رمان اگر چه اجبار بود

هنوز 3ساعتم نشده بود که آروین، عمه خانوم و برده بود خونه ی عمو بهرام، اما شدید دلم برا عمه خانوم تنگ شده بود!! خونه خیلی ساکت بود و منم از این سکوت شدید بدم میومد..صدای تی وی و بلند کردم و سعی کردم افکارمو منظم کنم و شام درست کنم! خودمو سرگرم درست کردن شام کردم..نمیدونم چقدر تو آشپزخونه بودم..صدای به هم کوبیدن در ورودی اومد..پس آروین اومد!! از آشپزخونه اومدم بیرون..اووووووه...این چرا این شکلی شده بود؟! دستش یه چیزی شبیه پاکت بود..موهاش آشفته و بهم ریخته بود..چشاش قرمز شده بود و کلافه به نظر میرسید.. آروم گفتم: خوبی؟ پوزخندی زد و گفت: از این بهتر نمیشم! میبینی که... کیف سامسونت و پاکت و رو مبل انداخت و به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست..این چش شده بود؟! به سمت پاکت رفتم..یه چیزی شبیه پاکت عروسی بود..پاکت و باز کردم و کاغذی گلاسه به رنگ صورتی که روش عکس عروس و دومادی گرافیکی، طراحی شده بود، دیدم.. چشمم به اسمای عروس و دوماد خورد.. " مریم سروی آریا سروی" یه کمی فکر کردم..مریم..مریم..آریا...آها... .پس همونه...پس حق داشت آروین اون وضعی بیاد خونه! پس شب جمعه، عروسیه مریم بود!! عشق آروین!! اونطوریکه تو پاکت نوشته بود پنجشنبه شب، یه شام خونواده ی دوماد میدادن و جمعه شبم یه شام خونواده ی عروس..عروسیم تو باغ گرفته بودن..دلم برای آروین سوخت!! نمیتونستم حالشو درک کنم..نمیتونستم درک کنم که وقتی عشقت بره با یکی دیگه ازدواج کنه ، چه حالی به آدم دست میده!! نمیدونم خودخواهی بود یا نه، اما از اینکه مریم داشت عروسی میکرد و دیگه مال آروین نبود خیلی خوشحال شدم.. تو افکارم غرق بودم که صدای آهنگ عروس "امین حبیبی" از اتاق آروین به گوشم رسید...قلبم لرزید...

از اینور و اونور شنیدم داری عروس میشی گلم.. مبارکت باشه، ولی آتیش گرفته این دلم.. خیال میکردم بامنی، عشق منی، مال منی! فکر نمیکردم یه روزی، راحت ازم دل بکَنی.. باور نمیکردم بخوای، راس راسی تنهام بزاری.. آخه یه عمر، همش بهم ،گفته بودی دوسم داری.. گفته بودی عاشقمی، به پای عشقم میشینی.. میگفتی هر جا که باشی، خودتو با من میبینی.. رفتی سراغ دشمنم، یه پستِ نامردِ حسود.. یکی که حتی به خدا، لنگه ی کفشمم نبود.. به ذهنشم نمیرسید، حتی نگاش کنی یه روز.. آخ که چه دردی میکشم، ای دل بیچاره بسوز.. با این همه، ولی هنوز، عشقت برام مقدسه! همین که تو شاد باشی و بخندی واسه من بسه! تاج عروسیتو برات، خودم هدیه میخرم.. غصه نخور حرفاتو من، پیش کسی نمیبرم.. هر کی بپرسه بهش میگم.. خودم ازش خواستم بره.. میگم برای هردومون، اینجوری خیلی بهتره! تاج عروسیتو برات، خودم هدیه میخرم.. غصه نخور حرفاتو من، پیش کسی نمیبرم.. هر کی بپرسه بهش میگم.. خودم ازش خواستم بره.. میگم برای هردومون، اینجوری خیلی بهتره! با اینکه میدونم برات، همدم و غمخوار نمیشه.. آرزو میکنم دلت، یه لحظه غصه دار نشه.. با اینکه میدونم، یه روز! تو رو پشیمون میبینم.. همیشه از خدا میخوام.. چشماتو گریون نبینم.. با اینکه از دوریه تو دلم داره میترکه.. ولی بخاطر توام شده میگم.. مبارکـــــه..مبارکــــه!

پاکت و رو میز کنار مبل انداختم و به سمت اتاق آروین رفتم..صدای آهنگ خیلی بلند بود..در اتاقشو آروم باز کردم صدای قیژ در اتاق، تو صدای بلند آهنگ، گم شد..از چیزی که مقابل چشام میدیدم قلبمگرفت...آروین رو تخت دمر دراز کشیده بود و داشت بلند بلند گریه میکرد..صداش میومد.. شونه هاش به شدت میلرزید..آهنگ و زیاد کرده بود تا صدای گریه هاش بیرون نره!! پاهام سست شد..بیچاره آروین!! هیچوقت دوس نداشتم گریه ی یه مرد و ببینم..خیلی سخت بود! آروین داشت چی میکشید؟!! یه لحظه از حس خوشحالی ای که چند لحظه پیش بخاطر عروس شدن مریم بهم دست داده بود، خجالت کشیدم..! اشکام بی صدا جاری شد..صدای خواننده و صدای گریه های مردونه ی آروین، تو فضا پخش بود.. صدای گریه هاش، دل سنگم آب میکرد..نباید میرفت عروسی! آروین همینجوریشم غمگین و خورد بود، اگه تو عروسیم شرکت میکرد معلوم نبود چه بلایی سر خودش بیاره! با دیدن گریه هاش، تازه عمق مصیبت و دردی که کشیده بود و فهمیدم! همش تقصیر من بود! اگه وارد زندگیش نمیشدم الان کنار مریم بود..حتی اگه مریم اونو دوس نداشت..حتی اگه فکر مریم پیش آریا بود..بازم همه ی تقصیرا گردن من نبود..بازم آروین منو مقصر نمیدونست!! دوس نداشتم بفهمه من صدای گریه هاشو شنیدم و غرورش خورد شه بخاطر همین آروم از اتاقش بیرون اومدم و در رو آهسته بستم...به سمت آشپزخونه رفتم..اشکامو پاک کردم..ساعت از 10 گذشت..صدای آهنگم قطع شده بود..شام نخورده بودم و گرسنم بود..رفتم دم در اتاقش..! چند بار در زدم جواب نداد.. _ آروین! بیا شام.. صداشو نشندیم..نگرانش شدم..نکنه بلایی سر خودش آورده باشه!! فوری دستگیره ی در رو پایین کشیدم و در باز شد..نگاش کردم..دیگه شونه هاش نمی لرزید..خواب بود! صدای نفساشو شنیدم و از نگرانیم کم شد..دلم گرفت..نزدیک تختش شدم... بالشش از اشک خیس شده بود..یه لحظه از مریم متنفر شدم! چه جوری دلش اومد با این بچه، این کار و کنه؟! شاید باید از خودم تنفر میشدم اما از اینکه مریم از اولشم چشمش دنبال پسرعموش بوده ، بیشتر از اون متنفر بودم! موهای مشکیشو آروم نوازش کردم و آهسته گفتم: هیچکس لیاقت اشکاتو نداره آروین! اشکاتو حروم هر کسی نکن! آه پر سوزی کشیدم و از اتاقش اومدم بیرون..چشمم دوباره به پاکت عروسی افتاد..پوفی کشیدم..میلی به خوردن غذا نداشتم..اشتهام کور شده بود! غذا رو تو یخچال گذاشتم و رو تختخوابم دراز کشیدم..جای آروین تو اتاق خوابمون خیلی خالی بود..با اینکه جدا از هم میخوابیدیم و اون همیشه رو فرش میخوابید اما به شنیدن صدای نفسای منظمش عادت کرده بودم و حس میکردم چیزی و گم کردم.خوابم نمیبرد.خیلی به بودنش و حضورش عادت کرده بودم.. وقتی نبود و صدای نفساشم نمیشنیدم حالم خراب میشد و دوس نداشتم آروم بخوابم و بی خیال باشم..مقصر کی بود؟ من؟ مریم؟ رامین؟آریا؟ خودمم نمیدونستم حکمت این همه اتفاقای عجیب و غریب چیه!!

***

دوباره چشام رو عقربه های ساعت قفل شد...! یک شده بود...آروین چرا نمیومد؟ پس کجا بود؟...دلم خیلی شور میزد..هر چی هم به موبایلش زنگ میزدم خاموش بود...لعنتی! کجایی؟ ناهارم نیومده بود..از دیشب ندیده بودمش..خیلی استرس داشتم میترسیدم بلایی سر خودش آورده باشه! از دیروز ناهار لب به چیزی نزده بودم..اما گرسنمم نبود..از بس دلهره ی آروین و داشتم احساس گشنگی نمیکردم..باید به رادین زنگ میزدم! باید میفهمیدم که آروین کجاس..با اینکه حوصله ی لحن سرد و خشک رادین و نداشتم اما چاره ای نداشتم..شماره ی موبایلشو که تو دفترچه تلفن بود، گرفتم..بعد از چند تا بوق، جواب داد.. _ بله؟ _ الو؟ سلام آقا رادین..راویسم.. _ شناختم..امرتون؟ _ ببخشید مزاحمتون شدم..راستش آروین هنوز نیومده خونه! _ خب؟! خب و مرض! خب و کوفت! خب داره آخه؟ _ من خیلی نگرانشم..خبری ازش ندارین؟ _ نگرانشی؟! شیطونه میگه بزنم از پشت تلفن، فکشو بیارم پایینا..! الان وقت نیش زدن بود!!؟ وقتی سکوتمو دید خیلی سرد گفت: پیشِ من بود..ببین راویس! الاناس که بیاد خونه..داغونه! میفهمی داغونه! هواشو داشته باش و سعی کن سر به سرش نزاری..امشب زیادی مشروب خورد و حالش خوب نیس..باهاش کل کل الکی نکن..شنیدی چی گفتم؟ صدای در ورودی و شنیدم..دیگه به اراجیفِ رادین گوش ندادم و بدون خدافظی، گوشی و سر جاش گذاشتم..اینم برای ما آدم شده!! با خوشحالی به سمت در رفتم..آروین با سر و وضعی داغون داخل شد..چشماش خمار و سرخ بود..کتشو رو مبل انداخت و با دستاش، محکم، شقیقه هاشو فشار داد..با نگرانی نزدیکش شدم... _ آروین...خوبی؟چرا انقدر دیر کردی؟ نگام کرد..چشاش خیلی وحشتناک بود..دیگه آرامش همیشگی و تو چشای عسلیش نمیدیدم... با کلافگی گفت: به تو مربوط نیس! با اینکه خیلی از دیدنش خوشحال بودم اما با این حرفش خیلی عصبی شدم و با حرص گفتم: برات متأسفم که یه ذره درک و شعور نداری..از صبح خونه نیومدی حالام که پیدات شده، مست اومدی! _ ببین راویس! من هر جوری هستم و هر وقت که بیام خونه، به خودم مربوطه! اونقدرم مست نکردم که نفهمم دارم چیکار میکنم! من حد خودمو میدونم..پس دهنتو ببند.. _ پسره ی ضعیف! مریم پنجشنبه عروسیشه و تو اینجا قنبرک زدی؟ اون با تو مثل یه تیکه کاغذ باطله رفتار کرد! حالا تو برای از دست دادنش عزا گرفتی؟ واسه کسی تب کن که برات بمیره اقا پسر! آروین که از حرفام خیلی عصبی شده بود داد زد: برو تو اتاقت و دیگه انقدر زر نزن! حالا خوبه میبینی تو چه وضعیَما... یه لحظه حس کردم پرده ی گوشم پاره شد..عجب صدایی داشتا! با خشم، به اتاقم رفتم و در رو بستم..چقدر بی لیاقت بودا..تقصیر منه که نگران این تن لش شدم! حیفه من که نگرانش شده بودم! حقشه هر چی بلا سرش میاد..رفته برای من مست کرده! اما خب معلوم بود اونقدی نخورده که نفهمه چی میگه..صداش یه کم شل و وارفته بود اما کاملاً معلوم بود که هوشیاره! لباس خوابمو پوشیدم و رو تخت دراز کشیدم..شام نخورده بودم و احساس سبکی میکردم..کم کم پلکام داشت گرم خواب میشد که صدای" قیژ" در اومد...جا خوردم! آروین بود...از جا پریدم و رو تخت نشستم.. چراغ و روشن کرد..چشاش همچنان خمار و سرخ بود.. _ نخوابیدی هنوز؟ لجم گرفت..اینم سؤال بود آخه؟ خب چشات که میبینه بیدارم!! _ میبینی که...چرا اومدی اینجا؟ اخماش در هم رفت.. _ مشکلی داری؟ اینجا خونه ی منه و هر جا عشقم بکشه میخوابم! _ اما قبلاً که از اینجا بدت میومد و پاتو اینجا نمیزاشتی آقا... _ نظرم عوض شده..به توأم مربوط نیس! در رو بست و کنارم رو تخت نشست..نمیدونم چرا یه لحظه از برقی که تو چشاش دیدم ترسیدم! _ میشه بری تو اتاقت بخوابی؟ ابروهاشو بالا انداخت و با لحن کشداری گفت: نُـــــــچ! _ اوکی! پس من میرم تو هال میخوابم.. از رو تخت بلند شدم و خواستم برم که آروین محکم مچمو گرفت و پرتم کرد رو تخت! ای خدا این چش شده بود! خیلی ترسیده بودم و مطمئن بودم رنگم حسابی پریده..قلبم به شدت میزد! بدون اینکه وزنشو بندازه روم، کمین کرد روم و دستاشو دو طرف بدنم رو تخت گذاشت ..

_ از چی فرار میکنی؟ هوووووم؟...مگه من شوهرت نیستم؟ مگه صد بار بهم نگفتی اسمم تو شناسنامته؟ پس از چی میترسی؟

نفسای داغ و سوزانش میخورد به صورتم..دهنش بوی تند الکل میداد..حالت تهوع شدیدی داشتم! دستمو رو سینش گذاشتم و خواستم هلش بدم بره عقب! اما هیچ تکونی نخورد..دو برابر من وزنش بود و این هیکلی که این داشت معلوم بود که با هل دادنای من، جُم نمیخوره! _ برو کنار آروین! پاشو از روم..تو امشب زیادی مشروب خوردی و نمیفهمی چیکار میکنی! پاشو لعنتی! _ یه بار گفتم، بازم میگم من اونقدی مشروب نمیخورم که زمان و مکان یادم بره... تو چشام زل زد و با صدایی که غم و لرزش توش موج میزد گفت: میخوام از یادم ببری که یه زمانی عاشق مریم بودم! من میخوام اون لعنتی و فراموش کنم! میخوام یادم بره چند ماه عاشقش بودم و بدون اون دنیا رو نمیخواستم! اون با من بازی کرد..میگفت دوسم داره اما همه فکر و حواسش پیش آریا بود! میخوام امشب، اونقدی بهم حال بدی که یه شبه، عشق چند ماهمو به مریم از یاد ببرم! پس دختر خوبی باش و باهام راه بیا! وحشت کردم..موهای تنم سیخ شد! آروین با یه حرکت سریع، تی شرت تنشو درآورد و گوشه ی تخت پرت کرد و دوباره روم خم شد! نمیگم دوس نداشتم با آروین رابطه داشته باشم..اما نه این مدلی..نه اینجوری!..دوس نداشتم آروین تو بغل من باشه فقط واسه اینکه میخواد مریم و فراموش کنه!! دوس نداشتم با من رابطه داشته باشه و تو رابطه، به جای من مریم و ببینه! این فکرا داشت عذابم میداد..آروین صورتشو نزدیک صورتم آورد..نگاش رو لبام میخ شد..تازه اون لحظه بود که خون به مغزم رسید و جیغ کشیدم.. _ گمشو بیرون عوضی!من ازت بدم میاد تن لش! از اتاقم برو بیرون..من نمیخوام باهات رابطه ای داشته باشم لعنتی! داشتم تقلا میکردم که یه جوری از اون زیر، بیام بیرون و از دستش نجات پیدا کنم که آروین مچ دستمو محکم گرفت و داد زد: بهتره خفه شی راویس! به نفعته که راحت رام شی و انقدر کله شق بازی درنیاری! اصلاً دوس ندارم اولین رابطم باهات وحشیانه باشه! تو که نباید نگران چیزی باشی..تو که دیگه دختر نیستی! تو رو یکی دیگه افتتاح کرده..خودتو به نفهمی نزن پس! پوزخندی رو لباش دیدم که آتیش گرفتم..جمله ی آخرش عصبیم کرد و برای اینکه رامش نشم مصمم ترم کرد! هر چی خودمو تکون دادم که بتونم از دستش نجات پیدا کنم نشد..قوی تر از این حرفا بود! وقتی تقلا کردنامو دید خندید و گفت: زور نزن بچه جون! انرژیتو نگه دار..لازمت میشه عزیزم! دوباره صورتشو نزدیک صورتم کرد..هر لحظه داشت فاصله ی لباش با لبام به صفر میرسید..شرایط بدی داشتم..هیچ راه نجاتی برام نبود..اتفاقای اون شب پارتی و اولین رابطه ی اجباریم با رامین، کم کم جلوی چشام زنده شد.نمیدونم چی شد که اشکام راه گرفت و بدنم به شدت لرزید..لبام به شدت تکون میخورد و صدای برخورد دندونام خیلی رو اعصاب بود! آروین با تعجب نگام کرد..چشماشو از لبام گرفت و تو چشام میخ شد..براش حرکاتم عجیب بود..دستاش رو مچ دستم شل شد..با نگرانی گفت: چت شد راویس؟ خوبی؟ با صدای لرزان و ضعیفم گفتم: گمشو برو بیرون آروین! توأم یکی هستی مثل اون رامینه هرزه! توأم مثل اون، منو فقط بخاطر شهوتت میخوای..حداقل اون عوضی اونقدی مرد بود که تو رابطه ی کثیفش منو جای معشوقش فرض نکنه..اما تو چی؟..منو میخوای تا مریم و فراموش کنی لعنتی؟ خیلی کثیفی آروین..خیلی... هق هق گریه هام بلند شد..شونه هام میلرزید..آروین با تعجب بهم زل زده بود..بعد از چند ثانیه، با یه حرکت سریع، از روم بلند شد..نمیدونم تأثیر حرفام روش چقدر بود اما اونقدی بود که آثار پشیمونی و تو چشاش دیدیم..از رو تخت بلند شد و شقیقه هاشو محکم فشار داد..دو تا سیلی به صورتش زد و نگام کرد..سرشو انداخت پایین و زیر لب گفت: منو ببخش راویس! نمیخواستم اذیت شی! بعد هم بدون اینکه بهم فرصت حرف زدن بده، فوری از اتاق خارج شد و در رو محکم بست.. اشکام بند نمیومد..دوس نداشتم دومین رابطمم وحشیانه و اجباری باشه! من یه بار طعم زور و چشیده بودم و ازش خاطره ی خوبی نداشتم.اگه تکرار میشد مطمئن بودم که این بار خودمو میکشم! دوس نداشتم ازم استفاده بشه تا یه نفر دیگه فراموش شه! دوش نداشتم بیاد طرفم فقط بخاطر اینکه اون لعنتی و از یاد ببره! منم آدم بودم..دوس داشتم بخاطر خودم بیاد طرفم! دوس داشتم با عشق بیاد سمتم...از اینکه آروین بهم دست نزده بود خوشحال بودم..حس خوبی داشتم و دیگه از دستش عصبی نبودم..همین که به حرفم احترام گذاشت و رفت خیلی بهم روحیه داد..پتو رو دور خودم پیچیدم..شاید اگه قصدش از رابطه با من فراموش کردن مریم نبود باهاش راه میومدم..اما اینجوری..نه..اصلاً!..

***

با بوسه ی نرمی که رو پیشونیم حس کردم بیدار شدم..اما اونقدی خوابم میومد که چشامو باز نکردم.. _ بابت دیشب معذرت میخوام! دیشب یه دیقه هم خوابم نبرد راویس! همش به تو فکر میکردم..به غلطی که دیشب داشتم میکردم! یادم رفته بود که تو از رابطه ی اولت چقدر زجر کشیدی..منِ خر، داشتم دوباره همون ضربه رو بهت میزدم که تو دو ماه درگیرش بودی..متأسفم راویس! اما باور کن اونقدی داغون بودم که نفهمم دارم چیکار میکنم..اما..اما خوشحالم که بهت دست نزدم..خوشحالم که جلوی خودمو گرفتم و نذاشتم از منم مثل رامین خاطره ی بدی داشته باشی! راویس! با اینکه باهام بد کردی و منو از زندگی کردن محروم کردی اما...اما..به جون مامانم نمیخواستم اونجوری عذابت بدم..نمیخواستم بشی بازیچه ی هوسم..! اونقدی عوضی و لاشی نیستم که مثل یه حیوون به رابطه ای مجبورت کنم که دوس نداری! مریم و فراموش کردم..باید فراموشش کنم..اون مال من نیست..از اولشم نبود و من خیال میکردم که دارمش! باید به خودم ثابت کنم که مریم و نمیخوام..میخوام برم عروسیش..میخوام تولباس عروس ببینمش و باورم بشه که نخواست مال من شه! باورم شه که سهم من نبود..اما راویس! من تو رو نمیبخشم..شاید مقصر از دست دادن مریم نبودی..اما..اما یادم نمیره که بخاطرت چقدر حرف شنیدم و چقدر همه به چشم یه مجرم نگام کردن..اشکای مامانمو یادم نمیره..مدیون اون روزای سختمی راویس! خوشحالم که بهت دست نزدم و عذاب وجدان ندارم... بعد از چند ثانیه، صدای بسته شدن در اومد..پس رفت! چشامو باز کردم خواب از سرم پریده بود.اون واقعاً آروین بود؟ اونی که اون حرفا رو زد؟ چقدر شرمندش بودم..شرمنده ی حرفاش..شرمنده ی کاری که باهاش کرده بودم..ذاتِ آروین خیلی پاک و معصوم بود..اگرم اون حرفا رو بهم زد مقصر خودم بودم..اون فقط داشت خودشو بی رحم نشون میداد..ته دلش خیلی پاک تر از این حرفا بود..حرفا و کاراش فقط بخاطر زجرایی بود که کشیده بود و بخاطر تهمتایی بود که شنیده بود و نتونسته بود عکسشو ثابت کنه و بگه که بیگناهه! اتفاق دیشب یادم رفته بود..نگام رو تی شرت آروین که دیشب رو تخت انداخته بود ثابت موند..تی شرت و برداشتم و چند بار تو تی شرتش نفس عمیق کشیدم..بوی عطرشو با تموم وجودم تو ریه هام فرستادم..دوس داشتم کمکش کنم تا مریم و از یاد ببره تا بفهمه لیاقتش بیشتز از مریمه! حالا که مریم از میدون رفته بود کنار، باید خودمو به آروین نشون میدادم..میدونستم که راه خیلی سخت و طولانی ایه اما به داشتن آروین می ارزید..آروین کسی بود که اگه عاشق کسی میشد تموم قلب و روحشو تقدیمش میکرد..منم غیر از این چی میخواستم ازش؟؟ باید خودمو برای عروسیه مریم آماده میکردم..دوس داشتم خودمو خوشگل کنم و به آروین بفهمونم که چیزی از مریم کم ندارم..خونواده ی مهرزاد و عمه خانومم دعوت بودن و فرصت خوبی بود تا برتریمو نسبت به

مریم به همه نشون بدم..شروع کردم به نقشه کشیدن برای پنجشنبه!!

_ انیس جون اینام واسه پنجشنبه دعوتن؟ نگاه متعجبی بهم انداخت و گفت: آره..چرا میپرسی؟ لبخند پهنی زدم و گفتم: از دیروز دارم برنامه میریزم که واسه پنجشنبه چی بپوشم.. آروین نگاشو ازم گرفت و خیلی سرد گفت: مگه قراره بیای؟ _ وا...مگه قراره نیام؟ ناسلامتی زنتَما... _ لازم نکرده! من تنها میرم! _ چرا اونوقت؟! _ چون دوس ندارم بیای اونجا و شاهد خورد شدنم باشی! تو همینجوریشم نزده میرقصی وای به حال اینکه مریم و تو لباس عروسم ببینی دیگه ولم نمیکنی و هر روز و هر شب میری رو اعصابم! _ اونقدی که فکر میکنی هم بیرحم نیستم! خورد شدن غرورتو نمیخوام ببینم و برام هیچ لذتی نداره! _ اِ..پس چطور دو ماه پیش وقتی خورد شدنمو دیدی لام تا کام حرف نزدی و عین خیالتم نیومد؟ پس چرت نگو لطفاً.. _ مجبور بودم! اینو بفهم..اما بهت قول میدم هیچوقت بخاطر اون کاری که باهات کردم خودمو نمیبخشم! _ بهتره اون موضوع و نکشی وسط! نیشم وا شد و گفتم: آخ جون! پس میزاری بیام! _ نه خیـــــر! لبخندمو قورت دادم و با اخم گفتم: چرا آخه؟ من قول میدم که درمورد عروس شدن مریم، هیچ وقت حرفی نزنم! _ قولِ تو برام مهم نیس! تو میمونی خونه و من تنها میرم.. چشامو ریز کردم و گفتم: نکنه از اینکه منو به مریم و بقیه نشون بدی و بگی زنتم خجالت میکشی؟! آروین ابروهاشو بالا انداخت، لبخند بدجنسانه ای زد از جاش بلند شد و گفت: خوشم میاد تیزی! فوری از اتاق رفت بیرون! کارد میزدی خونم در نمیومد! من دو روز بود داشتم برای پنجشنبه شب کلی نقشه میکشیدم و لباس انتخاب میکردم نباید اینطوری میزد تو برجکم! باید میرفتم..باید بهش این اطمینان و میدادم که با اومدنم قرار نیس غرورش خورد شه! از اتاق اومدم بیرون.. عمه خانوم تازه از حموم اومده بود و داشت موهاشو با حوله خشک میکرد..امروز صبح اومده بود اینجا! لبخندی زدم و گفتم: عافیت باشه عمه خانوم! عمه لبخندی زد و ازم تشکر کرد..اونطوری که عمه خانوم تعریف میکرد اونجا زیاد بهش خوش نگذشته و همش دوس داشته برگرده اینجا! اینجا راحت تر بود.!! آروین رو مبل نشسته بود و داشت تی وی میدید..نمیدونم این تی ویه کوفتی چی داره که انقدر میخ میشه روش!! عمه خانوم کنار آروین رو مبل نشست و با هم مشغول حرف زدن شدن..منم یه گوشه نشستم و داشتم مجله ی طراحی لباس شب و نگاه میکردم.. عکساشو دوس داشتم لباسای توش همشون با رنگا و مدلای شیکی بود و آدم و جذب میکرد..صدای عمه اومد: راویس! قراره برای عروسیه مریم، چه لباسی بپوشی؟ سرمو از تو مجله بالا آوردم و به عمه نگاه کردم..لبام آویزون بود..خواستم با ناراحتی بگم که آروین نمیزاره بیام که آروین فوری گفت: راویس قرار نیس بیاد.. عمه با تعجب گفت: واسه چی؟ آروین خیلی سرد و بی تفاوت گفت: خواهرش شیرین حاملس و راویسم قراره پنجشنبه و جمعه بره پیشش ! آخ آروین آخرش منو با این دروغات دق میدی! پسره ی دروغگو! عمه با ناراحتی گفت: حالا شنبه میره! چه عجلیه ای..راویس! حیف نیس عروسی و ول کنی بمونی تو خونه؟ بغض گلومو گرفت..خیلی دوس داشتم برم! هیچ حرفی نزدم و به سمت آشپزخونه رفتم..اگه قرار بود منو نبره منم نمیذاشتم بره! صدای عمه خانوم اومد: راستی آروین جان! من باید برم خونه ی خونه ی بهروز! یه سری از لباسام اونجا مونده! _ میرم براتون میارم! _ نه عزیزم..پنجشنبه صبح، منو ببر خونه ی بهروز، شبم با اونا میام عروسی! _ هر جور راحتین! خیلی از دست آروین عصبی بودم...دوس نداشتم تنها و بدون من بره عروسی! میترسیدم با دیدن مریم تو لباس عروس، بازم هوایی بشه و اخلاقش با من از اینی که هست گندتر و غیر قابل تحمل تر بشه! سر میز شام، من ساکت و ناراحت بودم و فقط داشتم با غذای تو بشقابم بازی میکردم.. عمه خانوم با دیدن من گفت: راویس! خوبی؟ چرا غذاتو نمیخوری؟ _ میل ندارم عمه جون! آروین بهم زل زد..خوب میدونست چرا انقدر پکر و ناراحتم! اما هیچی نگفت.. عمه گفت: نکنه مریض شدی؟ خیلی لاغر و رنگ پریده شدی دختر! وقتی امریکا بودم و گیسو عکستو برام ایمیل کرد از رو عکسات حدس زدم که باید دختری باشی که غذا خوب میخوری و معلوم بود که اندامت پُره! اما با دیدنت اولش خیلی جا خوردم! خیلی لاغرتر از چیزی بودی که حدس میزدم و تو عکست دیده بودم! پوزخندی زدم! عمه که از ماجرا خبری نداشت..نمیدونست تو این چند ماه چقدر عذاب کشیدم و همینم که زنده موندم جای شکر داشت! عمه هم ایمیل زدن بلده پس!! حالا خوبه 70 و رد کرده ها..بابا ای ول به عمه خانوم!! صدای زنگ تلفن اومد..عمه خانوم و آروین مشغول غذا خوردن بودن و دیدم که میلی به غذا خوردن ندارم بخاطر همین زودتر از آروین به سمت تلفن رفتم.. _ الو؟ بله؟ _ الو راویس! سلام عزیزم _ سلام مونایی..خوبی عزیزم..؟ _ ای بد نیستم..تو چطوری؟ آروین چطوره؟ _ هردومون خوبیم! چه عجب یادی از ما کردی؟ _ خیلی بی انصافی! من که دو روز پیش بهت زنگ زدم بی معرفت! تو نباید یه خبر از من بگیری؟ به توأم میگن رفیق؟!! _ معذرت میخوام! باور کن ذهنم خیلی درگیره.. _ مگه چی شده؟ صدامو آروم کردم و گفتم: پنجشنبه و جمعه عروسیه مریمه! _ مریم کیه؟ _ یه زمانی نامزد آروین بوده..قبل از اتفاقی که برا من افتاد.. _ آها یادم اومد...جدی میگی؟ آروین در چه حاله؟ _ اون که داغونه! _ تنها میره؟ _ منم دعوتم! _ چه خوب! حسابی تیپ بزن و به خودت برس و به آروین ثابت کن که هیچی از کسی کم نداری! _ میخواستم این کار رو کنم..کلی هم نقشه کشیده بودم اما.. _ اما چی؟ _ آروین امشب گفت که قرار نیس منو ببره عروسی! گفت تنها میره.. _ واسه چی؟ _ میترسه عروسیه مریم و بعدها بکوبم تو سرش و بهش طعنه بزنم! _ خب بهش این اطمینان و بده که قرار نیس رو نقطه ضعفاش دست بزاری.. _ بهش گفتم اما حرف خودشو زد.. _ حالا میخوای چیکار کنی؟ _ نمیزارم بره.. _ وا...چطوری؟ _ براش نقشه ها دارم! حالا که نمیخواد منو ببره منم نمیزارم بره! _ انقدر باهاش کل کل نکن راویس! _ به من چه؟ اونه که با من الکی لج میکنه... _ چی بگم والا..صلاح مملکت خود، خسروان دانند..زنگ زدم بهت بگم شهریار یه برنامه چیده واسه آخر ماه.. _ برنامه ی چی؟! _ شمال! _ شمال؟! _ آره دیگه ویلای پدر شوهرم داره تو رامسر، الکی خاک میخوره..قراره یه چند روزی بریم اونجا! همه به جز سامی قراره بیان.. _ کِی قراره برین؟ _ گفتم که آخرای این ماه! البته حالا زمانش زیاد مشخص نیس! پایه ای؟ _ با حضور ملیحه، مسلماً نه! _ ای بابا تو با ملیحه چیکار داری آخه؟ هر کاری کردم نتونستم ملیحه رو دست به سر کنم! _ اولاً من دیگه نمیخوام ریختِ ملیحه رو ببینم و شاهد دلبریاش برای آروین باشم! در ثانی گفته بودم که عمه ی آروین اومده خونمون و زشته بزاریمش و بیایم شمال! _ بهونه نیار! کسی با اومدن عمه ی آروین مخالفتی نداره! مگه نگفتی عمه ی آروین خیلی زن پایه ایه،خب اونم بیارین دیگه.. _ نه مونا! اصلاً حوصله ی ملیحه رو ندارم.. _ خر نشو راویس! آروین با حضور عمه که دست از پا خطا نمیکنه دیوونه! تازشم اینطوری خیلی هم عالی میشه و ملیحه هم وقتی از آروین بی محلی و سردی ببینه کلاً بی خیالش میشه! فکر بدیم نبودا..آروین محال بود جلوی عمه خانوم با ملیحه بگه و بخنده و منو دق بده! ملیحه هم ضایع میشد و منم کلی حال میکردم! _ حالا ببینم چی میشه! اگه اومدنی شدیم بهت خبرشو میدم! _ اوکی پس من منتظر جوابت میمونم! کاری نداری؟ _ نه مرسی زنگ زدی..به شهریارم سلام برسون بای.. _ حتماً بای.. گوشی و سر جاش گذاشتم..الان اون چیزی که در وهله ی اول برام اهمیت داره عروسیه پنجشنبه و رضایت آروین برای اومدنم بود..فعلاً به شمال

فکر نمیکردم..باید به کاری میکردم آروین راضی شه منو ببره وگرنه نمیذاشتم بره..!!

*** ای بابا دو ساعت تو حموم داشت چیکار میکرد؟!! حالا خوبه همیشه حموم رفتناش یه ربعم طول نمیکشیدا..جواب خودمو دادم" بله خوب..داره میره عروسیه نامزد سابقش و حق داره اینطوری به خودش کیسه بکشه!..والا.." خیلی عصبی بودم و داشتم با حرص، طول و عرض هال و قدم میزدم..آروین، صبح عمه خانوم و برده بود خونه ی پدر جون و شبم با اونا میومد عروسیه مریم! از صبح هر چی زنگ زده بودم خونه ی شیرین کسی جواب نمیداد آخرشم به موبایلش زنگ زدم و فهمیدم که دو روزه رفته خونه ی خواهر شوهرش! دیگه بهونه ای برای اینکه نرم عروسی، نبود..باید منو میبرد..صدای اندی تو خونه پخش شد..پی ام سی هم کیلید کرده بود رو اندی! اه انقدر از صداش بدم میومد..اما خوب انقدی عصبی بودم که حوصله نداشتم برم و کانال و عوض کنم! بالاخره آروین از حموم بیرون اومد..چه عجــــــب! آقا افتخار دادن بالاخره! ربدوشامبی قرمز رنگش تنش بود و داشت با کلاهش موهای خیسشو خشک میکرد..با تعجب نگام کرد و گفت: تو که هنوز اینجایی؟ مگه قرار نیس بری پیش شیرین؟! _ زنگ زدم به شیرین! خونه نیس..رفته خونه ی خواهر شوهرش! _ پس میخوای چیکار کنی؟ _ با تو میام عروسی! آروین یه لحظه دست از خشک کردن موهاش برداشت زل زد تو چشام و در حالیکه اخم غلیظی کرده بود گفت: اصلاً حرفشم نزن..من تو رو با خودم نمی برم! حرصم گرفت، جلوش وایسادم و گفتم: چرا آخه؟ تو میخوای منو تنها بزاری و بری؟ آروین فکری کرد و گفت: حاضر شو میبرمت پیش دوستت! _ دوستم کیه؟ _ مونا دیگه! _ نه ..خیلی ممنون! لازم به زحمت شما نیس! من اونجا نمیرم.. آروین شونه هاشو با بی قیدی بالا انداخت و گفت: هر جور راحتی! من دیر میاما..عروسی و تو باغ گرفتن و تا نصفه شب اونجام! با حرص نگاش کردم..محلم نذاشت و به اتاقش رفت..ای خدا آخرش منو دق مرگ میکنه!! داشتم آتیش میگرفتم و آروین و فحش میدادم که صدای آیفن اومد..آروین به سمت آیفن رفت..دوستش پشت در بود و مجبور شد لباس بپوشه و بره دم در! الان وقت اجرای نقشه م بود..به سمت اتاقم رفتم از تو کشوی دراورم جعبه ی گواشامو بیرون آوردم.از بچگی عاشق قوطی های رنگ بودم و همیشه همه رنگشو داشتم..به اتاق آروین رفتم تا نیومده باید کارمو تموم میکردم..لباسی که قرار بود بپوشه و رو تختش انداخته بود یه لباس اسپورت سفید و مشکی بود با چارخونه های بزرگ! ای جونم لباس! چقدر ناناز بود..قلم مو رو با بدجنسی تو گواش زرد فرو کردم و زیر لب گفتم: حالا که منو نمیبری..منم نمیزارم بری!" با رنگ زرد رو لباسش نوشتم" عروسی خوش بگذره عزیزم" قلم مو رو تو گواش قرمز فرو بردم و چند تا خطم با رنگ قرمز رو لباس بیچاره کشیدم..فوری به اتاقم رفتم و گواشا رو سر جاش گذاشتم..اکثر لباساش کثیف و تو ماشین لباسشویی بود..چون باهاش لج کرده بودم لباساشو نشُسته بودم..در اتاقمو قفل کردم میدونستم با دیدن شاهکارم رو لباس عزیزش، قطعاً راحت ازم نمیگذره! بیچاره از دو روز قبل این لباس و انتخاب کرده بود و میومد تو آینه قدیه هال، جلوی من کلی با لباس فیگورای بی مزه و بی ریخت میگرفت و اندامشو به رخم میکشید تا حرص منو دربیاره.. حقش بود که اون بلا رو سر لباسش آوردم..دلم خنک شد..صدای باز شدن در ورودی اومد..یه لحظه ترسیدم.. صدای قدماشو میشنیدم نزدیک در اتاق خوابم توقف کرد..سایه شو از زیر در میدیدم.. چند تقه به در زد و با صدای مهربونی گفت: راویس! حاضر شو با هم میریم عروسی! فقط خواستم یه کم سر به سرت بزارم..میدونم دوس داری بیای..منم نمیخوام تنها بمونی خونه، پس تا من آماده میشم توأم فوری حاضر شو.. بعد هم از اتاقم دور شد..وااااای چه غلطی کردم من!! می مردی زودتر میگفتی منم میخوای ببری تا اون بلا رو سر لباس نازنینت نیارم!! عجب گندی زدم! اگه لباسشو ببینه..واای مرگم حتمی بود...با ترس و لرز در اتاق و باز کردم و سرکی کشیدم..صدایی نمیومد..یه دفعه صدای قدمای تندشو شنیدم..خواستم در اتاق و ببندم و برم تو، که دیر شده بود و با یه گام بلند، خودشو بهم رسوند و نذاشت در رو ببندم..قلبم مثل گنجشک میزد..چه غلطی کرده بودما..لباسش دستش بود و با خشم در رو محکم کوبید به هم..چسبیدم به کمد و نفس نفس میزدم..چشاش دو تا کاسه ی خون شده بود..چسبید بهم و بازومو محکم گرفت..اووووف...بازوی بیچاره ی منو آخر از جا در میاره! _ تو چه غلطی کردی راویس..هان؟


مطالب مشابه :


دانلود رمان اگرچه اجبار بود

نام کتاب : اگر چه اجبار بود . نویسنده : nazi nazi |(الهام.ح) کاربر انجمن نودهشتیا. حجم کتاب : ۳٫۱ مگا




رمان اگرچه اجبار بود

رنیس - رمان اگرچه اجبار بود - رمان و . - دانلود رمان ماکه شانس نداریم برای




رمان اگرچه اجبار بود 16

بـــاغ رمــــــان. همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید. صفحه اصلي | عناوين مطالب |




رمان اگر چه اجبار بود(1)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمان اگر چه اجبار بود دانلود رمان های بسیارزیبا رمان اگرچه اجبار بود




رمان اگر چه اجبار بود(3)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود(2)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان اگر چه اجبار بود رمان اگرچه اجبار بود;




رمان اگرچه اجبار بود 12

بـــاغ رمــــــان - رمان اگرچه اجبار بود 12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :