رمان پنجمین نفر ۲۸

فصل پونزدهم

 

شیما با محبت لبخند زد و گفت : خیلی خوب شدی ..

دوباره تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم : خیلی نگرانم شیما ..

شیما دختر مهربونی بود . لبخند هاش همیشه مظلومانه و خالصانه بود . دست روی شونه م گذاشت و گفت : نگرانی نداره که عزیزم .. منم همین احساسارو داشتم اما چیزی نمی شه .. همه چی خوب پبش می ره ..

بهش نگاه کردم و گفتم : ممنونم عزیزم . امروز خیلی خسته ت کردم . 

خندید و گفت : خودم دوست داشتم تو حاضر شدنت کمکت کنم ..

دستشو گرفتم و گفتم : این داداش منم خیلی خوش شانسی آورده تو باهاش ازدواج کردیا ..

خندید و گفت : منم خیلی شانس آوردم ..

بعد نگاهی به ساعت مچی خوشگلش کرد و گفت : اگه سر موقع بیان یه ربع دیگه می رسن . اگه کارات تموم شد بیا پایین ..

گفتم : باشه ..

شیما به سمت در رفت قبل از اینکه از اتاق خارج بشه گفتم : درو نبند ..

چیزی نگفت و درو باز گذاشت . نمی خواستم تنها بشم تا اون روحه بیاد و حسابمو برسه و همه ی این لحظه های خوب رو خراب کنه . سهیل بهم گفته بود که همسر باباش و مامان مهینش هم میان . برای همین خیلی نگران شده بودم . هرچند سهیل می گفت که اونا آدمای خوبی هستن . اما خب .. مردا معمولا دیدشون نسبت به همه ی خانوما همینه .. 

من یه پیرهن آستین سه ربع سبز صدری داشتم که خیلی خوش دوخت بود تا روی زانوهام بلندی داشت . ساپورت مشکی هم پوشیده بودم با کفش های مشکی بدون پاشنه . معمولا خیلی کفش پاشنه بلند دوست نداشتم . زیاد باهاش راحت نبودم و تا جایی که امکان داشت کفش های مجلسی بدون پاشنه مو می پوشیدم که ساده ی ساده بود و هیچ طرحی روش نداشت . یه شال مشکی هم روی سرم انداخته بودم که درگیر درست کردنش روی سرم بودم . من خودم ، شخصا اعتقادی به حجابای صفت و سخت نداشتم . مخصوصا حجاب برای مو .. اما ترجیح دادم که امروز حجاب داشته باشم . باید همرنگ جماعت می بودم . هرچند بابک هم تو این جور مواقع معمولا غیرت بردرانه ش ظهور می کرد . بابک دوست داشت جلوی غریبه ها حجاب داشته باشم .. داداش بود دیگه .. تک داداشی م بود و به حرفاش گوش می کردم . 

صدای شیما اومد : نیکا بیا پایین .. صدای ترمز ماشینشون اومد . تا از پله ها رفتم پایین دیدم بابک و شیما و مامان پشت پنجره واستادن و دارن خیلی نامحسوس بیرون رو نگاه می کنن . گفتم : جدا ؟؟ مطمئنین که فقط صدای ترمز ماشینشون رو شنیدین ؟؟

مامان و شیما خندیدن و بابک چپ چپ نگاهم کرد . این یعنی غیرتی شده و من باید ساکت بشم و چیز دیگه ای نگم . 

به محض اینکه بابا با بوی غلیظ عطر مردونه ای که به همراه داشت از اتاقشون بیرون اومد صدای زنگ در به گوش رسید . بابک نگاه سنگینی به من کرد و گفت : برو تو آشپزخونه که چای بیاری ..

شیما لبخندی زد و گفت : نه عزیزم نیازی نیست که نیکا چای بیاره .. دیگه این رسما قدیمی شده من خودم میارم ..

بابک به مامان نگاه کرد و مامان گفت : راست می گه ، تو درو باز کن ..

بابک درو باز کرد و من تا وقتی اونا برسن استرس داشتم و مامان و شیما آروم به من می خندیدن و من با چشم براشون خط و نشون می کشیدم . بالاخره صدای مرونه ی غریبه ای سلام کرد بابک و بابا از جلوی در کنار اومدن . به گرمی سلام و احوالپرسی کردن . ما عقب تر واستاده بودیم . کمی بعد مردی هم سن و سالای بابا خودم وارد شد . شباهت زیادی به سهیل نداشت و هرچند که عکسش رو هم قبلا دیده بودم اما باز هم به نظرم اومد که چرا سهیل بیچاره اصلا به باباش نرفته . بعد از اون دو تا خانوم وارد شدن . یکی ش جوون بود . از مامان جوون تر و از ماها خیلی بزرگتر . خیلی خوشگل و شیک اما مغرور بود . یه تای ابروشو بالا داده بود و با احترام اما خیلی رسمی با ما سلام و علیک می کرد . اون خانوم دیگه که می دونستم مامان مهین سهیل و ساراست ، موهای رنگ کرده ی خوشگلی داشت و با اینکه سنش زیاد بود اما خیلی خوش لباس بود . یه شباهت هایی به سهیل داشت و نگاهش خیلی مهربون بود . برخوردشم به اندازه ی نگاهش مهربون و خیلی گرم بود . بعد از اون سهیل وارد شد و پشت سرش سارا در حالیکه دسته گلی به دست داشت وارد شدن . سارا دسته گل رو به من داد و من که مونده بودم با دسته گل چیکار کنم نگاهی زیر چشمی به مهمونا کردم که شیما به دادم رسید و دسته گل رو ازم گرفت و زیر گوشم گفت : برو بشین .. 

مامان و بابا داشتن به مهمونا تعارف می کردن که بشینن و منم بین مامان و بابا نشستم . به نظرم بهترین جا بود . اون خانوم که سهیل قبلا پروانه جون معرفی ش کرده بود با نگاه موشکافانه ای منو زیر نظر گرفته بود و این باعث می شد من کلی خجالت بکشم . 

خلاصه شیما چای آورد و با کمک بابک از مهمونا پذیرایی کردن اونقدر از طرف بابک و نگاه های چپ چپش تحت فشار بودم که هنوز سهیل رو خوب ندیده بودم . سهیل بدون نگرانی و هیجان حرف می زد و تو بحث ها شرکت می کرد . فکر کنم تنها کسی که تو جمع خجالت می کشید من بودم . چند بار مامان مهین منو مخاطب قرار داد و من مجبور شدم جوابش رو بدم . بابای سهیل مرد خوش پوشی بود . جدی و خشک به نظر می رسید اما وقتی حرف می زد اونقدر گرم صحبت می کرد که احساس می کردم سالهاست می شناسمش . بابا و باک حسابی گرم حرف زدن با بابای سهیل و خودش بودن . گهگاهی پروانه جون و مامان و مامان مهین هم تو بحث ها شرکت می کردن . شیما هم کنار بابک نشسته بود و فکر کنم فقط من و سارا بودیم که ساکت بودیم . نگاهم افتاد به سارا . اونم داشت منو نگاه می کرد . بهش لبخند زدم و سارا هم با محبت لبخند زد . سهیل کنار سارا نشسته بود . با احتیاط نگاهمو به سمت سهیل کشوندم . سهیل موهاشو خیلی مرتب مثه همیشه درست کرده بود . مدل موهاش انگلیسی بود و اطرافش کوتاه بود و بالای موهاش که بلند بود یه طرفی ریخته شده بود . این مدل مو خیلی بهش میومد . کت و شلوار خوش دوختی که تو عروسی شیوا و فرزاد هم پوشیده بود رو به تن داشت . گرم صحبت کردن با بابک بود . اصلا حواسش به من نبود . خلاصه اون شب خانواده هامون با هم آشنا شدن . نیم ساعت آخر تازه بابای سهیل بحث خواستگاری رو وسط کشید دیگه واقعا از شنیدن بحث در مورد گرونی و دمای هوا و مشکلات جامعه خسته شده بودم . بابای سهیل درمورد شرایط سهیل و اینکه هروقت بخوایم ازدواج کنیم می تونیم تو همون خونه زندگی کنیم تا سهیل پولاشو جمع کنه و خونه بخره گفت . در مورد کار سهیل و در مورد اینکه پسر سخت کوشیه گفت . بابا گفت که ما به تصمیم بچه ها احترام می ذاریم و از آشنایی با شما هم خیالمون بیشتر راحت شده و اینجور حرفا . خلاصه قرار شد برن و دوباره خبر بدن . بعد از اینکه رفتن شیما در حالیکه روی مبل می نشست گفت : وای نیکا چقدر پسر خوبی به نظر میومد . خیلی به هم میاین ..

بابک که تازه اخماش باز شده بود دوباره اخم کرد و گفت : هنوز چیزی مشخص نیست . باید در موردشون تحقیق کنیم ..

بابا لبخندی نامحسوس زد و گفت : درسته .. ولی خانواده ی خوبی به نظر میومدن .. 

مامان گفت : آره .. من از همه شون خوشم اومد .. 

بابک گفت : بله مامان جون . به خاطر اینکه شما کلا دید مثبتی به آدما داری ..

مامان و شیما از حساسیتی که بابک نشون می داد خنده شون گرفت . اما من ته دلم یه کم دلخور شدم . حسابی امروز رو دنده ی لج بود . بابک نگاهی به ظرف میوه ی سهیل کرد و گفت : پسره اصلا خجالت نمی کشید .. ببین .. ماشالا همه ی آبمیوه شو تا ته خورده . یه ذره شم برای رسم ادب نگه نداشته .. 

همه مون خندیدیم و اخم بابک بیشتر شد . شیما گفت : نه که خودت روز خواستگاری خیلی خجالت می کشیدی ؟؟ 

بعد به بابا نگاه کرد و گفت : باباجون شما یادتونه ؟؟ 

بابا خندید و گفت : آره دخترم .. این داره نیکا رو اذیت می کنه ..

بابک که کمی نرم شده بود لبخندی زد و گفت : دلم می خواد فرفری مون با یه مرد خوب ازدواج کنه . چون من حوصله ندارم پس فردا همه ش با آقا دوماد دعوا کنم و بگم چرا خواهرمو زدی . چرا چشمش کبوده چرا دستشو سوزوندی و اینا .. 

همه خندیدن و من گفتم : مطمئنم این کارارو نمی کنه ..

و دوباره بابک ناخودآگاه اخم کرد .. 

 

 

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ 

 

من و سهیل اونقدر عجله داشتیم که قبل از اینکه عید بشه و محضرها بسته بشن عقد کنیم و نامزد بشیم که هردو خانواده متوجه شده بودن و مارو دست می نداختن . فردای اون روز بابک و بابا رفتن و از خانواده ی سهیل تحقیق کردن . وقتی برگشتن خیلی راضی بودن می گفتن همه ی اطرافیانشون چه سر کارشون و چه تو محلشون ازشون خوب گفتن و کلی ازشون تعریف کردن و این باعث می شد من ذوق کنم . بابک دیگه مثل قبل نبود . حالا یه کم خوش اخلاق تر شده بود و تازه راضی هم به نظر می رسید . باورم نمی شد که همه با این ازدواج موافق بودن و هیچ کس مخالفت نمی کرد . همیشه فکر می کردم مثه فیلما یا داستانا بابای من یا اون مخالفت می کنه و نمی ذارن من به کسی که دوستش دارم برسم . اما مثه اینکه تو واقعیت از این خبرا نبود . دقیقا سه روز مونده به عید بابک تونست از طریق دوستش که یکی از فامیلاشون محضر دار بود یه وقت برامون بگیره . تصمیم نداشتیم برای نامزدی مهمونی بگیریم اما سهیل اونقدر اصرار کرد که راضی شدم . دوست نداشتم یه مهمونی بدون برنامه ریزی شده بگیرم . سهیل با شایان صحبت کرده بود و قرار بود تو باغ اونا مهمونی بگیریم . سهیل می گفت دلم یه مهمونی ساده می خواد . قرار بود فقط دوستا و فامیلای نزدیکمون رو دعوت کنیم . 

یه روز کامل از صبح تا نزدیک 9 شب من و پریسا و شیما تو بازارا دنبال لباس و یه سری لوازم بودیم . حتی برای ناهار هم خونه نرفته بودیم و همونجا رفتیم یه رستوران نزدیک مرکز خرید . سهیل و بابک و بهداد مارو دیوونه کرده بودن از بس زنگ زدن . اما بالاخره من تونستم یه لباس برای خودم پیدا کنم . لباسی که انتخاب کرده بودم یه پیرهن بلند و ساده بود ، دکلته بود و رنگ شیری ملایمی داشت . از کمر کلوش می شد و روی قسمت کمرش یه نوار طلایی خوشرنگ داشت . چون یه کفش پاشنه بلند تقریبا همرنگ لباسم داشتم دیگه کفش نخریدم . اون دوتام هرکدوم لوازمی که لازم داشتن رو خریدن . اون شب بعد از اینکه پریسا رو بردیم خونه شون . با شیما به خونه برگشتیم . بابک با شیما قهر بود . فقط برای اینکه خریدمون خیلی طول کشیده بود . مامان هم با خاله خرید بود و تازه از خرید برگشته بود . بعد از اینکه همه خرید هامونو به هم نشون دادیم و مامان کلی از لباسامون تعریف کرد من به اتاقم رفتم . اون شب سهیل بهم زنگ زد که تا صبح با هم حرف بزنیم . می گفت دلش نمی خواد این شب آخری تنهام بذاره تا اون روحه بیاد سراغم . برای همین حرف زدنمون یه جورایی توفیق اجباری بود و چون من فرداش وقت آرایشگاه داشتم باید حتما می خوابیدم تا پوستم استراحت کنه . یکی دو ساعتی که حرف زدیم خمیازه های من شروع شد برای همین سهیل با محبت گفت : راحت بگیر بخواب نیکا .. نگران چیزی نباش ..

با دلشوره به اطراف نگاه کردم و گفتم : می ترسم سهیل بیاد سراغم .. اگه این دفعه بلایی سرم بیاره همه چی از بین می ره ..

سهیل زیر لب گفت : کاش می گفتی صدف بیاد پیشت ..

لبام از بغض جمع شد و گفتم : اونقدر برای فردا هیجان داشتم که اصلا به فکر تنهایی امشبم نبودم ..

سهیل خندید و گفت : اینقدر منو دوست داری ؟؟

گفتم : آره .. خیلی دوستت دارم ..

سهیل گفت : باشه پس حالا که دوستم داری بگیر بخواب و نگران نباش .. چون اون روحه جرات نمی کنه بهت نزدیک بشه ..

با نگرانی گفتم : چطور مگه ؟؟

سهیل با یه حالت خاصی گفت : نپرس چرا ..

خلاصه با وجود اینکه خیلی نگران بودم اما سهیل مجبورم کرد که بخوابم . منم پتو روی خودم کشیدم و سعی کردم با فکر کردن به فردا بخوابم ..

فردای اون روز با اینکه ساعتمو کوک کرده بودم بیدار نشده بودم . اما با صدای بابک از خواب پریدم : نیکا پاشو .. سهیل اینجاست ..

من که تازه از خواب بیدار شده بودم و چشمام پف کرده بود و موهام آشفته بود با حالت خوابالودی گفتم : سهیل کجاست ؟؟

بابک لبخندی زد و گفت : اگه اینجوری تورو ببینه که پشیمون می شه بدبخت ..

صداش مثه لالایی بود و داشت دوباره خوابم می برد که صداشو بالا برد و گفت : پاشو می گم سهیل اینجاست ..

از جام پریدم و گفتم : اینجا چیکار می کنه سر صبح ؟؟

بابک درو بست و آروم طوری که کسی نشنوه گفت : هیچی داشتم می رفتم بیرون مچشو گرفتم . زیر پنجره اتاقت تو ماشین خوابش برده بود ..

بعد خندید و با شیطنت گفت : تا صبح برات گیتار می زد و شعر می خوند ؟؟

خنده م گرفت . گفتم : نه دیوونه ..

و به این فکر کردم که چقدر این کار سهیل برام ارزش داشت . اینکه تمام شب رو زیر پنجره ی اتاقم گذرونده تا تنها نباشم . تا اتفاقی برام نیوفته . حتی با وجود اینکه شاید حضورش هیچ تاثیری تو ظاهر شدن یا نشدن اون روحه نداشت .. 

بابک لبخندی زد و گفت : یه کم خودتو مرتب کن بعد بیا پایین .. تورو خدا یه کاری نکنی این پسره پشیمون بشه ها .. دیگه کسی نیست بیاد تورو بگیره ...

بالشی به طرفش پرتاب کردم که به دیوار کناریش خورد . خندید و از اتاق خارج شد ..

این اولین بار بود که سهیل تنهایی اومده بود خونه مون برای همین حس عجیب و خاصی برام داشت . 

به توصیه های بابک عمل کردم و موهامو مرتب کردم و چون تازه از خواب بیدار شده بودم صورتم خیلی بی حال بود و برای همین یه کم رژ گونه به گونه هام زدم ، وقتی رفتم پایین دیدم که سهیل و مامان و بابک روی مبل های راحتی حال نشستن و مشغول حرف زدن هستن . سهیل تا چشمش به من افتاد کمی هول شد . اینو کاملا احساس می کردم . لبخند زدم و سلام کردم . سهیل کمی معذب بود . شاید به خاطر این بود که بابک اونو زیر پنجره ی اتاقم دیده بود . کنار مامان نشستم و سعی کردم فضا رو صمیمی تر کنم تا احساس راحتی کنه .

اون روز به اصرار مامان ، سهیل برای ناهار پیش ما موند . بعد از ناهار مارال اومد خونه مون و سهیل رفت تا یه سری کارای جشن رو انجام بده . من زیاد اهل آرایشای غلیظ و مدل موهای عجیب نبودم . مارال هم قبل از اینکه کارشناسی شیراز قبول بشه دوره ی آرایشگری دیده بود برای همین ازش خواستم خودش بیاد و خیلی ساده آرایشم کنه . برام مهم نبود اگه همه ی دخترا روز عروسی شون دوست داشتن خیلی متفاوت باشن . اما من چهره ی معمولی خودم رو همون قدر ساده بیشتر می پسندیدم . به ویژه امروز روز عروسی م نبود و فقط یه جشن بود . مارال با کلی خنده و شوخی لوازم آرایش مارک دارشو روی میز توالتم چید و گفت : خب چه جور آرایشی دوست داری ؟؟

از سهیل برام یه اس ام اس اومده بود . خوندمش ، نوشته بود : نیکا موهاتو صاف نکنی ها .. فرفری باش !

لبخندی روی لبم اومد و به مارال گفتم : خب بذار بهت بگم .. 

تاج ظریف و باریکم رو که پر از نگین های براق نقره ای بود و چندتا مروارید هم روش داشت رو به طرف مارال گرفتم و گفتم : اینو حتما تو موهام بذار ..

مارال یه ابروشو بالا انداخت و گفت : چقدر خاص و خوشگله ..

لبخند گشادی روی لبم اومد . نمی دونم چرا حس عجیبی به اون تاج داشتم و وقتی کسی ازش تعریف می کرد خیلی ذوق می کردم . زیر لب گفتم : مرسی ..

بعد گفتم : آرایشم هرجور که به لباسم میاد باشه . اما من رژ قرمز قرمز خیلی دوست دارم ..

مارال خندید و گفت : باشه .. پس بشین که شروع کنیم ..

مارال مشغول کار شد . با بدجنسی تمام نمی ذاشت من خودمو تو آینه ببینم . هر از گاهی مامان و شیما میومدن تو اتاق و کلی به به و چه چه می کردن و مارال هم با غرور بیشتری به کارش ادامه می داد . 

مارال با نهایت ظرافت موهامو برام جمع کرده بود . موقعی که تصمیم گرفت موهامو جمع درست کنه لبامو رو هم کشیدم و گفتم : نمی شه موهامو باز بذاری ؟؟

مارال نچ نچی کرد و گفت : موهات کوتاهه اگه صافشون کنم بلند تر می شه و اون موقع می شه باز گذاشتش .. حالا می خوای موهاتو صاف کنم ؟؟

و من زود گفتم : نه نه .. می خوام فرفری باشه ..

دیدم که اون تاج رو هم تو موهام گذاشت . اما خیلی کنجکاو بودم که بدونم چه شکلی شدم . داشت آخرین ریزه کاری های آرایش رو صورتم رو انجام می داد که گوشی م زنگ خورد . نگاهی به گوشی م کردم که مارال گفت : فقط اگه سهیل باشه می ذارم جواب بدی ..

ابروهامو بالا انداختم و گفتم : خودشه ..

اشاره کرد که جواب بدم . سهیل بعد از اینکه پرسید کارم کی تموم می شه تا بیاد دنبالم و زودتر بریم باغ تا عکس بگیریم گفت که خیلی حس عجیبی داره از اینکه داریم با هم نامزد می کنیم . من نمی تونستم جلوی مارال راحت صحبت کنم و از احساسم براش بگم مخصوصا که مارال تو فاصله ی چند میلی متریم ایستاده بود و زل زده بود به صورتم تا ببینه کجای آرایشم اگه مشکل داره درستش کنه ..

سهیل گفت : عزیزم امشب همه چی تموم می شه .. بیشتر از همه برای اینکه تو از دست اونا نجات پیدا می کنی خوشحالم ..

زیر لبی گفتم : منم ..

بعد از اینکه بهش گفتم کارم تا حدود نیم ساعت دیگه تموم می شه تماس رو قطع کردم مارال پوفی کشید و گفت : اگه گذاشتی من راحت کارمو انجام بدم ..

چپ چپ نگاهش کردم که خندید و گفت : نیکا فوق العاده شدی .. من عاشق آرایشت شدم .. باور نمی کنی چقدر بهت میاد ..

با شیطنت گفتم : البته هیچ ماست بندی هم نمی گه ماست من ترشه ..

با دلخوری گفت : نه .. واقعا خیلی خوب شدی .. آرایشت غلیظ نیست . اما کلی متفاوت شدی ..

گفتم : می شه ببینمش دیگه ؟؟

ابروهاشو بالا داد و گفت : پنج دقیقه دیگه کار دارم .. بعد می ذارم ببینی ..

سکوت کردم و سعی کردم خودمو تصور کنم . وقتی کار مارال تموم شد و آینه رو جلوی صورتم گرفت . باورم نمی شد که دارم خودمو می بینم هیچ وقت تو تمام زندگی م اینقدر متفاوت نبودم . آرایش صورتم خیلی ساده بود . اما خط چشم ساده و خاصی که مارال برام کشیده بود در کنار اون سایه ی چشم خاکستری و مشکی که گوشه ی چشمم کشیده بود کلی حالت چشمامو تغییر داده بود . یه رژ گونه ی خوشرنگ گونه هامو پوشونده بود که باعث می شد گونه هام برجسته دیده بشه . و البته قسمت خوشگل آرایشم اون رژ لب قرمز لاکی بود که حسابی تو چشم بود . موهام رو هم از وسط فرق باز کرده بود و تاج رو لا به لای موهام به صورت کج گذاشته بود . چتری هامو برده بود پشت سرم و خیلی ساده جمع کرده بود . خودم تا حالا هیچ مدل موی جمع فرفری ندیده بودم و این به نظرم خیلی منحصر به فرد بود . 

غرق تماشای خودم بودم که با صدای خنده ی مارال به خودم اومدم . نگاهش کردم که گفت : به جا نیاوردی ش ؟؟

بغلش کردم و گفتم : کارت عالیه مارالی ... قول می دم خودم خاله و عمو رو راضی کنم برات یه سالن آرایشگاه بزرگ بزنن .. حیفه از این استعدادت استفاده نکنی ..

سرفه ای کرد و گفت : بی خیال بابا .. اینجوریم نیست ..

خندیدم و گفتم : به نظر من کارت حرف نداره ..

مارال که خیلی خوشحال به نظر می رسید گفت : بیا کمکت کنم لباستو بپوشی .. چون می خوام خاله اینا با لباس ببینن تورو ..

لباسم رو با کمک مارال پوشیدم و بعد در حالی که به آرومی از پله ها پایین میرفتم چشمم افتاد به مامان و بابا و شیما که متوجه من شده بودن . شیما برام دست می زد . وقتی رسیدم پایین پله ها مامان و بابا رو بغل کردم و با شیما هم دست دادم . بابا با محبت گفت : امیدوارم خوشبخت بشی ..

خندیدم . احساس کردم مامان یه کم بغض داره اما داره خودشو کنترل می کنه . نگاهشون کردم و گفتم : سهیل داره میاد دنبالم که زودتر بریم تو باغ عکس بگیریم . شما هم زود بیاین ..

چند دقیقه ی بعدش سهیل اومد و مامان دعوتش کرد بیاد تو تا منو ببینه هرچقدر بهش اشاره کردم که جلوی بابا خجالت می کشم اما مامان اهمیت نمی داد . سهیل در حالیکه با بابا سلام و علیک می کرد وارد خونه شد اما لحظه ی اول با دیدن من همونجور با دهان نیمه باز سرجاش موند . به این حرکتش خندیدم و سهیل به خودش اومد . نگاه معذبی به مارال و شیما که زل زده بودن بهش کرد و گفت : خیلی خوب شدی .. دستت درد نکنه مارال جان ..

مارال خندید و گفت : خواهش می کنم .. 

سهیل نگاهی به بابا کرد و وقتی بابا بهش لبخند زد به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت : با اجازه ی شما ما زودتر می ریم باغ تا عکس بگیریم ..

مامان و بابا موافقت کردن و ما با هم از خونه خارج شدیم . خدارو شکر می کردم که بابک نبود و باغ بود . وگرنه کلی اذیتم می کرد . توی راه سهیل بیشتر سکوت کرده بود . احساس می کردم شکوه و جلال من گرفته ش . از این طرز فکر خودم خنده م گرفت و سعی کردم به چیزای دیگه فکر کنم . وقتی رسیدیم باغ بابک و کاوه و شایان و ماهان (پسرخاله م) و شهاب مشغول چیدن میز و صندلی ها و ریسه بندی بودن . نگاهی به سهیل کردم و به نظرم اومد که چقدر خوش تیپ شده . تو دلم قربون صدقه ش رفتم که ته ریشش رو نزده . چهره ش با ته ریش خیلی جذاب می شد و حسابی منو جذب می کرد . 

سهیل با یه عکاس هماهنگ کرده بود تا بیاد و ازمون عکس بگیره . از این بابت خیلی خوشحال بودم . چون من عاشق عکس بودم و دوست داشتم که عکسامونو یه شخص حرفه ای بگیره و واقعا عاشق ژست هایی بودم که اون مرد جوون عکاس بهمون می داد . 

وقتی بعد از دو ساعت کار اون عکاس تموم شد با سهیل به داخل ساختمون رفتم . همه ی کارها تموم شده بود . سهیل برام یه لیوان آب پرتقال آورد و گفت می ره یه سر به بیرون بزنه . دیگه چیزی به اومدن مهمونا نمونده بود . در حالیکه سعی می کردم با پریسا تماس بگیرم و سفارش کنم که زودتر بیان متوجه شدم کسی اومد داخل . کاوه بود . وقتی منو تنها توی ساختمون دید کمی هول شد اما خیلی طبیعی رفت سمت آشپزخونه و برای خودش یه لیوان آب ریخت . در حالیکه آب می خورد زیر چشمی منو نگاه می کرد . خم شدم و کفش هامو از پام درآوردم تا کمی به پاهام استراحت بدم تا بتونم بقیه ی شب رو باهاشون سر کنم . سرمو که بلند کردم کاوه از آشپزخونه خارج شده بود و رو به روم بود . لبخندی پر محبت روی لباش بود . منم بهش لبخند زدم . گفت : چقدر خوشگل شدی نیکا ..

گفتم : مرسی .. تو هم خیلی خوب شدی ..

نگاهی به لباساش که گرد و خاکی شده بود کرد و گفت : هنوز لباسای مهمونی مو نپوشیدم . اینا لباسای کارگریمه ..

خندیدم . اونم خندید . به نظرم اومد که اصلا ناراحت نیست و مثه یه دوست واقعی برای ازدواج من و سهیل خوشحاله . این باعث می شد احساس راحتی کنم باهاش . 

کاوه گفت : امیدوارم امشب همه چی بینتون خوب پیش بره .. که نتیجه ی این ازدواج هول هولکی رو بگیری ..

اخمام تو هم رفت و گفتم : منظورت چیه ؟؟

صداشو صاف کرد و گفت : خب شما به خاطر نشونه گذاری با هم ازدواج کردین ..

توی چشماش نگاه کردم و گفتم : فقط که همین نیست .. ما همو دوست داریم .. 

کاوه لبخند زد و گفت : درسته .. منظورم یه چیز دیگه بود . اصلا بی خیال . مهم نیست . من باید برم لباسامو عوض کنم ..

و به سرعت نور از پیشم رفت . از اون حرفی که زد حس خوبی نداشتم . 

خلاصه حدود نیم ساعت بعد کم کم مهمونا اومدن . برای خوشامد گویی از مهمونا بیرون از ساختمون با سهیل ایستاده بودیم . کم کم همه اومدن و قسمتی رو که برای رقصیدن در نظر گرفته بودن شلوغ شده بود . دوستامون هم اومده بودن . پریسا طبق معمول زیاد نمی رقصید . اما کیانا و بنیامین و بهداد و کاوه اون وسط بودن . ویدا رو هم دعوت کرده بودیم اما مثه اینکه نیومده بود . شیوا و فرزاد هم در کنار نیما و همسرش نشسته بودن . پریسا و صدف و مارال با هم نشسته بودن . وقتی یه آهنگ عاشقانه ی آروم اومد شیما جلو اومد و بهمون اصرار کرد بریم وسط و برقصیم . سهیل دستمو گرفت و منو با خودش برد اون وسط .. 

با هم می رقصیدیم که سهیل گفت : من هنوزم اولین باری که با هم رقصیدیم رو یادمه ..

لبخندی روی لبم اومد و گفتم : یادم نمیاد ..

با شیطنت لبخند زد و گفت : نباید هم اون شب رو یادت بیاد .. حسابی مست بودی .. اگه نبودی و حالت عادی داشتی مطمئنم که باهام نمی رقصیدی ..

دستشو روی کمرم حرکت داد و گفت : هنوزم باورم نمی شه که عاشقت شده بودم ..

خندیدم و گفتم : منم همین طور ..

نگاهم به زوج های جوونی که اطرافمون در حال رقص بودن افتاد . بابای سهیل هم با پروانه جون می رقصید . نمی دونم چرا یه لحظه احساس کردم دوست داشتم جای پروانه جون مامان خود سهیل امروز اینجا بود .. شاید چون می دونستم سهیل چقدر به مامانش علاقه داره . تو همین فکرا بودم که آهنگ عوض شد و یه آهنگ تند و خارجی اومد . همه زود رقصشونو تغییر دادن و با آهنگ هماهنگ شدن . خواستم برگردیم سر جامون که سهیل گفت : کجا می ری ؟؟ 

خندیدم و گفتم : دیوونه من با این لباس نمی تونم برقصم ..

سهیل دستمو ول نکرد و گفت : چرا می تونی ..

نگاهش خیلی دوست داشتنی بود . زمزمه کرد : امروز روز من و توست . اون وقت می خوای بری بشینی ؟؟

وقتی به حرفش فکر کردم دیدم بد هم نمی گه . برای همین با همون آهنگ تند با هم مشغول رقصیدن شدیم . همین طور که با هم می رقصیدیم سعی می کردم پشت زمینه ی سهیل رو که رو به روم بود رو نگاه کنم و ببینم که کی با کی می رقصه . فضولی م گل کرده بود که ببینم شایان یا صدف با کی می رقصن . همین طور که با سهیل می چرخیدیم پشت زمینه ی سهیل عوض می شد . وقتی به سمت باغ چرخیدیم . پشت سهیل لا به لای درختا چشمم افتاد به کسی ...

بدنم یخ زد . اون یه دختر با موهای بلند مشکی بود . سهیل که متوجه حالتم شد به عقب چرخید و گفت : چیزی شده ؟؟

دوباره که اون قسمت رو نگاه کردم دیگه اونجا کسی نبود . زمزمه کردم : اون اینجاست .. اون روحه .. 

و فقط صدای سهیل بود که آرومم کرد : آخرین باریه که می بینی ش.. بعد از امشب دیگه همه چی تموم می شه ..

ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــ 

 

 

سهیل برای اون شب حسابی منو غافلگیر کرده بود . اصلا انتظار مراسم آتیش بازی رو نداشتم و وقتی به آسمون نگاه می کردم و جرقه های رنگارنگ آتیش رو می دیدم کلی ذوق می کردم . با ذوق می خندیدم . سهیل هم از اینکه می دید من خوشحالم ، خوشحال بود . آتیش بازی یه جورایی اختتامیه ی جشنمون بود . ساعت دو و نیم شب بود که بابا طبق رسوم دست منو تو دست سهیل گذاشت و برامون آرزوی خوشبختی کرد . 

توی راه برگشت تا مسیر انحرافی همه پشت سرمون بوق می زدن و آروم میومدن . منم تا کمر از شیشه ی ماشین بیرون بودم و دسته گلی که پنج تا رز سفید بود رو بیرون گرفته بودم و تو هوا تکون می دادم . سهیل هم به قول خودش به این جلف بازیام می خندید . کم کم وقتی تو جاده ی اصلی افتادیم سهیل گاز داد و از همه جلو زدیم . قرار نبود کسی دنبالمون بیاد . سهیل بهم گفته بود که امشب سارا می ره خونه ی مامان مهین تا ما شب رو باهم تنها باشیم . از اینکه بابا هم با این قضیه مخالفتی نداشت کمی متعجب شدم اما خب.. این خوشحالم می کرد که همین امشب می تونستم برای همیشه از شر اون ارواح مزاحم راحت بشم . وقتی رسیدیم خونه شون سهیل با ماشین رفت تو حیاط خونه . صدای کشیده شدن چرخ های ماشین روی سنگریزه ها حس خوبی بهم می داد . سهیل رفته بود تا در حیاط رو ببنده و من از ماشین خارج شدم . وقتی بهم رسید با محبت دستمو تو دستاش گرف و با هم به سمت ساختمون رفتیم . سهیل یه ساک از تو ماشین برداشته بود . متعجب نگاهش کردم و گفتم : این چیه ؟؟

با شیطنت لبخند زد و گفت : اینو گفتم شیما زحمتشو بکشه ..

ابروهامو تو هم بردم . قبل از اینکه بتونم به چیزی فکر کنم گفت : چند دست از لباسای خودته . برای اینکه راحت باشی ..

خندیدم و گفتم : چرا همه چی رو اینقدر سری انجام میدی .. قدیما تو مافیا نبودی احتمالا ؟؟

خندید و درو برام باز کرد . وارد خونه که شدم شوکه شدم . از چیزی که جلوم می دیدم حسابی متعجب بودم . چشمهام برق زد و با صدای جیغ مانندی که از هیجان زیادی که داشتم نشئت می گرفت گفتم : واااایییی سهیل .. باورم نمی شه .. چقدر رویایی ..

سهیل خندید و گفت : پس فکر کردی چرا سارا و مامان مهین نیم ساعت قبل از ما از باغ رفتن ؟؟

با ذوق خندیدم و به یه عالمه شمع روشن که روی زمین بود و تا اتاق سهیل ادامه داشت چشم دوختم . واقعا رویایی بود . یه ردیف شمع که نورشون تو تمام حال سایه انداخته بود . اونقدر هیجان زده شده بودم که بالا و پایین می پریدم . سهیل با خنده گفت : پس هنوز اتاق رو ندیدی ..

با ذوق تو چشمهاش نگاه کردم و به سمت اتاق دویدم . سهیل هم دنبالم اومد . در اتاق رو باز کردم . اطراف اتاق پر بود از شمع های کوچک و بزرگ . روی قفسه های اتاقش ، روی میز کامپیوتر و دور تا دور اتاق پر بود از شمع . نور اون شمع ها اتاق رو خیلی رویایی روشن کرده بود . بوی خوش عود توی بینی م میپیچید . عمیق نفس کشیدم و تا به سمت سهیل چرخیدم چشمهاشو دیدم . پنج میلی میر باهام فاصله داشت . بینی ش به بینی م چسبیده بود . غش غش خندیدم و قبل از اینکه بتونم حرکت دیگه ای انجام بدم گرمی لبهاشو روی لبهام حس کردم . ساک از دست سهیل روی زمین افتاد و سخت در آغوشم گرفت ... 

 

ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــ

 

صدای شرشر آرامش بخش آب توی گوشم پیچید و همزمان داغی آب رو روی پوستم احساس کردم . چشمهامو بسته بودم و سعی می کردم دیشب رو تو ذهنم مرور کنم . شبی که دوست نداشتم هیچ وقت از یاد ببرمش . یه شب رویایی ، شبی که با تمام وجود احساس کردم سهیل رو دوست دارم . شبی که سهیل منو برای همیشه نشونه گذاری کرد . یه شب پر از آرامش .. دستمو روی شیر دوش بردم و گرمای آب رو بیشتر کردم . دلم می خواست یه دوش آب گرم بگیرم و از این آرامش لذت ببرم . آرامشی که مدت ها بود نداشتمش . آرامشی که بعد از اون شب لعنتی توی ویلای مامان بزرگ ازم گرفته شده بود . آرامشی که حالا با تمام وجودم احساسش می کردم . دیگه قرار نبود از چیزی بترسم . چون دیگه همه چی تموم شده بود . حالا سهیل پشت در بسته ی حموم روی تختش خواب بود و من دیگه تو زندگی هیچ چیزی رو به اندازه ی این آرامش نمی خواستم . زیر دوش دستهامو از هم باز کردم و در حالیکه هنوز چشمهام بسته بود سعی کردم نفس های عمیق بکشم . چرخیدم و دستمو بین موهای خیسم فرو بردم . هنوز زیر دوش بودم . دوست داشتم گرمای آب بیشتر باشه .. بهم آرامش بیشتری می داد . به صورت ذهنی دستمو جلو بردم تا شیر آب گرم رو بچرخونم که چون چرخیده بودم دستم خورد به دیوار .. چشمم رو باز کردم تا شیر آب رو پیدا کنم که چشمم افتاد به کسی .. 

فقط پنج ثانیه طول کشید تا سرمو بلند کردم و با دیدن اون دختر مو مشکی با اون چراغ قوه ی توی دستش جیغ کشیدم و روی زمین افتادم ..

با شنیدن صدای مردونه ای که هر لحظه نزدیک تر می شد احساس کردم که قبلا هم این شرایط رو تجربه کردم . حس مشابهی داشتم قبلا هم تو این وضعیت بودم . صدای مردونه ای تو گوشم پیچید و همزمان چشمهامو باز کردم . سهیل رو دیدم که به زور آب قند به خوردم داد , چون دراز کش بودم آب تو گلوم پرید و به سرفه افتادم . سهیل با نگرانی گفت : نیکا چی شده ؟؟ ضعیف شدی عزیزم ؟؟ چرا از حال رفته بودی ؟؟

سعی کردم به یاد بیارم که چه اتفاقی افتاده هرچند که از یاد نبرده بودم . اما نمی تونستم باور کنم که باز هم اون روح رو دیدم . بغض داشتم . سهیل عصبی گفت : نیکا چه اتفاقی افتاد ؟؟

با فشار آرنجم روی تخت نشستم و نگاهی بی حال به سهیل انداختم و با نا امیدی گفتم : من بیهوش نشدم . از حال نرفتم .. دوباره داشتم تسخیر می شدم ...

وقتی جمله م تموم شد چشمای سهیل گرد شد و گفت : امکان نداره نیکا .. ما دیشب با هم بودیم .. ما طبق چیزایی که کاوه گفت پیش رفتیم و من تورو نشونه گذاری کردم . حتما خیالاتی شدی ..

اخم کردم و گفتم : نه .. خیالاتی نشدم .. من دیدمش .. زیر دوش بودم . چشام بسته بود . وقتی چشامو باز کردم اون جلوم بود .. اصلا نفهمیدم بعدش چی شد ..

سهیل موهامو از توی صورتم کنار زد و گفت : عزیزم .. شاید به خاطر اینه که دیشب خیلی خسته شدیم .. هردوتامون خسته شدیم . تا ساعت دو شب پا به پای بقیه رقصیدیم و ....

تو این لحظه ناخوداگاه سکوت کرد . قطره های اشک روی صورت من باعث شد که نتونه بیشتر از اون بهونه بیاره . دستشو نوازشگونه و خیلی نرم روی موهام کشید و گفت : گریه نکن نیکا ..

بدون اینکه بتونم و یا حتی بخوام که گریه مو متوقف کنم سرمو روی شونه ش گذاشتم و با صدایی بغض آلود گفتم : سهیل من دیگه هیچ امیدی ندارم .. ما هرکاری کردیم نشد .. شاید باید خودمو تسلیمش کنم ..

سهیل گفت : هیس .. آروم نیکا .. آروم باش .. دیگه این حرفو نزن ..

شونه های پهن و مردونه ش حس آرامش عجیبی رو بهم منتقل می کرد . سهیل همیشه خیلی مطمئن حرف می زد از اینکه بالاخره همه چی درست می شه و من از بند این روحا رها می شم . اما الان .. لحنش یه جوری بود . انگار خودشم به حرفی که می زد اطمینان نداشت و همین دلیلی بود برای اینکه مدت طولانی رو تو بغلش گریه کنم . 

وقتی بالاخره آروم تر شدم تازه متوجه شدم که اولین روزی رو که با هم و در کنار هم شروع کردیم چقدر غم انگیز شروع شده . سهیل که می دید حالم کمی بهتر شده گفت که می خواد برام صبحانه آماده کنه . وقتی از اتاق خارج شد . نگاهم تو آینه ی اتاقش به خودم افتاد که حوله ی حموم قرمز رنگی به تن داشتم . چقدر خجالت کشیدم که به یاد آوردم توی حموم از هوش رفتم و سهیل منو تو اون وضعیت بیرون آورده و حوله مو تنم کرده . موهامو که حالا خشک شده بود رو بالای سرم بستم . نگاهم خیلی بی حال و نا امید بود . واقعا تحمل این یکی رو نداشتم . همه ی امیدمو از دست داده بودم . همیشه حتی تو بدترین شرایط می دونستم که بالاخره همه چی درست می شه . اما .. الان تنها حسی که داشتم نا امیدی بود .. 

لباسامو که عوض کردم رفتم تو آشپزخونه . سهیل دو تا تخم مرغ آبپز کرده بود و داشت گوجه خورد می کرد . نگاهش که به من افتاد پر انرژی گفت : دیگه ببخشید این تنها صبحانه ای هست که من یاد دارم . امروز نمی تونی چای تازه دم بخوری .. چون تو خونه ی ما فقط چای کیسه ای پیدا می شه .

لبخندی زدم و گفتم : چقدر تو و سارا تنبل هستین ..

چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت . بعد هر دو با هم خندیدیم . صبحونه مونو با هم خوردیم . موقع خوردن صبحانه سهیل برام لقمه می گرفت و من با بی میلی لقمه ها رو به زور چای قورت می دادم . سهیل که متوجه ناراحتی م شده بود گفت : عزیزم اینقدر خودتو ناراحت نکن ..

با بغض گفتم : نمی دونی که من چقدر عذاب می کشم . اگه می دونستی اینو نمی گفتی .

سهی چیزی نگفت و من جری تر شدم و گفتم : نمی دونی چقدر حس بدیه اینکه هر لحظه نگران این باشی که یکی پشت سرته . یا اینکه خیلی اتفاقی جلوت ظاهر بشه و بخواد دخلتو بیاره .. 

آب بینی مو بالا کشیدم و گفتم : همه ی زندگی م شده فکر کردن به اینکه چه جوری می شه ازش خلاص شد . اما هرچی بیشتر تلاش می کنم کمتر موفق می شم ..

دوباره اون بغض لعنتی گلومو فشار می داد . حالم خیلی بد بود . سهیل دستشو روی دستم گذاشت و گفت : منو قبول داری ؟؟

توی چشمهاش نگاه کردم . یه پرده ی شفاف جلوی نگاهم می لرزید . زیر لب گفتم : آره ..

سهیل خیلی مطمئن گفت : پس تا راهشو پیدا نکنیم . تا وقتی خلاصت نکنیم .. کوتاه نمیایم .. الان دیگه بیشتر از همیشه با همیم .. نمی خوای که جا بزنی و خودتو تسلیم اون کنی .؟.

زود گفتم : نه ..

سهیل لبخندی زد و گفت : پس دیگه غصه نخور .. من درستش می کنم ..

سرمو پایین انداختم و سهیل برای اینکه بیشتر احساساتمو تحریک کنه گفت : به مردت اطمینان کن ...

با این حرفش دلم لرزید . سرمو بلند کردم و تو چشماش نگاه کردم . بهم لبخند زد . خیلی حس بهتری داشتم . سهیل یه لقمه ی دیگه برام گرفت و گفت : صبحونه تو بخور . چون بعدش می خوام به کاوه زنگ بزنم بیاد اینجا یه فکری بکنیم .

بعد از اینکه صبحانه خوردنمون تموم شد سهیل به کاوه زنگ د و گفت که بیاد پیشمون . کاوه کلی غرغر کرد که یه روز جمعه می خواد بخوابه اما وقتی دید سهیل خیلی اصرار می کنه دیگه چیزی نگفت . یه ربع بعد زنگ در خونه به صدا در اومد . من و سهیل همه ی شمع هارو تو اون فاصله از تو خونه جمع کرده بودیم . هرچقدر هم که کاوه تلاش می کرد معمولی رفتار کنه به هرحال دوست نداشتم تو ذهنش تصور کنه که ما چه شب رویایی رو با هم گذروندیم . 

کاوه با یه پلاستیک پر از خوراکی اومد . کلی خوشحال بود . سعی می کرد با انرژی باشه اما وقتی اومد داخل و چهره های بق کرده ی مارو دید لبخند رو لبش ماسید و گفت : چه عروس و دوماد و غمگینی ..

سهیل بهش تعارف کرد بشینه . کاوه پلاستیک خوراکی ها که شیر کاکائو و کیک توش بود رو روی میز گذاشت و گفت : اتفاقی افتاده ؟؟

دوباره بغض کردم . کاوه روی مبل نشست و گفت : سهیل این چشه ؟؟ نکنه با هم دعوا کردین .؟؟

بعد با شیطنت گفت : آی آی آی .. حتما هم من الان باید بینتون قضاوت کنم .. از الان بگم نیکا من خیلی هوای هم جنس هامو دارما .. به نفعته بگی یه هم جنس خودتم بیاد ..

وقتی دید با این حرفا هم , من و سهیل لبخند نمی زنیم نگرانی ش جدی شد و گفت : مثه اینکه قضیه خیلی جدیه ..

دلم براش سوخت . فکر می کرد همه چی درست شده و کوچکترین بحث بین من و سهیل , اینجوری ناراحتمون کرده . چه دل خوشی داشت کاوه .. 

سهیل گفت : آره خیلی جدیه . امروز وقتی نیکا حموم بود دوباره اون روحه رو دید . من وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم خیلی وقته نیکا رفته و دوش حموم بازه برای همین چند بار صداش کردم و وقتی دیدم جواب نمی ده رفتم تو و دیدم نیکا روی زمین افتاده ...

سکوت کرد . کاوه با چشمای گرد شده نگاهمون می کرد . من با بغض گفتم : من دوباره دیدمش .. اصلا نفهمیدم بعدش چی شد و اما وقتی چشمامو باز کردم فهمیدم که دوباره داشتم تسخیر می شدم ..

دست خودم نبود که چند قطره اشک روی گونه م چکید . احساس می کردم روحیه م خیلی ضعیف شده . کاوه با نگرانی گفت : نیکا مطمئنی ؟؟

فقط سرمو تکون دادم . کاوه نگاه خاصی به سهیل کرد و گفت : مطمئنی دیشب همه چی خوب پیش رفت ؟؟

سهیل نگاهش برق زد و گفت : آره ..

کاوه با حالتی عصبی دستشو تو موهاش فرو برد . کلافه به نظر می رسید . چند بار نگاهشو بین من و سهیل چرخوند و چیزی نگفت . سهیل گفت : کاوه نکنه این راه حلش نبود ؟؟

کاوه نفس عمیقی کشید و با حرص گفت : باور کن نشونه گذاری رد خور نداشت .. این مطمئن ترین راه بود ..

با صدایی که از شدت بغض و ناراحتی از ته چاه درمیومد گفتم : شاید به خاطر اون تاجی که بهم داد باشه .. آره ؟؟

سهیل چشمهاش برق زد و گفت : راست می گه .. حتما به خاطر اونه ..

کاوه خیلی بی خیال شونه هاشو بالا انداخت و گفت : نمی دونم .. اما فکر نمی کنم که به خاطر اون باشه ..

سهیل با هیجان گفت : چرا نباید به خاطر اون باشه ؟؟ چرا تو اینقدر خوش بینی کاوه ؟ ممکنه اون تاج یه نماد یا سنبل از یه طلسم باشه .. یه طلسمی که نیکا رو از نشونه گذاری شدن حفظ می کنه .. آره ؟؟

کاوه نگاهی به من کرد و گفت : نه .. اینم قدرت تخیل خوبی داره ها .. بهش امیدوار شدم ..

سهیل خیلی کلافه بود , غرید : کاوه الان وقت این حرفا نیست ..

کاوه چیزی نگفت . با بی خیالی از رو مبل بلند شد و رفت سمت پنجره . کمی پرده رو کنار کشید و گفت : باید ببینم چه چیزهایی ممکنه نشونه گذاری رو بی اثر کنن ..

سهیل زیر لب گفت : یه هدیه از طرف یه روح هم می تونه باشه ..

کاوه دست زد و گفت : آفرین تو تونستی یه حدس خوب بزنی .. در موردش تحقیق می کنیم . لازم نیست هر چند ثانیه یه بار تکرار بکنی ش ..

سهیل که از طرز حرف زدن کاوه خوشش نمیومد . اخم کرد . اما چیزی نگفت . کنار من روی مبل نشست و یکی از پاکت های شیر کاکائو رو برداشت و نی توش فرو کرد و با صدای بدی شروع کرد به خوردنش . می فهمیدم حرصشو روی اون خالی می کنه . کاوه نگاه بدی به سهیل انداخت و گفت : اگه آلودگی صوتی ایجاد نکنی دارم فکر می کنم ..

سهیل پاکت رو روی میز انداخت و گفت : می رم چای بیارم ..

گفتم : من میارم ..

با محبت نگاهم کرد و گفت : تو بشین ..

وقتی رفت . پاهامو تو بغلم جمع کردم و نگاه نا امیدی به کاوه انداختم . کاوه اومد جلو تر و


مطالب مشابه :


رمان پنجمین نفر ۲۸

این مدل مو خیلی بهش میومد . کت و شلوار خوش دوختی که تو عروسی چند دست از لباسای خودته . برای




شرح عروسی خواهری 264

و واسه خواهر کوچیکه یک مدل از یعنی مثل لباسای مارک تو عروسی و 6 نفر ادم تو ماشین




رمان من .تو.سرنوشت تمومممممممم

بجنب برو حموم و لباسای شب عروسی که قبلا مدل مو و آرایشمو برم تو . درو باز




پست سوم رمان تو رو نمیخوام

پست سوم رمان تو رو نمیخوام - همه مدل رمان را باز کرد و رفتم تو بگیریم برای عروسی




رمان گل عشق من و تو 6

سالن عروسی چی؟ یعنی باز یکیش هم مو اخماش رفته تو هم شایدم برای اینکه من




ایده جالب عشقولانه وجذاب برا متفاوت شدن زندگی

از عکسامون از دوره نامزدی تا عقد و عروسی برای ناهار ژله در مدل لباسای فاخر تا حدی باز




رمان ازدواج به سبک اجباری (قسمت اول)

رمان برای همه با صدای خانم بزرگ مو به تنم راست شد: موهامو مدل جمع باز خیلی شیکی درست کرده




برچسب :