رمان ریما 5

قهقهه ای زد و با طعنه گفت:حتما تو رختخواب خیلی بهش میرسی که اینجوری واست رم میکنه!هه!غفلت کردم!اشتباه خودم بود که اون روز به محض اینکه بردمت خونه ترتیبت رو ندادم!همون روز باید همه چیزت رو ازت میگرفتم تا امروز با این جوجه خروست واسم کری نخونی!باید همون اول زنت میکر...

رایان یهو چنان دادی زد که صدای مجید تو گلوش خفه شد!برام جالب بود که پسرا هم کپ کرده بودن!جونم ابهت!

رایان:خــــــــفه شــــو!دهن کثیفتو ببند مرتیکه!

یهو عین شیر زخمی نعره زد و پرید سر مجید و افتاد به جونش.

لبخند روی لبم عمیق تر شد!دو تا همراهاش از ترس رایان چسبیده بودن به صندلیاشون.رامتین و اون 3 تا محافظا هر کاری میکردن نمیتونستن رایان رو از رو مجید بلند کنن!نمیخواستم بمیره...باید زنده بمونه و عذاب بکشه!آروم بلند شدم و رفتم سمتشون.تا 5 دقیقه دیگه رایان کارشو میسازه!رفتم کنارش و دستمو گذاشتم رو شونش.

آروم گفتم:رایان.

رامتین و محافظا رفتن کنار.رایان هنوز با عصبانیت داشت مجید رو میکوبید و روح خودش و عمشو مستفیض میکرد!

بلندتر گفتم:رایان!

مشتش رو هوا موند و در حالیکه بدنش از شدت خشم میلرزید برگشت سمتم.قیافش فوق العاده ترسناک شده بود.به جرات میتونم بگم برای اولین بار تو عمرم از یه نفر ترسیدم!سعی کردم آروم باشم تا بتونم آرومش کنم.

دستشو گرفتم و گفتم:پاشو ببینم پسر خوب.

یه ذره زور زدم تا بتونم رایان رو از رو مجید بلند کنم.فکر کنم الان روده هاش تو دهنشن!رایان با این هیکل نشسته بود رو شکم مجید؟نوش جونش!رایان هنوز عصبی بود.دستشو کشیدم و با خودم بردمش سمت کنج اتاق.رامتین با نگاه شیطون یه چشمک زد که با یه اخم غلیظ ساکتش کردم.خودم تو کنجی دیوار واستادم و رایان رو هم رو به روم نگه داشتم.هنوز عصبی بود و مدام دست میکشید تو موهاش.

زل زدم تو چشماش و گفتم:رایانم این مرتیکه ی عوضی هرزه لیاقت این همه عصبانیت تو رو نداره!

رایان با حرص اما آروم گفت:مگه ندیدی مرتیکه در بارت چه چیزایی که نمیگفت؟ریما این کیه؟منظورش از اون روز کی بود؟

با آرامش زل زدم تو چشماش و گفتم:برات توضیح میدم عزیزم.

رایان که یه ذره از عصبانیتش کم شده بود نیشش رو باز کرد و زیر لب گفت:الان از این حرفا میزنی؟بذار تنها بشیم!

اومدم حرفی بزنم که صدای خنده ی رامتین و محافظا توجهم رو جلب کرد.

برگشتیم سمت پسرا که دیدیم رامتین مجید رو نشوند رو صندلیش،به ثانیه نکشده مجید وا رفت و با مخ خورد تو میز!پسرا زدن زیر خنده.رامتین دوباره صافش کرد که ایندفعه از بغل وا رفت!حسابی داشتن با مجید خوش میگذروندن!یه نگا به رادین انداختم دیدم با یه لبخند زل زده به ما.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.رایان که متوجه دلیل خجالتم شده بود زد زیر خنده.

با خنده گفت:نترس داداش از خودمونه!خیلی وقته که میدونه!

متعجب نگاش کردم که دوباره خندید.

رایان:از همون اول که اومد فهمید تو کفتم!

ریز خندیدم و گفتم:خب حالا!بریم حساب این بچه باز رو برسیم.

رایان:بچه باز؟

ریما:بعدا برات توضیح میدم!

رامتین و پسرا هنوز داشتن با مجید بازی میکردن.یه ذره از حالت منگی دراومده بود ولی قدرت مقابله نداشت!

نشستم پشت میز و رایان هم کنارم نشست.

ریما:رامتین سرحالش کن.

رامتین:چــــــشم!

یه لیوان آب ریخت و خالی کرد رو سر مجید!مجید یهو شکه پرید و تند تند شروع کرد به نفس نفس زدن و تکون دادن سرش!

یه نگاه به رامتین و رادین و راینه خندون و پارچ آب یخ انداختم و ریز خندیدم!

ریما:خب!من هیچ کاری رو بدون دلیل انجام نمیدم!امروز گذاشتم بیای اینجا تا بهت بگم میخوام همه چیزت رو ازت بگیرم!بعد که کارتون خواب شدی نگی نگفتی!

مجید پوزخند زد و با تمسخر گفت:چیزی برام نمونده که توی لاشخور بخوای بگیریش!

با تاسف گفتم:یه ذره هم به بابا نرفتی!

سعید:بابا؟

یهو زد زیر خنده و گفت:آها سعید رو میگی؟شنیده بودم که به فرزند خوندگی گرفتت!اون مرتیکه...

عصبی ولی در ظاهر خونسرد گفتم:دهنتو ببند!

رامتین و رادین 4 چشمی مراقب رایان بودن که قرمز کرده بود!

ریما:بهت اجازه نمیدم در مورد پدرم اینجوری حرف بزنی!تو لیاقت اینو نداشتی که پسر همچین آدمی باشی!

مجید:لابد توی هر..

رایان یهو از جاش بلند شد که مجید خفه شد و با ترس زل زد بهش!

چقدر خوبه که همون اول زهره چشم گرفت!

با آرامش گفتم:رایان!

رایان عصبی برگشت سمتم و نفسشو فوت کرد بیرون و نشست سر جاش.

ریما:اصلا از دیدنت خوشحال نشدم!بفرمایید بیرون!

دو تا همراهاش با ترس و لرز بلند شدنو زیر بازوی مجید رو گرفتن و کشون کشون بردن.

دم در بودن که رادین گفت: صبر کنین!

رفت رو به روی مجید واستاد.

مجید:چیه؟تازه رگ غیرتت واسه آبجیت گل کرده؟

رادین:تو اینجور فکر کن!

حرفش تموم نشده چنان چکی خوابوند تو گوش مجید که جابجا بی هوش شد!

رایان با هیجان سوت زد و بلند گفت:ایــــــــــــــول!دست ت طلا داداش!

آروم خندیدم و دفترم رو برداشتم تا یه برنامه ی توپ برای مجید بریزم.بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم تو واحدم تا یکم استراحت کنم.

سرمو روی بالش گذاشتم بیهوش شدم.زیاد نگذشته بود که حس کردم یکی داره گونم رو نوازش میکنه.لبخندم عمیق شد.بوی رایان بود..بوی همون عطر سرد فرانسویش!

آروم چشمامو باز کردم و زل زدم بهش.دستشو تکیه گاه سرش کرده بود و زل زده بود به من.

با اعتراض ساختگی گفتم:تو کار و زندگی نداری همیشه اینجا پلاسی؟

رایان آروم زمزمه کرد:کار و زندگیه من اینجاست...کجا برم؟

آروم خزیدم تو آغوشش.جایی که بعد از سالها تونسته بودم آرامشم رو توش پیدا کنم!کامل دراز کشید و منو کشید تو بغلش.

یه نفس عمیق کشید و گفت:نمیخوای بگی اون عوضی رو از کجا میشناسی؟

یه نفس عمیق کشیدم و بیشتر چسبیدم بهش.

ریما:از وقتی به دنیا اومدم تو خونه هیچ خواهانی بجز رادین و ماهرخ جون نداشتم.حتی یادم نمیاد یه بار هم بغلم کرده باشن!منبع محبت من رادین بود و الحق واسم کم نذاشت!اون دو تا دائمم الخمر بودن و سرشون تو کارای خودشون بود.پشت من رادین بود.با تموم بچگیش،با تموم وجودش مراقبم بود.

یه لبخن تلخ زدم،به تلخی تموم سالهای بچگیم!

ریما:رادین واسم شیر خشک درست میکرد و میخوابوندم.وقتی مریض میشدم تنها کسی که کنار ماهرخ جون میدیم رادین بود که با نگرانی زل زده بود بهم...

بزرگ که شدم محبتم فقط و فقط از طریق رادین و ماهرخ جون تامین میشد.هه!جالب بود! رامتین وقتی میومد پیش رادین بغلم میکرد و بهم میگفت:آبجی خوشکلم چطوره؟از همون بچگی پسرا و رادین و ماهرخ خانوام رو تشکیل دادن!خانواده ای که الان سالهاست با چنگ و دندون و تموم جونم مراقبشم!

رایان لاله ی گوشم رو گاز رفت و شاکی گفت:پس من چی؟من اینجا بوق تشریف دارم؟

با لبخند گفتم:اونا خانوادمن،اما تو....تو تموم جون و زندگیمی!کمه؟

راین با نیش باز گفت:یه جوری کنار میام!من آدم قانعیم!

سرشو خم کرد و محکم لپم رو بوسید!

آروم خندیدم و ادامه دادم:بزرگتر که شدم فهمیدم رادین هکره.کارشو دوست داشتم ولی..میترسیدم.میترسیدم که تنها پشتیبانم رو هم از دست بدم!12،13 سالم بود که پای مجید به خونمون باز شد.پای ثابت قمار بازیایی بود که اون دو تا راه مینداختن.وقتی 14 سالم شد با تموم بچگیم فهمیدم چشمش دنبال منه!

زیاد تعجب نکردم چون میدونستم که مجید بچه بازه!

بعد چند ماه کابوسم به واقعیت تبدیل شد!رادین رو بعنوان زندانی سیاسی گرفتن و من از قبل هم تنها تر شدم.روز تولد 15 سالگیم روز مرگم بود!

اون عوضیا توی قمار روی من شرط بندی کردن..

یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم:سر من شرط بستن...سر دخترشون!کسی که از گوشت و خونشون بود!هه!منو به اون عوضی باختن!بیخیال منو دو دستی تقدیم کردن به اون هوس باز!

فشار دستای رایان دور کمرم بیشتر شد.

ریما:منو برد خونش!میدونستم چی در انتظارمه ولی دوست نداشتم باور کنم!ته دلم روشن بود!چند ساعتی توی اتاقی که برام مشخص شده بود تنها بودم تا خود کرکس صفتش اومد سراغم...

فشار دستای رایان دور کمرم چند برابر شده بود و صدای نفسهای عصبیش گوشم رو پر کرده بود! 

بازدمم رو دادم بیرون و آرومتر ادامه دادم:میخواست بهم تجاوز کنه!به یه دختر بچه ی 15 ساله!شاید تا یه قدمی بودم که فرشته ی نجاتم سر رسید!نمیدونم چجوری ولی یه نفر یه بابا خبر داده بود.کلی با اون عوضی دعوا گرفت و منو با خودش برد خونش.برام عجیب بود که پدر و پسر هیچ شباهتی بهم ندارن!

رایان:مجید پسر باباست؟

عاقل اندر سفیهانه نگاش کردم که جوابش رو گرفت!

یه روز یشتر از اومدنم تو اون خونه نمیگذشت که بابا فهمید من یه خیلی بیشتر از حد معمول باهوشم.ازم تست هوش گرفت و فهمید که یه نابغم!رادینم قبلا بهم میگفت که خیلی باهوشی و باید حواست رو بدی به درس ولی من اصلا علاقه ای به درس نداشتم!ضریب هوشیم خیلی بالا بود!بابا روم کار کرد،خیلی برام زحمت کشید.چیزی که الان هستم حاصل زحمات باباست!حالا فهمیدی مجید رو از کجا میشناسم؟

رایان با خشم گفت:اگه اینا رو از قبل میدونستم امروز جنازه ی اون هرزه از اتاق بیرون میرفت!

با خنده گفتم:به لطف تو و رادین فرقی هم با جنازه نداشت!رامتینو بگو!

رایان خندید و گفت:از قدیم ندیم سواستفاده گر بود!

چشمامو بستم و با آرامش نفس کشیدم.آرامش من اینجاست....بین بازوهای این پسر!تموم دنیای من همینجاست!

آروم خودمو کشیدم بالا و کوتا بوسیدمش.خواستم عقب بکشم که رایان کمرم گرفت.

با نیش باز گفت:کجا؟بودی حالا!

با لبخند بهش خیره شدم.آروم فاصله ی بینمون رو طی کرد و لباشو گذاشت رو لبام و مشغول شد!

تو کمتر از دو هفته کارخونه ی مجید سعادت دوباره سرپا شد!البته ایندفعه با مدریت و سهام کامل شخص شخیص بنده!

الانم در حال حاضر هیچی بجز سقف بالا سرش نداره!میخواستم خونش رو هم ازش بگیرم که با یادآوریه محبت های بابا بیخیال شدم! 

تفریح جدیدم شده این حوجه سرگرد!زیادی داره پا رو دمم میذاره! خیلی فوضوله....و همینطور باهوش...ولی نه به اندازه ی من!شاید در حد رایانم باشه!البته از نظر هوش!تا الانم اطلاعات خوبی در موردم داره ولی هنوز نه میدونه کیم....نه میدونه جنسیتم چیه و چند سالمه!فقط و فقط یه اسم داره...کابوس تاریک!یه خورده اطلاعاتیم داره که البته اونم خودم بهش دادم که البته به مامورای قبلیم میدادم که ماشاالله انقدر خنگ بودن که نمیفهمیدن!این یکی به نسبت بهتره!خسته شدم بابا! هر چی ردپا میذارم،هر چی مدرک میذارم بازم این مامورای غیور و جسور نمیفهمن!البته تقصیر خودشون نیست..آموزش های لازم و کامل برای برخورد با همچین کیسی رو ندیدن!خسته شدم!دیگه نمیخوام تو میدون بازیم تنها باشم!یه ذره هیجان میخوام!

بیا سرگرد جون...

بیا جناب سرگرد سانیار ستوده!سانیار**

با مانی از اتاق اومدیم بیرون.نگام برای یه لحظه تو نگاه خاکستریش گره خورد.هه!چشماش برق میزد!سریع نگاشو گرفت!هه هه! با این تیپ و قیافه بالا سر مرده هم بری پا میشه برات بندری میرقصه!

زیاد خیره نشد ولی دختر چشم قهوه اییه هنوز مانی رو خیره خیره نگاه میکرد!تموم شد!فقط کافیه یه دختر اینجوری به مانی خیره شه!دیگه کارش ساختست و نمیتونه در برابر کارا و حرفای مانی مقاومت کنه!مخش زده حساب!باهاشون فاصله داشتیم،نمیدونم پدرام چی بهشون گفت که آتیش گرفتن!دختر چشم خاکستریه یه نیم نگاه بهمون انداخت و آروم جوابش رو داد که پدرام بلندتر زد زیر خنده!

کنجکاو شدم ولی مانی بی توجه به حرفاشون با ذوق گفت:زدم!کارش تمومه!لامصب عجب چیزیه!

حق با مانی بود!هر دوشون شلوارک لی چسبون مشکی پوسیده بودن با یه تاپ یقه شل قرمز که تا کمر تنگ بود و از کمر به پایین گشاد میشد و تا روی رون چین های ریز ریز میخورد.اونا هم مثل ما ست کرده بودن.با اینکه ریزه بودن ولی هیکلاشون حرف نداشت!

ایندفعه بجای اون ون بیریخت یه سانتافه جلوی در پارک بود.

کامران یه آدرس داد دستم و گفت:میرین به این آدرس!کارممن دیگه تمومه،بقیه ی کارا با دوستامه.

سانیار:باشه،بای!

کامران:بای

همه تک تک باهاش خداحافظی کردن تا رسید به مانی.مانی رفت جلو که بغلش کنه که کامران با اخم کنار کشید.مانی هم یه اخم وحشتناک کرد که انگاری کامران ترسید! دخترا و پدرام از این حالت مانی شکه شدن! مانی دستاشو باز کرد و خود کامران رفت تو بغلش!مانی محکم فشارش میداد و میزد پشتش!

مانی:آفرین پسر خوب!به تو میگن بچه ی خوب و مودب!

بالاخره ولش کرد و سریع لپای کامران رو کشید و خندون پرید تو ماشین!

کامران رو کارد میزدی خونش در نمیومد!با خنده نشستم پشت رل و حرکت کردم.این خراب شده چرا انقدر بزرگه؟ولی خدایی مثل تهران شلوغ پلوغ نیست!آدرس رو با تاخیر پیدا کردیم.حالا خوبه من و مانی کاملا به زبان مسلط بودیم!

دختر چشم قهوه ایی با خنده گفت:چه دزدای با کلاسی!

مانی هم بی جواب نذاشتش و باشیطنت گفت:دزد که بدنیا نیومدیم آبجی من!

آدرس خارج از شهر بود.جلوی در کارخونه واستادم.انگار متروک بود.چند تا بوق زدم و منتظر شدم.بعد چند دقیقه در باز شد.ماشین رو بردم تو و یه گوشه پارک کردم.پیاده که شدیم یه مرد مسلح اومد سمتمون و باسر اسلحش اشاره کرد که بریم تو.از حیاط بزرگش رد شدیم و رفتیم تو کارخونه.توش برخلاف حیاط که پر کارتن و آت و آشغال بود ،تر و تمیز و خالی بود.وسط سالن بزرگ کارخونه یه لیموزین مشکی پارک بود و اطرافش چند تا محافظ مسلح واستاده بودن!اون نره غولی که ما رو برده بود تو اشاره کرد که سرجامون واستیم.فکر کنم بنده ی خدا لال بود!

مانی آوم گفت:لاله؟اینجا چرا همه ناقصن؟یکیک کچله،یکی لاله،فکر کنم رئیسشون ناقص العقل باشه!

سانیار:هیسس!ببند دهنتو!میخوای نیومده تیکه تیکمون کنن؟

مانی مشکوک گفت:میخورن؟

سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم تا لال شه!

یهو چشماش درشت شد و سرشو انداخت پایین!

چند ثانیه بعد یکی از محافظا درو باز کرد.اول یه توده دود اومد بیرون.بوی سیگار کوبایی به مشامم خورد.بعد چند ثانیه یه مرد میانسال خوشتیپ با موهای جوگندمی اومد بیرون.یه عصای خوش دست چوبی هم دستش بود.اومد سمت من و مانی و با رضایت سرشو تکون داد.

مانی زیر لب گفت:فکر کنم چشمش تو رو گرفت!

زمزمه کردم:خفه شو تا نمردی!

رفت سمت پدرام و آروم گفت:تو همون هکره ای؟

پدرام محکم گفت:بله رئیس!

مرده سرشو تکون داد و رفت سمت دخترا.

یه نگاهی به سر تا پاشون انداخت و با لبخن کریهی گفت:به به!چه عجب!از اینورا؟انتظار نداشتم امسال جزو ورودیا باشین!

چشمای من و مانی و پدرام درشت شد!مثل اینکه یکمی بیشتر از یکم معروفن!اینا مگه جاسوس نیستن؟

مرده یه چرخی دور دخترا زد و گفت:نیکا و نیلا شمس!خواهرای افسانه ای!چی شد سر از اینجا درآوردین؟پارسال و سال قبلش با وجود دعوت نامه ی شخصی از طرف رئیس تشریف فرما نشدین!

دختر چشم خاکستریه که یا نیکا بود یا نیلا آروم گفت:ما برای کارامون دلیل داریم!امسال هم تصمیم گرفتیم یه ذره از هیجان زندگیمون کم کنیم و وارد گروهتون بشیم.حرفیه؟

مرده تند تند گفت:نه نه!این چه حرفیه نیکا خانوم؟خوش اومدین!شما سرور مایین!

نیکا...پس اسمش نیکاست!

مرد یه نگاهی به جمع ما انداخت و رو به یکی از محافظا گفت:بیارشون مقر ما!

نیکا:من و خواهرم پامونو تو مقر تو نمیذاریم!یا مقر اصلی یا هیچ جا!

مر خندید و گفت:درسته گروه بهتون نیاز داره ولی این دلیل نمیشه که طبق خواسته ی شما رفتار کنیم!میتونین برین ولی عاقبتتون میشه مثل کسایی که از دور اول خارج شدن!پویا!

نیکا با پوزخند گفت:پویا؟

مانی زیر لب گفت:خدابیامرزتش!

مرد که حرف مانی رو شنیده بود کنجکاو گفت:چی گفتی؟

مانی با بیخیالی ذاتیش که به خودم رفته گفت:گفتم خدا بیامرزتش!الان حرکت کنین واسه سومش میرسین تهران!

مرد متعجب گفت:کی گفته پویا مرده؟

نیکا:کسی نگفته!دلیلای مرگش اینجان!

باچشم به من و مانی اشاره کرد!

مانی بهم نزدیک شد و آروم گفت:ای پست فطرت!فروختمون!

مرد متعجب نگامون کرد!

گفتم الانه که هردومون رو تیر بارون کنن که بر خلاف تصورم مرد شکوفه کرد و با شادی گفت:پس شمایین؟

بچه ها گفتن امسال دو تا اعجوبه هم داریم!پس شما دوتایین؟

با خوشحالی نزدیکمون شد و زد رو شونمون و گفت:آفرین!آینده ی خوبی در انتظارتونه!

هه!آینده؟تو یه باند قاچاق؟

مرد:میریم مقر من!حرفی هم نباشه!با بچه ها سوار ماشین شدیم و دنبال لیموزین راه افتادیم.بعد چند دقیقه متوجه ماشین های شاسی بلندی شدم که پشتمون میومدن،بعد 2 دقیقه دو تا عین همون ماشینا سمت چپ و راستمون رو پوشش دادن.آخه بگو ما کجا میتونیم در بریم تو این بر بیابون؟! خرفتا!بعد یه ربع رسیدیم به یه شهر،نیم ساعت بعد بازم از شهر خارج شدیم.بعد رد شدن از یه جاده خاکیه طولانی رسیدیم به یه شهرک که پر مجتمع بود.معلوم بود مسکونیه ولی صد در صد فقط برای سکونت ازشون استفاده نمیشد!از در رفتیم تو.لیموزین جلوی یکی از مجتمع ها واستاد.ماشینو خاموش کردم و پیاد شدیم.

مرد پیاده شد و رو به ما با خوشرویی گفت:به خونه ی جدیدتون خوش اومدین!

بعد به یکی از بادیگاردا گفت:واحداشون رو نشونشون بده!

بادیگارده اومد سمتمون و ما هم دنبالش راه افتادیم.تو طبقه دوم یه واحد به دخترا و سه تا واحد اونورتر یه واحد به من و مانی و پدرام داد.یه واحد ساده ولی شیک و مدرن با تموم امکانات و دو خوابه.مرد خواست از در بره بیرون که پدرام صداش کرد.

پدرام:یه لحظه داداش!

رفت پیشش و شروع کرد به حرف زدن.بعد چند دقیقه مرده سرشو تکون داد و گفت:آها!خوبی پسر؟عمو چطوره؟

مانی:فامیل دراومدن!

سانیار:ساکت شو ببینیم چی میگن!

مانی:مثلا من حرف نزنم تو میشنوی؟

سانیار:هوووم...نه!

مانی:پس گل بگیر!

پدرام دوباره به مرده یه چیزی گفت که رفت تو فکر.

بعد چند ثانیه گفت:باشه...برو واسایلتو جمع کن!

پدرام خوشحال اومد سمتمون و از رو بل کیف لب تاب و کولشو برداشت.

پدرام:خب بچه ها من همین واحد بغلیم.مزاحم خلوتتون نمیشم.فعلا بای!

پدرام که رفت برگشتم سمت مانی.دیدم چشماش ریزه و زبونشو گاز گرفته!این یعنی تو فکره!

سانیار:چی مغز نداشتت رو مشغول کرده؟

مانی:هههوم...میگم!مگه معمولا آدما به یه تازه عروس داماد نمیگن که نمیخوایم مزاحم خلوتتون بشیم؟یعنی..

زدم پس کلش و گفتم:یه ساعته بخاطر این داری به مغز آک بندت فشار میاری؟

رفتم سمت اتاق.

مانی از وسط هال داد زد:فکر کنم حموم دو نفره ای که رفتیم باعث شد به این نتیجه برسه!نامرد ذهنش منحرفه!ما که کاری نکردیم!

کرم روی عسلی رو پرت کردم طرفش که لال شد!

مانی اومد تو اتاق و تکیه داد به دیوار.

مانی:ولی چه بهتر!به نفع ما شد!حالا دیگه نیاز نیست نگران یه گوش اضافه باشیم!

یه اخم غلیظ بهش کردم که منظورمو گرفت.تو خونه پر دوربین بود!

مانی:انقدر بدم میاد از این آدمای فوضول!از همون اول سرش تو کارای ما بود!خیلی هم چاپلوس میزنه!بچه پررو با اون لب تاب بیریختش!

با خنده گفتم:بیخیال!چیکار به اون بدبخت داری؟تو سرت تو کارای خودت باشه!

مانی:ببند بـــــابــــــا!

یه هفته ای میشه که مستقر شدیم ولی نه خبری از پدرام و دخترا هست نه ماموریتی!هیچی!

با مانی داشتیم حکم بازی میکردیم که یهو در باز شد و یه نره غول سرشو عین گاو انداخت پایین و اومد تو واحدمون!من و مانی هم ورق به دست با دهن باز نگاش میکردیم!گاومیش!

مرد خشن گفت:زود باشن لباس فرماتون رو بپوشین...باید جایی برین!

خیلی خوشحال شدم که حداقل از خونه نشینی راحت شدم!خیلی سخت بود که یه هفته بدون اینتر نت سر کنم!واقعا طاقت فرسا بود!

با مانی رفتیم تو اتاق و لباس فرمامون رو که یه کت و شلوار مشکی ولی اندامی بود رو پوشیدیم.

مانی:من یه ذره بوی عرق میدم!

چپ چپ نگاش کردم و گفتم:الان یادت اومد؟در ضمن مگه میخوایم بریم عروسی؟بریم بابا!

با مرده رفتیم پایین.دم در ساختمون یه چند نفر دیگه رو که تا حالا چشمم به جمالشون روشن نشده بود دیدیم که فرماشون شبیه ما بود.نره غوله اومد سمتمون و ازمون خواست که دنبالش بریم.تازه فهمیدم که مقرمون حالت دایره ای داره!یعنی ساختمون ها به صورت دایره ای ساختمون اصلی رو احاطه کردن.بعد بیست دقیقه پیاد روی رسیدیم به ساختمون اصلی.

یکی از بادیگاردا که چهره ی بشاشی داشت نزدیکمون شد و گفت:به این ساختمون میگن واحد سیاه!

مانی:چرا سیاه؟نمای ساختمون که سفیده!چرا آدمو گیج میکنین؟

پسره خندید و گفت:بخاطر افراد توش اسمش اینه!تموم کله گنده های مقر اینجان!

مانی:آهـا!گرفتم داداش،حله!

پسره خندید و گفت:اسم من شایان . اینا،به 4 نفری که کنارش بودن اشاره کرد و گفت:سجاد،مسعود،کامبیز،حمی� �.اسم شما چیه؟

مانی با هیجان گفت:اسم من مایکله و اسم داداشم اسی.

شایان متعجب گفت:پس چرا اصلا شبیه هم نیستین؟

قبل از اینکه جواب بدیم نره غوله برگشت سمتمون و بلند گفت:خفه میشین یا خفتون کنم؟

مانی:نه ممنون مزاحم شما نمیشیم،خودمون خفه میشیم!

زدم تو پهلوش و آروم گفتم:خفه شو تا سرمونو به باد ندادی!

بعد 20 دقیقه همون مردی که روز اول دیدیم از ساختمون اومد بیرون.

سایان زمزمه کرد:کثیف ترین عضو این مقر!صالحی!

پس اسمش صالحیه!

مانی:فکر کنم همون معلم سوم دبستانمونه!از اولم میدونستم آدم کثیفیه!

سانیار:لال از دنیا بری!

یه ذره به چهرش دقت کردم...شبیه معلممون بود ولی اون یه ذره چهرش فرق داشت.این ،اون صالحی نیست!

صالحی یه نگاهی به ما انداخت و گفت:بریم.

نره غوله به من و مانی اشاره کرد که دو طرف صالحی بشینیم.بقیه محافظا هم تو یه ماشین دیگه پشت سرمون بودن.تو ماشین که نشستیم دیدم پدرام همم تو ماشینه!با تعجب زل زدم بهش.

صالحی:کارات خوب پبش میره پسرم؟

جااااان؟پسرم؟به فرزند خوندگی قبولش کرده؟

پدرام با چاپلوسیه تمام گفت:زیر سایه ی شما همه چیز خوب پیش میره!

شانس آوردم صالحی بین ممن و مانی بود وگرنه تا الان پهلوم سوراخ کرده بود !منم مثل مانی خیلی به این پدرام مشکوک بودم!درسته اصلا به قیافه ی مغرور و خشکش نمیخورد که چاپلوس باشه ولی ظواهر امر که چیزی غیر اینو نشون نمیداد!

مانی پدرام رو خیلی بد نگاه میکرد اونم هی لبخند میزد که مانی حرصی تر میشد!یعنی اگه صالحی تو ماشین نبود مانی پدرام رو زنده نمیذاشت!بعد نیم ساعت رسیدیم به یه جاده ی متروک که اطرافش پر بود از درختای نخل.رسیدیم به یه ساختمون خیلی بزرگ و ساده.به نظر انبار میومد.دو تا کامیون سمت چپ ساختمون پارک بودن و یه سری بادیگارد هم دم در واستاده بودن.صالحی جلو افتاد و من و مانی هم دو طرفش بودیم.حالا این وسط این پدرام که هی خودشو به صالحی میچسبوند حسابی رو مخ بود!حدسم به یقین تبدیل شد.یه انبار خیلی بزرگ.همون اول انبار یه میز شیک و صندلی های سلطنتی چیده شده بود که یه سری مرد اوت کشیده اونجا نشسته بودن.پشت سرشون هم 5 تا بادیگارد با اخم واستاده بودن.

صالحی مشست و پدرام هم چسبید کنارش.صالحی با خوشرویی شروع کرد به حرف زدن.اوففف!خدا رو شکر فرانسه حرف میزدن! به لطف گیرای بابامون هم من هم مانی کاملا به فرانسه و انگلیسی مسلط بودیم!صحبت در مورد یه محموله بود.آخرش هم کثافتا نگفتن محموله ی چی!

صالحی رو به فرنسوی ها گفت:میتونین چک کنین!

سه نفر از 4 نفر پشت میز بلند شدن و رفتن سمت در فولادی که قسمت ابتدایی رو از قسمت انتهایی انبار جدا میکرد.بعد 10 دقیقه خندون برگشتن وابراز رضایت کردن و گفتن که میتونین حسایتون رو چک کنین!

صالحی به پدرام اشاره کرد و پدرام سری تکون داد و گفت:بله رئیس!

بعد چند دقیقه با لبخند گفت:همه چیز درسته رئیس!

یه ساعت بعد خونه بودیم.

مانی:من آخرش نفهمیدم چرا ما رو برای همچین ماموریت ساده ای بردن!

سانیار:خرفت تو همچین معاملاتی خطر پلیس،خیانت یکی از طرفین،خیانت افراد نفوذی و هزار جور خطر دیگه هست!ما رو برای همچین کارایی نبرن کجا ببرن؟پارک و شهربازی؟

مانی:آها!خودم میدونستما پرسیدم آمادگیه تو رو محک بزنم!

یه ماهی میگذره و ماموریت های ما بیشتر سر محافظت از کله گنده ها و خلاف های سنگین خلاصه میشه!چند باریم زد و خورد پیش اومد مجبور شدیم بخاطر صالحی میمون خودمونو سپر کنیم!اونوقت این وسط پدرام شیرین کرده ی آقاست!داریم وقت رو تلف میکنیم...باید هر چه زودتر خودمونو برسونیم به مقر اصلی..باید بفهمیم محموله ی بزرگ کی و کجا تحویل داده میشه!باید بفهمیم محموله چیه!این محموله بزرگتریم محموله ایه که این باند قصد جابجاییش رو داره!اطلاعات به آسونی بدست نیومدن...افراد خوبی رو سر این اطلاعات از دست دادیم!

تحمل فضای اتاق برام سخت شده بود.کلافه از اتاق اومدم بیرون و جلوی تی وی ولو شدم.بی حوصله زل زده بودم به تی وی که دیدم مانی خمار در حالیکه بالشش تو بغلشه و پاهاشو میکشه رو زمین اومد تو هال!

یه ابروم پرید بالا!

سانیار:چی شده؟



مطالب مشابه :


پست 20 رمان آقای مغرور ، خانم لجباز

دنیای رمان گیر افتادیم.نیرو ویژه محاصره مون کرده. همه محافظ های توی حیاط کشته شده بودن




آقای مغرور،خانم لجباز15

♥ دوسـ ـتـداران رمـان ♥ گیر افتادیم.نیرو ویژه همه محافظ های توی حیاط کشته شده بودن




رمان ریما 5

سلام بچه ها.اسم من نگاره و اینجا رمان و داستان چند تا محافظ مسلح ویژه بینندگان




آقای مغرور خانوم لجباز 11

رمان رمــــان ♥ گیر افتادیم.نیرو ویژه محاصره همه محافظ های توی حیاط کشته شده بودن




برچسب :