رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم)

صداشون کم کم دورتر شد....درکمدمو قفل کردم و برگشتم به سمت ارسلان....
-چرا بیدار شدی عزیزم؟
چشمای آبیش لبالب از اشک شد و گفت:
-من از دعوا خوشم نمیاد خاله پرستش....مامانتم مثل زنداییم منو نمیخواد....
چشمای معصومش از من میخواست تا نذارم این اتفاق براش بیوفته....تشنه آرامش بود این پسر....خیره نگاهش کردم و گفتم:
-نگران نباش....اولشه...اگه تورو ببینن مطمئنم نظرشون عوض میشه....
بلندش کردم....دستشو گرفتم و گفتم:
-میری حموم؟
سرشو زیر انداخت و گفت:
-من تنهایی حموم کردن بلد نیستم....
وان کوچیکمو پراز آب کردم و گفتم:
-اینجوری بلدی؟
خندید و گفت:
-کوچولو که بودم مامانم تو اینا منو حموم میکرد...از عکسام فهمیدم....من که نمیدونم اما خیلی کیف داشته حتماً....
از موهای قهوه ای روشنش بوسیدم و مشغول در اوردم لباساش شدم....به شلوارش که رسیدم گفت:
-اااا خاله جون خودم بلدم....
خنده ای کردم و گفتم:
-مواظب باش سر نخوریا....اروم و با احتیاط برو....
درو به هم زدم و نشستم روی تختم....چند دقیقه از نشستم نگذشته بود که صدای اف اف نزدیک اتاق من خورد....دویدم بیرون و بعداز دیدن تصویر نیایش روی مانیتور درو باز کردم....خودم هم برگشتم توی اتاقم....بعداز مدتی در اتاقم خورد....
-بیا تو نیایش....
نیایش درواروم باز کرد واومد تو....
-وای پرستش....این چه کاریه؟
-به تو کی گفت؟هنوز 3ساعت نمیشه اینارو واسه بابا توضیح دادم توام فهمیدی؟
-خاله نسا توضیح داد واسم....البته با حرص....
بعد دندوناشو محکم بهم زد و ادای مامانمو در اورد....اخمی کردم و گفتم:
-خب لباسا.....
-تو هنوز جواب منو ندادی؟
-مجبورم؟
نیایش ساکت شد...قیافش گرفته شد وگفت:
-از من گفتن بود....
بعداز تعریف کرد موبه موی زندگی ارسلان اشکاش بی وقفه میریختن....
-وای پرستش....چقدر بد....
-خیلی خب توام....بده اون پلاستیکارو ببینم چی خریدی!!!
از دستش پلاستیکارو قاپیدم و مشغول دیدن شدم.....چندتا تیشرت و بلوز تو رنگای مختلف....چندتا شلوار بیرون و راحتی....یکی دوتا هم کلاه بود....شلوار سرمه ای تقریبا راحتی و بلوز استین بلند سرمه ایش رو گذاشتم روی تختم و حوله ای که تازه خریده بودم برای خودمو گذاشتم کنار وسایلاش....چند دقیقه بعد که من و نیایش مشغول حرف زدن بودیم صدای ارسلان اومد:
-خاله جونی من حموم کردما.....
-خیلی خب عزیز دلم....صبر کن حولتو بیارم....
نیایش با شنیدن صدای ارسلان گفت:
-بخورم اون صداتو جیگر....حتما باید خیلی خوشگل باشه....
از قیافش چیزی برای نیایش نگفته بودم تا خودش ببینه....حوله سفید رنگو به همراه لباساش بردم داخل حموم و لباساشو پوشوندم....وقتی در اومدیم بیرون ناخوداگاه بعداز دیدن نیایش سرشو زیر انداخت و گفت:
-خاله پرستش مامانت چقدر جوونه....
خندم گرفت:
-عزیزم این دخترخاله منه....نگران نباش....
سرشو بلند کرد و نگاهشو دوخت به نیایش....بعد طوری که سعی داشت خودشو بزرگ جلوه بده رفت جلو و گفت:
-سلام نیایش خانم....من ارسلانم....مهمون خاله پرستش...خوشبختم....
نیایش چشماش چهارتا شد و گفت:
-وای پسر تو چقدر نازی....چشماشو...
بعد محکم به خودش فشرد و گفت:
-باورم نمیشه....پرستش چه نازه....
ساعت حدوداً7بود که خاله نسیم همراه عمو سهراب اومدن خونه ما....تا اونوقت نذاشته بودم مامان ارسلانو ببینه....تونیک قرمزی پوشیدم و شال کوتاه سفیدمو سرم کردم....
-نیایش بلند شو بریم پایین...خاله ناراحت میشه....
نیایش بدون حرف دستی به موها نمناک و خوش حالت ارسلان زد و دستشو گرفت و جلوتراز من راه افتادن به سمت پذیرایی پایین....منم انگشتی های سفیدم و پوشیدم و خودمو بهشون رسوندم.....وقتی سه نفری وارد پذیرایی شدیم همه نگاها به سمت ما جلب شد....
مامان سریع بلند شد و بدون نگاه کردن به من با چشماش ارسلانو زیر نظر گرفت....جلوش زانو زد و بعداز دیدن چشماش گفت:
-پسر چشمات چرا اینجوریه؟کار حضرت فیله از این چشما بگذره....
بعد خیلی اروم به اغوش کشیدش....دیگه اخم نداشت....چشمای معصوم ارسلان کار خودشو کرده بود....کم کم همه داشتن از زیبایی منحصربه فرد ارسلان تعریف میکرد و دوره اش کرده بودن....پرهانم بعداز پنج دقیقه به جمعمون اضافه شد و بعداز شنیدن ماجرا خیلی راحت قبول کرد....پرهان شخصیتش خیلی پیچیده بود...مهربون بود اما به موقعش جدی....مهربونیتش واقعا وصف ناپذیر بود....همه داخل مبل های راحتی پذیرایی نشسته بودیم و ارسلان درحالی که بغل پرهان نشسته بود برامون شیرین زبونی میکرد....
خاله نسیم با علاقه گفت:
-پرستش جون میذاری ارسلانو یه شب پیش خودم نگه دارم؟
درحالی که تو غالب خودم فرو رفته بودم با اخم همیشگی گفتم:
-خاله من تازه امروز ارسلانو پیدا کردم....
تو دلم گفتم:
-خرت که از پل گذشت بازم شدی همون دختره بیشعور....
معلوم نبود از خودم چی میخوام....چرا من نباید یکی باشم مثل بقیه دختر؟
تو اعماق فکر بودم که صدای ارسلان توجهمو جلب کرد...
-خاله پرستش و مثل مامانم دوست دارم....
همه نگاه حسرت باری به من انداختن.....ساعت 10شب بود که عمو سهراب گفت:
-فردا منتظرم باش رضا....میبینمت....فقط شاید نیاز باشه به خود ارسلان....البته تو کارهای بعدی...اونم شاید...
بعد نگاهی اطمینان به ما انداخت و گفت:
-نگران نباشین....کارسختی نیست...
بابا پلکاشو روهم گذاشت و گفت:
-بهت ایمان دارم...مرسی...
خیلی زود همه رفتن و دوباره جو خانوادگی به وجود اومد.....با معذرت خواهی از همه رفتم بالا....ارسلانو خوابوندم روی تخت و گفتم:
-فردا میریم یه عالمه واست خرید میکنم باشه؟
چشماشو باز و بسته کرد و گفت:
-مرسی.....
چراغ خوابمو که نورهای سفید داشت و روشن کردم و بعداز خوابیدن ارسلان به سمت اتاق پرهان راه افتادم....اروم درشو زدم و وارد شدم....دیوار کوب هاش روشن بودن و داشت گیتار شو کوک میکرد....نشستم کنارش روی تخت که متوجه من شد....تعجب کردم که صدای در زدنو هم نشنیده....


مطالب مشابه :


رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت ششم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هشتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت یازدهم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هشتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و هفتم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت اول) 96 ـ رمان آسمان




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و سوم) 96 ـ رمان آسمان




برچسب :