رمان شب های تنهایی (قسمت بیست و سوم)

اكنون سه ماه از برپايي اولين نمايشگاه گذشته وچند مرتبه ديگر نيز در نگارخانه هاي مختلف آثارش به معرض نمايش گذاشته بودند و البته در اين چندين كار ديگر نيز به كار هاي قبلي اش اضافه كرده بود . نمايشگاه پانزده روزه اش در كرج تازه به پايان رسيده بود و او بعلت خستگي زياد در طول اين سه ماه استاد شهريار از او خواسته بود كه براي مدتي از برپايي نمايشگاه جديد صرف نظر كند . در طي اين مدت بسيار رياضت كشيده بود . در كنار حضور نگارخانه هاي مختلف به دانشگاه نيز مي رفت و همچنين مجبور بود در مصاحبه هاي مختلف شركت كند . خوشنويسي را با جديت بيشتري ادامه مي داد و در همان حين مجبور بود در آموزشگاه نيز تدريس كند و شعر هاي تازه اي بسرايد . البته در مورد آخر زياد به خودش سخت نمي گرفت و معتقد بود كه شعر گفتن به حس و حال و هوايي احتاج دارد كه حتما بايد به سراغش بيايد و در سرودن او را ياري كند . به هر حال به استراحت نياز شديدي داشت ، بخصوص كه درك كرده بود در اين مدت به بهرام سخت گذشته است . او در اين اواخر علاقه اي به همراهي با او نشان نمي داد و بيشتر سعي مي كرد تماشاگر باشد . ازاتفاقاتي كه در طي اين مدت رخ داده بود راضي نبود . اگرچه ياس هميشه سر به زير و متين بود و در برابر خبرنگاران ديگر و افرادي كه به سراغش مي آمدند رفتاري مناسب و برخوردي قاطع داشت ، اما بهرام احساس مي كرد كه همه سعي دارند ياس را از او بگيرند . آنها مي خواستند ياس براي همه باشد ، اما او اين دختر را براي خودش مي خواست و نمي توانست چنين برنامه هايي را تحمل كند .

آن روز صبح با هم صبحانه خوردند ، اما بهرام مثل اكثر اوقات در اين اواخر آرام و سرد بود و بيشتر در افكار خودش غرق مي شد . پس از صرف صبحانه نيز خيلي سريع آشپزخانه را ترك كرد و به اتاق خواب ياس رفت . امروز هيچ كدام در دانشگاه كلاس نداشتند ، اما بهرام شب قبل در ورامين به اجراي برنامه پرداخته بود و خيلي دير وقت به تهران بازگشته بود . همين بهانه ي خوبي براي تظاهر كردن به خستگي بود ، اما بيشتر به اين دليل از او مي گريخت كه ديگر حالش از شنيدن سوالات خبرنگاران و پيشنهادات كارگردانان و تهيه كنندگان به هم مي خورد . در طول سه ماه گذشته همه ش درباره ي اين لعنتي ها شنيده بود و كمتر راجع به خودشان حرف زده بودند. احساس مي كرد آينده ي زندگي شان در خطر است و ديگر قادر به ادامه ي اين وضيت نيست . روي تخت افتاد و رو به پنجره به تماشاي بارون و ملايم قشنگي كه مي باريد مشغول شدمثل هميشه رايحه ي ياس ديوانه اش مي كرد ، اما اين روز ها فاصله ي بسياري در بينشان ايجاد شده بود ، اگرچه ياس اينگونه نمي انديشيد و تمام سعيش را مي كرد تا بهرام را راضي نگه دارد ، اما مشغله هايش زياد شده بودند و گاهي اوقات خودش نيز كلافه مي شد و دوست داشت سرش را به ديوار بكوبد ، بخصوص در اين اواخر دلخوري و ناراحتي بهرام را خوب درك و استراحت موقتي را از استاد شهريار طلب كرده بود، اما اكنون درآشپزخانه داشت ظروف را مي شست ، در حين انديشيدن به اين موضوع تصميم گرفت كه حتي اگر شده به خاطر بهرام ديگر هيچ نمايشگاهي بر پا نكند و به سوالات هيچ خبرنگاري جواب ندهد . حالا كه در آرامش خانه اش به اين مسائل با عقل بيشتري مي انديشد اوضاع نه تنها هيچ تاثيرمثبتي در زندگي اش نداشته اند بلكه او را خسته كرده و باعث ايجاد فاصله اي بين او و بهرام شده اند .

از اين نتيجه گيري دلش گرفت و بهتر دريافت كه بهرام در اين مدت چه زجري كشيده و مجبور به تحمل چه شرايط ناگواري بوده است ، اگرچه او هيچگاه گله و شكايتي نكرده بود . پس از اتمام كارش در آشپزخانه به اتاق خوابش رفت . امروز بايد از او دلجويي مي كرد . چند ضربه به در زد و بدون آنكه منتظر پاسخي باشد وارد اتاق شد . بهرام با ديدن او سرش را از روي بالش برداشت و به رويش لبخند زد وليكن ياس خوب مي دانست كه اين لبخند با لبخند هايي كه در گذشته به رويش مي زد تفاوت دارد . صندلي ميز تحريرش را به كنار پنجرهكشيد و نشست و گفت : بهرام ! حس مي كنم كه لازمه در مورد بعضي مسائل با هم صحبت كنيم .

بهرام سري جنباند و بدون هيچ حرفي از تخت پايين آمد . روي يك صندلي چرمي كه آنرا مدتي پيش بنفشه به ياس هديه كرده . لنگه اش را نيز براي خودش خريده بود نشست و به او چشم دوخت . ياس سر به زير انداخت و دستهايش را در يكديگر قلاب كرد و گفت :من احساس مي كنم كه تو از اين موضوع اصلا راضي نيستي . البته من همه سعيمو كرده ام تا به روابطمون لطمه اي وارد نشه ، اما حس مي كنم كه بينمون فاصله ايجاد شده و مطمئنم تو هم همين اعتقاد رو داري . به همين دليل مي خوام ازت معذرت بخوام و هيچ تعمدي در كار نبود و من مثل هميشه حتي هزار بار بيشتر از گذشته دوستت دارم . براي اثبات اين ادعا حاظرم قيد هر نمايشگاه و مصاحبه اي رو بزنم . من نمي تونم چيزي رو بيشتر از تو دوست داشته باشم بهرام . براي من در زندگي تو اصلي و بقيه ي موارد در درجه ي دوم اهميت قرار دارن . كافي بود در اين مدت لب تر مي كردي ، اون وقت همه چيز رو رها مي كردم . متاسفم كه خيلي دير فهميدم تو چقدر زجر مي كشي . اميدوارم منو ببخشي . قول مي دم همه چيز رو جبران كنم .

-         ياس . من با برپايي نمايشگاه و فعاليت تو در اين زمينه مخالف نيستم ، اما اين خبرنگاران و كارگردانهاي لعنتي كاري مي كنن كه از آينده مون بترسم . الان تو در كنارمي ، اما من از د.و سال ديگه مي ترسم . از اين كه بلاخره موفق بشن تو رو از من بگيرن . مي دونم كه اگه پا به عالم سينما بذاري چه فاجعه اي در انتظار زندگيمونه . اينجور شغلا به گونه اي هستند كه بايد زندگي فرديتو فداي شغلت كني تا مردم ازت راضي باشن و من نمي خوام چنين سرنوشتي در انتظارمون باشه . ياس من هميشه به تو احتياج دارم . در تمام اين مدت سعي كرده ام شرايط موجودو تحمل كنم ، اما حالا ديگه از انجام اين كار عاجزم . با وجود اين كارگردانها و تهيه كنندگان ، با وجود اين پيشنهاد هاي مختلف كه هر كدومشون لرزه به وجودم ميندازه ، نمي تونم آروم بگيرم و دم نزنم ، مي فهمي ؟

-         ياس نتاثر از چنين سخناني ، در حاليكه خود را سزاوار هر سرزنشي مي ديد ناليد : بهرام ... بهرام من هيچوقت به جدايي فكر نمي كنم . من هميشه بيشتر از هر چيز ديگه اي به زندگيم با تو فكر مي كنم . در هر حال و اوضاعي ، تو براي من مهمترين چيز هستي . من همه ي پيشنهاد ها رو رد كردم چون نه تنها هيچ علاقه اي بهشون ندارم بلكه در درجه ي اول به تو فكر مي كنم . من همه ي تلاشمو كرد تا كوتاهي نكنم . من ... من طاقت جدايي از تو ندارم بهرام .

بهرام دست هاي او را گرفت و جواب داد :‌مي دونم عزيزم ، من به تو ايمان دارم و تلاشي هم كه براي بقاي روابطمون مي كني غافل نيستم ، اما از اونا مي ترسم . يه انسان مگه تا چه اندازه مي تونه مقاومت كنه ؟ مي ترسم يه روزي تو رو به زانو در بيارن .

و بعد نگاه بي قرارش را به او دوخت تا دختر دريابد تا چه اندازه از آينده مي ترسد . ياس با درك حال او سري جنباند و گفت : به تو قول مي دم كه چنين اتفاقي نيفته . سينما يا هر كوفت ديگه اي نمي تونه منو از تو جدا كنه. قول مي دم كه از امروز با هيچكدومشون مصاحبه نكنم و به پيشنهاداتشون گوش ندم بهرام من فقط رضايت تو رو مي خوام و براي عملي شدن اين خواسته هر كاري انجام مي دم . قسم مي خورم كه در اين راه از جونم مايه بذارم . من ... من حتي يه لحظه هم نمي تونم وجودتو در زندگي ناديده بگيرم و به چيز ديگه اي فكر كنم . از امروز همونجوري كه دوست داري زندگي مي كنم . من تو رو از خيلي وقت پيش مرد زندگي ام مي دونم و برخلاف ميل تو هم هيچ كاري انجام نمي دم. دوست دارم يه فرصت ديگه به من بدي تا بهت ثابت كنم كه چقدر زندگي با تو برام ارزش داره .

بهرام آفتاب لبخندي گرم و مهربان را بر روي چهره ي پژمرده ي او تاباند و گفت : تو اين موضوع رو در گذشته به من ثابت كردي ، فقط دلم مي خواد درك كني كه من بدون تو داغون مي شم . بدون تو هيچ و بيخودم ياس .

-         درك مي كنم بهرام ، از امروز همون ياسي مي شم كه تو دوست داري . به من اطمينان كن ، هيچي نمي تونه بين ما فاصله ايجاد كنه .

-         اميدوارم .

                                                     *        *        *        *

پس از اتمام كلاس در ساعت شش ، ياس به دفتر استاد شهريار رفت تا با او صحبت كند . استاد با ديدن او به رويش لبخند زد و با اشاره به مبلي دعوت كرد كه بشيند . ياس در مقابلش نشست و تشكر كرد .

-         حالت چطوره ؟

-         خسته ام . در طي اين مدت فشار زيادي رو تحمل كرده ام .

-         البته حق داري و مطمئنم چند روز استراحت حالتو جا مياره . خب مشهور شدن اين دردسر ها رو داره .

-         اما من هيچ علاقه اي به مشهور شدن ندارم . از اولشم نداشتم .

-         به هر حال الان يه آدم شناخته شده اي ، ديگران ازت توقعاتي دارند .

-         من مجبور نيستم هر انتظاري رو برآورده كنم . در درجه ي اول زندگي خودم مهمه . اينطور نيس ؟

-         البته حق با توئه ياس .....سپس دستهايش را در هم گره كرد و گفت : قراره كاراتو ببيرم اصفهان ، يه نمايشگاه ده روزه اونجا به پا مي كنيم و بعدشم دو هفته توي شيراز ، به نظر تو چطوره ؟

-         فرقي نمي كنه . من همه ي كارارو ميسپرم به شما . از امروز شما وكيل من در اين زمينه هستين . من فقط مي نويسم و در صورت امكان شعر مي گم ، فقط همين و نه چيز ديگه اي . درضمن از امروز ديگه با هيچ خبرنگاري مصاحبه نمي كنم و با هيچ كارگردان و تهيه كننده اي هم حرف نمي زنم . فكر كنم لازمه اين چيزارو به شما بگم .

-         اينا خواسته ي خودتن يا بهرام ؟ اون تو رو مجبور به انجام چنين كاري كرده ؟ اين كارا به خاطر بهرامه ؟

او نيز مدتي پيش متوجه ي دگرگوني بهرام شده بود ، اما براي او مهمتر از بهرام ، ياس و پيشرفتش بود . ياس با صداي بلندتري گفت : نه استاد به خاطر بهرام نيس ، به خاطر خودمه . به خاطر زندگيم ، به خاطر آينده ام ، به خاطر زندگي اي كه قراره با بهرام داشته باشم ، زندگي مشتركي كه هنوز شروع نشده  در معرض تهديده .

چرا بايد زندگي آنده تون تهديد بشه ؟ تو بازيگر سينما ، مجري و يا هر چيز ديگه اي كه باشي بازم ياسي ، بازم همسر بهرامي ، اين موضوعات تغييراتي در اصل قضيه به وجود نمياره .

-         مياره استاد ، خيلي هم مياره . من اگه به چنين حرف هايي رو بيارم مجبورم كه خواسته ي مردم رو به خواسته ي خودم و بهرام ارجحيت بدم ، اون وقت زندگيمون تحت الشعاع مارم قرار مي گيره و ما نمي خوايم كه چنين اتفاقي بيفته .

-         ياس ! توقع بهرام از تو زياده ، داره تو رو محدود مي كنه . تو دختري هستي كه در تمام زمينه ها استعداد داري و بايد از همه ش استفاده كني . تو نبايد به خاطر بهرام از اون چيزايي كه حقته بگذري . بهرام تنها مردي نيست كه بتونه دوستت داشته باشه و تو بايد از بينشون اوني رو انتخاب كني كه دركت كنه و موجب محدود شدنت نشه.

ياس با عصبانيت فرياد زد : اما من فقط بهرامو مي خوام ، براي من در زندگي اون از همه چيز مهمتره ، از شعر و خط و هر زمينه ي ديگري . اون شوهر منه . من اونو بيشتر از همهي دنيا و حاضر نيستم به خاطر اين مسائل كم اهميت از دستش بدم .

-         اما بهرام جلوي پيشرفتتو مي گيره . بعد ها باهاش مشكل پيدا مي كني .

-         نه ، ما با هم مشكل پيدا نمي كنيم ، چون واقعا عاشق همديگه ايم . بهرام هيچ وقت جلوي پيشرفت منو نمي گيره . اون بود كه براي برپايي نمايشگاه تلاش كرد و باعث چاپ اشعارم شد . اگه مخالف پيشرفتم بود هيچ وقت چنين كاري نمي كرد . اون پيشرفت رو تا اندازه اي معقول مي دونه كه به زندگيمون لطمه اي نزنه . خودمم چنين نظري دارم . پس چرا بايد بذارم ديگران زندگيمو خراب كنن؟

-         اما تو نبايد از كنار اين همه استعدادي كه داري به توجه بگذري . تو دختر قشنگي هستي و اين فاكتور كمك بزرگي به مطرح شدنت مي كنه .

-         من نمي خوام مطرح باشم ، تا همينجا برام كافيه استاد . اين چند ماه مرا خوب آگاه كرد . من زندگي آروم چند ماه گذشته مو مي خوام و بهرامو كه از هر چيز ديگه اي برام بهتره . از شما هم خواهش مي كنم كه حالمو درك كنين و خودتون اداره ي امورو به دست بگيرين .

     استاد چون او را مصمم ديد سري جنباند و گفت : بسيار خب ، حالا كه واقعا اينطور مي خواي و بهرام از هر چيز ديگه اي برات مهمتره ، من طبق خواسته ي تو عمل مي كنم . به زندگي خودت برس و نگران چيزي هم نباش .

ياس با شنيدن اين حرف ها نفس آسوده اي كشيد و از او تشكر كرد .

در روز هاي آينده اوضاع آنطور كه ياس و بهرام مي خواستند تغيير كرد و از آن فشار عجيب و سنگين تا حدي راحت شدند . ياس اعلام كرد كه با هيچ خبرنگاري مصاحبه نمي كند و فعاليت هنري اش را فقط از طريق خوشنويسي و سرودن شعر ، آن هم دور از هياهو و در آرامشي كه براي زندگي شخصي او لازم است ، ادامه مي دهد . پس از اين مصاحبه بسياري از هياهو ها فروكش كردند ، البته باز بعضي ها بودند كه نمي خواستند از اين موضوع دست بكشند و گاه و بيگاه با درج مطالب كذب در جرايد سر و صدا راه مي انداختند. مثلا مي نوشتند كه خانوم رهنما بلاخره پيشنهاد كارگرداني را پذيرفت و يا اينكه شايد در آينده اي نزديك ياس را بعنوان هنرپيشه در صحنه ي تئاتر بر سر صحنه ببينند و موضوعاتي از اين قبيل او را بسيار ناراحت مي كرد ، اما بهرام معتقد بود كه نبايد نسبت به اين شايعات حساسيت نشان دهند و بايد به آنها توجهي نكنند تا با پيش گرفتن اين راه ، پس از مدتي اوضاع آرام گيرد .

يك ماه بعد نيز با اينگونه موارد گذشت ، اما ياس و بهرام توانستند باز هم آرامش خيال گذشته را بازيابند و همان دو دلداده اي باشند كه زمين و زمان قادر به جدا كردنشان نبود. پيش آمدن اين جريان ، جدا از تمام مسائلي كه به همراه داشت تجربه ي مفيدي بود تا قدر يكديگر را بيشتر بدانند وتمام سعي و تلاششان اين باشد كه هيچ كس و هيچ چيز قادر نباشد بين آنها فاصله اندازد .


مطالب مشابه :


اندکی در باب رمان «صد سال تنهایی»

اندکی در باب رمان «صد سال تنهایی» تکرار افراد در دوره های زمانی مختلف نمایان می




نقدی بر کتاب صد سال تنهایی از ترانه جوانبخت

ویژگی های رمان صد سال تنهایی اثر گابریل گارسیا مارکز گابریل گارسیا مارکز در رمان صد سال




نگاهی به رمان صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز

سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در طی سال های جنگ از زنهایی رمان صد سال تنهایی با روایت




رمان شب های تنهایی (قسمت سوم)

دانلود تیتراژ برنامه تحویل سال 1390 دانلود تیتراژ برنامه ماه رمان شب های تنهایی ( قسمت)




صد سال تنهایی اثر: گابریل گارسیا مارکز

صد سال تنهایی دارد؛ زیرا رمان صد سال تنهایی او های گابو با انتشار صد سال




رمان شب های تنهایی (قسمت بیست و سوم)

رمان شب های تنهایی (قسمت بیست و سوم) الان تو در كنارمي ، اما من از د.و سال ديگه مي ترسم .




رمان شب های تنهایی (قسمت پنجم)

بعد از اين همه سال هنوز به من اعتماد نداره . رمان شب های تنهایی ( قسمت)(نرگس عینی)




برچسب :