عروس و داماد در شب عروسی در حجله خون ...

پرده اول :

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست . میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه . اما هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده . داماد سرا سیمه پشت در راه میره . به شدت نگرانه و خیلی هم ترسیده . داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند : شیرین ، دخترم ، در را باز کن . شیرین جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه ... همه میرند تو . شیرین ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده . لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده ! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه عجیب نگاه می کنند . کنار دست شیرین یه کاغذ هست ، یه کاغذی که با خون یکی شده . بابای عروس خانم میره جلو . هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره ، بازش می کنه و برای جمع می خونه :

سلام عزیزم . دارم برات نامه می نویسم . آخرین نامه ی زندگیمو . آخه اینجا آخر خط زندگیمه . کاش منو تو لباس عروسی می دیدی . مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟ ! علی جان دارم میرم . دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم . می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم . دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم . ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم . دارم میرم . چون قسم خوردم ، تو هم خوردی ، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ ، گفتم گوش به حرف مردم نده . گفتم اگه تو منو دوست داشته باشی نباید حرفهای مردم در تو تاثیر داشته باشه . تو هم گفتی ، یادته ؟! علی تو اینجا نیستی ، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی ، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی شیرینت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه . کاش بودی و می دیدی شیرینت تا آخرش رو حرفاش موند . علی شیرینت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت . حالا که چشمام دارند سیاهی میرند ، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره . روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون ، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند . حرفهای مردمو جدی گرفتند و خونه خرابمون کردند . حیف شد علی جان . حیف شد ...

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری . یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه ! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم . هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ، ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام . روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد . چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات . دارم به قولم عمل می کنم . هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ . پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم . دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه . همین جا تمومش می کنم . واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان ! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت . دستم می لرزه . طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر شیرین نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود ، اونم یه نامه تو دستشه ، چشماش قرمزه ، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد . نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست شیرین ... اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده . ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و شیرین با خون  بسته شده بود . حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون با دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت ! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

پرده دوم :

هوای گرم بالای ۳۵ درجه و باد داغ تابستانی همراه با گرد و خاک نتوانسته بود مرا در آن سن کودکی مجبور کند در خانه بمانم‌ . با دوستانم به سایه دیوارهای گلی باغ‌های روستا پناه برده بودیم تا بازی کنیم.آن روز منزل همسایه ما شلوغ بود و برخلاف هر روز ظهر که سکوت مدحشی بر آن حکم فرما بود و همگان غیر از بچه‌ها در خواب خوش بعد از ناهار بودند ، افراد فامیلی در آن روز گرم تابستان می‌آمدند و می‌رفتند. برای ما بچه‌ها در این وقت روز این همه رفت و آمد زیاد عادی نبود.در عین حال که سخت مشغول بازی بودیم متوجه غیبت شیرین ، دختر همسایه که یکی از هم‌بازی‌های ما بود شدیم. همگی از همدیگر پرسیدیم راستی چرا شیرین امروز نیامده است. پس از ساعت‌ها جر و بحث با صدای بلند همه افراد فامیل راهی خانه‌های خود شدند.وقتی خورشید کم کم رو به سرخی نهاد و از گرمی باد کاسته شد، سایه دیوارها نیز دراز‌تر می‌شد. همسایه یک قالی روی زمین پهن کرد و پس از مدت کوتاهی یکی یکی پیرمردان ده به خانه آن‌ها آمدند. حس کنجکاوی من بیشتر شده بود. از خود پرسیدم دلیل آن همه رفت و آمد ظهر و مراجعه پیرمردان چه می‌تواند باشد.دل به دریا زدم و راهی خانه همسایه شدم. وقتی به در خانه آن‌ها رسیدم زن همسایه به من گفت : شیرین امروز برای بازی نمی‌آید. به خانه برگشتم. جریان رفت و آمدهای زیاد افراد فامیل همسایه و مراجعه بزرگان و پیرمردهای ده به خانه همسایه را برای مادرم تعریف کردم.از او پرسیدم مادر چه خبر است؟ مادرم از جواب دادن به من طفره می‌رفت و می‌خواست مرا با چیزهای دیگری مشغول کند. ولی من سمج‌تر از آن بودم. چندین بار از او سوال کردم و علت را پرسیدم. در نهایت مادرم که ۱۶ سال از من بزرگ‌تر بود و بیشتر همانند یک دوست برایم بود تا مادر، لب به سخن گشود.پسرم دختر همسایه، شیرین در هنگام بازی و پرش کردن کاری کرده است که بر سرنوشت و آینده او تأثیر‌گذار است. به همین خاطر این افراد پیر و معتمد آمده‌اند تا آینده او را روشن و تعیین کنند. مگر مادر جان پرش کردن و ورزش بد است؟من که هر روز این کار را انجام می‌دهم پس چرا برای من این کار را نمی‌کنید تا آینده من هم خوب شود؟ مادرم نمی‌خواست ادامه دهد. اما من به سوالات کودکا‌نه‌ام ادامه می‌‌دادم . اما عجیب است که هر گز پاسخ مادر من را قانع نمی کرد ...

پرده سوم :

دخترهاي قشنگ خانه شماره 19 در روستای دده بالا ،  يك سال به يك سال باهم فاصله سني داشتند. در كودكي انگار هر سه‌شان را از يك قالب درآورده بودند. درست مثل هم لباس مي‌‌پوشيدند. عروسك‌هاي‌شان عين هم بود، دفتر مشق و لوازم تحريرشان باهم مو نمي‌‌زد. طوري كه گاهي سر قاطي‌شدن آنها و اين كه هر چيز مال كدام‌شان است با هم بگو مگو مي‌‌كردند. آنها نه فقط شباهت ظاهري به هم داشتند كه به لحاظ خصوصيات اخلاقي هم درست عين هم بودند. با هم هوس بستني يا لواشك مي‌‌كردند، تصميم مي‌‌گرفتند به خانه بستگان بروند تا با بچه‌ها بازي كنند . خانم خانه كه بعد از فوت همسرش تمام اميدش را به آنها بسته بود، عصرها در ايوان مي‌‌نشست و به تاب بازي آنها نگاه مي‌‌كرد و دلش از شوق حضور آنها لبريز مي‌شد. در اين حالت خيال مي‌‌كرد كه آينده آنها هم درست مثل هم خواهد بود. مثل هم ازدواج خواهند كرد و تشكيل خانواده داده و بچه‌دار خواهند شد. آرزو مي‌‌كرد كه هر سه آنها خوشبخت باشند اما از آينده بيمناك بود. چرا كه‌ مي‌‌دانست تقدير بازي‌هاي عجيب و گاه سختي براي آدم‌ها تدارك مي‌بيند. اما شباهت بين دخترها فقط تا سن 12سالگي براي آنها ماند. بعد ناگهان هرسه آنها عوض شدند و عادات خاص خودشان را پيدا كردند. دختر بزرگ‌تر ، بسيار مستبد و خودراي بود. هميشه از دو خواهر كوچك‌ترش به زور و تحكم مي‌خواست كه مطابق ميل او رفتار كنند . مثلا مي‌گفت: الان بايد بريم بیرون . مادر عصبانی می شد و می گفت : الان ظهره... بیرون خبری نیست . بذارين عصر كه هوا خنك‌تر شد و مردم هم بيرون آمدند، برين بيرون ... اما دختر بزرگ گوش نمي‌كرد و با لجاجت خاصي كه مادر از آن سر درنمي‌آورد، دو خواهر كوچك ترش را با خود بيرون مي‌برد. بعد از يك ربع هرسه به خانه برمي‌گشتند. چون خواهر وسطي به شدت زمين خورده بود و در نتيجه آنها مجبور شدند بدون بازي به خانه برگردند. مادر به دختر بزرگش پرخاش مي‌كرد كه تقصير اوست، اما او با خودرايي به هيچ‌وجه زير بار نمي‌‌رفت و با اوقات تلخي به‌ هم خوردن بازي‌شان را گردن بقیه خواهرانش مي‌انداخت كه حواسش را جمع نكرده و درنتيجه روز آنها را خراب كرده بود. شیرین كه دختر نرم و مهربان و منعطفي بود اشكش را پاك مي‌كرد و مي‌گفت: تقصير خودم بود مامان... بايد حواسم را بيشتر جمع مي‌كردم. شیرین هميشه همين‌طور بود، كسي را مقصر نمي‌دانست و مسئوليت اتفاقي را كه برايش مي‌افتاد خودش به عهده مي‌گرفت و اغلب هم براي آن كه خواهر بزرگترش را ناراحت نكند از خواسته‌ خودش مي‌گذشت، اما با اين‌ حال دختر دست و پا چلفتي نبود. خيلي قاطع بود و درمدرسه هم برخلاف خواهرانش نمرات بالايي مي‌گرفت.

خواهر كوچك‌تر شیرین سكوت مي‌كرد. او كم پيش مي‌‌آمد كه اظهار نظري كند، نه جانب خواهر بزرگش را مي‌‌گرفت و نه جانب شیرین را ، اما خيلي وقت‌ها از دستورات خواهرانش  سر پيچي مي‌كرد. او بيشتر به درس خواندن علاقه داشت و به کتاب خواندن . روستای آنها خیلی بزرگ بود . دوستان خوبی هم در روستا داشتند . درخلوت ، مدام كتاب مي‌خواند و انگار روياهاي خاص خودش را داشت كه با هيچ كس درباره‌شان صحبت نمي‌‌كرد . مادر هرسال كه مي‌گذشت تفاوت بين دخترهايش را هم بيشتر و بيشتر مي‌ديد. آنها از كودكي فاصله مي‌گرفتند و با تغييرات شخصيتي زياد ازهم نيز فاصله مي‌گرفتند. اگر كسي نمي‌دانست، نمي‌توانست باور كند كه آنها خواهر و از يك خون باشند. مادر اين واقعيت را مي‌پذيرفت اما دغدغه آنها لحظه‌اي هم راحتش نمي‌گذاشت. او براي بزرگ كردن آنها دست تنها و بدون اين‌كه سايه پدر بر سرشان باشد خيلي سختي كشيده بود. براي هركدام آنها وسايلي را به عنوان جهيزيه مي‌خريد و در زير زمين مي‌گذاشت تا وقت ازدواج‌شان برسد. مادر هم مثل خيلي از مردم، ازدواج را مهم‌ترين واقعه زندگي هر كس مي‌دانست.دخترهايش داشتند بزرگ می شدند . اما هم چنان نگران شیرین بود . اتفاقی که برایش افتاده بود هرگز از یاد مادر نمی رفت . مادر اما مجبور شد با یکی از همشهریانش ازدواج کند . می گفت حرف مردم دارد آزارش می دهد . نگاه بعضی از مردها برایش خیلی سنگین بود . برای همین با محمود وصلت کرد . محمود همسرش مرده بود . بچه نداشت . از جوانهای خوب ده بود . محبت محمود به بچه ها در روستا مثال زدنی شده بود . محمود هم ماجرای شیرین را می دانست اما آن را هرگز به روی شیرین نیاورد . تا اینکه علی به خواستگاری شیرین آمد . تازه از سربازی برگشته بود . جوانی خوب و اهل کار و سرشناس در روستا .  پسر يكي از همسايه هاي قديم مادر شیرین بود . مادر شیرین يك روز تصادفي در بازار به او برخورد. ديدارشان براي هر دو پر از تداعي لحظات خوشي بود كه پيش‌تر داشتند. مادر شیرین جوياي حال علی شد. و مادر علی هم حال دخترهایش را از مادر شیرین پرسید . علی الخصوص حال شیرین را . گفتند و شنیدند و دست آخر مادر علی گفت : بي‌خود نبود ما امروز توي اين شلوغي بازار همديگه ‌رو ديديم ، بي‌خود حاشيه‌ هم نرم... من مي‌خوام براي پسر بزرگم علی زن بگيرم... يكي از دخترهاتو می خوام  . خودت می دونی کدومو می گم . شیرین جانمو می خوام . برخورد نرم و متين شیرین مادر علی را شیفته این دختر زیبا کرده بود . اما او هم نمی دانست چه اتفاقی برای شیرین افتاده است . پس از يك جلسه ديدار حضوري در بيرون كه علی و شیرین بيشتر درباره مسائل كلي حرف زدند، مراحل بله برون، خريد، حنابندان و عقد خيلي سريع طي شد. انگار هر دو خانواده عجله داشتند اين وصلت زودتر سر بگيرد. شايد چون شناخت قبلي از هم داشتند و بنابراين تاخير بيشتر را جايز نمي‌دانستند. اما قرار بود سرنوشت نگذارد پای آنها به خانه بخت باز شود . شروع زندگي جديد شیرین به هيچ وجه خوشايند نبود. حرف مردم نگذاشت تا آنها روی خوش ببینند . و فرجام همین حرف مردم هم دست آخر شیرین را به خودکشی کشاند ...

 


مطالب مشابه :


دوخت پادری شبه قالی

☂جادوگري☂ - دوخت پادری شبه قالی - - مدل جدید بافت شال بدون استفاده از میل یا




بافت{بافتنی با کاموا.پارچه.دستبند دوستی.قلاب بافی.تابلو فرش.شبه قالی}

فروشگاه کارهای خانگی - بافت{بافتنی با کاموا.پارچه.دستبند دوستی.قلاب بافی.تابلو فرش.شبه قالی




لباسهای رنگی کهنه را دور نریزید

یک نوع پارتیشن یا پرده تزئینی مدل رنگین کمانی که برای قالی بافی شبه طلایی و




عروس و داماد در شب عروسی در حجله خون ...

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر همسایه یک قالی روی زمین پهن کرد و پس از مدت کوتاهی مدل لباس




توليد فرش دستباف درمناطق مختلف ايران

تبریز یکی از قطب های بافندگی بسیار با اهمیت ایران در زمینه ی قالی های شبه چهار مدل مانتو




برچسب :