پرنیان سرد 1

_"نگاش کن! دختره بیچاره رنگ به روش نمونده!" _"فراریه؟" "نه بابا به سر و وضعش که نمیاد! معلومه خیلی ترسیده!" "باید کمکش کنیم!" "خانوم بیا بریم! میخوای مارو بندازی تو دردسر؟!" دورم جمع شده بودن و هرکدومشون یه چیزی میگفتن! صداشون مثل ویز ویز مگس تو گوشام می پیچید! ناخودآگاه ساعاتی قبلو به یادآوردم: "ما موفق میشیم من مطمئنم!" شهاب چشمای محزونو زیباشو بهم دوخت و درحالی که صورت رنگ پریدمو نوازش می کرد، گفت:"دل شوره دارم!" به زور جلوی ریزش اشکامو گرفتم، نباید تو اون وضعیت با گریه کردن بهش استرس میدادم باید سعی میکردم آرومش کنم، با لحن دلجویانه ای گفتم:"شهاب جان! خدا با مائه! نگران نباش!" تو نگاهش هنوز هم ترس و دودلی موج میزد، اما برای اینکه خیالمو راحت کنه، لپمو کشیدلبخندی زورکی زد:"بیا بریم! بریم که ممکنه بقیه فکرای بد بد کننا!" خنده ی عصبی ای کردم ،دست شهابو توی دستم محکم فشردمو به جمع بقیه پیوستیم! اما حالا... من... فقط و فقط من، گوشه ی این خیابون تاریک اما شلوغ نشسته بودم و میلرزیدم! دستامو روی گوشام گذاشتم و فریاد زدم:"شهاب!" ماشین بنز سیاه رنگی ایستاد و من از لابه لای صدا و نگاههای مردم، چشمای سرخ و متورم مهسا رو تشخیص دادم که با عجله به طرفم می دوید. رنگ خاکستری چشماش دیگه به راحتی قابل تشخیص نبود.روی زمین، کنارم نشست و سعی کرد بلندم کنه! اما من با نهایت قدرت به زمین چسبیده بودمو بلند نمی شدم! اشک می ریخت و التماس می کرد:"توروخدا پاشو! بلندشو عزیز دلم!" اما بی فایده بود!هرچقدر سعی کرد نتونست کاری از پیش ببره، درحالی که به شدت گریه می کرد، داد زد:"امیر! امیر! بیا کمک! " در ماشین دوباره باز شد و اینبار مردی قد بلند، لاغر اندام، با موهای سیاه لخت و با چهره ای مردانه و جذاب، اما با نگاهی که نگرانی و دلهره درش موج میزد، به طرفمون اومد: داییم:امیر! ازش میترسیدم! ترس که نه! یه جورایی ازش خیلی حساب می بردم! و اونم خیلی خوب اینو می دونست! دستمو گرفت و گفت:"بلندشو!" برای اولین بار، به حرفش اعتنایی نکردم ! دوباره گفت:"بهت گفتم بلند شو رزا!"
بازم بلند نشدم!
اینبار تقریبا عربده زد:"این مسخره بازیو تمومش کنو بلند شو!" ناخودآگاه مثل بچه ها، زانوهامو بغل کردم و با لحن معصومانه گفتم:"شهاب!" به مهسا که پابه پای من اشک میریخت نگاهی کرد و گفت:"تو برو تو ماشین!" مهسا بدون اینکه حرفی بزنه سوار ماشین شد. بغض کرده بودم، کنترلی روی اشکام نداشتم! گفتم:"امیر! من شهابو می خوام!" و زدم زیر گریه! فکر دلم دلش یه کم برام سوخت، چون روی زمین زانو زد و با لحن ملایمی گفت:" توروخدا انقدر گریه نکن! بیا بریم! به خاطر شهاب!" بلندشدم و گفتم:"امیر می خوای منو ببری پیش شهاب؟!" اشک تو چشاش حلقه زد ، سرشو انداخت پایین و در حالی که دستمو می کشید، گفت:"آره بیا بریم!" دودل بودم اما باید شهابو میدیدم. دنبالش رفتم و سوار ماشین شدم... مهسا هنوزم گریه می کرد! صدای هق هق و فین فین کردنش اعصابمو به هم ریخته بود!!! حالا مگه چه اتفاق مهمی افتاده بود که داشت خودشو می کشت؟! منکه نمی فهمیدم!! با حرص گفتم:"اه! میشه بس کنی؟ داری اعصابمو خرد می کنی!" با تعجب نگاهم کرد! با عصبانیت گفتم:"چیه؟ تا حالا آدم ندیدی؟" من من کنان گفت:"تو... تو یادت نمیاد؟" "نه! چیو باید یادم بیاد؟؟! بس کن!" امیر با دست به مهسا اشاره ای کرد و چیزی گفت. چشمامو روی هم فشردم، درد وحشتناکی رو توی سرم حس کردم، سرگیجه ی شدیدی داشتم، شقیقه هامو با دست فشردم و... نفس کشیدن برام سخت شده بود و حالت تهوع داشتم. شده بودم مثل پرنده ی بی دفاعی که از ترش گربه، جیکش در نمیاد! همه جا تاریک بود و به سختی می تونستم محیط اطرافمو ببینم. فقط تیزی چاقویی رو روی گردنم حس می کردم. به مغزم فشار بیشتری آوردم اما چیز دیگه ای یادم نیومد. چشمامو که باز کردم، جلوی ساختمون گروهیمون بودیم! با تعجب پرسیدم:"شهاب اینجاس؟" امیر کمکم کرد از ماشین پیاده شم و گفت:"آره! بیا بریم!" با اشتیاق پله های آپارتمانو دو تا یکی بالا رفتم. قبل ازینکه کلیدمو پیدا کنم، امیر درو باز کرده بود. با عجله وارد شدم و داد زدم:"شهاب! شهاب!" "شهاب!" اما جوابی نشنیدم، به امیر که توی آشپزخونه بود، گفتم:"پس کجاس؟" "رفته بیرون زود برمیگرده!" لیوان آب پرتقالی که تو دستش بود بهم داد و گفت:"حتما خیلی تشنته همشو بخور!" آب پرتقالو به نفس سر کشیدم و گفتم"خدا خیرت..." اما قبل ازینکه بتونم حرفمو تموم کنم، سرم سنگین شد و بعد... پارچه ی سیاهی روی چشمامو پوشونده بود و همون یه ذره دیدی هم که قبلا داشتم از بین رفته بود، صدای قهقهه ی چندش آور و کریه مردی رو میشندیدم :"حسابی رو دست خوردین نه؟ می خواستین شکار کنین خودتون به دام افتادین!!" و دوباره خندید. با عصبانیت گفتم:"اوضاع اینجوری نمی مونه!" حرکت انگشتای زمختشو روی صورتم حس کردم، خودمو عقب کشیدم و داد زدم:"به من دست نزن احمق!" قهقهه ای زد و بهم نزدیکتر شد! گفت:"مثلا می خوای چیکار کنی خانوم کوچولو؟" با پام ضربه ی محکمی به مچ پاش زدم، زیاد کارساز نبود ولی حداقل باعث شد ازم دورشه! دوباره خندید و گفت:" از دخترایی مثل تو خیلی خوشم میاد! با اینکه تو بد مخمصه ای گیر افتادی هنوزم خیلی بی پروایی!" "ولی من از آدمایی مثل تو حالم بهم میخوره!" "واسه همینه که میخوامت عزیزم!!!!" "خف..." صدای نوچش حرفمو قطع کرد:"رِئیس پسره اومد!" "عالیه!دختر کوچولو شاهزاده جذابتم اومد! حتما خیلی دوستت داره!" زیر لب گفتم:"لعنتی!" "فقط دهنتو ببند!" همه جا تیره و محو شد، انگار اسیر گردبادی وحشتناک شده بودم، صدای شلیک گلوله رو شنیدم و فریاد زدم. دیگه نه از چشم بند سیاه خبری بود، نه ازون مرد، تنها من بودم و زمینی سرخ از خون، من و یک... جنازه...! دستمالی مرطوب روی پیشونی خیس از عرقم کشیده می شد. چشمامو آروم باز کردم، مهسا بود. امیرم با چهره ای نگران کنارم نشسته بود.دیگه تقریبا همه چیزو به یاد آورده بودم، اما نمی تونستم گریه کنم. باصدای گرفته ای پرسیدم:"پس شهاب کجاس؟ هنوز نیومده؟" مهسا سرشو پایین انداخت و حرفی نزد، امیر گفت:"نه هنوز!" داد زدم:"شماها خیلی دروغ گویین! من همه چیو میدونم! شهاب مُرده! مگه نه امیر؟" چیزی نگفت! اینبار بلندتر داد زدم:"مگه نه مهسا؟!" اشک توی چشماش حلقه زد. بلند شد و از اتاق بیرون رفت! با صدای سرد و بی روحی پرسیدم:"تونستین بگیرینشون؟" امیر که از لحن صدام تعجب کرده بود گفت:"هان؟!" با پرخاشگری گفتم:"گوشات مشکل پیدا کردن؟! گفتم تونستین گیرشون بیارین؟" "نه!" "نه؟! چرا نه؟! میدونی چه قدر گذشته؟ تا همین الآنشم وقت زیادی از دست دادیم!" "تو تو شرایط خوبی نبودی! چه جوری میتونستیم کاری بکنیم؟" پوزخندی زدم و گفتم:"من؟! مگه مهمه؟ شهاب به خاطر اینکار جونشو از دست داد! اونوقت تو میگی به خاطر من..؟" از جام بلند شدم که گفت:"تو نیاز به استراحت داری! با خودت لج نکن!" "من خوبم!" "من نمیذارم جایی بری! رضا رفته اوضاع رو بررسی کنه! به هر حال کاری از دست تو بر نمیاد!" بی توجه به حرفش از جام بلند شدم که فریاد زد:"چرا نمی فهمی؟ از دستت کاری بر نمیاد!" ناگهان چیزی رو به یادآوردم و با بغض گفتم:"جنازش؟ امیر با هاش چیکار کردین؟ دفنش کردین؟" "نه!" با گریه گفتم:"منوببر پیشش! میخوام برم پیشش!" جلو اومد و محکم بغلم کرد:"نمیشه! اون پیش ما نیست!" خودمو از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم:"چی؟چرا؟" "نتونستیم پیداش کنیم! فکر میکنم جنازشو سوزونده بودن!" سرم گیج رفت، روی زمین افتادم و پرسیدم:"یع.. یعنی... هیچی... ازش نمونده؟" سرشو پایین انداخت! "جواب بده امیر!" "چرا!فقط یه دست نیمه سوخته و ..." "و چی؟" "و حلقش!" با صدایی که خودمم به زور میشنیدم، گفتم:"ح..حل...!"
دوباره با کابوس اون شب کذایی از خواب پریدم. مهسا روی مبل کنار تخت خوابش برده بود، خستگی و آشفتگی از سرو روش می بارید. آروم از تخت پایین اومدم و پاورچین پاورچین خودمو به اتاق نشیمن رسوندم. گوشی امیرو از رو میز برداشتم و شماره ی رضا رو گرفتم.
چند ثانیه بعد، جواب داد:
"چیه امیر؟"
"رزا ام!"
جا خورد. "رزا تو؟! حالت خوبه؟"
"من خوبم!"
"چیزی شده؟"
"باید ببینمت!"
من من کنان گفت:"چ چ ...چی الان؟!"
"آره! من دارم میام اونجا!"
"ن نه! صبر کن! اینجا نمیشه! نیم ساعت دیگه تو محوطه ی پایین مجتمع می بینمت!"
"باشه منتظرم!"
خیلی سریع لباسمو عوض کردم، برای اولین بار در طی این چند روز، به آینه نگاه کردم!! از بس گریه کرده بودم، چشمام اندازه ی نخود شده بودن دور چشمای مشکیمو هاله ای از رنگ سرخ پوشونده بود. مژه های فروبلندم به هم ریخته و پراکنده بودن. صورتم بی روح بود و لبام دیگه اون رنگ سرخ سابقو نداشتن! سفید بودن! سفید سفید!!! سرم به شدت درد می کرد. موبایلمو برداشتم و از خونه بیرون اومدم. حوصله نداشتم صبر کنم تا آسانسور بیاد واسه همین با عجله از پله ها رفتم پایین!!! وقتی به محوطه رسیدم، نفس نفس میزدم. روی یه نیمکت خالی نشستم و منتظر شدم.

"چشمات"
"چشمام چی؟ چیزی کنار چشمامه؟"
خندید و گفت:"نه! توی چشمات یه چیزی رفته!"
با تعجب چشمامو مالیدم و گفتم:"چی؟"
"قلب من!"
گونه هام سرخ شد و سرمو پایین انداختم! با دست سرمو بالا آورد، تو چشمام نگاه کرد و خندید."وقتی خجالت می کشی خیلی با مزه می شی!"
"چرا من؟"
"تو با همه فرق داری! کدوم دختری حاضره تو سن تو همچین خطری کنه و جون خودشو به خطر بندازه؟!"
"مهسا!"
"رزا! مهسا ممکنه با دل و جرئت باشه! ولی اونی که دل منو برده تویی نه اون!"
با لجاجت ادامه دادم:"مهسا ام خیلی خوشگل و خانومه! من نمی فهمم چرا اون دلتو نبرده؟"
مشتشو انقدر محکم روی میز کوبید که نیمی از قهوه ی توی فنجون ریخت!
"چرا نمی فهمی؟ من نمی تونم زیبایی هیچکسو غیر از تو ببینم! رزا! من دوستت دارم!"
"سلام"
با صدای رضا از جا پریدم! دستپاچه جواب دادم:"سلام! کی اومدی؟"
روی نیمکت با فاصله کنارم نشست و گفت:"چند دقیقه ای میشه! انقدر تو خودت بودی که نفهمیدی!"
بحثو عوض کردم:"چند روزی میشه که ندیدمت!"
"آره! ولی من دیدمت!"
با تعجب گفتم:"جدا؟ کی؟"
"چندبار اومدم دیدنت ولی حالت خوب نبود! از حال رفته بودی! یعنی واقعا تا این حد دوستش داشتی؟"
"خیلی بیشتر از اینا! اون نباید اینجوری میرفت اون همه ی زندگیم بود! با رفتنش منم کشت!"
"واقعا بهش حسودیم میشه که کسیو داره که انقدر عاشقشه!"
بغضمو قورت دادم و سرمو انداختم پایین! با شرمندگی گفت:"معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتت کنم!"
"مهم نیست!"
آه بلندی کشید و گفت:"تو... با من چیکار داشتی؟"

"نمی تونم تحمل کنم که اون قاتلا دارن واسه خودشون آزاد می چرخن! می خواستم بدونم خبری ازشون داری یا نه؟"
من من کنان گفت:"را...راس...راستش نه! انگار غیب شدن! ولی نگران نباش، شهاب دوست منم بود، همه ی سعیمو میکنم."
لبخند بیروحی زدم:"ممنون و راستش یه چیز دیگه ام هست!"
با کنجکاوی پرسید:"چی؟"
"خب... حلقه ی شهاب! من... من اون حلقه رو می خوام! اون تنها چیزیه که ازش مونده! میفهمی که!"
"آره آره خیلی خوب درکت میکنم برای همین قبل ازینکه بگی برات آمادش کرده بودم!"
دستشو توی جیبش کرد و شی کوچک براقی رو درآورد:حلقه!
بالاخره بغضم ترکید و با دستایی لرزون حلقه ی کوچک رو ازش گرفتم. بلند شد و گفت:" خیله خب من دیگه باید برم."
بدون اینکه چیزی بگم فقط سرمو تکان دادم.
"مواظب خودت باش!"
"ممنون!"
همونطور که مثل همیشه سوئیچ پرشیای مشکیشو توی دستاش می چرخوند دور شد.
چند دقیقه ای همونجا نشستم، وقتی آروم شدم،به طرف خونه برگشتم و بی سرو صدا وارد شدم، لباسمو عوض کردم، چند تا قرص آرامبخش خوردم و خودمو انداختم روی تخت!
**
مهسا با نگرانی پرسید:"تو مطمئنی؟"
امیر با بی حوصلگی جواب داد:"صدبار که گفتم! آره!"
"اما چرا؟"
"چمیدونم!"
مهسا با سماجت ادامه داد:"خونوادش چی؟"
"نه خداروشکر! تو که میدونی اونا چه قدر رزا رو دوست دارن!"
"باز جای شکرش باقیه!حالا کی؟"
"نمیدونم! به زودی!"
از گفتگوی کوتاه بینشون، چیز زیادی دستگیرم نشد. برای همین آروم چشمامو باز کردم و بلند شدم:" راجع به چی حرف می زنین؟"
مهسا تته پته کنان جواب داد:"هیچی! هیچی! باید خیلی گرسنه باشی! صبحانه حاضره!"
با اینکه خیلی کنجکاو شده بودم، چیزی نپرسیدم، می دونستم که هراتفاقی افتاده باشه، بالاخره دیر یا زود، می فهمم!
امیر و مهسا از اتاق بیرون رفتن تا من بتونم لباسامو عوض کنم. چشمم به حلقه ی شهاب، روی عسلی کوچیک کنار تخت افتاد.
شهاب گفت:"همینکه گفتم! این یکی بهتره!"
"نخیر! من اون یکیو بیشتر دوست دارم!"
"جدی؟"
"اوهوم!"
خندید، صداشو کلفت کردو گفت:"رو حرف مردت حرف میزنی ضعیفه؟"
"آره!"
"پس هرچی شما بگی خانووووووووم!!"
خندیدم و ضربه ای آروم به شونش زدم:"اینجوری حرف نزن! یاد این مردای سیبیل کلفت شیکم گنده میفتم!"
"خب تو که داری میبینی! من نه سیبیل دارم نه شیکم!"
بعد آروم سرشو آورد نزدیک گوشم و گفت:"من فقط تورو دارم!"
به چشمای عسلیش خیره شدم و لبخند زدم. دست چپمو توی دستش گرفت و حلقه رو با ظرافت خاصی توی دستم کرد.
حلقه رو برش داشتم و روی حلقه ی خودم، توی انگشتم انداختمش! بزرگ بود و لق میزد!!!!وقتی رفتم بیرون، مهسا توی آشپزخونه منتظرم بود. فنجان چایو جلوم گذاشت و گفت:"مشغول شو!"
"امیر کجاس؟"
"من اینجام!"
امیر صندلی کناری منو بیرون کشید و روش نشست. اشتهای زیادی نداشتم اما به خاطر امیر و مهسا، به زور چند لقمه خوردم. توی سکوت مشغول خوردن بودیم و تنها چیزی که به گوش میرسید صدای برخورد نه استکانبه نعلبکی بود! نگاه خیره ی امیرو روی دستم حس کردم و گفتم:"چیه؟"
"ح...حلقه ی شهاب؟"
با بی تفاوتی شانه بالا انداختمو گفتم:"از رضا خواستم برام بیارتش!"
خواست چیز دیگه ای بپرسه که خوشبختانه مهسا بهش اشاره کرد ساکت شه!!! زنگ در به صدا در اومد و امیر بلند شد:"من باز می کنم!"
وقتی برگشت، رضا ام همراهش بود! رنگ هردوشون پریده بود و عصبی بودن!
مهسا:"اومدن؟"
"آره!"
با تعجب پرسیدم:"چی میگین شماها؟ چیشده؟ کی اومده؟"
امیر جلو اومد و با مهربونی گفت:" آروم باش عزیزم! ما باید همین الان بریم!"
"کجا؟"
"من و تو و مهسا مظنونین!"
"مظنون؟؟؟ به چی؟"
آهی کشید و گفت:"قتل! قتل شهاب! اما مجبور نیستیم باهاشون بریم!"
دنیا دور سرم می چرخید! خدایا چی میشنیدم! من... متهم به قتل عزیز ترین موجود زندگیم شده بودم؟! احساس خفگی می کردم و نمی تونستم درست نفس بکشم! با این حال خیلی زود خودمو جمع و جور کردم! نفس عمیقی کشیدم و قاطعانه گفتم:"ما میریم! با پلیسا می ریم!"
"تو مطمئنی؟"
"آره! "
و سوالی که توی ذهنم نقش بسته بودو پرسیدم:"پس رضا چی؟"
رضا جواب داد:"کسی از وجود من توی گروه و دوستیم با شهاب خبر نداره! قول میدم هر کاری از دستم برمیاد بکنم! نگران نباش!"
لبخند محوی زدمو گفتم:"خوبه! ممنون!"
من و مهسا خیلی زود لباس پوشیدیم و با اشاره ی دست امیر از آپارتمان خارج شدیم. پژوی 405 مشکی رنگ پلیس جلوی در انتظارمونو می کشید. به محض خارج شدن از در، زن بلند قامتی به طرف من و مهسا اومد و مردی به طرف امیر.
"خواهش میکنم بفرمایید."
صدای یکی از زنها بود که من و از بهت و حیرت خارج کرد، آروم به سمت ماشین حرکت کردم و بدون هیچ اعتراضی سوار شدم.
مهسا آروم پرسید:"مشکلی پیش اومده؟"
زن، لبخندی زد و گفت:"نه، فقط باید به چندتا سوال جواب بدین!"
یاد فیلمای تلویزیون افتادم و با خودم گفتم:"هه! آره چند تا سوال! این یعنی من متهمم!!!"
سرمو به شیشه ی دودی رنگ ماشین تکیه دادم و به وضعیت وحشتناکی که توش گیر کرده بودم، فکر کردم. شهاب درکنارم نبود و من احتمالا متهم به قتل! هیچ کمکیم از دست هیچکس برنمی اومد! حتی نمی دونستم خانواده شهاب چه فکری میکنن!! شاید خود اونام فکر می کردن من قاتلم!!!
"خانوم پیاده شین لطفا!"
در ماشینو باز کردم و پیاده شدم، وارد راهروی کلانتری شدیم.
"همین جا منتظر باشین."
به همراه مهسا و امیر، روی سه تا صندلی نشستیم، سکوت عمیقی بینمون حاکم بود و هیچکس دلش نمی خواست این سکوتو بشکنه.
زنی که همراهیمون کرده بود، برگشت و گفت:"دنبال من بیاین! جناب سروان منتظرتونن!"
بلند شدیم و پشت سر اون زن به راه افتادیم. مردی، میانسال، پشت یه میز چوبی نشسته و با انگشتاش روی میز، ضرب گرفته بود.
زن،گفت:"جناب سروان، خدمت شما!"
مرد، با صدای بم و مردانه ای پاسخ داد:"میتونین برین!"
بعد به دست به ما اشاره کرد، لبخند کم رنگی زد و گفت:"بشینید خواهش می کنم!"
مطیعانه نشستیم،آروم پرسیدم:"مشکلی پیش اومده؟"
"نه! فقط چنتا سوال دارم!"
"خواهش میکنم، بفرمایید!"
چند لحظه ای سکوت کرد و گفت:"آقای شهاب افشار همسر شما بودن درسته؟"
به سختی بغضمو قورت دادم و گفتم:"بله! در واقع نامزدم بود!"
"تسلیت میگم"
"ممنون"
"آخرین بار جه کسی و کجا ایشونو دیده؟"
"من! توی خونه!"
"..."
چند دقیقه ای مشغول جواب دادن به سوالاش بودم،بعد از اونم چنتا سوال از امیر و مهسا پرسید، کلافه شده بودم!
امیر گفت:"معذرت می خوام خواهرزاده ی من حال مساعدی نداره! میتونیم بریم خونه؟"
"شما بله! اما متاسفانه ایشون باید بازداشت شن!"
با تعجب گفتم:"به چه جرمی؟"
با متانت جواب داد:"به اتهام قتل همسرتون!"
خونسردیمو از دست دادمو تقریبا فریاد زدم:"چی؟! مسخرس!"
جناس سروان امیری، با لحن آرومی جواب داد:"وقعا متاسفم اما این تحقیقات لازمه! مطمئنا اگه کاری نکرده باشین بزودی بی گناهیتون ثابت میشه!"
با اینکه حرفش درست بود، نمی تونستم قبول کنم که به اتهام قتل شهاب بازداشت بشم! اما چاره ای نبود. اینو میتونستم تحمل کنم، تنها چیزی که طاقتشو نداشتم، این بود که خانواده شهابم منو مقصر بدونن، گفتم:"من میتونم یه زنگ بزنم؟"
"حتما! این حق شماست!"
"متشکرم."
امیر با تعجب بهم نگاه کردو گفت:"به کی میخوای زنگ بزنی؟ رضا؟"
"نه! میشه گوشیتو بدی نمیخوام با تلفن اینجا زنگ بزنم!"
گفت:"حتما" و گوشیشو بهم داد.
شماره ی خونه ی شهاب اینا رو گرفتم و منتظر موندم. بعد از چند ثانیه صدای گرفته ی برادر شهاب، علی، به گوشم رسید:"بله بفرمایید؟"
با صدای لرزانی گفتم:"سلام، میتونم با مادرتون صحبت کنم؟"
"حتما!"
وقتی صدای مادر شهاب، مهناز جونو، شنیدم دیگه نتونستم طاقت بیارمو زدم زیر گریه! مهناز جونم مثل من گریه می کرد، با لحن مهربون همیشگیش پرسید:"تویی رزا جان؟ دیدی چه خاکی به سرم شد، گلم پرپر شد!"
میون هق هق گریه گفتم:"به خدا من بی گناهم!"
"میدونم عزیزم! مگه چیشده؟"
"مادر... منو دستگیر کردن! میگن....میگن من شهابو کشتم! مامان شما که باور نمیکنین مگه نه؟"
جیغ کوتاهی کشید و گفت:"خدا مرگم بده! معلومه که کار تونیست! هرکاری از دستم بربیاد برات میکنم دخترم! هرکاری! خودتو ناراحت نکن و آروم باش!"
"ممنون مامان! خیلی دوستتون دارم!"
صدای گریش بلندشد و گفت:"منم همینطور عزیزم! گوشی دستت باشه!"
صدای گرم و مردانه ای توی گوشی پیچید، علی مودبانه گفت:"رزا خانم؟"
"سلام! بفرمایید؟"
"شما نگران نباشین، همه چی درست میشه! می تونین به من بگین دقیقا کجایین؟؟"
"ممنون علی آقا نمی دونین با حرفای شما و مامان چقدر دلم گرم میشه! نمیدونم گوشی رو میدم به امیر."
گوشیو به امیر دادم، آدرس و شعبه کلانتری رو به علی داد.
اتاق،سرد و خالی بود، سرمو روی میز چوبی گذاشتم و بدنمو روی صندلی سفت، به زور جابجا کردم. سرم به شدت درد می کرد،حتی صدای بلند باز شدن در آهنی هم باعث نشد سرمو از روی میز بلند کنم.با صدای قدم هایی آهسته و بعد از اون صدای کشیده شدن صندلی متوجه ورود کسی به اتاق شدم، سرمو از روی میز بلند کردم و به احترام تازه وارد از جام بلند شدم. مرد گفت:"خواهش میکنم بفرمایید!"
"شما؟"
سرشو پایین انداخت، لبخند زیبایی زد و گفت:"من علیم! برادر شهاب!"
به چهره ی برادر شهاب خیره شدم،برادری که هیچوقت ندیده بودمش!!!
علی، هیچ شباهتی به شهاب نداشت.درست نمی تونستم رنگ چشماشو ببینم اما قهوه ای خیلی خوشرنگی بود. چشمای درشت و مژه های بلند داشت.موهاش خرمایی و لخت بود.بینی و لبهای خوش فرمی داشت و از هر نظر برازنده بود. سرش هنوزم پایین بود، انگار میترسید بهم نگاه کنه!!! خندیدم و گفتم:"خیلی عجیبه مگه نه؟"
با تعجب پرسید:"چی؟"
"اینکه من و شما تا حالا همدیگه رو ندیده بودیم!"
لبخندی زد و گفت:"شما حالتون خوبه؟"
"ممنون! بد نیستم! اما نمی دونم چه طوری باید با اوضاع کنار یبام!"
"من و امیر همه چیزو بهشون گفتیم!"
"چیو؟"
"من همه چیو می دونم! قضیه ی گروهو! جناب سرهنگ صادقی همه چیزو بهم گفت! شما کاربدی نمی کردین! من میدونمکه که شما گروه ویژه ی سرهنگ بودین! برام خیلی عجیبه که دختری به جوونی شما این ریسکو کرده که با یه سری قاچاقچی در بیفته!"
با هیجان پرسیدم:"شما میدونین توی این ماموریت آخر چقدر پول ....؟"
سرشو تکان داد و گفت:"متاسفانه یه چیزی در حدود 1 میلیون دلار!"
آهی کشیدم و گفتم:"من همه چیو به هم ریختم!"
حتی برای هم دردی هم سرشو بالا نیاورد و با لحن غمگینی گفت:" خواست خدا بوده دیگه!"
برای چند دقیقه هیچکدوم حرفی نزدیم، بالاخره گفت:"خب... راستش...شما آزادین!"
باصدایی عاری از احساس گفتم:"جدا؟"
"پایین منتظرتونم!"
از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد، سربازی گفت:"خانوم شما آزادین اما جناب سروان می خوان قبل از رفتن ببیننتون!"
سر تکان دادم که یعنی متوجه حرفت شدم و سمتی که اشاره می کرد، رفتم. سروان با دیدن من لبخندی زد و گفت:"دخترم، باید از اول همه چیزو بهم میگفتی!"
"معذرت می خوام نمیدونستم اجازه دارم یا نه!"
"احساس مسئولیتتو تحسین میکنم! می تونی بری!"
لبخندی گرم زدم و جواب دادم:"خیلی ممنون! خداحافظ!"
"به سلامت!"
**
آینه ی دستی کوچیکمو از توی کیفم درآوردم و به خودم نگاه کردم.قیافم وحشتناک شده بود. باوجود گذشتن پنجاه روز از مرگ شهاب، هنوز افکارم و حالم مثل روز اول پریشون بود. ناخودآگاه حرفای مهسا توی گوشم پیچید:
"بس کن رزا اگه به فکر خودت نیستی،به فکر داییت و مهناز خانم باش! با دیدن تو توی این حال و روز، اوضاع برای اونام سختتر میشه! تو باید قوی و محکم باشی!"
به سمت دستشویی رفتم و دو، سه مشت آب به صورتم زدم.حق با مهسا بود! جای شهاب،حتما خیلی راحت بود و ما نباید ناراحت می شدیم!!!
صورتمو خشک و کمی آرایش کردم.مانتو و شالی طوسی،پوشیدم و توی آینه خودمو برانداز کردم، صدای زنگ در، خبر اومدن علی رو میداد. به سرعت کیفم و چمدونم رو برداشتم ، در خونه رو قفل کردم و وارد آسانسور شدم. به محوطه رسیدم، ماشین پرشیای سیاه رنگ علی رو از فاصله نه چندان دور تشخیص دادم و به طرفش رفتم.هنوز لباسهای مشکیشو از تنش بیرون نیاورده بود. با دیدنش، ناخودآگاه لبخند پهنی صورتمو پوشوند! سرش هنوز هم پایین بود!!!!! به سرعت به سمتم اومد و چمدونو ازم گرفت. لبخندی زدم و گفتم:"سلام!"
با لحن مهربونی جواب داد:"سلام! خوشحالم که اینجوری میبینمتون! دیگه وقتش بود مشکی رو درآرین!!"
لبخندی زدم و گفتم:"شما از کجا فهمیدین مشکی رو در آوردم؟! سرتون که همش پایینه!"
سرخ شد و بدون اینکه جوابی بده چمدونو توی صندوق عقب جاداد و در جلو رو برام باز نگه داشت. زیرلب گفتم:"ممنون" و سوار شدم.
"واقعا نمیدونم کاری که میکنم درسته یا نه!"
گفت:"ما قبل در موردش حرف زدیم! اینکه شما تنها نباشین بهتره! این بهترین راه حله! مامانم تنهاست و خیلی خوشحال میشه شما پیشش باشین!"
"درسته!" به گوشه ای اشاره کردم و گفتم:"میشه چند دقیقه دم این پاساژ وایسین لطفا؟ یه کاری دارم!"
"بله حتما! میخواین باهاتون بیام؟"
"نه ممنون خودم میرم"
با عجله از ماشین پیاده شدم و به طرف مغازه مورد علاقم رفتم. سریع تی شرت مردانه آبی رنگی که واقعا زیبا بود،به همراه یک بلیز زنانه سفید زیبا که حدس میزدم خیلی به مهنازجون میاد، انتخاب کردم و برگشتم. علی گفت:"بریم؟"
"بریم!!"
  بقیه ی راهو در سکوت طی کردیم تا به خونه رسیدیم. علی با خوشرویی گفت:"شما بفرمایید بالا من وسایلو میارم!"
"اجازه بدین خودم می برم!"
"نه! خواهش میکنم این چه حرفیه شما بفرمایین!"
باشرمندگی وارد خونه شدم، مهناز جون دم در منتظر ایستاده بود. لبخندی زد و آغوششو برام باز کرد:"خوش اومدی دختر گلم!"
گونشو بوسیدم و گفتم:"ممنون مامان!بخدا نمی خواستم مزاحمتون بشم...."
حرفمو قطع کرد و گفت:"این چه حرفیه تو مثل دختر نداشتمی! دیگه ام ازین حرفا نزن که ناراحت میشم"
"چشم!"
"چشمت بی بلا!"
با هم به طرف اتاق نشیمن رفتیم. چند دقیقه بعد، علیم اومد تو و روی یه صندلی در دورترین فاصله از ما نشست. بسته های کادو شده رو از توی کیفم در آوردم یکی شو به مهناز جون دادم و بوسیدمش"این چیه دخترم؟ چرا زحمت کشیدی؟"
"چه زحمتی؟ به هرحال شمام باید این لباسارو درآرین دیگه!"
بعد بلند شدم و بسته ی دیگه رو به علی دادم. شگفت زده لبخندی زد، برای اولین بار در طول مدت آشناییمون، نگاهی کوتاه و گذرا بهم انداخت و گفت:"برای منه؟"
"بله!"
"دستتون درد نکنه!"
"قابل شما رو نداره!"
بعد به بسته اشاره ای کردم و گفتم:"بازش نمی کنین؟"
"آهان! چرا حتما!"
به عقب برگشتم. مهنازجون نبود. چند دقیقه بعد با لباسی که براش خریده بودم، برگشت. بغلش کردم و گفتم:"الهی قربونتون برم چقدر بهتون میاد!"
لپمو کشید و گفت:"ای شیطون چه زبونی میریزه!!!"
خندیدم و گفتم:"علی آقا شما نمی خواین لباستونو بپوشین؟"
"چرا حتما!"
مهنازجون گفت:"بیا بشین چایتو بخور!"
"چشم اومدم!"
کنارش نشستم و مشغول صحبت شدیم.
"من اومدم!"
با صدای علی، سرمو بالا آوردم. چای پرید توی گلوم و به شدت سرفه کردم.مهناز چون پقی زد زیرخنده و گفت:"چت شد دختر؟"
علی با تعجب پرسید:"یعنی انقدر زشت شدم؟؟"
لبخندی زدم و گفتم:"نه نه اتفاقا خیلیم بهتون میاد! واقعا خوش تیپ شدین!!"
با خجالت روی مبل گوشه ی سالن نشست! صورتش سرخ شده بود! مهنازجون بازم خندید و گفت:"سلیقه ی توئه دیگه بایدم قشنگ باشه!"
فنجون چای رو روی میز گذاشتم و گفتم:" من میتونم برم بالا؟"
"البته! اتاقت درست سه تا اتاق با اتاق علی فاصله داره! همون دکور صورتیه میدونی که کدومو میگم؟"
"آره! ممنون! با اجازه"
از پله ها بالا رفتم، قبل ازینکه به اتاقم برم. سری به اتاق شهاب زدم. مثل همیشه مرتب بود.
روی دیوارها پوستر های کشتی کج دیده میشد! همیشه سر همین موضوع با هم اختلاف داشتیم!بوی ادکلن همیشگیش توی اتاق پیچیده بود. اشک توچشام جمع شد اما دیگه دلم نمی خواست گریه کنم. خیلی سریع از اتاق بیرون اومدم.به اتاقممیرفتم که حس کنجکاوی وحشتناکی منو به طرف اتاق علی کشوند!! یواشکی در اتاقو باز کردم و رفتم تو! فضای اتاق آروم و دل نشین بودو بوی ادکلن خنک علی توی اتاق پخش شده بود.تخت و میز چوبی با ملافه و پتوی آبی گوشه ی اتاق بود.دکوراسیون اتاق واقعا زیبا بود، تابلوی شعری با خط تحریری روی دیوار نصب شده بود:
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

در سمت دیگه ای از اتاق چیزی توجهمو جلب کرد، سجاده و جانماز زیبایی با نقش ترمه. متحیر و سرگردان از اتاق بیرون اومدم و زیر لب گفتم:"عجیبه! این دوتا برادر واقعا هیچ شباهتی به همدیگه ندارن!"
به اتاقم رفتم. وسایل اتاق چوبی بودن و خیلی زیبا تقریبا کار زیادی روش انجام نداده بودن تا به سلیقه ی خودم تزیینش کنم.لباس راحتی پوشید و خزیدم به زیر پتو. و برای اولین بار در این مدت طولانی به خوابی شیرین و عمیق فرورفتم.
صبح، وقتی از خواب بیدار شدم موهامو شانه کردم، لباس پوشیدم و به طبقه ی پایین رفتم. علی گفت:"صبح بخیر! خوب شد که بیدار شدین."
"چیزی شده؟"
"امیر اومده"
تعجب کردم امیر معمولا این وقت صبح از خونه بیرون نمیرفت. به مهناز جون سلامی کردم و به سمت امیر رفتم:"سلام خوبی؟ چیزی شده؟"
با نگرانی گفت:"سلام خداروشکر انگار بهتری! حتما باید چیزی بشه که من به خواهرزادم سر بزنم؟!"
گفتم:"نه! اما من می فهمم که قضیه این نیست. بگو چیشده لطفا؟"
"خب... راستش... اون دست سوخته... اون"
"تو که منو کشتی از نگرانی بگو چیشده؟ اون دست چی؟"
آهی کشید و گفت:"اون دست شهاب نبوده."
با اطمینان خندیدم:"اشتباه میکنین! حلقه ی ما از تو اون دست پیدا شده."
"متاسفم که اینو میگم هنوز هیچ چیز معلوم نیست اما پلیسا اعتقاد دارن که این... خب که این فقط یه صحنه سازی بوده."
مهناز جون با دلهره پرسید:"یعنی ممکنه که شهاب زنده باشه؟"
"فعلا هرچیزی ممکنه هرچیزی!"
علی که متوجه لحن خاص امیر شده بود،پرسید:"هرچیز؟ منظورت چیه؟ تو چیزی میدونی؟"
"بزودی خودتون می فهمین. معذرت می خوام دیگه باید برم با اجازه."
علی تا دم در به استقبالش رفت..اما من و مهناز جون شوکه تر از این بودیم که بخوایم حرکتی کنیم.
همونجا روی زمین نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. صدای پای علی به گوش رسید:"چیزی شده رزا خانم؟" لبخند بی رمقی زدم و گفتم:"نه! من خوبم." با نگرانی سرشو تکان داد انگار با نگاهش می گفت آره جون خودت! اما وقتی دهانشو باز کرد، گفت:"مادر، رزا خانم برین حاضر شین." مهناز جون با تعجب گفت:"چرا؟" "فکر کنم یه تغییر آب و هوا برای هممون لازمه چند روزی میریم شمال." مخالفت کردم:"نه... اگه خبری شه...." نگاه سردی بهم انداخت و گفت:"اونوقت امیر بهمون میگه.همین الان برو وسایلتو جمع کن." متوجه شده بودم که چیزیو ازم قایم می کنه اما با این حال نمی تونستم روی حرفش حرف بزنم.سلانه سلانه به اتاقم رفتم و خیلی زود وسایلمو جمع کردم. مطمئن بودم علی می خواد یه مدت از اینجا دورباشم برای همین آروم شماره ی کسی رو با گوشی گرفتم. بعد از چند بوق صدای رضا توی گوشی پیچید: _بله؟ _رزا ام. _به به علیک سلام رزا خانم! کم پیدا شدی؟ بی توجه، باعجله گفتم _سلام. گوش کن رضا به من بگو قضیه چیه؟ _کدوم قضبه؟ _خودتو نزن به اون راه. امیر امروز صبح اینجا بود. آهی کشید و گفت_ گوش کن فعلا هیچی معلوم نیست! هیچی! اما من بهت قول می دم هروقت خبری شد بدون سانسور همه ی خبرو بهت میدم. با تردید پرسیدم _ قول میدی؟ _البته. _باشه ممنون پس فعلا _مواظب خودت باش. خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و با اطمینان به طبقه پایین رفتم. علی با تعجب یک تای ابروشو بالا انداخت و پرسید:"به این زودی آماده شدین؟" "بله!" "بهتره بشینین تا مادر بیاد نیم ساعتی طول میکشه." بدون حرف روی مبل مقابلش نشستم و به گل های روی فرش خیره شدم. سکوتو شکست و خیلی ناگهانی پرسید:"دوستش داشتین؟" با حواس پرتی گفتم:"چیزی گفتین؟" تکرار کرد:"گفتم شهابو دوست داشتین؟" "خب فکر کنم آره." "اون چی؟" "می گفت که داره." خواست چیز دیگه ای بپرسه که با شنیدن صدای پای مهناز جون منصرف شد. از جاش بلند شد و گفت:"بیا اجازتون من میرم ماشینو بیارم بیرون پایین منتظرتونم." به نشانه ی احترام نیم خیز شدم و جواب دادم:"اختیار دارین.چشم." بعد از برداشتم چمدون مهناز جون و ساک من به طرف حیاط رفت. من و مهناز جونم خونه رو مرتب کردیم، در خونه رو قفل کردیم و از خونه خارج شدیم. با وجود اصرار من مهناز جون عقب نشست می گفت زانوهاش درد میکنه و اینجوری راحت تره. درو براش باز کردم و بعد خودم جلو نشستم.طولی نکشید که مهناز جون به خواب عمیقی فرو رفت. از سکوت زیادی به ستوه اومدم و از علی پرسیدم:"شما همیشه انقدر ساکتین؟" متعجب پاسخ داد:"متاسفم که همسفر خسته کننده ایم." عذرخواهانه گفتم:"منظورم این نبود، فقط شخصیتتون برام جالبه! می تونم یه سوالی ازتون بپرسم؟" "خواهش میکنم بفرمایید." خیلی رک گفتم:"مشکل شما و شهاب چی بود؟" "من مشکلی باشهاب نداشتم." "خب پس مشکل شهاب با شما چی بود؟ چی باعث شده بود نذاره من شما رو ببینم؟ می دونین شما با اون چیزی که تصور می کردم و شهاب برام تعریف کرده بود خیلی فرق دارین." لبخند جذابی زد:"حتما فکر می کردین من یه غول بی شاخ و دمم." سرخ شدم و با خجالت گفتم:"باور کنین چنین منظوری نداشتم." دوباره خندید:"می دونم! رزا خانم مشکل عمده ی من و شهاب اعتقاداتمون بود. اون هیچ جور حاضر نبود عقاید منو بپذیره و منم همینطور." "مثل نماز؟" "بله اون همیشه می گفت اگه کسی واقعا بخواد با خدا حرف بزنه همینجوریم می تونه." "آره این چیزی بود که همیشه در موردش اختلاف داشتیم." آهی کشید و گفت:"حالا من یه سوال دارم. وقتی ازتون پرسیدم شهاب شمارو دوست داشت یا نه جوابتون شوکه ام کرد." چیزی نگفتم. "چرا چیزی نمی گین؟" "منتظر سوالتونم." خندید و گفت:"چرا از عشق شهاب مطمئن نیستین؟" "یکی از دلایلش نمازه!" حیرت زده پرسید:"چطور؟" "بارها به شهاب گفته بودم کسی که ادعا می کنه عاشق منه باید عاشق خدای منم باشه اما اون همیشه یه جور دیگه جوابمو می داد." برق تحسین رو توی نگاهش دیدم. با لحنی پر از احترام گفت:"حق با شماس." پرتقالی پوست کندم و به دستش دادم. گرفت و خجالتزده گفت:"دستتون درد نکنه." "نوش جان" بعد بدون مقدمه گفتم:"شما خیلی خوبین." تیکه ای از پرتقال پرید توی گلوش و شروع کرد به سرفه کردن، بدجوری خندم گرفته بود، بهش آب دادم و گفتم:"حرفم انقدر وحشتناک بود؟" به آرومی جواب داد:"نه! فقط من انتظار شنیدنشو نداشتم." با تعجب پرسیدم:"چرا؟ یعنی تا حالا هیچکس اینو به شما نگفته بود؟" با خجالت سرشو پایین گرفت و گفت:"چرا اما تا حالا هیچوقت این حرفو از یه خانم نشنیده بودم." دوباره خندم گرفت و گفتم:"همچین میگین یه خانوم انگار خانوما جزو موجودات فضایین!" اونم خندید. به ویلا که رسیدیم مهناز جونو بیدار کردم وگفتم:"خوب خوابیدینا" خندید و گفت:"آره خواب خوبی بود. چسبید." ویلا به اندازه ی کافی برای همه اتاق داشت. هرکس اتاقی جداگانه انتخاب کرد و وسایلشو چید. خستگی راه هنوز به تنم مونده بود. واسه ی همین، سریع لباسمو عوض کردم و خوابیدم. صبح زودتر از همه بیدار شدم. زیادی خوابیده بودم. به حیاط ویلا رفتم تا کمی ورزش کنم. وقتی برگشتم مهنازجون هنوز خواب بود اما علی اصلا توی ویلا نبود! دوش گرفتم، لباس عوض کردم و مشغول آماده کردن صبحانه شدم. "سلام عزیزم کی بیدار شدی؟" برگشتم و با لبخند گفتم:"سلام مهنازجون. چند ساعته!! علی آقا کجان؟" گونه امو بوسید و گفت:"نمی دونم احتمالا رفته ساحل عاشق اونجاس." با هم میز و چیدیم و مشغول صرف صبحانه شدیم. هردو سکوت کرده بودیم. بی اختیار نگران شدم، مهناز جونم انگار همین حسو داشت، چون درحالی که بلند می شد گفت:"عزیزم میری دنبال علی؟ فکر کنم خیلی دیرکرده." لبخندی زدم و گفتم:"چشم شما بفرمایید بالا استراحت کنید، اگه طول کشید نگران نشین." "ممنون گلم" ژاکتم رو برداشتم و از ویلا خارج شدم، نسیم ملایم دل انگیزی می وزید و هوا بوی نم خوشایندی می داد. به سمت دریا کشیده شدم و پامو به آب سرد دریا سپردم. قطره اشکی از گوشه ی چشم راستم سر خورد و پایین افتاد. همینجا بود که بهم قول داده بود همیشه باهام می مونه. سرمو تکون دادم و سعی کردم از خاطرات خالیش کنم از ته دل از خدا خواستم، کاری کنه باورم شه که شهاب دیگه مرد زندگیم نیست. آهی کشیدم و از دریا دور شدم. چند دقیقه ای طول کشید تا علی رو پیدا کنم. آروم روی صخره ای نشسته بود و متفکرانه به دریا خیره شده بود. زانوهاشو بغل کرده بود نسیمی که به صورتش میخورد، باعث شده بود موهاش به هم بریزه. صحنه ی قشنگی درست شده بود، درست انگار به یه تابلوی نقاشی نگاه می کردم. بهش نزدیک شدم اما متوجه نشد، با فاصله کنارش نشستم و گفتم:"خیلی دیر کردین. اومدم دنبالتون." انگار حالش چندان خوب نبود، بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:"همینجا باهاش آشنا شدم یه روز بارونی توی پاییز." با تعجب پرسیدم:"شما درباره ی چی حرف می زنین؟" با لحن پر غمی گفت:"از اولین کسی که تونست دلمو بلرزونه." حیرتزده تر از قبل پرسیدم:"مگه شما عاشق شدین؟" به طرفم برگشت با لحنی که دل آدمو به آتیش می کشید، گفت:"توام فکر می کنی من بی احساسم نه؟ توام فکر کردی من دل ندارم؟ که نمی تونم عاشق شم؟" با کلافگی سنگی به سمت دریا پرت کرد. با ناراحتی گفتم:"متاسفم ناراحت نشین فقط نمی دونستم. می تونم یه خواهشی کنم؟" "بگو." "میشه برام تعریف کنین؟" دستی به موهاش کشید و گفت:"با مینا کنار همین دریا آشنا شدم، چشمای اونم به رنگ دریا بود و توی نگاهش برق عجیبی داشت. موهای مشکی و براق لخت با پوستی سفید، لحظه ی اولی که دیدمش دلم به لرزه افتاد. مثل دیوونه ها افتادم دنبالش زندگی رو بدون اون غیر ممکن می دونستم. رفتم خواستگاری. جوابش مثبت بود اما می خواست یه مدت نامزد باشیم تا مثلا بیشتر باهم آشنا شیم.قبول کردم. روز به روز بیشتر توی دام عشقش گرفتار می شدم. مهمونیای مسخره ی جورواجوری می رفت که ازشون متنفر بودم اما به خاطر اون تحمل می کردم. تا اینکه یه روز صبرم تموم شد و بهش گفتم باید بین من و اون دوستای مسخرش انتخاب کنه اونم به راحتی گفت اونا رو به من ترجیح میده. گفت من زیادی قدیمی و بی احساسم گفت یه پسر لوس و متعصبم که بی خودی غیرتی میشم. گفت از من حالش به هم می خوره و رفت... به همین راحتی رفت و من موندم و یه دل شک


مطالب مشابه :


رمان پرنیان سرد

53-رمان پرنیان فرشته 27,رمان های مودب پور,رمان ایرانی عاشقانه,دانلود رمان,خواندن رمان




رمان پرنیان سرد

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه 53-رمان پرنیان




رمان پرنیان سرد

رمـــــان هـایـــ عـاشـقــــانـــــه♂ - رمان پرنیان سرد - roman حالا همگی برای بدرقه کردن




پرنیان سرد 1

رمــــان ♥ - پرنیان سرد 1 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه انجمن تفریحی دخترانه




پرنیان سرد 3

رمــــان ♥ - پرنیان سرد 3 - میخوای رمان بخونی؟ دانلود رمان عاشقانه انجمن تفریحی دخترانه




رمان رستگاری

دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) برچسب‌ها: رمان, رمان عاشقانه, رمان




برچسب :