رمان وحشی اما دلبر - 5

تمام تلاشم رو کردم تا من و شهلا توی یک اتاق باشیم..و خوشبختانه تونستم حرفم رو به کرسی بنوشونم..طبقه ی پایین توی یک راهرو که به جایی دید نداشت چند تا اتاق بود...همه ی این اتاق ها مخصوص خدمتکار ها حساب میشد..و توی هر اتاق دو نفر قرار میگرفتن..اتاق تجهیزات زیادی نداشت...دو تا تختخواب و یک کمد..همین...خوبیه اتاق ها این بود که سرویس بهداشتی و حموم هم داشت...بعد از اینکه دوش گرفتم پیرهن رسمیه سفید رنگ رو به همراه یک شلوار پارچه ای پوشیدم....شهلا که بعد از من حموم رفته بود بیرون اومد...وقتی من رو حاضر دید به سمتم اومد و متعجب گفت:
--کجا میری؟
بهش نگاه انداختم...
--همین اطرافم...
تو چشمام نگاه کرد و گفت:
--تو چطوری انقدر خونسردی شینا؟اینکه ما دزدیده شدیم اصلا برات مهم نیست؟
به سمت در حرکت کردم..دستگیره رو گرفتم و بدون اینکه برگردم گفتم:
--عادت کردم خودم رو باشرایط وفق بدم..
و بیرون رفتم...نگاهی به اطرافم انداختم..خواسته بودن که از اتاق هامون خارج نشیم تا مسولیت ها رو مشخص کنند..قرار بود شب کسایی رو که رقص خوب و چهره های جذابی داشتن برای مهمونی انتخاب کنن...
از راهرو خارج شدم...باید سر از این کاخ در میاوردم تا راحت بتونم روزهای آینده رو سر کنم...چون لباس خدمتکار ها رو پوشیده بودم چیزی نمیگفتن...انقدر خونه مجلل و باشکوه و بزرگ بود که خودم رو گم میکردم...برای روز اول نباید زیاد کنجکاوی به خرج میدادم..چون ممکن بود شک کنن..برای همین به سمت جایی که فکر میکردم آشپزخونه اس رفتم.....جلوی در آشپزخونه ایستادم..در کمال تعجبم فقط دو تا خدمتکار بودن...یکی جوون و اون یکی میانسال...توی دیدشون نبود...اونی که مسن تر بود شیشه ی مشروبی رو به سمت دختر جوون تر گرفته بود و با قیافه ای تو هم گفت:
--بهت میگم اینو بگیر ببر..الان میان یه چیزی بهمون میگن..زود باش دختر...
--نمیبرم زهرا خانم...بده یکی دیگه ببره..من خسته شدم..الان دو روزه داریم جون میکنیم.
خانمه شیشه ی مشروب رو گذاشت روی میز و گفت:
--ای خدا منو مرگ بده از دست تو دختر..اخه به کی بدم؟میبینی که تمام خدمتکار های آشپزخونه رو بردن انبار..خدمتکار های دیگه هم که دارن کار میکنن..الان فقط تو بیکاری..
--دو دقیقه من نشستم..نمیتونی ببینی؟
--اگه مریم خانم بود که نمیتونستی نفس بکشی..تا چشمش رو دور میبینی از زیر کار در میری..اینبار بیاد میزارم کف دستش..
موقعیت رو مناسب دیدم..رفتم جلو و گفتم:
--بدین من میبرم..
توجهشون به سمت من جلب شد...متعجب نگاهم کردن...زهرا خانم چشماش رو ریز کرد و گفت:
--تو کی هستی؟
--از خدمتکارهای جدیدم.
--پس باید الان تو اتاقت باشی.نه اینجا..برو استراحت کن..به اندازه ی کافی خودمون دردسر داریم..
دختر جوونه گفت:خب بده ببره..مگه چی میشه؟خودش دوست داره از همین الان دست به کار بشه...این اوایل ذوق و شوق داره..فکر میکنه باید خودش رو جلوی آقا سلیمان و آقا کیان شیرین کنه...بزار ما هم فیضشو ببریم..
اخمام رو کشیدم تو هم..خواستم برگردم که زهرا خانم سریع گفت:
--صبر کن..بیا اینو ببر..خیلی مواظب باش...بار اولته..دسته گل به آب ندی..آقا سلیمان خیلی حساسه..کوچکترین اشتباهی ازت ببینه نگاه نمیکنه تازه واردی,بیچاره ات میکنه..آخرشم میفرستت بری با یکی از این عرب های وحشی مفت خور هم خواب شی..
شیشه ی شراب رو به همراه دو جام داخل سینی نقره ای رنگ و سلطنتی ای گذاشت...قبل از اینکه به من بده گفت:
--خیلی حواست باشه..آقا کیان فقط از این ویسکی میخورن..از همین الان اینو یاد بگیر..به هیچ وجه نباید مشکلی پیش بیاد...قیمتش $75,000 از منو تو هم گرون تره دختر..خوب حواستو جمع کن..برو ببینم چیکار میکنی.
ابروهام ناخودآگاه بالا رفته بود...سینی رو توی دستم گذاشت...به پول ایران بیشتر از 75 میلیون تومن میشد...یه نگاه به مارکش انداختم "" The Macallan 1926 ""..از این گرون تر هم بود..ولی اون مشروب ها قدمت بیشتری داشتن...باید همه چیز رو تحت نظر داشته باشم...به حالت مغرور همیشگیم گفتم:
--متوجه شدم.اینو باید کجا ببرم؟
--از آشپزخونه که خارج میشی صاف برو..میرسی به بن بست..سمت چپ راه پله است که میره طبقه ی بالا..اون نه..میری سمت راست...از یه سالن سفید مشکی میگذری..ته اون سالن یه در به رنگ قهوه ایه....در رو باز کن برو داخل..اونجا ایست میکنی تا بخوان واسشون جام ها رو پرکنی..اگه اجازه ی خروج دادن بیرون میای...متوجه شدی؟
سرم رو به نشونه ی تفهیم تکون دادم...همونطوری که گفته بود رفتم و پشت در رسیدم...دوبار به در زدم..صدایی نیومد..وارد شدم...توی همون نگاه اول کیان رو دیدم ..پیرهن سفید رنگ به همراه یک کراوات تیره پوشیده بود و آستین های پیرهن رو به سمت بالا تا زده بود.و روی میز بیلیارد خم شده بود . یک چشمش رو بسته بود و تمام دقتش رو به شار((به هریک از توپ های بیلیار شار میگن...شار یک لغت روسیه)) داده بود..مرد میانسال دیگه ای هم کنارش بود که فکر میکنم داییش یا آقا سلیمان بود..تمام حواسش رو هم به خواهر زاده اش داده بود...باید طبیعی رفتار میکردم...نباید نفرتم رو نشون میدادم..اولین راه برای ضربه زدن به کسی جلب اعتمادشه...کیان ضربه رو زد..چهره اش رو توی هم کشید..انگار از کارش راضی نبود...بدون اینکه به من نگاه کنه یا توجهی بهم بکنه چرخید و به سمت داییش رفت و گفت:
--امروز اصلا نمیتونم خوب بازی کنم..تمرکز کافی رو ندارم..
داییش خندید..نگاهی به من انداخت و اشاره کرد برم سمتشون...سینی رو روی میزی که کنارشون بود گذاشتم...کیان کراواتش رو شل کرد و دستی روی گردنش کشید..جام اول رو پر کردم و با احترام به سمت آقا سلیمان گرفتم...ادر حالیکه نگاه چندش اورش بهم بود جام رو گرفت..جام دوم رو بعد از پر کردن مقابل کیان گرفتم...بدون نگاه کردن بهم جام رو پس زد و دوباره به سمت میز بیلیارد رفت...ضربه ی دیگه ای به توپ زد..ولی باز هم اشتباه کرده بود...آقا سلیمان جام رو به دست من داد و به سمت کیان رفت..دستش رو پشت کیان گذاشت و گفت:
--جدیدا خیلی کلافه ای..چت شده پسر؟هرمشکلی پیش اومده به من بگو..مطمئن باش کلید مشکلاتت دست منه...
و چوب بیلیارد رو از کیان گرفت و خودش مشغول شد...کیان دوباره عقب گرد کرد و گفت:
--مشکلی نیست دایی..نمیدونم چرا نمیتونم مثل همیشه بازی کنم...
کنار من ایستاد...باید خودم رو از همین اول ثابت میکردم...و کم کم بیشتر توی چشمش میومدم..جام رو به سمتش گرفتم و به آرومی به زبان ایرانی گفتم:
--هدف گیریه ذهنیتون اشتباه بود..وقت زدن ضربه کاملا میشد فهمید که دچار اضطراب و پریشانی هستین..باید بلند میشدید و دوباره تمرکز میکردید..وقتی که دارین چوب رو گرم میکنین دیگه نباید فکری داشته باشین...تصمیم رو باید از قبل میگرفتید و ضربه رو میزدید..اما شما اصلا حواستون نه به شار ها بود و نه به میز...
در طول حرف زدنم تمام حواسم به چهره اش بود...یکی از ابروهاش بالا رفته بود و با لبی کج ناشی از لبخند به من نگاه کرد...دست به سینه ایستاد و از بالا که بخاطر غرور بیش از اندازه اش بود به من نگاه کرد و گفت:
--اطلاعاتت از بیلیارد خوبه...قبلا بازی کردی؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
--تا حدی که لازم باشه یاد دارم..
صورتش رو نزدیک آورد و گفت:
--قبلا اینجا ندیدمت..از کجا میدونستی من فارسی میدونم؟
جام شراب رو که هنوز توی دستام بود بهش نزدیک تر کردم و گفتم:
--از چهره تون و اسمتون...کیان یک نام اصیل ایرانی به معنیه پادشاهه...چهره تون کاملا نشون میده که یک ایرانی هستید.چشم و ابروی مشکی و صورت کشیده با نگاه نافذ فقط مخصوص ایرانی هاست...حدس این موضوع کار سختی نبود..
خنده ای کرد..جام رو باز هم پس زد و گفت:
--فکر میکنم تازه وارد باشی..یادت باشه همیشه انقدر جسارت داشتن خوب نیست..ممکنه توی دردسر بیفتی..
کمی سکوت کرد و با نگاهش منو زیر نظر گرفت..بعد ازچند ثانیه با سرش به در اشاره کرد و گفت:
--میتونی بری..
حتی برای لحظه ای چشمام رو ندزدیدم..از همون اول صاف توی چشماش زل زده بودم...سرم رو به نشانه ی احترام کمی خم کردم..و بعد از اینکه جام رو گذاشتم با طمانینه از سالن بیلیارد خارج شدم..




سه روز از اقامتم توی این کاخ میگذشت..مردی که روز اول باعث موندن من اینجا شده بود و به تازگی فهمیده بودم آقا یوسف صداش میکنن من رو به عنوان ساقی و رقاص انتخاب کرد...
کل دخترا به چهارگروه تقسیم شدیم..یه عده به عنوان رقاص...یه عده پشت پرده و توی آشپزخونه فعالیت میکردن..تعداد نسبتا زیادی مخصوص رقص و حدودا پنج نفر باقی مونده که من هم جزوشون بودم بیشتر نقش دلبر رو داشتیم..یعنی هم میرقصیدیم و هم سعی میکردیم نظر بقیه رو به سمت خودمون جلب کنیم..به شهلا گفته بودم چطوری برخورد کنه که به عنوان خدمه ی آشپزخونه انتخاب بشه و از آسیب هایی که ممکن بود اون شب دامنش رو بگیره در امان باشه..
توی یک اتاق بزرگ نشسته بودیم و هرکدوم یه آرایشگر مخصوص داشتیم..
بعد از اینکه کار آرایشگر تموم شد جلوی آینه رفتم..پشت چشمای من رو سایه ی تیره ای زده بود و هاله های کمرنگی از قرمز هم دیده میشد..
به خاطر اینکه چشمای درشتی داشتم این آرایش تیره رنگ بیشتر از قبل چشمام رو به نمایش گذاشته بود...مژه هام به صورت زیبایی پر و مشکی تر شده بودن..رژ لب قرمز رنگی هم زده بود...
پوست بدنم رو هم کمی برنزه کرد...به کمک آرایشگر ماکسی قرمز رنگی رو که روی سرشونه هاش هیچی باز بودو حالت اندامی و ساده ای داشت تنم کردم...پیرهن بلند بود و فقط چاک بلندی قسمت جلوش داشت که باعث میشد زیباییه و تراش پا به خوبی به نمایش گذاشته بشه...پایین موهای پرپشتم رو هم فر های درشتی داد و به حالت ساده رها کرد...
ادکولونی رو هم که از بوش میشد فهمید برای و*سوسه کردن جماعت خمار و کثیف امشبه روی بدنم خالی کرد...همونطوری که میخواستم آرایشم تند و زننده نبود,به غیر از چشمام که خمار و وحشی شده بود...تضاد این دو حالت ,جذابیتی رو داده بود که من امشب واقعا بهش نیاز داشتم...
به بقیه ی دخترا نگاه کردم..هر 5 نفر پیرهن های یک شکل و قرمز رنگی داشتیم..نظم خاصی توی این کاخ برقرار بود و این رو میشد از تمامی کارها و برنامه هاشون فهمید.....
دختره ها یک به یک از اتاق خارج میشدن تا برن به وظایفشون برسن...
دقایقی بعد من هم با قدم هایی مغرور بیرون رفتم..وارد سالن بزرگ و باشکوهی با تزیینات سفید رنگ شدیم....میزهای پایه بلندی اطراف سالن گذاشته شده بود و هر گروهی یا خونواده ای به حالت ایستاده پشت اون ها قرار میگرفتن.
خدمه در حال گذاشتن نوشیدنی و میوه بر روی میز ها بودن...صدای آهنگ ملایمی پخش شد...که نشون میداد کار رقاص ها شروع شده..و اون ها طبق اموزش ها میبایست با نهایت طنازی بدنشون رو به حرکت در میاوردن....
مهمون ها کم کم میومدن...آقا سلیمان با اون قیافه ی اخموش به دقت دخترها رو زیر نظر گرفته بود و فقط با دیدن مهمون ها لبخندی نثارشون میکرد...من فقط به سر میزها میرفتم و با لبخندی که روی صورتم بود جام ها رو پر میکردم....
از کیان خبری نبود...امشب فقط به دنبال اون بودم...چیز دیگه ای نمیخواستم...جام یکی از میز ها رو که مرد و زنی کنارش بودن پر کردم...بهشون میخورد زن و شوهر باشن...
نگاه خیره ی مرد طوری بود که دلم میخواست همون جا یه گلوله حرومش کنم...لحظه ی آخر که داشتم میرفتم مرد دستی از ه*وس به روی بازوهای ب*رهنه ام کشید..و من فقط لبخندی زدم و از اون میز فاصله گرفتم....
هنوز به سمت میز دیگه ای نرفته بودم که کیان و آرسان رو دیدم که با لبخند های سنگینی وارد شدن...کیان کت و شلوار مشکی رنگه اسپرتی پوشیده و موهای براق و مشکیش رو به سمت بالا برده بود...تو این دو,سه بار جز با تیپ مردونه و سنگین جور دیگه ای دیده نشده بود...
آرسان هم کت و شلوار قهوه ای رنگی پوشیده بود و همراه کیان به سمت آقا سلیمان رفتند...لبخند روی چهره ام عمیق تر و پر ناز تر شد..حرکاتم رو ظریف تر کردم...و باز هم به کار قبلیم مشغول شدم...طناز رو ندیده بودم..شاید نمیومد و شاید هم دیر تر وارد مهمونی میشد...
جام دیگه ای رو پر کردم..زیر چشمی حواسم به کیان بود...کنار آقا سلیمان ایستاد...قبل از اینکه ساقیه دیگه ای به اون سمت ببره راهمو به طرف آشپزخونه کج کردم..و ویسکیه محبوب کیان رو خواستم...و بعد از گرفتن بطری به سمت میزی که ایستاده بودن راه افتادم....باید ناز میکردم ولی نه اون نازی که جلف و سبکسری به نظر بیاد...مسلما کیان اطرافش این رفتار ها رو زیاد دیده بودپس من با طمانینه کارم رو میکردم...
جلوی میز ایستادم...آقا سلیمان دیگه نبود...فقط آرسان و کیان و یه جوون دیگه مشغول گفتگو بودن...
سنگینیه نگاه کیان رو حس کردم...بعد از اینکه در ویسکی رو باز کردم من هم بهش چشم دوختم..سرم رو به نشانه ی آشنایی خم کردم..ولی اون بعد از لحظاتی نگاه کردن به صورتم سرش رو به طرف آرسان برگردوند و جواب سوالش رو داد....
دستهای کشیده و برنزه شده ام رو جلو بردم و جام ها رو یکی یکی پر کردم....و از اون جا فاصله گرفتم...همین قدر هم کافی بود..باید اهسته آهسته پیش میرفتم و نمیزاشتم هیچ مشکلی پیش بیاد...
لباس رقاص ها اغلب کوتاه و تا کمی پایین تر از باسنشون بود...با آهنگ به خوبی تکون میخوردن...فعلا برنامه ی من فقط همین کار بود...به ساقی های دیگه نگاه کردم..هرکدوم سر یک میز مشغول شده و ابزار کثافت کاریه مردای ه*وس باز شده بودن...کاری هم نمیتونستن بکنن...یا باید میسوختن و میساختن...که از دید ادیان این گناه بود که تنت رو حراج کنی...یا باید خودکشی میکردن و گناهی به مراتب بدتر رو انجام میدادن...اینجا راهی برای پاک موندن وجود نداشت...هرکاری میکردی بزرگترین گناه رو انجام داده بودی...هیچ راهی نبود جز اینکه یه نفر میومد و دنیا رو متحول میکرد...و دیگه هیچ دختر برده ای دیده نمیشد...



مردی چاق ولی خوش پوش و خوش خنده بهم اشاره کرد برم سر میزش...با یه مرد و زن دیگه سر میز ایستاده بود...وقتی رسیدم و جام رو برداشتم دستهاش رو با ل*ذت بین موهام کرد..توجهی نکردم..کارم رو انجام دادم...وقتی میخواستم برم نزاشت...بازوهام رو گرفت و دستش رو دور کمرم گذاشت...نباید اخمام رو توی هم میکشیدم..چون اگه آقا سلیمان میشنید عواقب بدی داشت و من رو از نقشم دور میکرد..برای همین با لبخند خواستم که از خودم جداش کنم..ولی اون حریص تر دستاش رو روی کمرم فشار داد و گفت:
--عجب دختر زیبایی..اندام ه*وس برانگیزی داری..
موهام رو کمی عقب کشید و لباش رو به روی پیشونیم کشید...دلم میخواست عق بزنم....حالم رو به هم میزد..با عشوه ازش فاصله گرفتم..خواست به سمتم بیاد که خانم کناریش به حرف گرفتش...وفرصت فرار رو برای من فراهم کرد..ولی نگاه مرد از روم برداشته نشد...امیدوار بودم دردسری برام درست نکنه...چون اینطوری باید خطرات زیادی رو برای برطرف کردن این مشکل به جون میخریدم و ریسک میکردم...
بعد از اینکه کمی گشتم دوباره به سمت میز کیان برگشتم..اینبار کیان و آرسان تنها ایستاده بودن..و آرسان به طرز فجیعی در حال نوشیدن بود...ولی کیان توجهی بهش نداشت...تا الان ندیدم چیزی بنوشه...رفتم سمت آرسان..لبخندی بهش زدم..و جامش رو اینبار از شامپاین روی میز پر کردم و به طرفش کردم..دستش رو دور کمرم انداخت و منو به خودش فشرد و با سرخوشی گفت:
--عجب حوری بهشتی ای!!از آسمون نازل شدی؟
جامش رو یه نفس سر کشید...قبل از اینکه دوباره پر کنم خودش دست دراز کرد و جامش رو از شامپاین پر کرد..عجب دلی داشت...این همه که این میخورد واقعا برای بدن ضرر داشت..کیان دستش رو روی جام آرسان گذاشت و نزاشت که اون رو به طرف دهنش ببره..با اخم نگاهش کرد و گفت:
--بسه پسر..چه خبرته..امشب اینجا رو به گند میکشی..آروم تر...
آرسان به کیان چشمکی زد و گفت:
--یه شب هزار شب نمیشه..تو مهمونیا باید خورد و نوشید..اونقدر که دیگه آدم هیچی نفهمه...
اخمهای کیان بدتر توی هم گره خورد و با صدای جدی گفت:
--میدونی که از زیاد خوردن بدم میاد پس بس کن.
آرسان دستش رو از دورم باز کرد..سرش رو به کیان نزدیک کرد و گفت:
--خودت تازه یه ماهه عابد شدی..اونم بخاطره...
کیان اومد وسط حرفش و گفت:
--ببند دهنتو تا کار دستت ندادم.
با اینکه تند حرف زدن هیچکدوم از همدیگه ناراحت نشدن..معلوم بود که دوستیه خیلی عمیقی بینشون هست..ولی ابروهای کیان بعد از حرف آخر آرسان توی هم رفته بود...با جدیت به یه سمت دیگه نگاه کرد و دستی پشت آرسان زد و گفت:
--نکن با خودت اینکارو..نکن..
و دیگه بهش توجهی نکرد..آرسان خندید..دوباره دستش رو سمت شامپاین برد...وقتی قولوپی از شامپاین رو خورد اینبار من به حرف اومدم..در حالیکه به آرسان نگاه میکردم گفتم:
--دوستتون راست میگن...مشروبات الکی در کوتاه مدت باعث سرکوب دستگاه عصبی میشه..سرگیجه..حالت تهوع..کاهش بینایی از اثراتشن...و غیر از این ممکنه که باعث بشه کاری ازتون سر بزنه که بعدا پشیمون بشین..و اگه زیاد مصرف بشه باعث از دست دادن حافظه..فشار خون..و حتی سرطان میشه...بهتره چنین موردی رو شوخی فرض نکنین...
جام توی دست های آرسان بین زمین و هوا معلق مونده بود.. و خودش با چشمایی گرد شده نگام میکرد...نگاه تیز و برنده ی کیان رو هم روم حس میکردم...سکوتی که شده بود با خنده ی ناگهانی آرسان از بین رفت...قهقه ی بلندی زد و گفت:
--بیخیال بابا..چقدر سخت میگیرین یه نوشیدنیه که اثراتش هم با یه دوش رفع میشه..
--دقیقا اشتباهتون همین جاست...الکل با دوش و قهوه و هیچ چیز دیگه ای رفع نمیشه.دوره ی ده ساعته ی داره که حتما باید بگذرونه..
خنده ی آرسان جمع شد..دستش رو به حالت تهدید جلوم گرفت و گفت:
--داری گنده تر از دهنت حرف میزنی دختر...تو فقط به رقصت برس...حالا هم تا یه بلایی سرت نیاوردم از جلوی چشمام گم شو.
و یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با نگاهی خشمگین بهم اشاره کرد برم...کیان چیزی نگفت...فقط نگاه کنجکاوش بود که من رو میکاوید...دستش رو روی شونه های آرسان گذاشت و با اینکار ساکتش کرد...ترجیح دادم ادامه ی بحث رو نگیرم...برای همین از اون میز فاصله گرفتم...نمیدونم حرفام چقدر روی کیان تاثیر گذاشت..ولی اینبار وقتی سر میزهای دیگه هم که ایست میکردم هنوز نگاه خیره و ریز شده از کنجکاویه کیان رو روی خودم حس میکردم...با این احساس لبخندم هم عمیق تر شد..راه خوبی رو پیش گرفته بودم....
با پخش شدن آهنگ عربی متوجه شدم که نوبت هنرنماییه ساقی ها رسیده...همه ی رقاص ها کنار کشیدن و فقط ما پنج ساقی به هنرنمایی مشغول شدیم...حرکات ظریف و پرعشوه رو باید سر هر میز به نمایش میگذاشتیم...حرکت دادن شکم...طنازی..دلبری...قر دادن به کمر و تمام عضو های بدن...کنار میز آقا سلیمان رسیدم..بخاطر این هنر ذاتی و کلاس های فشرده ای که قبل از اومدن به ترکیه رفته بودم نهایت دقت رو روی تک تک حرکاتم داشتم...آقا سلیمان خوشش اومده ولی از بدشانسیه من همون مرد ه*یز و نجستی که سر میزش میخواست ازم استفاده کنه کنار آقا سلیمان ایستاده بود...با دیدن نگاه چندش آورش حرکاتم رو ساده تر کردم..و اخمام رو کمی توی هم کشیدم...صدای همون مرد رو شنیدم که در حالیکه چشمای گشاد شده از ه*وسش روی من ثابت شده بود به آقا سلیمان گفت:
--این دختر رو چند میدی؟امشب من میبرمش...
با شنیدن این حرف مغزم پیغام خطر داد..قرار نبود هیچکدوم از ساقی ها امشب به حراج گذاشته بشن...با امیدواری به دهن آقا سلیمان چشم دوخته بودم ولی اون هم با لبخند گفت:
--این حرفا چیه ...دیگه نبینم حرف قیمت بزنی...امشب این دختر هدیه ی منه به تو...



چشمام ناباور شد..حرکاتم سست و بی نظم شد...این کار تمام نقشه هام رو به هم میریخت..به هرحال من امشب زیر بار هیچ زوری نمیرفتم..ولی نقشم کامل به هم میخورد..مجبور میشدم برای دفاع از خودم فرار کنم..ولی من این رو نمیخواستم..نه...نباید اینطوری میشد...نباید میزاشتم..از اون میز فاصله گرفتم...داشتم فکر میکردم...و حرکات سبکی رو هم با بدنم انجام میدادم...
کیان رو دیدم که اخماش رو توی هم کشیده و به میز جلوش نگاه میکنه...اصلا حواسش به دخترای اطرافش نبود..از همون اول که اومده بود به هیچ دختری نگاه نکرده بود...خیلی برام عجیب بود...دندونام در حال رقصیدن از نفرت روی هم رفتن و با خودم گفتم شاید از عشقش به طنازه که حاضر نمیشه حتی نگاهی به دخترای اطرافش بندازه...خشمی که توی وجودم دوباره با شدت بیشتر فعال شده بود مغزم رو کار انداخت....
نباید بدون اینکه تلاش کنم جا میزدم..تنها راهی که موفقیتش پنجاه پنجاه حساب میشد استفاده از خود کیان بود...با این فکر دوباره لبخندم رو عمیق کردم..حرکاتم رو ظریف تر از قبل کردم و به کنار میز کیان و آرسان رفتم...وقتش بود..وقتش بود که از تمام هنرم توی رقص استفاده کنم..زل زدم به کیان...ناز کردم..عشوه ریختم...کمرم رو حرکت دادم..ولی نگام نکرد...حتی ذره ای سرش رو بلند نکرد....
در عوض چشمهای آرسان روی بدن خوش فرمم ثابت مونده بود...رفتم سمت کیان..باید جرات به خرج میدادم..الان وقت خوب وبد کردن نداشتم...پشتش ایستادم...از همون پشت دستم رو روی سینش گذاشتم و با ظرافت حرکت دادم...تکون نخورد...کارم رو تکرار کردم...سمت گردنش آوردم...و دوباره به آهستگی یه دستم رو از پایین و دست راستم رو از روی شونه هاش حرکت دادم.. اینبار دستم رو گرفت و منو برگردوند...نگاه خشمگینی بهم انداخت...رقصم رو متوقف کرده بودم...و به چشمهای عصبانیش و چهره ی درهمش نگاه میکردم..متوجه دلیلش نشدم....یعنی واقعا دوست نداشت؟....هیچی بهم نگفت..کسی هم بود که این حرکات رو دوست نداشته باشه؟....چشمای خون شده و شماتت بارش رو ازم گرفت...دستم رو ول کرد..نفس عمیقی کشید و برای چند ثانیه ای من رو زیر نگاهش گرفت..دقیق به چشمام زل زده بود....و بعد با قدم هایی خودخواه و مغرور به سر میز آقا سلیمان رفت...یعنی میخواست چیکار کنه؟؟واقعا از حرکات من خوشش نیومده بود؟همچین چیزی غیر ممکن بود...سر میز مات ایستاده بودم..تمام نقشه هام به باد هوا رفت...میخواستم با حرکات اغوا گرم روش کار کنم و ازش بخوام نزاره من امشب از اینجا برم...ولی...
حالا باید چیکار میکردم؟آرسان که انگار صحبت هامون رو در مورد شراب فراموش کرده بود خندید و گفت:
--بد کردی دختر..
تعجب کرده بودم..ولی نشون نمیدادم...کیان با همون مردی که من امشب میخواستم باهاش برم دست داد..تمام رشته هام پنبه شده بود..امشب شب جا زدن بود..باید برای حفظ بکارتم...حفظ دختر بودنم همه چی رو به هم میزدم...دور همه ی فرمول ها و برنامه ها رو خط میکشیدم ..باید از اینجا میرفتم...وگرنه یا خودم رو میکشتم یا اون مردک خیک رو...
از میز آرسان دور شدم...رقص تموم شده بود...همه رفتن سر میز ها و برای خودشون غذا گرفتن..اما من به یه گوشه پناه بردم..فکر کردم و فکر...یعنی راهی نمونده بود؟...بعد از خوردن شام باز هم کمی بزن و بکوب شد....کمی دورتر تو یه نقطه ی گنگ ایستاده بودم و کیان رو زیر نظر گرفته بودم..اصلا نگاه نمیکرد..به هیچ رقاصی چشم نمیدوخت..هیچ ساقی ای براش مهم نبود...غیر ممکن بود..چیزایی که من ازش شنیده بودم اینی نبود که میدیدم.کیان اهل خوش گذرونی بود...پس چرا امشب اینکارو نمیکرد....هنوزم میخندید..صحبت میکرد..ولی یا با دوستاش بود یا با خونواده هایی که کنارش میومدن ..
آخر مهمونی شده بود..کلافه شده بودم...ناخن هام رو از عصبانیت کف دستم فرو میکردم...نگاهم به اون مرد چاق افتاد...اون هم من رو دید..داشت میرفت..پس زمان رفتن من هم رسیده بود...امشب گورت رو خودم برات میکنم عوضی....مرتیکه آشغال مفت خور..به سمت آقا سلیمان رفت..باهاش دست داد..هر لحظه منتظر بودم من رو صدا کنن...ولی در برابر چشمهای ناباور من اون مرد از سالن خارج شد و رفت...یعنی چی؟؟؟باورم نمیشد...پس...این یعنی منو نفروخته بودن...لبخند پیروزی بخشی روی لبام اومد...خدا رو شکر کردم..چشمام رو بستم و گفتم...ازت ممنونم مسیح...صدایی کنار گوشم شنیدم:
--هی دختر..برو کنار میز آقا سلیمان...باهات کار دارن..فکر کنم شانس بهت رو کرده...امشب بدجور چشما رو خیره کرده بودی...
چشمام رو باز کردم..به دختر رقاص نگاهی انداختم...منظورش چی بود؟شانس؟کنجکاو گفتم:
--چیشده؟
--برو خودت میفهمی...فکر کنم از فردا باید خیلی مواظب خودت باشی..چون توجه و حسادت خیلی ها رو به خودت جلب کردی...
چشمکی زد و رفت...به میز آقا سلیمان نگاه کردم..دیگه اون مرد چاق نبود..پس چرا منو صدا کرده بودن؟چرا باید بقیه بهم حسادت کنن؟در حالیکه فکر میکردم و به دنبال دلیلی برای این اتفاق بودم به سمت میز رفتم...رو به روی آقا سلیمان ایستادم...کیان و آرسان هم بودن...کیان رو به داییش گفت:
--شب خوبی بود دایی...
داییش خندید و گفت:
--خوشحالم که بلاخره فهمیدی کسایی که برای من کار میکنن دخترای فوق العاده این.امشب حتما شب خوب و لذتبخشی داری...
سپس دست روی شونه های کیان گذاشت و گفت:
--برو خوش باش پسر...برو..
کیان نگاه جدی اش رو به آرسان دوخت و با سر بهش اشاره کرد و بعد از اون به سمت در خروجی حرکت کرد...حتی به من نگاه کوچیکی ننداخت..پسره ی نامروت..دندون هام رو روی هم فشار دادم...فکر نکن کار منو تو اینجا تموم شده و به همین راحتی جا میزنم...من برای انتقام از تو قسم خوردم...قسمی که اگه نتونتم انجامش بدم خودم رو میکشم...
صدای آقا سلیمان باعث شد نگاه از رفتن کیان بگیرم.
--خوشم اومد...امشب خودت رو نشون دادی...از فردا تو یکی از بهترین خدمه ی من میشی...و توی مهمونی های خصوصیه من میتونی شرکت کنی..البته همه ی این ها به امشب و میزان رضایت خواهرزاده ام بستگی داره...
سرم رو که زیر بود بالا آوردم و به چشم های آقا سلیمان نگاه کردم تا هدفش رو از این حرف بفهمم..که با زدن ادامه ی حرفش توی شوک بزرگی فرو رفتم.
--دنبال خواهر زادم برو..امشب تو رو خواسته...شب خوب و رویایی ای رو براش بساز...چون اگه ناراضی باشه دیگه هرگز نمیتونی زندگی کنی...برای ل*ذتش هرکاری میتونی بکن...
دستام لرزید..لبم رو ناخودآگاه گاز گرفتم..چشمهای گشاد شده از حیرتم به روی لبهای آقا سلیمان ثابت ماند... ((امشب تو رو خواسته))((تو رو خواسته))


همینطور مات ایستاده بودم..باید چیکار میکردم؟؟نباید به این زودی همچین اتفاقی میفتاد...با صدای عصبانیه آقا سلیمان به خودم اومدم:
--برو..خواهر زاده ی من رو منتظر نزار.
نگاه از آقا سلیمان گرفتم و به سمت در خروجی حرکت کردم..باید باز هم یه راه فراری پیدا میکردم...از ساختمون که خارج شدم لیموزین مشکیه کیان با دری باز اونجا بود...
ذهنم متمرکز نمیشد...رو دست بدی خورده بودم...با قدم هایی آهسته به سمت لیموزین رفتم و رو به روی کیان نشستم...نگهبان در رو بست...
آرسان هم کنار کیان نشسته بود...کیان با سر به راننده اشاره کرد حرکت کنه و بعد از اون سرش رو به صندلیه پشتش تکیه داد و چشماش رو بست..اما حواس آرسان به من بود...
نگاه عادی ای به سراسر این لیموزین بزرگ انداختم...یک راهروی باریک به همراه تعداد زیادی صندلی که روکش های سفید داشتن...گوشه ی سمت راست یک میز به همراه انواع و اقسام نوشیدنی ها بود...باند های ضبط دور تا دور لیموزین رو گرفته بودن...نمایشگر بزرگی هم داخل لیموزین بود..و خیلی چیزهای دیگه که سرسری از دیدنشون گذاشتم...میشد اینجا یک زندگیه مستقل رو شروع کرد..
کیان هنوز چشماش بسته بود..و آرسان هم به بیرون نگاه میکرد...بعد از مدت زمان نسبتا کوتاهی ماشین متوقف شد...
از شیشه به بیرون نگاه کردم...چشمام رو به درختی که اون شب کذایی و نفرت انگیز پشتش پناه گرفته بودم دوختم....و باز هم شعله های خشم جزء جزء بدنم رو سوزاند...محال بود کنار بکشم...نگاهم غیر ارادی بی احساس و یخ زده شد..ماشین دوباره حرکت کرد و اینبار داخل باغ خونه ی کیان نگه داشت...
در لیموزین توسط یکی از نگهبان ها باز و کیان بی توجه به اطرافش از لیموزین پیاده شد...
آرسان به من نگاه میکرد..فکر کنم منتظر بود تا اول من پیاده بشم..برای همین به نرمی بیرون اومدم و بعد از اون آرسان پشت سرم اومد...طبق اطلاعاتی که من داشتم آرسان جدا از کیان زندگی میکرد ولی الان داشت با ما وارد خونه میشد...شاید با هم کار داشتن..یا حوصله ی خونه رفتن نداشت...
همراه کیان و آرسان از پله های بزرگ ساختمون بالا رفتم..دو طرف پله ها مجسمه ی شیر گذاشته شده بود...وارد ساختمون شدیم...بلافاصله یک خدمتکار اومد و کت کیان و آرسان رو گرفت...ساختمون غرق در سکوت بود..شاید بخاطر این بود که ساعت از 2 نیمه شب هم گذشته بود و اغلب خدمه خواب بودن...
کیان در حالیکه به سمت سالن کناری میرفت خطاب به خدمتکار گفت:
--خانم رو به اتاق مهمان راهنمایی کن.
و خودش به همراه آرسان رفتن...یعنی از من گذشته بود؟چیزی ازم نمیخواست؟؟دلیلش از اینکار چی میتونست باشه؟شاید نمیخواست من رو توی اتاقش راه بده و این روابط کثیف رو توی اتاق های دیگه نگه میداشت...متعجب شده بودم...توی فکر فرو رفتم...باید دلیل کارهای کیان رو میفهمیدم وگرنه خیلی از نقشه عقب میفتادم...اگه سراغم میومد باید چیکار میکردم؟
خدمتکار بعد از خم کردن سرش به احترام کیان ,حرکت کرد...کمی که جلوتر رفتیم برای رفتن به طبقه ی بالا دو تا راه پله ی عریض و بزرگ بود...از راه پله ی سمت چپ بالا رفتیم...جلوی یک اتاق نگه داشت و در رو برام باز کرد..
برق اتاق رو زد و منتظر شد من وارد بشم...یک تخت خواب دو نفره سفید رنگ کنار پنجره بود...یک میز آرایش که هرنوع وسیله ای روش یافت میشد...دو تا در دیگه که حدس میزدم دستشویی و حموم باشن...
کنار پنجره رفتم و به بیرون نگاه کردم..حیاط بزرگی بود که به زیبایی و ظرافت تزیین شده بود...بیشتر از درخت ,سبزه کاری شده بود...و استخر بزرگی هم دقیقا وسط حیاط خودنمایی میکرد...
بعد از اینکه متوجه رفتن خدمتکار شدم سریع برگشتم..به سمت در رفتم و به آرومی بازش کردم...
سعی کردم حرکاتم زیاد مشکوک نباشه تا اگه دوربینی هم احیانا بود و به فرض بعدا دیده میشد خیلی طبیعی به نظر برسم..راه رفته رو برگشتم...
به طرف همون جایی که آرسان و کیان رفتن حرکت کردم...کسی اون اطراف نبود...
نگاهی به سر تا سر جایی که ایستاده بودم انداختم...نه هیچ اثری از دوربین نبود...حتی کوچکترین چیز مشکوکی ندیدم..
با صدای پاهای یک نفر به سرعت پشت میزی پناه گرفتم....یه دختر خدمه بود که از اتاقی بیرون اومد و به سمت ته سالن رفت...وقتی همه جا امن شد از مخفیگاهم بیرون اومدم و پشت در مجلل و باشکوهی که کیان واردش شده بود ایستادم...
چون بالای در به سالن دید داشت کنار دیوار رفتم و به حالت کج ایستادم..طوری که هم به جایی که کیان و آرسان نشسته بودن دید داشته باشم و هم صداشون رو بشنوم...
کیان روی مبل نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته بود...آرسان هم روی همون مبل در فاصله ای نه چندان دور ازش نشسته بود...هر دو تا ساکت بودن...نمیدونستم حرف هاشون رو زده بودن یا اینکه هنوز حرفی رد و بدل نشده بود...
دو دقیقه ی دیگه به همین منوال گذشت...داشتم کم کم عصبی میشدم که آرسان خودش رو به کیان نزدیک کرد و باصدای آرومی که مجبورم میکرد گوشام رو بیشتر تیز کنم گفت:
--چته پسر؟میفهمی داری با خودت چیکار میکنی؟از زندگیت زدی...بسه دیگه کیان..من نمیتونم تو رو اینطوری ببینم...اون شب هر اتفاقی افتاد دیگه تموم شده...خیلی ازش میگذره...من راه حلش رو هم جلوی پات گذاشتم..دیگه از فکرش بیا بیرون..به زندگیت برس..باور کن کاری که من گفتم بکنی هر دو تاتون راحت ترین..
کیان کلافه یکی از دستاش رو از روی سرش برداشت و کمی فاصله داد و گفت:
--ولم کن آرسان..حوصله ی حرف زدن ندارم...
آرسان نفسش رو عمیق بیرون داد و گفت:
--اوه یادم نبود..مشکل تو یه چیز دیگست....آخه رفیق من...عزیز من...یعنی چی که هر دفعه واسه یه جشن زهرماری میری خونه داییت و برمیگردی برج زهرمار میشی؟خب تو که عذاب میکشی نرو..هرچند برای من دلایلت غیر موجهه..به نظر من ذهن تو زیاد از حد بسته است..به دنیای مدرن فکر کن...دیگه افکار قدیمی و فسیل شده به درد این دوره زمونه نمیخوره...


کیان بدون اینکه سرش رو تکون بده محکم به میز جلوش کوبید و گفت:
--ساکت شو..د ساکت شو لعنتی..
برگشت سمت آرسان..دیگه چهره اش رو ندیدم ولی صداش رو شنیدم که با عصبانیت گفت:
--تو نمیدونی من چی میکشم...تو نمیفهمی...دیدن اون دخترا...اینطوری...
کلافه از جاش بلند شد..چند قدم فاصله گرفت و دستش رو توی موهاش کشید و گفت:
--اونا ناموسای منن..حالیته؟دخترای ایران...تک تکشون ناموس من حساب میشن.....
برگشت و گلدونی که کنارش بود رو پرت کرد پایین..گلدون با صدای وحشتناکی شکست...آرسان سریع بلند شد و به سمت کیان رفت...کیان با عجز گفت:
--نمیتونم ببینم..نمیتونم ببینم که خودشون رو میفروشن..پس منه بی غیرت به چه دردی میخورم...تا کی باید بخاطر احترام به داییم چشم روی همه چی ببندم؟تا کی باید تن فروشیه اونا رو ببینم و دم نزنم؟با دیدن هر کدومشون میمیرم...میفهمی آرسان؟
--چرا فقط دخترای ایران؟تو که دو رگه ای..ولی چرا روی ایرانیا حساسی؟
کیان در عرضچند ثانیه به خودش مسلط شد...پوزخندی زد و دستش رو روی شونه های آرسان گذاشت..نگاهش دوباره نافذ و جدی شد و گفت:
--چون که من خودم رو یک ایرانی میدونم..یه مرد ایرونی غیرت داره..نمیزاره هیچ دختری از کشورش آسیب ببینه..چه خواهر باشه چه دختر همسایه..چه نامزدش باشه چه زن یکی دیگه...حاضره بمیره ولی ناموسش رو تو این حالت نبینه...نبینه که دختر هم وطنش دلبری میکنه...ابزار ه*وس یه بیگانه میشه...دامنش کثیف میشه..ه*رزه میشه...به نکبت و ف*حشا کشیده میشه...نمیتونه ببینه و ساکت باشه...ولی من دارم میبینم...دارم میبینم که اونا رو میخرند...ازشون سو استفاده میکنن...پاکی و باکره گیشون رو میگیرن و هیچ غلطی نمیکنم....میدونی چرا داییه من فقط قاچاق دختر ایرانی میکنه آرسان؟میدونی چرا یکبار از اروپا دختر وارد نکرده؟
کمی به آرسان نگاه کرد و وقتی جوابی نگرفت گفت:
--چون دخترای ایرانی زیبان...یه زیباییه اصیل...پاک...اونا چهره و اندام های ه*وس برانگیز و خاصی دارن..طوریکه یک مردک عرب یا ایرانی ندیده نمیتونه در برابرشون مقاومت کنه...اونا به طور طبیعی پر از عشوه و نازن...هر مردی رو به زانو در میارن..ش*هوتش رو به کار میندازن..از پس هرکاری بر میان...شک ندارم که خود تو هم همین حسو داری...ولی اون دخترا انقدر طریفن که نباید بهشون دست زد...یک مرد کثیف و ل*اشی حق نداره لمسشون کنه...من حتی خودم رو لایق گرفتن گرفتن دستشون از روی ل*ذت و ه*وس نمیبینم...این یه ننگه برای من...یه لکه ی نکبت و کثیف...اینکه بی غیرتم یه لحظه من رو راحت نمیزاره...زجر...درد...شرم...من یه ایرانیم...میفهمی؟...تف توی هرچی بی ناموسی و بی غیرتیه..!
اینبار آرسان بود که شونه های کیان رو گرفت و گفت:
--به من بگو میتونی چیکار کنی؟هان؟کاری از دستت برمیاد؟میخوای به داییت پشت کنی؟میدونی که تنها امیدش تویی..هرکاری خواستی بخاطرت کرده...پس تو هم اینا رو ببین و بگذر...
کیان حرف های جالبی میزد..حرف هایی که در ظاهر قشنگ بودن..ولی همش دروغ بود...خود پست فطرتش هم این گناه رو کرده بود...چطور میتونست به روی خودش نیاره...خواهر من رو همین عوضی ازم گرفته بود..همین عوضی شب رو تا صبح با طناز گذرونده بود و خواهر من رو داغ دیده کرده بود....حالا اینجا برای یکی دیگه داد میزد...
آرسان سعی کرد جو رو عوض کنه...خندید و گفت:
--بیخیال پسر...بلاخره یه روزی همه چیز درست میشه...تو اول از همه باید احترام داییت رو نگه داری..
کیان نفس عمیق و کلافه ای کشید..دوباره اومد سمت مبل و روش نشست و گفت:
--میدونم..میدونم..
آرسان با خنده در حالیکه به طرف کیان میرفت گفت:
--فکر کنم باید به یک روان پزشک نشونت بدم...خیلی عصبی شدی.
کیان لبخند پر دردی زد و گفت:
--ببند روانی...اول از همه باید خودت رو نشون بدم...چون انقدر نفهمی که هنوز دور و اطراف من میپلکی..من جات بودم یه لحظه حاضر نمیشدم همچین آدمی رو تحمل کنم..
آرسان پاهاش رو روی هم انداخت و بی خیال گفت:
--خیلی مشکل نداری..فقط یه خورده مغرور و خودپسند و خوش گذرونی...آهان یه چیز دیگه...با دخترای اینجا حالتو میکنی اونوقت رو دخترای ایران غیرتی میشی...یه درصدم با خودت فکر نمیکنی شاید من یه بار تو عمرم رگ غیرتم فعال بشه و بزنم چش و چالتو بیارم پایین...دیگه سیب زمینی بی رگ که نیستم...راستی فرداشب پایه ی باشگاه هستی؟مانکن های دل باخته ات همه اونجا جمعن..هم حال میکنیم.. هم یه سری معاملات انجام میدیم..
کیان بر و بر نگاهش کرد و با قیافه ی جدی گفت:
--وا غیرتا...
و هر دو با هم زدن زیر خنده..چه تضاد جالبی داشتن..یکی ادعای غیرتی بودن روی مردمش رو میکرد و اون یکی انقدر بی غیرت بود که دوستش رو به ل*ذت بردن از دخترای کشورش دعوت میکرد...




مطالب مشابه :


رمان وحشی اما دلبر

مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: تو با تمام قلب من نیومده یکی شدی




رمان وحشی اما دلبر - 1

مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: تو با تمام قلب من نیومده یکی شدی




رمان وحشی اما دلبر - 4

- رمان وحشی اما دلبر - 4 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان وحشی اما دلبر - 15

- رمان وحشی اما دلبر - 15 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان وحشی اما دلبر - 7

- رمان وحشی اما دلبر - 7 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان وحشی اما دلبر - 5

سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به




رمان وحشی اما دلبر 13

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان وحشی اما دلبر 13 - انواع رمان های طنز عشقولانه




رمان وحشی اما دلبر 3

بـــاغ رمــــــان - رمان وحشی اما دلبر 3 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




رمان وحشی اما دلبر - 13

- رمان وحشی اما دلبر - 13 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




برچسب :