟!
مريم – خدا كنه تشكيل نشه
با كلي زحمت و پرس و جو تونستيم كلاس رو پيدا كنيم اما مثل اينكه خدا دعاي مريم رو شنيده بود و برآورده اش كرده بود. به خاطر اينكه استاد زبان نيومده بود کلاس تشکیل نشده بود. با يه سري از بچه هاي ترم اولي آشنا شديم كه اونا هم دانشجوي كامپيوتر بودند.
مریم به دیوار تکیه داده بود و پایش رو پشت سر هم به دیوار میکوبید.
مریم – یعنی یه کلاس خالی نیست که ما توش بشینیم؟....خسته شدم! ....حتی این کلاس که حق ما بود رو هم اِشغال کردن!
- میخوای بریم بگردیم؟ باید کلاس باشه...
یاسمین – خب بچه ها بياين بريم بيرون...
- راست ميگه بريم...
مريم – من ميگم بريم يه چيزي بخوريم....من خيلي گشنمه..
ياسمين- نتركي تو مريم...چقدر ميخوري؟ ...الان داشتي بيرون يه ساندويچ ميخوردي!
- مريم تو اين همه ميخوري چرا اثرات ظاهري نداره آخه؟ ميخواين بريم سلف دانشگاه؟
مريم – فكر كنم پاتوق من بشه .....پس بريم باهاش آشنا بشيم.
و درحالي كه داشتيم ميخنديديم به طرف در خروجي حركت كرديم كه يكدفعه مريم گفت:
- اونجا رو نگاه كنيد...
و با دستش دختري رو كه روي پله ها بود داشت نشون ميداد. وقتي چهره ي دختره رو ديدم فورا شناختمش.
ياسمين – اون كه مرجانه! اون هم اينجا قبول شده؟!
مريم – واي بدوييد بريم دنبالش...
مرجان هم يكي از دوستان خوب دوران راهنمايي ما بود و تقريبا با ما خيلي جور بود. مريم و ياسمين سريع به بالاي پله ها رفتند تا به مرجان برسند كه ياسمين به من كه ازشون عقب تر بودم گفت:
- اي واي ترانه...كيفم روی اون میز که کنارش بودیم جا موند....قربون دستت برام بيارش....ما بالا هستيم....زود بيا
و سريع پشت سر مريم بالا رفت. با عصبانيت عقب عقب داشتم ميرفتم تا برگردم به سمت اون میز كه يكدفعه از پشت با يك نفر برخورد كردم و و با زانو نشسته افتادم چون بدجور تعادلم رو از دست داده بودم....اگراو دست هاي من رو نگرفته بود محکم افتاده بودم کف زمین....در حالي كه داشتم خودم رو از روي زمين بلند ميكردم به طرفش برگشتم تا معذرت خواهي كنم.
يك پسر جوان بود ...با ديدن چهره اش احساس كردم كه خيلي برايم آشنا هست. احساس كردم كه يه جايي قبلا ديدمش!! اما كجا؟! در حالي كه داشتم با تعجب بهش نگاه ميكردم، حواسم اومد سر جایش و با عجله از او معذرت خواستم و از كنارش سريع رد شدم. حتي اجازه ندادم حرفي بزنه. بيچاره شكه شده بود كه من اونطوري بهش برخورد كرده بودم. از خجالت سرخ شده بودم. اصلا به پشت سرم نگاه نكردم و به طرف کیف یاسمین رفتم و سریع برش داشتم.
حالا من اونا رو از كجا پيدا كنم؟! تو همين فكر ها بودم كه يكدفعه متوجه ي مانتويم شدم كه حسابي خاكي شده بود...بنابراين تصميم گرفتم كه به حياط برم تا مانتويم رو با آب تمييز كنم.
وقتي وارد حياط شدم با خودم ميگفتم چرا اينقدر شلوغه! يعني هيچ كلاسي تشكيل نشده؟!
تقریباده دقیقه ای سرگردان داشتم دنبال شيرآبي چيزي براي تمييز كردن مانتويم ميگشتم واين طرف و اونطرف رو نگاه ميكردم كه احساس كردم ضربه اي بهم خورد و محكم افتادم روي زمين...وقتي سرم رو بلند كردم، متوجه شدم كه يه ماشين بهم خورده بود. دستم خيلي درد گرفته بود ...چون رويش افتاده بودم. كسي كه راننده ي ماشين بود با عجله از ماشين پياده شد و به طرفم اومد. همون پسری بود که داخل ساختمون بهش خورده بودم .او هم باديدن من تعجب كرده بود. با ترس گفت:
- چيزيتون نشده كه؟
تقريبا يه چند نفري كه اون اطراف بودند دور ماشين جمع شده بودند ، كه من بلند شدم و در حالي كه دستم را مالش ميدادم گفتم:
- من حالم خوبه...ببخشيد تقصير خودم بود...حواسم به اطراف نبود.
كم كم جمعيت وقتي ديدن من سالمم پخش شدند. پسري كه زده بود بهم به طرفم اومد و گفت:
- شما چرا امروز همش به من خورديد؟ دوربين مخفيه؟
پوزخندي بهش زدم گفتم:
- آره ...حالا ميتونيد به دوربين لبخند بزنيد...
و به حالت مسخره وار بهش خنديدم و حركت كردم تا برم ...كه دوباره صداي اون پسر رو از پشت سرم شنيدم.
- ببخشيد من شما رو جايي نديدم؟!
به طرفش برگشتم و با تعجب بهش نگاه كردم.
- چطور مگه؟!
پسره – نميدونم قيافتون خيلي برام آشنا هست.
پس قيافه ي منم برايش آشنا بود. پس من اشتباه نميكردم ...مطمئن بودم كه جايي ديدمش اما نميتونستم به خاطر بيارم!! يك دفعه چشمم به ماشينش افتاد و ياد تصادف قبليم افتادم و همه چيز يادم اومد...
- شما همون آقايي نيستيد كه به من زده بوديد؟!
يكدفعه ابروهاي پسره بالا رفت و خنده اي كرد.
پسره – پس درست حدس زدم...بايد.... ترانه خانم باشي،نه؟
- و شما آقاي مهرشاد خسروي هستيد؟!
پسره خنده اي كرد و گفت:
- شادمهر خسروي...
- بله...نمیدونستم اینجا درس میخونین!
شادمهر – حالا فهمیدین....ظاهرا ما هميشه بايد با هم تصادف كنيم نه؟
- اتفاقه دیگه...پیش میاد
شادمهر – مطمئنی اوندفعه اتفاق بود؟...
- حالا هرچی...
شادمهر- پس تو هم دانشجو شدي...دختركوچولو؟ الان ياد گرفتي كه نبايد براي بیرون رفتن از ماشین از پنجره بپری؟
- آره ياد گرفتم وقتي در ماشين قفل نيست از پنجره ي ماشين بيرون نرم...آقاي بزرگ...
شادمهر – چي ميخوني؟
حسابی از دستش حرصم گرفته بود. بازم برای من داشت ادای آدم بزرگا رو در می آورد.
- كامپيوتر..
منتظر بودم كه سوال بعدي رو بپرسه كه همون لحظه يك نفراز پشت بهم زد. برگشتم پشت و ديدم كه مريم و ياسي پشت من هستند.
مريم – معلوم هست داري چيكار ميكني دقيقا؟!ميدوني كل دانشگاه رو دنبال تو داشتيم ميگشتيم. چرا گوشيت رو بر نميداري؟!
- ببخشيد صداي گوشيم رو نشنيدم....منم داشتم دنبالتون ميگشتم كه..
- من زدم بهشون
يه دفعه هر سه مون برگشتيم طرف شادمهر...مريم با تعجب گفت:
- باز تو تصادف كردي؟.... آقا شرمنده اين دختره يه كمي گيج ميزنه...يه نوك سوزن بهش بخوره فوري ولو ميشه
شادمهر – خواهش ميكنم ، من عادت دارم...
ياسمين – مگه چند بار با اين بنده خدا تصادف كردي؟!
- بابا اومده بودم بیرون يه شير آب پيدا كنم مانتوم رو باهاش تمييز كنم كه...حواسم نبود خوردم به ايشون...البته اگه بخوايم از يه زاويه ي ديگه نگاه كنيم...ايشون زد به من..
شادمهر- ببخشيد؟!
- راست ميگم ديگه ...تو اتوبان كه داري رانندگي نميكني آقاي محترم!...
شادمهر – بهتره من زودتر برم...وگرنه بايد يه چيزي هم به اين خانم محترم بدم....
- خب شما هم مقصر بودي ديگه...من كه خودم رو روي ماشينت ننداختم؟
شادمهر – ميخواين ديه ي دست و پاي نشكستتون رو بدم؟!
و خنده اي كرد و سوار ماشين شد و حركت كرد وقتي از كنار ما رد شد، از پنجره به من گفت:
- فكر كنم از اين به بعد پياده بيام دانشگاه بهتره....هرچند در هر دو صورت امنيت جاني ندارم..
و در حالي كه هرهر ميخنديد گاز داد و از دانشگاه خارج شد. اين پسره عجيب بلد بود كه حرص من رو در بياره!
تو دلم هي داشتم آه و نفرينش ميكردم و هنوز به مسيري كه ماشينش از دانشگاه خارج شده بود با عصبانيت خيره شده بودم. كه يك دفعه مريم داد زد:
- ترانه؟! با توام!!
به سمتشون برگشتم وديدم كه از دستم عصباني هستند.
مريم – ميدوني چند بار صدات كرديم؟
ياسمين – اون پسره چي ميگفت؟
دوست داشتم ماجرا رو براي دوستام هم بگم تا اون ها هم با من همدردي كنند. بنابراين همه ی ماجرا رو براشون تعریف کردم.
بعد از اينكه همه چيز روگفتم تازه مريم اينا فهميدن قضيه چيه وكلي بهم خنديدند!
مريم – راست ميگي؟! يعني واقعا از پنجره پريدي بيرون؟ تو چرا اينا رو قبلا بهم نگفته بودي؟!
ياسي – واي حالا فهميدم منظورش از جمله ي آخري كه بهت گفت ...چي بود
مريم – واي ترانه ...تو واقعا ميخواستي با سوزن رگتو بزني؟!
- اي بابا ....به خدا اگه بازم بخنديد من ميدونم و شما...مسخره ها! اگه تا الان بهتون چيزي نگفته بودم براي اين بود كه خودمم يادم رفته بود و در ثاني همچين اتفاق مهمي هم نبود
مريم – بله ديگه حالا ما شديم نامحرم....خيلي هم مسئله ي مهمي بود...مثلا هم دانشگاهيمون هست!! در ضمن خيلي هم خوشتیپ بود
- اي بميري با اون نگاه هيزيت بدبخت.....به تو چه خوشتیپ بود؟
ياسي – بابا ترانه...اين مريم رو ول كن، دانشگاه اومده فقط براي همين چيزا ديگه...اين كه اصلا مال درس خوندن نيست....از همون راهنمايي من يادمه همه ي كتاباش تارعنكبوت بسته بود!
- منم در تعجبم واقعا چجوري تو قبول شدي مريم؟!
مريم – نه بابا ....تازه منو شناختيد؟! من از اولش هم اهل درس خوندن نبودم...مگه كم دارم مثل شما دوتا؟ ....شما بريد همون خرخونيتونو بكنيد ....اميدوارم پله هاي ترقي مثل پله برقي ببردتون بالا بالاها
- از قيض تو هم كه شده خودم ميام خونتون مجبورت ميكنم اونقدر درس بخوني كه خودت روي پله برقي بدويي
ياسي – منم ميام كمكت ترانه
مريم كه عصباني شده بود با عصبانيت گفت: هه به همين خيال باشيد!
و از روي نيمكت بلند شد و رفت.
ياسي در حالي كه به مريم داشت نگاه ميكرد به من گفت:
- فكر كنم ناراحت شد...
- نه بابا ...تو به اندازه ي من مريم رو نميشناسي ...فيلمشه ...اين بچه پررو تا به حال آخه كي ناراحت شده، كه اين بار دومش باشه؟!
خلاصه هر دو تا افتاديم روي سر مريم و تا مي توانستيم سر به سرش گذاشتيم. بيچاره ديگه از دست ما دو تا سرسام گرفته بود...بعد از اين همه داد و بيداد تازه فهميديم داخل دانشگاه هستيم و چند نفر دارند با تعجب به ما نگاه ميكنند. بنابراین خودمون رو جمع و جور کردیم و ادای خانم های متشخص رو درآوردیم.
من که يادم رفته بود درباره ي مرجان از اون دوتا بپرسم سریع به سمتشون برگشتم و گفتم:راستي بچه ها مرجان روديديد؟چي شد؟
مريم – آره ،هم رشته ي ما نيست. كلاس داشت براي همين سريع ازش جدا شديم...وقت نكرديم زياد با هم حرف بزنيم..
- حالا چه رشته اي ميخونه؟
مريم – مهندسي صنايع
خلاصه اون روزهم به پايان رسيد و ما از دانشگاه بدون اينكه سر كلاسي نشسته باشيم برگشتيم . هيچ كلاسي تشكيل نشده بود و مريم حسابي از اين موضوع خوش حال بود.
وقتي به خونه رسيدم با ديدن اون بچه ي لوس در بغل مادرم حسابي حالم گرفته شد.

***
حدوداَ دو هفته از رفتن ما به دانشگاه ميگذشت. كم كم داشتيم به اونجا عادت ميكرديم. چندين بار هم با شادمهر برخورد داشتم اما خوشبختانه با هم تصادف نكرديم. مثلا چند روز پيش كه مريم و ياسي رفته بودند سلف من كمي با استاد كار داشتم براي همين ديرتر رفتم و توي راهرو بود كه شادمهر رو ديدم. سلامي بهش دادم و او هم جوابم رو داد. وقتي ميخواستم بدون توجه به او به راهم ادامه بدم صداش رو شنيدم كه گفت:
- چه جالب ايندفعه جون سالم به در بردم!
به سمتش برگشتم و چپ چپ نگاش کردم. خنده ي شيطاني كرد و گفت:
- ببخشيد خانم كوچولو ناراحتت كردم؟ .....آخه خيلي برام عجيب بود.
بازهم اين آدم نفهم به من گفت خانم كوچولو!
با حرص بهش گفتم: نه ناراحت نشدم بابا بزرگ ...فقط ميخواستم بگم كه من بايد نگران باشم نه شما...چون تو همه ي اين تصادف ها اوني كه آسيب ديد من بودم ....نه شما
شادمهر- پس ميخوايد من رو مقصر كنيد؟
- نخير ....اگه شما از خير اون داستان ها بگذريد من كاري با شما ندارم
و با زدن لبخندي به او به راهم ادامه دادم.
در اتاقم روي تخت دراز كشيدم و داشتم به تصادف هايي كه با شادمهر كرده بودم فكر ميكردم و حسابي خنده ام گرفته بود. همانطور كه داشتم ميخنديدم مادرم وارد اتاق شد و با ديدن من گفت:
- عزيزم....حالت خوبه؟ چرا ميخندي؟
- هيچي مامان ...ياد يه ماجرايي با دوستام افتادم.
مادرم – راستي ترانه ...تو يادت مونده كه پسفردا عروسي گندم هست ديگه نه؟
با تعجب به مادرم خيره شدم و گفتم:
- جدي؟ چرا زودتر بهم نگفتيد؟
مادرم – من زودتر بهت نگفتم؟!من از هفته ي پيش بهت گفته بودم كه دختر؟ حالا بيا امروز بريم لباس بخريم.
- بيخيال مامان، يكي از لباس هاي قبليم رو ميپوشم...
ماردم – نه ترانه .....درست نيست ...بريم يه لباس جديد بخريم...
خلاصه اون روز با اصرار مادرم راهي پاساژ لباس هاي مجلسي شديم. از خريد كردن لباس خيلي بدم ميومد به خصوص كه بايد پرو هم ميكردم. با مادرم به چند تا از مغازه ها سر زديم اما لباسي چشمم رو نگرفت. خلاصه اونقدر گشتیم تا اينكه در ويترين يك مغازه يك لباس بسيار زيبا به چشمم خورد. مادرم هم خيلي از اون لباس خوشش اومده بود. رنگ لباس تقريبا با رنگ چشمانم که به سبزروشن میزد يكي بود. صداي مادرم رو شنيدم كه گفت:
- فكر كنم اين خودشه ....بايد خيلي بهت بياد. بهتره بريم تا پروش كني
وقتي وارد مغازه شدم دو مرد رو ديدم كه در حال صحبت كردن با يكديگر بودند وقتي ديدم كه متوجه ي ورود ما نشدند تك سرفه اي كردم كه با صداي آن هر دو به سمت ما برگشتند. يكدفعه چشمانم درچشمان كسي كه داشت با فروشنده صحبت ميكرد گره خورد. با خود گفتم: شادمهر اينجا چيكار ميكنه؟!
او هم تعجب كرده بود. هنوز داشتم به او نگاه ميكردم كه صداي فروشنده كه مرد نسبتا جواني بود من رو متوجه ي خودش كرد.
- خانم كمكي ميتونم بهتون بكنم؟
سریع به سمت فروشنده برگشتم و گفتم: لباسي روكه پشت ويترين هست براي پرو ميخوام.
فروشنده كه آدم بسيار خوش صحبتي بود با احترام لباس رو براي پرو به من داد و اتاق پرو رو به من نشون داد. بعد از اينكه لباس رو پوشیدم خودم رو داخل آيينه نگاه کردم و از تركيب رنگي كه آن لباس باچشمانم ايجاد كرده بود خیلی خوشم اومده بود. وقتي در رو براي اينكه مادرم من رو ببينه باز كردم براي لحظه اي چشمم به شادمهر خورد كه داشت به من نگاه ميكرد ...خيلي خجالت كشيدم و در رو تا نيمه بستم...اصلا حواسم نبود كه اون جلوی اتاق پرو ایستاده بود. مادرم از گوشه در به من نگاه كرد و همان طور خيره ماند و لبخند زيبايي بر لبانش نشاند.
مادرم- خيلي بهت مياد عزيزم...واقعا كه دو برابر خوشگل شدي
بعد از درآوردن لباس از اتاق پرو خارج شدم و به فروشنده گفتم كه همين رو مي خوام . براي يك لحظه نگاهم به شادمهر خورد ، او هم داشت به من نگاه ميكرد، فكرميكنم مثل لبو سرخ شده بودم و اميدوار بودم كه او متوجه ي تغييررنگ من نشده باشه. سريع نگاهم رو از او برداشتم.
فروشنده لباس رو به من داد و بعد از اينكه پول لباس رو پرداخت كردم در پاسخ به مبارك باشه از طرف فروشنده تشكر كردم. شادمهر هم جمله ی مبارک باشه فروشنده رو تکرار کرد. نگاهي سريع به او انداختم و لبخندي زدم و به همراه مادرم از مغازه خارج شدم.
تقريبا داغ كرده بودم. به گونه اي كه مادرم پرسيد:
- ترانه چرا رنگت پريده؟ از لباس خوشت نيومد؟
- نه مامان چيزي نيست ....لباس خيلي عاليه، هوا تاريك شد... بهتره زودتر بريم
مادرم – اگه شما افتخار رانندگی به ما میدادی...الان زود خونه میرسیدیم.
- مامان شما ميدوني كه من از رانندگي وحشت دارم... اين گواهينامه رو هم به خاطر بابا ....اون هم به زور گرفتم.
مادرم- اي بابا آخه رانندگي هم ترس داره؟
- مادر من...شما كه لالايي ميخوني چرا خودت خوابت نميبره؟
مادرم – من ديگه تو اين سن نميتونم برم گواهينامه بگيرم كه؟!ديگه آب از سر من گذشته
لبخندي به مادرم زدم و تاكسي گرفتيم و به سمت خانه حركت كرديم.
فرداي آن روز همراه با ياسمين و مريم به دانشگاه رفتيم . در اين مدت كه ياسمين به تازگي گواهينامه گرفته بود با ماشين پدرش ما رو هم ميرسوند. داخل ماشين نشسته بوديم كه مريم در حالي كه صندلي جلو در كنار ياسمين نشسته بود شروع کرد به حرف زدن
مریم - ياد بگير ترانه خانم....تازه يه ماه هم از تو كوچيكتره
من اصلا حواسم سر جايش نبود و داشتم به بيرون نگاه ميكردم كه يكدفعه گفتم:
- چي رو ياد بگيرم؟!
مريم – رانندگي...مثلا خير سرت گواهينامه گرفتي؟!
ياسمين – راست ميگه مريم ...ميخواي بعد از كلاس بهت بدم كمي بروني؟
من كه رنگ از صورتم پريده بود با ترس گفتم:
- كي؟ من؟
مريم به طرفم به پشت برگشت و با خنده گفت:
- نه داره با آيينه صحبت ميكنه عزيزم...تو ديگه ، بين ما كي گواهينامه داره و هيچ استفاده اي ازش نميبره؟ هان؟....نگاه كن رنگش مثل گچ سفيد شده!! يه سوال، تو دقيقا چجوري گواهينامه گرفتي؟ نكنه با چشماي خوشگلت اون بيچاره رو سحرش كردي؟
- خفه شو ببينم بابا....فضوليش به تو يكي نيومده.
ياسمين – حالا بالاخره ميشيني پشت فرمون يا نه؟
خيلي سريع قبل از اينكه مريم دهانش رو باز كنه گفتم:
- نه ياسي جون...ممنون از تعارفت
و طوري به مريم چپ چپ نگاه كردم كه حساب كار دستش اومد. به دانشگاه كه رسيديم سريع سر كلاس ادبيات عمومي كه اولين كلاسمون بود حاضر شديم. هنوز كسي به اون صورت نيومده بود. نشسته بوديم و داشتيم با هم حرف ميزديم كه يكدفعه ياد كارت عروسي گندم افتادم كه مريم و ياسمين رو هم دعوت كرده بود....دست در كيفم انداختم و كارت هاي عروسي رو به سمت اونها گرفتم.
- بچه ها فردا عروسي دختر خالمه....خوش حال ميشم بيايد
مريم با تعجب به من نگاه كرد و گفت:
- كدوم دختر خالت؟!
- گندم ديگه!....خوبه بهت گفته بودم
ياسمين – بابا ترانه جون...زودتر ميگفتي ما لباس تهيه ميكرديم!!
مريم – همينو بگو...آدم يه روز مونده به عروسي خبر ميده؟
- حالا هر چي داريد بپوشيد...لازم نيست براي عروسي دختر خاله ي من كه لباس بخريد ديوونه ها
تا مريم خواست اعتراض كنه كسي من رو صدا زد. سرم رو بالا بردم و شادمهر رو در مقابلم ديدم. تعجب نكردم چون او هم در كلاس ادبيات با ما بود و تنها در اين كلاس با هم بوديم.
سلامي كرد و من هم جوابش رو دادم. بعد از اينكه با مريم و ياسمين هم سلام و احوال پرسي كرد به سمتم برگشت و گفت: ديروز كه اومده بوديد مغازه اين رو جا گذاشتيد و كيف پولم را به سمتم گرفت.
با تعجب گفتم: مگه ميشه من كيف پولم....
و يكدفعه يادم اومد كه يادم رفته بود كه كيف پولم رو از روي ميز فروشنده بردارم.
شادمهر خنده اي كرد و گفت: حالا يادتون اومد؟ بعد از اينكه رفتيد من دنبالتون اومدم اما رفته بوديد....لطفا نگاه كنيد چيزي كم نشده باشه
- اين چه حرفيه....ممنونم ...توی اين كيف همه ي زندگي من بود.
شادمهر- لطفا نگاه كنيد
- من به شما اطمينان دارم...لازم نيست
شادمهر – يادم نمياد چند وقت پيش بهم اعتماد كرده بوده باشید....پنجره ي ماشين كه يادتون هست؟!
از خجالت سرخ شدم و گفتم: اون قضيه اش چيز ديگه اي بود ..من فكر نميكنم شما دزد باشيد ...به خاطر همين گفتم بهتون اعتماد دارم
شادمهر – از قديم گفتن پول رو وقتي از روي زمين هم پيدا ميكني ...بايد بشماري خانم كوچولو
- اي بابا ...چه گيري داديد شما؟...شما عوض نميشيد نه؟
در اين ميان مريم يكدفعه گفت: د نگاه كن داخل اون كيف رو بچه ...اينقد آقاي خسروي رو كفري نكن
وقتي به شادمهر نگاه كردم ديدم نگاه تشكر آميزي به مريم انداخت و دوباره به سمت من برگشت و با چشمان خاكستري اش كه بر جذابيتش مي افزود منتظر من بود. با عصبانيت نگاهي خشمگين به او كردم و سريع در كيف رو باز كردم وبه محتوياتش نگاه مختصري انداختم و رو به شادمهر گفتم:همه چيزش سر جاشه...راحت شديد آقا؟
شادمهر لبخندي شيطاني زد و گفت: بله خانم...ببخشيد وقتتون رو گرفتم
و براي مريم و ياسمين هم سري تكون داد و بر روي صندلي اش كه در پشت ما قرار داشت نشست. وقتي به سمت مريم و ياسمين برگشتم با ديدن خنده ي اونها گفتم: كوفت....شما كاري به جز خنديدن نداريد؟
ياسمين – چقدر گير داد ....تو هم كم نمياوردي كه!!
- ميخواستم حرصش رو در بيارم...ازهمون اولين باري كه باهاش برخورد داشتم، همينطوري آدمِ گيري بود...كفر من رو بالا مياورد
مريم – نه كه توام بدت ميومد
- برو بمير بابا
و همينطور داشتند مزه ميپروندند كه با اومدن استاد ديگه حرفي نزديم. بعد از مدت طولاني و طاغت فرسايي بالاخره كلاس تموم شد. داشتم كيفم رو از پشت صندليم بر ميداشتم كه نگاهم به شادمهرافتاد. داشت با يكي از دوستانش صحبت ميكرد و در همان حال از كلاس خارج شد. هيچوقت فكر نميكردم بعد از اون تصادف دوباره ببینمش


مطالب مشابه :


رمان استاد5

رمان,دانلود رمان,رمان بی عرضه فرشته : مریم من باید به دفعه بي خيال من و هر چي




رمان فرشته ی نجات من 3

رمان فرشته ی نجات من 3 شده بودم و داشتم با خيال راحت به بيرون از دانلود رمان




رمان فرشته ی نجات من 2

رمان فرشته ی نجات من 2 هه به همين خيال باشيد! دانلود رمان عاشقانه




رمان غم وعشق-11-

رمان,دانلود رمان,رمان -نه عزيزم من فرشته نفسمو با خيال راحت فوت كردم كه خود




رمان وسوسه

رمان وسوسه,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان خيلي خوش خيال فرشته 27,رمان های




رمان فرشته ی نجات من 1

رمان فرشته ی نجات من 1 من ديگه حوصله ي بيخوابي و فكرو خيال هاي بيهوده دانلود رمان




رمان پايان بازی

رمان پايان بازی,رمان عاشقانه ایرانی و دانلود رمان من هس مامان؟ بی خيال رمان فرشته من.




برچسب :