رمان اگرچه اجبار بود 12

شایان که پشتش به من و آروین بود و نمیدونست که آروین تو چار چوب در وایساده، با صدای خشنی گفت: من نمیدونم اون بچه سوسول چیکارت کرده که انقدر دوسش داری و حاضر نیستی ازش دل بکنی! اون محلت نمیزاره بدبخت! انقدر خودتو براش هلاک نکن! من دوسِت دارم راویس! دو برابر عشقی که از یه شوهر انتظار داری و به پات میریزم..عاقل باش! آروین با خشم اومد داخل و در رو محکم بست..طوری در رو بست که حس کردم لولای در نصف شد!! آروین رفت جلوی شایان وایساد و یقه ی پیرهنشو گرفت و کوبوندش به دیوار! وحشت کردم..آروین خیلی عصبی بود و هر کاری ازش برمیومد..! آروین از خشم نفس نفس میزد..فشاری به گلوی شایان وارد کرد و با صدای غضبناکی گفت: اگه یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه، از تو دهن کثیفت اسم زنم بیاد بیرون، خودنِت گردن خودته مرتیکه ی عوضی!! تو نمیفهمی اون شوهر داره و نباید در گوشش زر زر الکی کنی؟! راویس زن منه و یه تار موشو به صد تا دختر نمیدم.پس پاتو از زندگیه ما میکشی کنار! وگرنه خودم قلم، جفت پاهاتو خورد میکنم..خر فهم شدی؟! شایان بیچاره از زور تنگی نفس، داشت خس خس میکرد..به سمت آروین رفتم و دستشو از رو گلوی شایان برداشتم و گفتم: کشتیش..دیوانه! شایان که گلوش آزاد شده بود دستشو رو گلوش گذاشت و بلند سرفه زد..بعد از چند دیقه که آروم شد، با خشم رو کرد به آروین و گفت: چیه افسار پاره کردی عوضی؟!! راویس اونقدرام آش دهن سوزی نیس که برای داشتنتش له له بزنم..ارزونی خودت! انقدر خر و نفهم هست که هر کاری باهاش کنی ، بازم باهات بمونه! آروین خواست بهش حمله کنه، که جلوی آروین وایسادم و بازوشو محکم گرفتم و گفتم: جون من ولش کن..! بزار بره رد کارش.. آروین نگاشو ازم گرفت و با فریاد رو به شایان گفت: گمشو بیرون تا جسدتو نفرستادم بیرون! شایان با خشم از اتاق رفت بیرون! خدا رو شکر بقیه تو باغ بودن و صدای دعواها و داد و بیدادا رو نمیشنیدن! آروین لبه ی تخت نشست و سرشو بین دو تا دستاش گرفت..صدای نفسای تندش نشون میداد که هنوزم عصبیه! _ انقدر الکی خودتو عذاب نده! بهتری؟ سرشو بالا آورد و تو چشام نگاه کرد و گفت: الکی؟!! ندیدی چقدر زر زر کرد؟ به زنم ابراز علاقه کرد!! جلوی من!! به کسیکه اسمش تو شناسناممه گفت دوسِت دارم!! مگه من غیرت ندارم؟!! باید جنازشو میفرستادم بیرون..حقش این بود! باید گردنشو خورد میکردم تا بفهمه غرور و شخصیتم بازیچه ی دستاش نیس..اون عوضی درمورد من چی فکر کرده هان؟! که انقدر عوضیم؟! _ تو که بهش فهموندی کارش اشتباه بوده و من مطمئنم دیگه از این غلطا نمیکنه! منم جوابشو داده بودم..قبل از اینکه تو بیای.. _ حرفاتونو شنیدم!! نمیدونم چرا یه جوری شدم؟!! یعنی شنیده بود من به شایان گفته بودم آروین و دوس دارم؟!! خوب بدونه..بهتر!! نگاه آروین رو دست چپم ثابت موند..اخماش رفت تو هم و گفت: چرا حلقه ت دستت نیس؟! اگه اون لامصب و بندازی دستت، میفهمن خیر سرم شوهرتم و زحمت رد کردن خواستگارات به گردنم نمیفته!! منظورشو خوب فهمیدم! امروز وقتی آستارا بودیم، خانومی تقریباً 50 ساله نزدیک من و آروین شد و منو از آروین برای پسرش خواستگاری کرد..!! فکر میکرد آورین داداشمه! قیافه ی آروین اون لحظه، واقعاً دیدنی بود..عین لبو سرخ شده بود و کارد میزدی خونش در نمیومد! زن بیچاره وقتی داد و بیدادای آروین و دید و فهمید قضیه از چه قراره و از یه زن شوهر دار، خواستگاری کرده، بیچاره رنگ و روش سرخ و سفید شد و کلی عذرخواهی کرد و بعدشم زود جیم شد! از یادآوری اون اتفاق و حرص خوردن آروین، لبخند رو لبام نشست.. آروین که لبخندمو دید، پوزخندی زد و گفت: بله بخند!! انگار بدت نمیاد یکی بیاد تو رو از شوهرت خواستگاری کنه! هووووم؟!! اخمام رفت تو هم! به این بشر مهربونی نیومده!! _ اصلاً خودت چرا... خواستم بگم" چرا تو حلقه تو دستت نمیندازی" که چشام به حلقه ی دست چپش افتاد و ادامه ی حرفمو خوردم! من چرا تا حالا به این دقت نکرده بودم که آروین همیشه حلقه ش دستشه؟!! از شب عروسیمون تا حالا، یه بار درش نیاورده بود..برام خیلی عجیب بود!! منی که ادعا میکردم آروین و دوس دارم، همیشه حلقه مو جا میذاشتم و باید تو کشوی میز توالتم دنبالش میگشتم..اما آروینی که انقدر خودشو بی تفاوت نشون میداد، همیشه حلقه ش دستش بود!!! آروین چپ چپ نگام کرد و گفت: چرا حرفتو خوردی؟؟ خودت چرا، چی؟!! موندم چی بگم..!! سرمو انداختم پایین و گفتم: جا گذاشتمش تو خونه! همیشه دستم بودا..اما خوب سفرمون به شمال، هول هولکی شد و یادم رفت بندازمش دستم!! آروین چشاشو ریز کرد و گفت: آها..این دنباله ی اون حرف نصفه، نیمه ت بود دیگه، آره؟!!_ خوب...تو چرا همیشه حلقه ت دستته؟!!
نگاهی به حلقه ش انداخت و گفت: نباید دستم بندازم؟!! مگه حلقه نخریدیم تا همیشه دستمون باشه و بهمون یادآوری کنه که یه تعهدایی به همدیگه داریم؟! اگه اشتباه میکنم بهم بگو تا دیگه نندازم دستم! جدی جدی یه آجری، سنگی، چیزی خورده بود سرش!! از کدوم تعهد حرف میزد؟!! بالاخره که رامین پیدا میشد و من و آروینم از هم جدا میشدیم! پس دیگه تعهدی نبود..! با اینکه برام جای سؤال بود، اما از اینکه میدیدم نسبت به قبل، درمورد این جور چیزا بی تفاوت و بی اهمیت نیس، خوشم اومد..داشتم تو ذهنم، از خوشحالی، بال و پر درمیاوردم که صداش منو از افکار و رویاهام شوت کرد بیرون!! _ راویس؟! سرمو بالا بردم..تو چشاش نگاه کردم! بازم همون مهربونی و محبت، تو چشاش موج میزد.. _ بله؟! _ برگشتیم تهران، با هم میریم پیش یه روانپزشک خوب..باشه؟!! _ روانپزشک؟!! برای چی؟ آروین جدی شد و تو چشام نگاه کرد و گفت: ببین راویس! تو باید درمان شی! تا کی میخوای از داشتن رابطه، با شوهرت امتناع کنی؟! باور کن که برای خودم نمیگم که بری درمان شی..نه..برای خودت میگم! تو هر شب داری کابوس اون شب و میبینی! باید بری پیش روانپزشک! روحت آسیب دیده! باید از نو بسازیش..باید ترمیمش کنی! باید اون شب لعنتی و اون رامین کوفتی و برای همیشه از خاطرت محو کنی..! تو میتونی..من مطمئنم که میتونی! اما باید یه کمی حرف گوش کن باشی..به عمه خانومم میگیم که میری کلاس زبان..چطوره؟ موافقی؟! عصبی شدم و صدامو بردم بالا: تو درمورد من چی فکر کردی هان؟ فکر میکنی من دیوونم؟؟ روانیم؟!! من هیچیم نیس و نیازی به روانپزشک ندارم..من حالم خوبه! اگه تو داری سنگ نداشتن رابطه ی جنسی و به سینه میزنی، من جلوتو نمیگیرم، برو زن بگیر و هوساتو اینجوری تخلیه کن..! حق نداری انگ روانی بودن و بهم بزنی! آروین که از کوره در رفتن من حسابی شوکه شده بود، دستاشو به حالت قائم، چند بار بالا و پایین آورد و گفت: آروم باش..آروم باش..! چرا یهو قاطی میکنی تو؟! من کی گفتم تو دیوونه ای؟! من گفتم روانی ای؟! فقط گفتم آسیب دیدی و باید تحت نظر یه روانپزشک خوب باشی! بد گفتم؟! راویس تو چرا نمیخوای باور کنی که علاوه بر جسمت، به روحتم تجاوز شده! تازه بدتر از جسمت، اون روحته که آسیب دیده و در عذابه! تعداد قرصای آرامش بخشی که میخوری و آمار همشو دارم! نمیخوام دستی دستی خودتو نابود کنی! کابوسایی که هر شب میبینی، داره کم کم پودرت میکنه لعنتی! هر حرف و هر حرکتی که تو رو یاد اون شب لعنتی بندازه، داره روحتو نابود میکنه! نمیخوام تا آخر عمرت یاد اون شب بیفتی و طعم خوشبختی و آرامش و نچشی! پس دختر خوبی باش و یه بار تو عمرت لجبازی و بزار کنار..اینو بفهم که من بخاطر خودت نگرانتم!! نه بخاطر هوس ها و شهوتای خودم! من 28 سال صبر کردم و دست از پا خطا نکردم..بقیه ی عمرمم میتونم راحت زندگی کنم و عین خیالمم نیاد..پس به فکر خودت و زندگیت باش! قول میدم وقتی رفتیم پیش یه روانپزشک خوب، این موضوع بین خودمون مخفی میمونه و جایی درز پیدا نمیکنه! قول شرف بهت میدم! باشه؟! نمیدونستم باید چیکار کنم!! حرفاش عجیب به دلم نشسته بود..از ته دلش حرف میزد و از قدیمم گفتن که حرفی که از ته دل بیرون بیاد، به دل میشینه! آروین نگران من بود و این بیشتر از هر چیزی بهم آرامش میداد..یکی بالاخره نگران من بود!! و اونم کی!! آروین!!! آروینی که همیشه دوس داشتم نگرانم باشه و بهم توجه کنه!! دیگه چی میخواستم از خدا!! خودمم قبول داشتم که اون شب لعنتی، بدجوری داره نابودم میکنه و آرامش و از زندگیم گرفته اما..اما میترسیدم بعد از این بشم مسخره ی دست آروین!! مدام این موضوع و بکوبه تو سرم! میترسیدم بازم طعنه و کنایه بارم کنه! باید فکر میکردم..باید بهم فرصت میداد تا درمورد این موضوع خوب فکر کنم!! وگرنه خودمم از این وضعیت خیلی خسته شده بودم! دوس داشتم منم مثل آدمای عادی زندگی کنم و از زندگی کردنم لذت ببرم! تو چشای عسلیش زل زدم و گفتم: بهم فرصت بده تا فکر کنم..باشه؟! لبخند مهربونی بهم زد و گفت: تا وقتی شمالیم فکر کن! چون تا پامون برسه تهران، میریم پیش روانپزشک! سکوت کردم..آروین که معلوم بود خیلی خوشحال شده، با مهربونی ای که تو صداش موج میزد، گفت: راستی! اون کت و دامنی که با هم از آستارا خریدیم و از تو کیف سوغاتیا بیار بیرون و بزار تو ساک دستیه خودت! ابروهامو بالا انداختم و گفتم: واسه چی؟ مگه اون مال گیسو نبود؟!! خندید و گفت: برای گیسو سوغات خریدیم! یادت که نرفته! اون کت و دامن مال توئه! از اولشم مال تو بود! به تو بیشتر از هر کس دیگه ای میاد! تو دلم، کیلو کیلو قند آب کردن! اگه میدونستم تو این سفر، انقدر این بشر عوض میشه و مهربون میشه زودتر ترتیبشو میدادم..والا! لبخند پهنی زدم و گفتم: توأم اون تی شرت توسیه رو بزار تو وسایل خودت! منم اونو برای تو انتخاب کرده بودم! آروین نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت: اونو که من از اولشم برای خودم برداشتم! من خوش اندام تر از رادینم و مطمئن باش اون تی شرت و به هیچکس نمیدادم..! چون فقط به من میاد! هم کسیکه انتخابش کرده خاص بوده هم کسیکه قراره بپوشتش!! خندیدم و گفتم: اعتماد به نفست تو حلقم! اینبارم هر دو با هم خندیدیم..شاید این آخرین خنده های دونفرمون باشه!! شاید این آخرین روزای خوش زندگیمون باشه!! نه..من این زندگی و دوس داشتم..من این خنده های از ته دل و دوس داشتم..تازه داشتم طعم خوشبختی و با آروین میچشیدم! تازه داشتم میفهمیدم زندگی یعنی چی! زود بود که همه چی تموم شه!! زود بود!! خیلی زود بود! همون شب شایان برگشت تهران! بهونه آورد که کاری تو تهران براش پیش اومده و رفت! هیچ کس به جز من و آروین نمیدونست که شایان برای چی رفت! هر چند چون من دختر خیلی خیلی رازداری بودم!!، به مونا هم گفته بودم و مونا هم از رفتنش خوشحال شد..به نظر مونا هم شایان داشت زیاده روی میکرد و باید یکی مانعش میشد! جمعمون خودمونی تر شد و بهتر که رفت!! ملیحه هم از رفتن شایان، خوشحال شد و بیشتر مزه میپروند! هر چند جلوی عمه خانوم، جرئت نداشت با آروین زیاد شوخی کنه و من خیالم از این بابت راحت بود! *** *** _ راویس! آماده نشدی هنوز؟ باز این پیله کرد به آماده شدن من!! انگار جز این کار، کار دیگه ای تو زندگی نداشت! والاااا نگاش کردم و گفتم: من آمادم..عمه خانوم آمادس؟! _ آره..من میرم ماشین و روشن کنم..زود بیاین پایین! آروین رفت..همون تی شرت توسی رنگی و که از آستارا خریده بودیم و پوشیده بود..زیادی بهش میومد..امشب باید خیلی حواسم بهش باشه! منم همون کت و دامنی که سلیقه ی آروین بود و پوشیده بودم! یه کمی یقه ش باز بود..اما زیاد تو چشم نبود! به هال رفتم..عمه خانوم شیک و مرتب، آماده شده بود و منتظر من بود..3روز بود که از شمال اومده بودیم.. شمال به من، خیلی خوش گذشته بود! اتفاقای خیلی خوبی برام افتاده بود..اتفاقایی که باعث شده بود، طعم واقعیه لذت و خوشبختی و بچشم! خاطرات شمالم رفته بود جزو خاطرات خوش زندگیم!! دیروز به بابام زنگ زده بودم و 20 دیقه ای با هم حرف زدیم..خیلی از تماسم خوشحال شده بود و مدام قربون صدقم میرفت و دلتنگیشو بروز میداد..انگار یادش رفته بود من چقدر اذیتش کرده بودم!! اگه دوباره سر و کله ی رامین و گلاره پیدا میشد دیگه از این مهربونیا و خوشیا خبری نبود!!! اما من به حدی رسیده بودم که حاضر بودم بخاطر اثبات بی گناهی آروین، از همه ی این لذتا و خوشیام بگذرم!! دوس داشتم آروین بفهمه که چقدر برام ارزش داره و چقدر برام مهمه که حاضر شدم از همه چیزم بگذرم!! از همه چیزم... بالاخره به خونه ی انیس جون رسیدیم..همه اومده بودن و ما جزو آخرین نفرات بودیم! گیسو موهاشو گیس ریز بافته بود و همشو زیر کیلیپس بزرگی که رو موهاش زده بود، جمع کرده بود..یه پیرهن قرمز رنگم پوشیده بود..مثل فرشته ها شده بود! مارالم یه بلیز و دامن کوتاه و تنگ پوشیده بود و طوری رو مبل لم داده بود که همه ی دار و ندارش ریخته بود بیرون! شرم آور بود!! خاله اعظم بی خیال کنار انیس جون نشسته بود و با ناز و ادا نگام میکرد..بعد از احوالپرسی با بقیه، به اتاقی رفتم تا لباسمو عوض کنم..مانتو و شالمو درآوردم..خوب شد زیر دامنم ساپورت پوشیده بودم! دوس نداشتم مثل مارال، مردا همه ی زندگیمو ببینن!! داشتم رژ لبمو تجدید میکردم که آروین وارد اتاق شد.. آروین با تعجب نگام کرد..نزدیکم شد و گفت: اینو پوشیدی چرا؟! _ وا...!! مگه چشه؟!! اخماش در هم رفت.. _ من اینو برات انتخاب کردم که تو خونه بپوشیش نه تو مهمونیا! چشامو ریز کردم و گفتم: میشه بگی ایرادش چیه؟!! به یقه ی گرد و کمی باز، کت اشاره کرد و گفت: دوس داری بقیه، تموم دار و ندارتو ببینن؟!! به یقه ی کتم نگاه کردم..ای بابا اینم زیادی گیر میدادا! اونقدی باز نبود حالا..فقط وقتی خم میشدم بـــــــــله! شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم: حالا که دیگه اینو پوشیدم و لباس دیگه هم نیاوردم با خودم! آروین به سمت کمد دیوار چوبی اتاق رفت و درشو باز کرد و رو به من گفت: بیا از لباسای گیسو یکی و انتخاب کن و بپوش! _ گیسو مگه اینجا لباس داره؟!! _ آره! اون وقتایی که تازه با رادین نامزد شده بود، رادین چند دست لباس براش خریده بود و الانم تو این کمده! _ اما من کت و دامن خودمو دوس دارم..ساپورتم که زیرش پوشیدم..نمیخوام از لباسای گیسو یکی و انتخاب کنم..من لباس دارم خودم! آروین که دید من محاله از لباسای گیسو، برای خودم لباس انتخاب کنم، خودش رفت سمت کمد و دنبال لباس مناسبی گشت و زیر لب گفت: همه میدونن تو لباس داری لجباز! این لباست اصلاً مناسب امشب نیس! دلم نمیخواد تو مهمونیا لباسای باز و برهنه بپوشی!منم که حسابی کله شق شده بودم با پررویی گفتم: پس چرا قبلاً بهم گیر نمیدادی..اصلاً این لباس مگه چشه؟ چطور گیسو لباسای لختی میپوشیه؟ من حق ندارم بپوشم؟!! آروین یه لحظه نگام کرد و دست از گشتن برداشت.. _ گیسو، گیسوئه و تو راویسی! شوهر اون رادینه و شوهر تو، منم!! پس خوب حواستو جمع کن..من رادین نیستم توأم گیسو نیستی..من دلم نمیخواد زنم، ویترینی باشه برای هرزگیای مردا! این کت و دامنو هم اگه دوس داری، تو خونه میپوشیش! واسه شوهرت! لجم گرفت..دوس داشتم بقیه هم کت و دامنمو ببینن..مطمئن بودم برق تحسین و تو چشاشون میبینم! از همه بیشتر دوس داشتم مارال منو تو این لباس ببینه و خیط شه! فکر کرده با اون لباسای تنگ و کوتاهی که پوشیده حالا چه تیکه ای شده!! با لج گفتم: اما من با همین میرم پیش بقیه!! خواستم از اتاق برم بیرون که آروین با یه حرکت سریع خودشو بهم رسوند و بازومو کشید و منو به سمت خودش کشوند و گفت: تو هنوز اون روی منو ندیدی نه؟!! به چه زبونی حالیت کنم که بدم میاد زیباییای بدنتو به بقیه نشون بدی..؟ ها؟ من زن بی بند و بار نمیخوام! مشکل من و مریمم سر همینجور چیزا بود..اینار و ازم دید و براش شد بهونه و بی خیالم شد..اما تو...تو عاقل باش! من بخاطر خودت میگم..دلم نمیخواد وقتی با منی، صد جفت چشم نگات کنن..بدم میاد از این نگاها..منو میشناسی نه؟ میدونی اونقدی آدم مذهبی و مقیدی نیستم..اما اونقدرم بی غیرت و عوضی نیستم که نسبت به زنم بی تفاوت باشم..دوس ندارم کس دیگه ای غیر از من، زنمو با لذت نگاه کنه!! اووووووووف...یکی منو بگیره!!! چقدر حرفاشو دوس داشتم!! اسم اینو میذاشتم غیرت..غیرت یه مرد ایرونی..یه مرد ایرونیه عاشق!!..این حرفاش عجیب بهم انرژی داد..انگار با حرفاش مسخم کرده بود چون ساکت شدم و آروینم که دید رام شدم! به سمت کمد برگشت و لباس سفید و جین آبی ای رو بیرون آورد و به طرفم گرفت و گفت: اینا رو انتخاب کردم برات! هم سادس هم شیکه! فکر کنم اندازتم باشه! به گیسو هم گفتم و نگران گیسو نباش..حالا دیگه خودت میدونی..اگه دوس داری بازم اون روی منو ببینی، لجبازی کن و لباساتو عوض نکن!! تصمیم با خودته... بعد هم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم، از اتاق رفت بیرون! نتونستم باهاش لجبازی کنم..!! دوس داشتم روم حساس باشه..این غیرتش، خیلی خیلی به دلم نشست..کت و دامنمو درآوردم و همون لباسایی و که آروین برام انتخاب کرده بود و پوشیدم..زیادم بد نبود! لباسه که فیت بدنم بود..شلوار لی هم که یه کمی بهم گشاد بود که اونم با یه سنجاق حل شد! یقه ی بلیزه کامل بسته بود و منم گردنبندی و که آروین سر عقد بهم داده بود و گردنم بود و رو یقه ی بلیزه انداختم..دستی به صورتم کشیدم و از اتاق اومدم بیرون! همه ی نگاه ها به سمتم کشیده شد.. گیسو با لبخند نگام کرد..کنار گیسو نشستم..آروین با چشمای مهربونش بهم نگاه کرد و لبخند ملیحی بهم زد..معلوم بود از اینکه حرفشو گوش کردم خیلی خوشحاله! این لبخنداش بهم اعتماد به نفس میداد و حس میکردم زیباترین لباس امشب و من پوشیدم..بخاطر همین منم لبخندشو با لبخند گشادی جواب دادم..!! خاله اعظم داشت برای انیس جون از دومادش حرف میزد و کلی پزشو میداد.. _ پسر خیلی خوبیه! پولدار..قد بلند..چشم و ابرو مشکی! یه دونه س..تو فامیل تکه! مارال و خیلی دوس داره و جونشم براش میده! انیس جون حرفی نمیزد و فقط لبخند میزد..من نمیدونم این مامانا چرا انقدر از پسرای چشم و ابرو مشکی و قد بلند خوششون میاد؟!! وقتی پسری و با این ویژگیای میبینن عین دخترای 18 ساله، دست و پاشون میلرزید و از دختره بیشتر عاشقش میشدن! مگه پسر قد کوتاه و مو بور آدم نبود؟!! دل نداشت؟!! پس با این حساب همه ی پسرای قد کوتاه و قد متوسط و موهای بور، باید بمونن تو خونه دیگه!!! حتی اگه اون پسره مو بور دو برابر پسر چشم ابرو مشکیه خوشگل باشه، بازم به نظرشون اون چشم ابرو مشکیه خوشگل تره!! انگار شده بود یه قانون نانوشته! خوب خودمم قبول داشتم که چشم و ابرو مشکی شرقی تره و بیشتر به دل میشینه اما خوب دوس نداشتم این بشه یه امتیاز برای همه ی آدما..!! مارال با ناز و ادا نگام میکرد و برام گوشه چشم نازک میکرد..دختره ی ایکبیری!! شیطونه میگه بزنم فکشو بیارم پایینا..انگار من پسرم و قراره گول اداهاشو بخورم..بوفالو!! با چندش، نگامو ازش گرفتم و به دختر جوون و ریزه ای که کنار گیسو نشسته بود نگاه کردم..گلناز، خواهر کوچیکه ی گیسو بود..قیافه ی ملوس و پوست سفیدی داشت..قیافه ش خیلی شبیه شخصیتای بامزه ی کارتونی بود..از گیسو خواستنی تر بود و خیلی به دل مینشست..اما خوب گیسو خوشگل تر بود! گیسو و گلناز شباهت زیادی به ثریا خانوم داشتن و از باباشون فقط بینی قلمیشونو به ارث برده بودن! داشتم صورتای گیسو و گلناز و آنالیز میکردم که صدای پدر جون اومد: عمه خانوم، براتون از دکتر نجم وقت گرفتم!! عمه خانوم ابروهاشو بالا انداخت و گفت: واسه چی؟!! پدر جون گفت: نکنه یادتون رفته که باید عمل شین؟!! عمه گفت: نمیخوام عمل شم! مگه چقدر زندم که اونم بسپارمش زیر تیغ جراحی؟! آقا بهرام رو به عمه خانوم گفت: ملوک! انقدر پشت گوش ننداز..اگه 4 سال پیش پاتو عمل کرده بودی الان انقدر استخوونات اذیتت نمیکرد..دکتر نجم به هر کسی وقت نمیده..بهروز همینو هم با کلی پارتی بازی و رشوه دادن به منشیش، تونسته برات جور کنه! آخر ماه دیگه، باید بری پیش دکتر نجم! هر چی زودتر عمل شی برات بهتره! عمه خانوم با صدای آرومی گفت: میخوام قبل عملم یه سر برم پیش ویکتوریا! اخمای پدر جون در هم رفت! آقا بهرام با لحن عصبی ای گفت: خواهر من تو چرا انقدر به فکر ویکتوریایی؟!! چرا به فکر خودت نیستی؟ اون قید تو رو زده..نمیخواد تو رو ببینه..سهمشو از خونه گرفت و رفت! توأم باید قیدشو بزنی..بگذر ازش.. عمه خانوم با بغض گفت: شاید زنده نموندم داداش! اونوقت تو حسرت دیدنش میمونم! نمیخوام تو حسرت چیزی بمونم و برم! میخوام با خیال راحت برم زیر تیغ! مارال با ناز گفت: ای بابا عمه خانوم! یه عمل ساده که بیشتر نیس..چرا خیال میکنین عمل حساسیه! انقدر نگران نباشین.. عمه نگاه تند و تیزی به مارال کرد و با خشم گفت: برای منی که تو این سن و سالم، هر عملی میتونه حساس و سخت باشه! من میخوام برای آخرین بار ویکی و ببینم! رادین گفت: من که فکر نمیکنم وقتی بفهمه دارین عمل میشین، بیاد ایران! پدر جون گفت: فقط خودتو سبک میکنی خواهر! برای ویکی اینجور چیزا مهم نیس..اون سرگرم شوهر و دخترشه! عمه خانوم گفت: من یه مادرم بهروز..میفهمی اینو؟!! یه مادرم..حتی اگه ویکی بدترین و بزرگترین خبطی هم انجام بده بازم دخترمه..تنها دخترمه و نمیتونم راحت قیدشو بزنم! حتی اگه اون راحت قیدمو زده باشه..میخوام ببینمش..تا نبینمش نمیزارم عملم کنن! انقدر این جمله ی آخرشو با جدیت و تحکم گفت که برای چند ثانیه ای سکوت شد..انیس جون سکوت و شکست و گفت: من به ویکتوریا زنگ میزنم و خبرش میکنم که عمه خانوم قراره عمل شه و میخواد ببینتش! دیگه تصمیم با خودشه! عمه خانوم، نگاه قدرشناسانه ای به انیس جون انداخت و بهش لبخندی زد..دلم برای عمه خانوم خیلی سوخت! با اینکه ویکتوریا با اون وقاحت سهمشو از خونه ی پدریش گرفته بود و به عمه خانوم پشت کرده بود اما عمه خانوم بازم میخواست ببینتش!! چقدر مادر بودن، دل بزرگی میخواست!! یه لحظه به ویکتوریا حسودیم شد!! کاش مامان منم زنده بود!! خیلی به محبت یه مادر نیاز داشتم..با اینکه بابام همیشه پشتم بود و سعی کرده بود جای مامان و هم برام پر کنه اما..مادر یه چیز دیگه بود!! مخصوصاً برای یه دختر! ویکتوریا چه شیء با ارزشی داره و بی خیالشه! منی که از این نعمت محروم بودم، میدونستم چقدر مادر داشتن با ارزشه!! آه عمیقی کشیدم.. فصل یازدهم***
عمه خانوم در اتاق و باز کرد و بهم نگاه کرد و گفت: راویس عزیزم! رفتی کیک و گرفتی؟ _ بله عمه خانوم! گذاشتمش تو یخچال! _ خوبه! پس خودتم سریع حاضر شو! الان مهمونا میان..! لبخندی بهش زدم و گفتم: چشم! لبخند پهنی رو لباش نشست و از اتاق رفت بیرون! عمه خانوم بلیز، دامن یاسی رنگی پوشیده بود و موهای کوتاهشم رو شونه هاش ریخته بود! تو کمدم دنبال لباس مناسبی میگشتم! باید همه چیز و در نظر می گرفتم! باید لباسی و انتخاب میکردم که آروینم از دیدینش اعتراضی نکنه! دوس نداشتم امشب، آروین و اذیت کنم!! هر چی باشه..امشب شبِ آروینه و دوس داشتم همه چیز اونطوری باشه که آروین دوس داره! از دو هفته پیش، درگیر تدارکات امشب بودم و کلی برای امشب، برنامه چیده بودم!! بالاخره هر چی بود، تولد شوهرم بود و دلم میخواست حتی اگه تقدیر این بود و از آروین جدا شدم، امشب و خوب به یاد بیاره و بره جزء شبای خاطره انگیز زندگیش!! به پیشنهاد و درخواست آروین، دو روز بعد از اینکه از شمال برگشتیم، آروین منو برد پیش یه روانپزشک خیلی خوب..خیلیم سرشناس بود! این نشون میداد که درمان من، برای آروین خیلی اهمیت داره و این منو غرق لذت کرده بود!! تا حدودی نسبت به اوایل، بهتر شده بودم و کمتر کابوس میدیدم و کمتر زجر میکشیدم!!..یه ماهی میشد که تحت نظر روانپزشک بودم و سعی میکردم مو به مو توصیه هاشو اجرا کنم تا از شر آزار و اذیتایی که تو کابوسام، میکشیدم راحت شم! آروینم تو این مدت، خیلی کمکم کرد و کلی تشویقم میکرد تا به حرفا و دستورای روانپزشک گوش بدم! واقعاً چقدر خوب بود که یکیو داشته باشی که انقدر دلواپست باشه و برات دل نگرون باشه!! حس خیلی خوبی بود...خیلی خوب!! رابطه م با آروین خیلی خوب شده بود و آروین خیلی هوامو داشت..اما..یه چیزی بود که خیلی عذابم میداد..آروین هنوز بهم ابراز علاقه نکرده بود و من واقعاً تو شرایط بدی بودم..تو برزخ بدی گیر افتاده بودم! از ته دل آروین هیچ خبری نداشتم!! آروین یه بارم بهم نگفته بود که دوسم دارم و این نشون میداد که یا اصلاً دوسم نداره و تو فاز عشق و عاشقی نیس و یا هنوز به دوس داشتنم مطمئن نیست و تو دو راهیه تردید و عشق گیر کرده!! میترسیدم آخرشم تو حسرت یه " دوستِ دارم" از زبون آروین بمونم!! بالاخره از بین لباسای رنگ وارنگی که به چوب لباسی کمدم آویزون بود، یه ماکسی سفید و انتخاب کردم و پوشیدمش! زیابییه لباس واقعاً چشمگیر بود..پوشیده بود اما خیلی بهم میومد و اندام ظریف و متناسبمو به خوبی نشون میداد! رو قسمت سینه، سنگ دوزی ظریفی کار شده بود..موهامو رو شونه هام ریختم و تل بافتنی سفیدمو لابلای موهای عسلی رنگم زدم..! گوشواره های طلا سفیدمو به گوشام آویزون کردم و آرایش ملیح دخترونه ای کردم! جلوی آینه وایسادم و به تیپ خودم نگاه کردم..از همه چیز راضی بودم! خیلی تو چشم نبودم و این باعث میشد امشب، آروین اذیت نشه! وقتی چیزا و کارایی که آروین دوس داشت و انجام میدادم، حس خیلی خوبی بهم دست میداد و سراسر وجودم پر از لذت میشد..کشوی میز توالتمو باز کردم..جعبه ی کوچیک کادو پیچ شده ای که برای آروین خریده بودم و برای صدمین بار با عشق نگاه کردم..این کادوش، مخصوص بود و دوس داشتم اینو آخرشب، وقتی تنها شدیم بهش بدم..براش غیر از این، یه ادکلن خوشبو و اصل فرانسوی خریده بودم..از همون مارکی که خودش استفاده میکرد..زیادی خوشبو بود و نتونستم بوی بهتری و براش پیدا کنم!! واقعاً هدیه خریدن برای مردا خیلی سخت بود..چون برای خانوما، کلی گزینه بود که میشد یکیشو انتخاب کرد اما برای مردا، فقط یا لباس بود یا عطر و ادکلن! آروین از هردوشم اشباع بود و من نتونستم خلاقیت به خرج بدم و یه کم بیشتر تو بازار بچرخم! از اتاق اومدم بیرون..رفتم تو آشپزخونه! همه چیز آماده بود..از صبح داشتم تدارکات امشب و میچیدم و همه کارا رو کرده بودم! غذا رو از بیرون سفارش داده بودم.. 3 جور غذا! آروین برای ناهار نیومده بود..چند روزی بود که سرش تو شرکتش شلوغ بود و کمتر وقت میکرد بیاد خونه! با عشق، تموم دیوارای هال و پذیرایی و جشن بسته بودم و با بادکنکای رنگارنگ، تزیین کرده بودم! حالا هر کی ندونه، فکر میکنه تولد یه سالگیه یه پسر بچه س!! والا....اما من خیلی شور و شوق داشتم که این تولدش، بشه بهترین تولدش تو عمر 29 سالش!! دسر و سالاد و گذاشته بودم تو یخچال تا خنک بمونن! صدای آیفن اومد..عمه خانوم از رو مبل بلند شد و در رو باز کرد..بعد از چند لحظه، سیل مهمونا ریخت تو خونه! شهریار، مونا، کیانا، کوروش، سامی و ملیحه اومدن! نمیدونم این ملیحه، از کجا پیداش شده بود؟!! همه جا خودشو جا میده! من کی دعوتش کردم که خودمم خبر ندارم!! خواستم عصبی شم و بندازمش بیرون که به خودم مسلط شدم..امشب نه!!! باید به خودم آرامش میدادم..قرار نیس اتفاقی بیفته!! با خوشرویی، از همشون پذیرایی کردم و بهشون شربت و شیرینی تعارف کردم..سامی برنزه کرده بود و خیلی عوض شده بود..از قیافه ی آدمیزاد در اومده بود!! چقدر زشت شده بود!! ایشش..من نمیدونم بعضیا چرا انقدر اعتماد به نفس دارن؟؟ کنار مونا نشستم..کیانا با ذوق و شوق به بادکنکا و جشنای رنگی، نگاه کرد و گفت: واییی راویس چیکار کردی دختر؟!! خوش به حال آقا آروین! حتماً خیلی خوشحال میشه بدونه زنش چیکار کرده! عمه خانوم لبخندی زد و گفت: بچم از صبح بیداره! آروین باید قدرشو بدونه..هم کدبانوئه هم یه زن نمونه س! لبخندی زدم و از عمه خانوم تشکر کردم! همه مشغول گپ زدن شدن و شهریارم که ماشالا، تازه فکش گرم شده بود داشت مزه میپروند! به آشپزخونه رفتم..بعد از چند دیقه، مونا هم اومد تو آشپزخونه..نزدیکم وایساد..داشتم ژله ها رو آماده میکردم.. _ کمک نمیخوای؟ _ نه همه کارامو کردم..راستی مونا؟ مونا در حالیکه داشت به کرم کاراملای رو میز، ناخنک میزد گفت: هوووم؟! با پشت قاشقی که تو دست بود، زدم پشت دستش و گفتم: ناخنک زدن ممنوع! شکمو! مونا فوری دستشو کشید و گفت: خوب حالا..خسیس!! خندیدم و ظرف کرم کارامل و تو یخچال گذاشتم و گفتم: این ملیحه اینجا چیکار میکنه؟؟ یادم نمیاد دعوتش کرده باشم! _ تا فهمید امشب تولد آروینه و تو همه رو دعوت کردی خودشو انداخت جلو، تا هر جور شده بیاد..راستش منم دلم نیومد بهش بگم که تو دعوتش نکردی! این شد که دروغکی بهش گفتم که راویس دعوتت کرده و اونم از خدا خواسته شال و کلاه کرد و اومد! _ برای آروین چیزی خریده؟ _ فکر کنم خریده باشه! با کیانا عصر بازار بودن! _ وای به حالش اگه کادوی مخصوصی یا مشکوکی برای آروین خریده باشه! باور کن رودروایسی و حرمت مهمون بودنشو میزارم کنار و کاری و باهاش میکنم که لیاقتشه! _ نه بابا..فکر نکنم اونقدرام ناقص العقل باشه که جلوی جمع همچین ضایع بازی ای و دربیاره! _ خدا کنه حق با تو باشه! راستی شایان نیومده چرا؟ مونا ریز خندید و گفت: با اون زهر چشمی که دوتایی از اون بیچاره گرفتین، اگه میومد جای تعجب داشت! بدبخت و سنگ رو یخ کردین و حالا انتظار داری پاشه بیاد جشن تولد رقیبش!؟ بلند خندیدم و گفتم: بهتـــــــر! پسره ی پررو! از اون اولشم از این بشر خوشم نمیومد! _ راستی راویس! برای آروین چی خریدی؟ <


مطالب مشابه :


دانلود رمان اگرچه اجبار بود

نام کتاب : اگر چه اجبار بود . نویسنده : nazi nazi |(الهام.ح) کاربر انجمن نودهشتیا. حجم کتاب : ۳٫۱ مگا




رمان اگرچه اجبار بود

رنیس - رمان اگرچه اجبار بود - رمان و . - دانلود رمان ماکه شانس نداریم برای




رمان اگرچه اجبار بود 16

بـــاغ رمــــــان. همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید. صفحه اصلي | عناوين مطالب |




رمان اگر چه اجبار بود(1)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمان اگر چه اجبار بود دانلود رمان های بسیارزیبا رمان اگرچه اجبار بود




رمان اگر چه اجبار بود(3)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود(2)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان اگر چه اجبار بود رمان اگرچه اجبار بود;




رمان اگرچه اجبار بود 12

بـــاغ رمــــــان - رمان اگرچه اجبار بود 12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :