رمان کدامین نگاه

به خانه رسیدم
نگاهم به صورت مامان افتاد
چقدر تکیده شده بود
بابا را نگاه کردم به نظرم پیر شده بود...
من این چند روز با خودم و آنها چکار کرده بودم؟
تصمیم گرفتم دلشان را بدست آورم
سلامی کردم ...و خودم را در آغوش مامان انداختم...
بوسیدمش و او ....اشکهایش شروع کرده بودند سر سر ه بازی
در حالی که من نیز اشک می ریختم خندیدم
گفتم: می بخشیم
او هم خندید خنده ی شیرینی...
گفت: قوربونت برم مگه چکار کردی که ببخشمت؟؟
بابا از آن طرف با بغض
گفت: تو همیشه دختر ما بودی و خواهی بود....
از مامان جدا شدم
و خودم را در آغوش بابا انداختم
چشمم به عزیز افتاد با دستمال داشت اشکش را پاک می کرد
دلم می خواست همه را بغل کنم
دلم به وسعت آسمان برای همه تنگ شده بود
یکی یکی همه را بوسیدم
وقتی می خواستم مینا را ببوسم
با خنده گفت: خوشم میاد ساغر تو هیچ شرایطی دست از تنقلات بر نمیداره
با تعجب نگاهش کردم عمو پاکت چیپس را بالا گرفت
در حالی که مینا را می بوسیدم
رو به مینا در حالی که منظورم محمود بود
گفتم:عزیزم اشکال نداره همه جا خائن هست...
با این حرف من همه خندیدن
مامان نگاه محمود کرد
گفت: محمود تو می خوای دختر منو بگیری؟ این که داره بهت میگه خائن!!!
با حرف مامان دلم هری ریخت
یعنی همه از این موضوع خبر داشتند؟
یعنی محمود به همه گفته بود؟
وای خدای من.... عرق سرد بدنم را گرفت
سرم را پایین انداختم
خواستم بنشینم که آقاجون با لبخند بانمکی
گفت: ساغر تازه می خواست منو بوس کنه؟ ببینید میذارینش ؟
دلم برای او هم تنگ شده
برخاستم آرام بوسه ای از گونه اش کردم
عزیز با خنده گفت: حالا که امشب همه خوشحالن شام مهمون محمودیم ...
محمود دستانش را به حالت تسلیم بالا گرفت
گفت: من خلع سلاح... ولی چرا من باید شام بدم ؟
مامان نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت
گفت: عباس من داماد خسیس نمی خوام؟
با این حرف همه خندیدند خنده ای که از عمق وجود شان نشات می گرفت
مینا نزدیکم نشست
گفت: ساغر بخدا اندازه دنیا می خوامت
فکر نکن ....فهمیدم چه می خواهد بگوید
با شوخی گفتم: من خواهر بزرگتم چه بخوای؟ چه نخوایی؟ شیر فهم شد؟
مینا خندیدو در حالی که بازوانم را نیشگون می گرفت گفت بچه پررو ؟؟؟
آن شب به خوشی گذشت
فردا بابا بلیط گرفت
معلوم بود تا آن موقع هم برای من صبر کرده
بنا شد مامان و مینا هفته بعد بروند
ولی من تصمیم خودم را گرفتم

هر جور شده باید مینا را در شیراز نگه می داشتم
برای همین با محمود مشورت کردم
نظرم را پسندید
همان شب وقتی با مینا تنها شدیم پیشنهادم رابا مینا در میان گذاشتم
خوش حال شد و موافقتش را اعلام کرد
یک دفعه یاد آن شب که رفتم بیمارستان افتادم
فرید و فرناز مهمان عزیز بودند
برای همین از مینا پرسیدم
راستی اون شب فرناز و برادرش اومدن؟
مینا لبخند محجوبانه ای زد
و گفت آره راستی ساغر چقدر فرناز خانمه!!!
حیف برادر نداریم والا نمی ذاشتم از دست بره...
با خنده گفتم :خانم خانما خوب برا خودت میبری و میدوزی شاید اون قبول نمی کرد
مینا گفت: امکان داره؟ وکمی فکر کردو
گفت: راستی ساغر چقدر فرناز محجبه خیلی خوشم اومد ؟
برای اولین بار بود که مینا از زن محجبه تعریف می کرد برایم جالب بود مینا ادامه داد
اون شب مرتب فرناز می پرسید تو کجایی؟؟
عزیز بهشون گفت: ساغر رفته بیمارستان... طفلک فکر می کرد مریضی به حرف هیچ کدوممونم گوش نمی داد
راستی ساغر می دونستی فرید خبر داره که تو.... بچه ی واقعیی.... و
ادامه نداد منظورش را فهمیدم
گفتم: آره منم تازه فهمیدم
یک سوال فکرم را مشغول کرده بود
برای همین گفتم: مینا فرناز نمی دونست؟
مینا شانه ای بالا انداخت
گفت: نمیدونم؟ ولی به نظر نمیومد بدونه؟
برام جالب بودیعنی فرید به خواهرش چیزی نگفته بود
گفتم: برادرش چکار می کرد؟؟
مینا خنده ریزی کرد
گفت: ساغر بگم خندت میگیره ...
اول سرخوش وارد شد وقتی دید عمو و تو نیستید کلی دمغ شده بود یه جا نشسته بود و هی با انگشتاش بازی می کرد پرسیدم سراغ عمو رو نگرفت (واقعا برام مهم نبود اگه سراغی از من نگرفته باشد )
---چر اتفاقا پرسید بابا بهش گفت:عمو امشب کشیکه
بعش فرید روشو کرد به عزیز
گفت: صبح چیزی نگفت والا مزاحم نمیشدیم

در فکر فرو رفتم یک دفعه پرسیدم ! راستی مینا ...فهمیدن عمو ...پسر عمومونه ؟
---آره فرید زیاد جا نخورد..
فکر کنم خبر داشت
ولی فرناز فقط مات یه گوشه رو نگاه می کرد
راستی یادم رفت وقتی می خواستن برن
فرناز گفت: به ساغر بگو قضیه منتفیه ؟؟
در حالی که خودش را لوس می کرد
گفت:ساغری چی منتفیه؟
منظورش را فهمیدم
ولی جایز نمیدانستم برای مینا چیزی بگویم
فقط سکوت کردم

صبح فردای آن روز تصمیم گرفتم مامان رابه طریقی در جریان قرار دهم
برای همین رو به مامان
گفتم بریم پارک؟
مامان از خدا خواسته
گفت بریم دختر گلم اصلا هر جا تو بگی.... بیا باهم بریم...
لباس عوض کرده به پارک نزدیک خانه رفتیم
نمی دانستم از کجا شروع کنم برای همین اول از دبی پرسیدم
مامان با آب و تاب برایم از آنجا تعریف کرد
من هم غنیمت شمرده برایش از مینا گفتم
بازم با سانسور.....
مامان شوکه شده بود
باورش نمیش
کاملا معلوم بود فکر می کند من قضیه را زیاد شاخ و برگ میدهم
ولی وقتی استدلالهای مرا دید نسبتا آرام شد
در خودش فرو رفته بو د
نمی دانم چرا ولی... یک آن پیش خودم گفتم مرگ یه بار شیون یه بار
برای همین آرام مسئله عروسی کردن مینا را هم گفتم
واقعا قیافه دیدنی پیدا کرده بود
خدا شکر می کردم که نه جای مامان قراردارم نه جای مینا
مامان مثل اسفند روی آتیش شده بود
نتوانستم نگه ش دارم
به خانه رفتیم
تا وارد شدیم مینا با رنگ پریده نگاهی به ما انداخت
مامان دست مینا را گرفت و بالا رفت
عزیز.... چهره نگران مامان..... وگریه مینا ....و قیافه بهت زده مرا زیر نظر گرفته بود
دیگر طاقت نیاورد
آرام مرا به آشپزخانه صدا کرد
وقتی رفتم گفت ساغر تو رو خدا بگو باز چی شده ؟
نمیدانستم چه جوابش را دهم
در همین موقع محمود ماشین را به درون حیاط آورد
بی اراده گفتم عزیز از ع ... مو... بپرس نمیدونم چی بگم؟
و از هال خارج شدم
محمود ماشین را پارک کرد و وارد هال شد
تا مرا دید آرام
گفت می خوام شب با عباس مفصل صحبت کنم
نگاهش کردم
فهمیدم در مورد چه صحبت می کند
ای کاش می توانست ....ولی با قضیه مینا....



گفتم: الان وقتش نیست!!
---چرا منو تو که موافقیم ناهید و عباسم حرفی ندارن عزیز و آقاجون از خداشونه دیگه...
گفتم به مامان جریان مینا رو گفتم...
کیف دستش را کنار راحتی گذاشت
گفت: پس حسابی اوضاع قمر در عقربه
عزیز از پشت سر گفت
میشه به منم بگید چی شده
عمو آرام جریان را برای عزیز تعریف کرد
عزیز در حالی که گوشه دامنش را مرتب می کرد
گفت بخدا اونروز که رفتیم خاستگاری... امروزو میدیدم... ولی کوش گوش شنوا
حالا می خوان چکار کنن؟
گفتم نمیدونم
مینا که میگه اصلا حرفشو دیگه نزنید
حتی نمی خواد اسم ساسانو بشنوه وای به حال.....
عزیز سرش را تکان داد
و آرام گفت خدا کنه بخیر بگذره!!
محمود آروم گفت ایشاا...
مامان پایین آمد گونه هایش خیس از اشک بود ولپهایش قرمز قرمز شده بود
معلوم بود حسابی با مینا دعوا داشته
سرش را به طرف محمود برگرداند
گفت: محمود قرص آرام بخش داری؟
محمود سریع به آشپزخانه رفت کشوی دارو را باز کرد بسته ای قرص در آورد یکی به مامان داد و در حالی که سرش پایین بود
گفت: می خوای به عباس چی بگی
----نمیدونم بریدم به عباس... به برادرم... با این دست گلی که به آب داده و افتاد به گریه
در حالی که اشکهایش را با دستمالی پاک می کرد
روی یکی از راحتی ها نشست و ادامه داد
آخه آدم وقتی به برادر خودش نتونه اعتماد کنه .....میشه به کی اعتماد کرد؟؟
اصلا انتظار نداشتم سرمو کلاه بزارن
خودشون می دونن با چه بدبختی این دو تا دخترو بزرگ کردم
بعد بیاد این کارو با هام کنه؟
عزیز آرام نزدیکش شد
دستی روی سرش کشید
گفت ناهید الان فهمیدن بهتره...
اگه می رفت تو زندگی با یه بچه می خواست برگرده... اونوقت چکار می کردی ؟
---نمیدونم بخدا بریدم...
سرم پایین بود بغض در گلویم چنگ انداخته بود منم خسته بودم ولی نه..... با داشتن مرد ی مثل محمود نباید .....
آرام نزدیک مامان شدم
گفتم به نظرم فعلا بابا رو در جریان همه چیز نزار
فعلا مینا بمونه شیراز ببینیم چی میشه؟ خوبیش اینه که عقد نکردن..؟. یه صیغه محرمیت بوده والا می خواستیم بریم دادگاه پدرمون صلواتی میشد ؟؟
مامان نگاهی به من انداخت
گفت: تو که از اصل قضیه رو خبر داری چرا اینو می گی؟
مگه اون ....
و نتوانست بقیه حرفش را ادامه دهد
مامان راست می گفت مینا کارش از جایی دیگه .....


محمود گفت اونم مسئله ای نیست
نباید کار میشد حالا که شده باید یه جوری درستش کرد
تعجب کردم مگر او می دانست ما در چه موردی حرف میزنیم ...؟
ولی مثل اینکه میدانست ..
کی به او گفته بود ؟
عزیز سرش رو تکون داد
گفت: نباید میزاشتید اونا با هم تنها باشن... با یه صیغه خوندن ....
چرا بهشون اعتماد کردید؟
آخه ناهید جون مگه میشه پنبه رو کنار آتیش گذاشت
مامان سرش پایین بود
محمود نگاهی به عزیز انداخت
گفت: کار شده حالا نباید بزاریم از این بدتر بشه
هر کدام در فکر خود غرق بودیم
محمود به آشپزخانه رفت
لیوانی پر از آب با خودش به هال آورد
قرص را جلوی مامان گرفت
گفت: بخور یه کم حالت بهتر میشه...
مامان مثل بچه های حرف گوش کن قرص و باآب را خورد و با یک ببخشید به اتاق عزیز رفت
تا استراحت کند
آقا جون مثل اکثر مواقع روی بالکن دراز کشیده بود
پیش خودم گفتم از این مرد با حوصله تر خدا آفریده....
واقعا نتوانستم جواب سوالم را پیدا کنم
با رفتن مامان محمود نگاهم کرد
و آرام گفت: ساغر برو ببین مینا چه وضعیه؟
راست می گفت اصلا حواسم به مینا نبود
بالا رفتم مینا داشت گریه می کرد
بالای سرش رفتم
دستم را روی شانه اش گذاشتم
سرش را بلند کرد و ......همدیگر را در آغوش گرفتیم
دلم برایش میسوخت
خود مینا اشتباه کرده بود
ولی مامان بیشتر مقصر بود
گفتم بیا بریم بیرون سرش را تکان داد و گفت نه حوصله ندارم
---فکر می کنی با این کارت همه چیز درست میشه
---نمیدونم ساغر واقعا خسته ام از این دنیا ...دلم اندازه دنیا گرفته
یه اشتباه کوچیک به کجا رسوندم ...
---ببین دختر خوب نباید پیش میومد
حالا اتفاق افتاده نمیشه کاری کرد
خوبیش اینه مامان فهمید... خودش یه جوری راست و ریسش میکنه
---به نظرت درست میشه
---شک نکن حتما
لبخند محوی روی صورت مینا جا خوش کرد
آرام گفت ساغر یه چیزیایی شنیدم
با لحن حرف زدنش فهمیدم چه می خواهد بگوید
با این حال گفتم راجع...
برو خودتو رنگ کن
یعنی نمیدونی راجع عمو محموده..
وقتی اسم محمود را شنیدم لذتی همراه با خوشحالی درونم را در بر گرفت
گفتم تا ببینم چی بشه ؟
----واقعا دست رو خوب کسی گذاشتی
و در حالی که سرش را با تاسف تکان میداد
گفت تو از بچگی هم باهوش بودی
نمیدانم احساس کردم یک آن مینا به من حسودی کرد
با این حال بوسه ای روی گونه ام گذاشت
و گفت خدا کنه خوشبخت بشین
از ته دل خندیدم
گفتم حالا کو تا خوشبختی.... اول کاریم

گفتم حالا کو تا خوشبختی.... اول کاریم
-مینا گفت -- بابا که فکر نمی کنم ناراضی باشه این قضیه هم اینقدر مامانو پریشون کرده که اونم حرفی نداره خودتم که از خداته
گفتم مامان قبل از اینکه از مسئله تو خبر دار بشه ...میدونست..
همه موافقن ولی تا علنی نشه نمیشه حرف زد
مینا با تاسف سرش را تکان داد
و گفت با این مسئله من فکر کنم کار توام عقب بیوفته
در دلم حرف او را تصدیق کردم
با این حال گفتم هر چی خدا بخواد
بر خاستم گفتم بلند شو بریم یه گشتی بزنیم
از مینا انکار و از من اصرا ر به اجبار برخاست
مانتو لی با شلوار لیش را پوشید
منم مانتو مشکی و شلوار لی به پایین رفتیم
محمود پایین ایستاده بود نگاهی به من انداخت
گفت می خواید برید بیرون؟
آرام گفتم: آره ...
---پس صبر کن منم میام ؟
و سریع به اتاقش رفت
به چند دقیقه نرسیده آماده شد
رو به ما گفت: بچه ها بریم
ارام برای این که مامان بیدار نشود از عزیز خدا حافظی کردیم
سوار ماشین شده به راه افتادیم
در راه محمود دائم مزه می پراند
کاملا مشخص بود می خواهد ما را از حال و هوای خودمان در بیاورد
رو به من گفت: ساغری کجا بریم ؟
جلو مینا خجالت کشیدم(آخه خیلی صمیمی باهام حرف زد
گفتم: نمیدونم هر جا مینا بگه!!
محمود سرش را تکان داد
گفت: بریم حافظیه/؟؟؟
و رو به ما دونفر
گفت اشکال نداره ؟
مینا گفت: من که حرفی ندارم
من هم از خدا خواسته گفتم بریم
دوست داشتم سر قبر حافظ تفائلی بزنم
دوست داشتم ببینم حافظ چه جوابی برایم دارد

داخل محوطه شدیم کنار حوض آرزو ایستادیم
رو به مینا گفتم: یه آرزو کن و یه سکه بنداز تو حوض
نگاهی به محمود انداخت و گفت عمو ساغر چی میگه؟
محمود گفت راست میگه میگن هر کی آرزو کنه سکه بندازه تو حوض بر اورده میشه
و دست در جیبش کرد سه سکه در آورد به هر کداممان یک سکه داد
در دلم آرزو کردم خوشبخت بشوم
و کار میناهر چه زود تر درست بشود
هر سه چشمانمان را بسته بودیم
بعد از آرزو سکه ها را درون حوض انداختیم
بعد از فاتحه ای برای حافظ تفائلی به کتاب لسان الغیب زدیم فال محمود خیلی جالب آمد


دست از طلب ندارم تا کام من برآید

یا تن رسد بجانان یا جان زتن برآید

نگاهی به من انداخت و گفت

ببین حافظ میگه باید پافشاری کنم
و غش کرد خندیدن
داغ کرده بودم
البته از حرفش کلی لذت بردم
ولی جلو مینا خجالت کشیدم
محمود رو به من
گفت بیا یه فالم تو بگیر... ساغرم نیت کن...
خندیدم و گفتم: نه بابا ول کن
محمود گفت: کی رو ول کنم؟
مینا آرام به پهلویم زد و رو به محمود
گفت :عمو براش فالو بگیر.... داره خودشو لوس میکنه.... ساغر که نیتش معلومه.... محمود هم خنده کنان
گفت: رو چشمم ....و کتاب را باز کرد
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه هجران شود روزی گلستان غم مخور
محمود در حالی که بلند بلند می خواند
گفت: خوب اینم از پوسف ساغر خانم مثل اینکه حافظم فهمیده پوسف ساغر پیدا شده و در حالی که به خودش اشاره می کرد
گفت نوبتی باشم نوبت مینا خانمه
مینا چشمهایش را بست نگاه محمود کردم
چشمک قشنگی برایم زد و دستش را روی قلبش گذاشت
منظورش را فهمیدم
می خواست بگوید تو در قلب منی
من هم خندیدم و نگاهش کردم
مینا چشمهایش را باز کرد
و گفت اگه اشارتون تموم شد لطف کنید فال منم بگیرید
با حرف مینا هر دو زدیم زیر خنده
مینا از کجا مارا دید خدا داند
فال مینا در آمد
گر زین منزل ویران بسوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
واقعا تعجب کردم
حافظ چقدر زیبا جواب مینا را داد
بعد از گرفتن فالهایمان به راه افتادیم
مینا در خودش فرو رفته بود
سوار ماشین شدیم

خدا کند کار مینا خیلی زود درست شود ...انشاا....




مینا رو به من گفت ساغر بشین جلو
لبم را گاز گرفتم
گفتم این چه حرفیه منم پیش تو عقب میشینم
مینا مثل اینکه حوصله جرو بحث نداشته باشد
گفت: یک کلام برو جلو
منم از خدا خواسته
گفتم چرا میزنی؟باشه...
و نشستم جلو پیش همه کسم
سکوت داخل ماشین کلافه ام کرده بود
روبه محمود
گفتم میشه ظبط و روشن کنی
محمود نگاهی به من انداخت
لبخند دختر کشی برایم زد
بعد رویش را به مینا کرد
و گفت: مینا یه چیزی به این خواهرت بگو نمیدونم چرا از اون موقع که بهش گفتم به من نگو عمو اسممو نمیاره
از این حرفش خجالت کشیدم
برای اولین بار مینا خندید و با خنده رو به محمود
گفت فکر می کنم خجالت میکشه
و ادامه داد باید مجبورش کنی چند بار جلو خودت اسمتو بیاره روش باز میشه
در حالی که از این حرف خوشم امده بود
گفتم :اگه حرف نزنی بهت نمی گن لالی
آخه اینم شد راهنمایی
محمود غش کرد خندیدن با سر حرف مینا را تایید کرد
و گفت: بخدا راست می گی حسابشو بعدن میرسم
با این حرفش خیلی خجالت کشیدم
تا غروب کلی گشتیم و بعد به خانه رفتیم
مامان بیدار شده بود
وقتی ما را دید رو به من
گفت ساغر یه دیقه بیا اتاق کارت دارم
با تعجب نگاهی به مینا انداختم
شانه ای بالا انداخت.... به اتاق رفتم
مامان در حالی که غم چشمانش را گرفته بود
گفت: ساغر می خوام مواظب مینا باشی...
فردا میرم تهرون
باید تکلیف مینا با ساسان رو زودتر روشن کنم
بایدبا بابات حرف بزنم با دایتم حسابمو تصفیه کنم
گفتم :مامان مینا می مونه شیراز؟
---آره نمی خوام بیاد تهرون
خودت میدونی مینا دختر ضعیفیه می خوام کارا رو راس و ریس کنم
مقصر اصلی خودمم نباید زودبهشون اعتماد می کردم
هر چند فکرشم نمی کردم برادرم بخواد سرمو کلاه بزاره
حالا زنش هیچی...
و در حالی که با خودش حرف میزد
گفت حساب زنشم به وقتش میزارم کف دستش
حالشونو جا میارم... با آبروی من بازی می کنن...
آبروشونو میبرم
باید اول با عباس حرف بزنم
و کلافه گفت: خدا جون چقدر کار دارم
و مثل این که یادش افتاد من آنجایم
گفت ساغر حواست به مینا باشه
گفتم حواسم هست شما خودتونو ناراحت نکنید
-مامان --نه و جلو امد
آرام گفت: تو همیشه دخترمی میدونی که ؟؟؟
گفتم آره و
با خنده گفتم: بری زمین بیاید آسمون بیخ ریشتونم
مامان جلو امد مرا در آغوش گرفت
گفت یکی از محبتهای خدا که در حق ما کرد تو بودی... تو رو به ما داد
و سرش را به گردنم نزدیک کرد
و آرام بوسید
واقعا خدا شکر کردم هر چند خانواده ام را ازم گرفت
ولی خانواده مهربانی نصیبم کرده که جای آنها را برایم پرمی کنند


از آغوش مادر در آمدم
پیش خودم گفتم باید مواظب خواهر کوچیکم باشم
فردای آن روز مامان رفت تهران
من ماندم و مینا
تعطیل بودیم و بیکار
برای این که مینا زیاد فکرش مشغول نشود
گفتم: بیا با هم برنامه بذاریم
کاغذی آوردم و شروع کردم نوشتن
جاهای دیدنی شیراز را به ترتیب در برنامه گذاشتم
برای خودم هم تنوع بود
مینا نگاهی باغم به من انداخت
و گفت: ساغر میشه فردا بریم سرخاک
با تعجب نگاهش کردم
حرف دل مرا میزد
دوست داشتم هر روز به سر خاک بروم
ولی برای این که دیگران را اذیت نکنم مجبور بودم کمتر سر نظرم را بگویم با این حرف مینا ......
فردای آن روز محمود بیمارستان رفته بود
عزیز مجلس روضه همسایه اشان آقاجون هم به پارک
با مینا به راه افتادیم
با تاکسی رفتیم
نمیدانم چرا فقط یک هفته نرفته بودم ولی دلم اندازه دنیا برایشان تنگ شده بود
از دم در دسته گل مریم خریدم با شیشه گلاب
به راه افتادیم قطعه شهدا و.... از دور عکسشان را دیدم
اشکهایم بدون اجازه پایین می ریخت
با گلاب قبرشان را شستم و گلهار ا پر پر کردم
یادم رفته بود با میناهستم
شروع کردم درد و دل
احساس می کردم از دستم ناراحت هستند که یک هفته بهشان سر نزده ام
می خواستم کارم را توجیه کنم تخت روی زمین نشسته بود و ....
نمیدانم چند ساعت در آن حالت بودم
یک آن احساس کردم کسی آرام به شانه ام میزند
برگشتم مینا بود
چشمان قرمزش نشان میداد او هم کلی گریه کرده
گفت بریم.....
سرم را بر گرداندم
احساس کردم بابا و مامان و برادرام خوشحالند
گفتم:الان.... و سرم را روی قبر مادرم گذاشتم
می خواستم از روی سنگ بویش کنم
بعد برخاستم
سبک شده بودم

به مینا گفتم بریم

مینا نگاهی به من انداخت
گفت: ساغر باورت میشه احساس می کنم مادر پدرت حرفامو شنیدن
نمیدونم شاید بهم بخندی ولی ازشون کمک خواستم
فکر می کنماوضاعم راحت درست بشه
من هم یقین داشتم که پدر مادرم کمکمان می کنند
برای همین گفتم شک نکن اونا بی گناه شهید شدن پیش خدا ارج و قرب دارن
هر دو سبک شدیم
ماشین گرفته به خانه رفتیم
دو هفته گذشت هم پا برای خودم پیدا کرده بودم



مطالب مشابه :


به کدامین گناه...؟قسمت سوم(کامل)

نام رمان مورد نظر خود را وارد کنید تا انرا برای شما پیدا کنیم!به همین راحتی




انتقاد به رمان به کدامین گناه...؟

انتقاد به رمان به کدامین گناه به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های




رمان کدامین گناه

رمان کدامین گناه به وبلاگ خودم! (خود خودم) بخشی از رمان کدامین




به کدامین گناه...

عاشق رمان های ویکتور خدایا به کدامین گناه باید به دام دختران شهوت ران




رمان به كدامين گناه...؟قسمت سيزدهم

رمان به كدامين گناه به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان کدامین نگاه




رمان کدامین نگاه

با ورود به سایت ما لذت واقعی رمان رمان کدامین برای همین گفتم شک نکن اونا بی گناه




دانلود رمان کدامین نگاه

دانلود رمان کدامین نفرین بر این گناه , باران به من




برچسب :