انشاء

 

    در حالي که تند و تند مشغول خوردن صبحانه بودم ، به درس هاي امروز فکر مي کردم و همينطور به انشاء روز بعد که دبير ادبيات يک هفته پيش مطرح کرده بود و مربوط بود به يک سفرنامه ؛ او گفته بود : اين سفر حتي مي تواند از خانه تا مدرسه باشد. راستش اصلا" نمي دانستم که چطور بنويسم و اصلا" در چه مورد بنويسم.

    آخرين جرعه چاي را که سر کشيدم با عجله از در اتاق بيرون آمدم و با سرعت پله هاي ساختمان را طي کردم . تازه وقتي که به آخر پله ها رسيدم متوجه صداي مادرم شدم که صدا مي زد : "چترو جا گذاشتي" برگشتم ؛ چتر را از دست مادرم گرفتم و راهي شدم.

    از در کوچه که پايم را بيرون گذاشتم سرماي توام با برف که از ديشب شروع به بارش کرده بود صورتم را نوازش مي داد. هنوز يخ هاي به جا مانده از بارش چند شب پيش کاملا" آب نشده بود.

    سر کوچه رسيدم . ايستگاه اتوبوس شلوغ تر ازروزهاي قبل بود. نمي دانم چرا روزهاي بارش برف و باران ، به شلوغي ايستگاه افزوده مي شود.

    مدرسه مان چند ايستگاه پايين تر از خياباني بود که پشت پارک سر کوچه مان قرارداشت. با خودم فکرکردم که : بهتر است براي اينکه دير به مدرسه نرسم از وسط پارک رد شوم و آن طرف پارک سوار اتوبوس شوم و به اصطلاح "ميان بر" بزنم.

    پارک در سطحی پایین تر از سطح خیابان قرار داشت و تقریبا" نوک درختانش همسطح خیابان بود. بنابراین پله های زیادی باید طی می شد تا به سطح پارک رسید. برف تمام پارک را سفیدپوش کرده، شکوه خاصی به آن بخشیده بود. دلم می خواست می توانستم ساعت ها در کنار نرده های پارک بایستم و پارک را از آن بالا با آن درخت های پوشیده از برف که زیر پایم قرار داشت ، تماشا کنم.

 

 

    از پله ها پایین رفتم و به راهم ادامه دادم. هنوز راه زیادی طی نکرده بودم که لای درخت ها چیزی توجه ام را به خود جلب کرد. پسربچه ای را دیدم که زیر درختی نشسته و پاهایش را به سینه چسبانده بود.عجله ام را برای رسیدن به مدرسه فراموش کردم. مسیرم را کنجکاوانه به طرفش کج کردم. وقتی متوجه من شد که به طرفش می روم ، از جایش بلند شد و ایستاد. در چهره اش ترس توام با دلهره نمایان بود. نزدیک که شدم دیدم پسر 11 - 12 ساله ای به نظر می رسد.

    کلاه سبز رنگی از جنس کاموا که قسمتی از آن به خاطر سوختن تغییر رنگ داده بود، با کاپشن کهنه کرم رنگ، رنگ و رو رفته ای که به تیرگی گراییده بود و قسمت هایی از آن وصله شده بود همراه شلواری با چهارخانه های ریز که زانوی آن پاره بود، لباسش را تشکیل می داد. کتانی پاره ای به پا داشت که بعدا" دانستم کف آن نیز سوراخ بوده.

    صورتش از سرما سرخ شده بود و دائم بینی اش را بالا می کشید.پرسیدم : " اینجا چی کار می کنی؟" به چشم هایم خیره شد . فکر کردم خیلی حرف ها برای گفتن دارد وپشت آن نگاه نافذ دردی عظیم نهفته است.

    جوابم را نداد. باز پرسیدم: "سردت نیست؟" و باز جوابی نشنیدم. خواستم جلوتر بروم که دیدم شروع کرد به عقب عقب رفتن. گفتم : "نترس! کاریت ندارم" انگار می خواست گریه کند و شاید هم پیش از دیدن من گریه کرده بود.

***

    حالا دیگر با هم داشتیم به طرف در پارک حرکت می کردیم. مدتی طول کشید تا توانستم وی را راضی کنم تا برایم حرف بزند. از خودش گفت. از اینکه هیچکس را ندارد، از اینکه پدرش را سالها پیش وقتی هنوز به دنیا نیامده بود ، از دست داده بود. در یک شب سرد پاییزی در حالی که مستانه رانندگی می کرد، تصادف می کند. و بعد فروپاشی خانواده اش به خاطر فقر مالی ، از اینکه برادر و خواهرش ازدواج کرده و چطور او و مادرش را ترک کرده و دیگر به سراغشان نیامده بودند؛ و مادرش پس از انجام کارهای طاقت فرسا جهت تامین هزینه زندگی خود و پسرش، به علت بیماری از دنیا رفته و او را تنها گذاشته بود. و او حالا که یک سال از درگذشت مادرش می گذشت، شب ها در پارک ها می خوابید و روزها را در خرابه ها و زباله ها به دنبال پلاستیک و کاغذ جهت فروش و در آوردن پولی برای سیر نگه داشتن خود سپری می کرد.

     دیگر صدایش را نمی شنیدم . داشتم به این فکر می کردم که عامل این مصیبت و بدبختی کیست و یا چیست؟ نمی دانستم که من در این میان چه باید بکنم؟ و چه می توانم بکنم؟ وقتی پیشناادی مبنی بر رفتن به خانه مان و گفت و گوی بیشتر کردم تا شاید بتوانم با درخواست از خانوداه ام به وی کمک کنم، ناگهان ایستاد و با اینکه تا آن موقع حرف هایش را می زد، باز هراس سراپایش را گرفت. این را می شد از چشمانش فهمید. خواستم توضیح بدهم که عقب عقب رفت. به طرفش حرکت کردم. فکر نمی کردم که دیگر از من ترسی داشته باشد؛ وقتی دید به طرفش می روم، شروع به دویدن کرد و در حالی که بهت زده و درعین ناباوری به دور شدنش نگاه می کردم، کم کم در لابه لای درختان از نظر پنهان شد.

    در همان حال خشکم زده بود که صدای نخراشیده و نتراشیده کلاغی ، که روی نیمکت برف گرفته ای نشسته بود، مرا به خود آورد. تازه فهمیدم که خیلی دیرم شده است. انگار این همه رویا بود. با عجله به طرف در پارک حرکت کردم. وقتی از سطح شیب دار کنار پله های پارک که در دست بازسازی بود، بالا می رفتم چشمم به کفش های زمستانی گرم و راحت خودم که افتاد کتانی سوراخ پسرک که حتی فراموش کردم اسمش را بپرسم یادم آمد. حس کردم قسمتی از راحتی او را من اختیار کرده ام.

    ایستگاه خلوت تر از ایستگاه سرکوچه مان بود. ته صف ایستادم . چند دقیقه ای نگذشته بود که ماشین بنزی با سرعت از کنار مسافران و منتظران اتوبوس رد شد و برفی را که حالا دیگر به علت عبور ماشین ها آب شده بود ، به سرتا پای من به اتفاق چند نفردیگر پاشید و راننده جوان آن در حالی که پوزخند می زد به راهش ادامه داد. بگذریم از این که چه فحش هایی نثارش کردند.

    پس از اینکه چند اتوبوس از مقابل دیدگان حیرت زده و ملتمسانه ما همراه مسافرانی که طوری ما را نگاه می کردند که انگار به ما دهن کجی می کردند، رژه رفتند، عاقبت اتوبوسی را که برای در امان ماندن از هجوم مسافران، ده ها متر جلوتر از ایستگاه نگه داشته بود، شکار کردم.

    بعد از این که به زور سوار اتوبوس شدم ، خودم را به وسط آن رساندم تا اگر کسی پیاده شد ، این افتخار نصیبم شود که بتوانم بنشینم. مثل اینکه این دفعه بخت با من یار بود، چون در ایستگاه بعد شخصی که من درست کنارش ایستاده بودم پیاده شد و من به جایش نشستم.

    بغل دستی ام جوانی حدود 27 ساله می نمود که عینکی نیز به چشم داشت و مشغول خواندن کتاب بود. به کتاب نگاه کردم. شعر بود. آن هم شعر نو. من هم پیش خودم مشغول خواندن شدم:

 

    - من به مهمانی دنیا رفتم

    - من به دشت اندوه

    - من به باغ عرفان

 

    جوان کتاب را ورق زد:

 

     - سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال

    - قاطری دیدم بارش "انشاء"

    - اشتری دیدم بارش سبد خالی "پند و امثال"

 

     به یاد انشایی افتادم که باید در تدارکش می بودم. باز خواندم:

 

    - من قطاری دیدم، روشنایی می برد،

    - من قطاری دیدم فقه می برد و چه سنگین می رفت،

    - من قطاری دیدم که سیاست می برد (و چه خالی می رفت)

 

    و باز ورق زد:

 

    - عشق پیدا بود، موج پیدا بود،

    - برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود

    ...

    - چترها را باید بست

    - زیر باران باید رفت

    - فکر را خاطره را زیر باران باید برد

    - با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت

    - دوست را زیر باران باید دید

    - عشق را زیر باران باید جست

    ...

    - رخت ها را بکنیم ،

    - آب در یک قدمی است

    ...

    - و نترسیم از مرگ

   ...

    - و همه می دانیم

    - ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است...

 

 

 

    از شعرها چیزی سر در نمی آوردم. برای همین سرم را از روی کتاب برداشتم و به فکر فرو رفتم. از پشت سر صدای پیرمردی می آمد که انگار داشت کسی را نصیحت می کرد. برگشتم به عقب نگاه کردم. پیرمردی که گذشت زمان درازی در چهره اش پیدا بود برای پسری که همسن من می نمود صحبت می کرد و از این دنیا برایش سخن می گفت . از این که این دنیا مانند مسافرخانه ای می ماند که باید پس از توقف کوتاهی ، دیر یا زود ، اینجا را رها کرد و راهی شد؛ و مردمان مانند مسافرانی هستند که برای مدتی به طور موقف دراینجا ساکن هستند و باید برای سفر آخرت خود ، توشه ای جمع کنند و هرچه را که دنیوی است باید گذاشت و گذشت و او را به احسان و نکوکاری تشویق و ترغیب می کرد.

    در همین حین بود که صدای راننده بلند شد:

    - مدرسه ... نبود؟

    با دستپاچگی بلند شدم و گفتم : "نیگه دار"!

    از اتوبوس پیاده شدم و در حالی که به طرف مدرسه حرکت می کردم به اتفاقاتی که برایم از خانه تا مدرسه افتاده بود، فکر می کردم ؛ به آن پسرک و تراژدی اش، به شعرهای کتاب و معنی اش ، راننده بنز و رفتار او و دست آخر به پیرمرد و گفتار او ...

    به مدرسه که رسیدم مدت ها بود که زنگ خورده بود. وارد حیاط شدم. کسی داخل حیاط نبود. حتی دبیران هم به سر کلاس ها رفته بودند.

    به طرف ساختمان شروع به دویدن کردم. وقتی به ساختمان نزدیک شدم، از پنجره دبیر ادبیاتمان را دیدم که در کلاس طبقه همکف مشغول درس دادن بود. با دیدنش باز به یاد انشایی افتادم که باید برای فردا می نوشتم. پله های ساختمان را تند و تند دو تا سه تا می کردم در حالی که در اندیشه انشای روز بعد بودم.

 

 پ.ن :

    این نگارش برای حدود 22 سال پیشه و عمدا" هیچ بازنگری توش نکردم ! 

    دوستم یه شب اومد در خونه که به برادرم یه انشا گفتن با موضوع سفرنامه ، می تونی براش بنویسی برای فردا صبح ؟!!!
که همون شب هم من این انشا رو نوشتم و توی یه دفتر نو پاکنویس کردم و صبح خیلی زود که هوا برفی هم بود رفتم از زیر در انداختم تو خونه شون .
    بعدا برادر دوستم تعریف می کرد که موقع خوندن انشا زنگ خورده بود اما از بس حواس همه به انشا بود کسی متوجه اش نشده بود و همه متحیر بودند و دبیر ادبیات کلی تعریف و تمجید کرده بود.


مطالب مشابه :


موضوعات انشاي پيشنهادي

رویش باران در هر جلسه ي انشا چند موضوع قرائت مي شود.براي هر مورد براي آن ها




انشاء

چطور بنويسم و اصلا" در چه مورد یاد انشایی افتادم که باید در تدارکش زیر باران




نمونه سوال انشا و نگارش سوم

رویش باران 38- در مورد دوست خوب توضیح دهید؟ درس دهم 39- انشایی:




شب برفی

از زبان قطره ی باران. انشایی از چون مسافرانی در باد سفر نه چندان طولانی




موضوعات انشایی

52- در مورد یک سفر خیالی انشایی 56- صدای بارش باران به شما 67- در مورد جبهه و دفاع مقدس




گسترده ترین مقاله در مورد آب!!!

گسترده ترین مقاله در مورد آب!!! آب باران مقادیری از این مواد را با خود به رودخانه ها و




برچسب :