رمان همسایه مغرور من(قسمت اخر)

با سردرد کمی لای پلکامو باز کردم..با نوری که به چشمام خورد چشمامو جمع کردم..روی تخت خودم بودم..سرمو پایین اوردم..دستم انگار اسیر بود..به دستم نگاه کردم.پرهام کنار تختم نشسته بود و سرشو روی تخت گذاشته بود و دستمو گرفته بود.لبخند بی جونی زدم.. یه جورایی ته دلم خالی شد.کمی دستمو تکون دادم تا از دستش در بیارم که سریع سرشو بالا اورد..چشماش پر بود از نگرانی.ترس.دلهره.عصبانیت.دلتنگی.تنفر و یه حس دیگه که چیزی ازش سر در نیووردم

-خوبی؟

کمی سرمو تکون دادم

-تو که منو نصف عمر کردی... من از دست تو چی کار کنم ؟ خدایا من چه گناهی کردم؟

اخم عمیی رو پیشونی ام نشست..

-مگه من عذابتم که میگی چه گناهی کردی

-نه اصلا

با چشمای شیطنت بار بهم نگاه می کرد و لحنش فوق العاده سرد

-پس چی

-تو عذای من نیستی تو خود مشکلی

بدون توجه به سردردی که داشتم از روی تخت بلند شدم و به سمت بیرون از اشپز خونه رفتم و اونم پشت سر من..یهو صدای عصبیش بلند شد

-صبر کن ببینم..تو اینجوری جلوی اون مرتیکه بودی؟

-چه جوری؟

-تو با تاپ و شلوارک ج..

-من تو خونه ی خودم نباید هرجور که دوست دارم بچرخم؟

-چرا ولی...

-ولی چی؟اصلا روتو کن اونور ببینم..چرا همینجور به من زل زدی؟

بعد با سرعت وارد اتاقم شدم و لباسامو با یه بلیز و شلوار بلند عوض کردم..تمام بدنم داغ شده بود..خاک بر سرم که اینجوری جلوش بودم.. یهو در چهارطاق باز شد و پرهام اومد تو...

-فکر کنم اینجا در داشته باشه

-می دونم ولی دوست نداشتم در بزنم

-بعضی اوقت فکر می کنم یه پسر بچه ای

-اثرات با تو بودنه..کمال همنشین بر من اثر کرد

دستامو مشت کرده بودم..من واقعا اینو دوست دارم؟برای اینکه حرصشو درارم گفتم

-راستی کوروش رو چیکارش کردی؟

با چشمایی ریز شده و با لحنی عصبی و حرسی گفت

-کوروش؟

-بله

-دست و دیزیته؟

-بله یعنی نه

-چشم و دلم روشن.کلامو بندازم بالاتر

-چرا تو باید بندازی بالا؟

-به خودم مربوطه

نازنین خاک تو سرت با این عاشق شدنت..ادم قحطی بود؟من که شک دارم دوستش داشته باشم!!

-نگفتی چی شد؟

-نگرانشی؟

-جوابم این نبود

-اااههههههه...وسط کتک و کتک کاری یه مشت محکم زد پایینه چشمم که تا اومدم به خودم بجنبم از خونه رفت بیرون..پیداش کنم پدرشو در میارم.صبر کن

تازه متوجه صورتش شدم..پایین چشم چپش کبود شده بود و گوشه ی لبش پاره شده بود.. بند دلم پاره شد. از جام بلند شدم و روبه روش ایستادم.. هرکاری کردم که جلوی خودمو بگیرم نشد که نشد اخر هم دستمو بالا اوردم و روی کبودی اش گذاشتم..گوشه ی لبمو گزیدم.قلبم به درد اومد.. چشمام پر از اشک شد اما سریع سرمو زیر انداختم که متوجه نشه و دستمو که پس کشیدم.

-متاسفم که به خاطر من صدمه دیدی

-من به خاطر تو جونمم میدم

با حیرت سرمو بالا اوردم و بهش خیره شدم.. چی گفت؟یعنی...نه بابا. خیالاتی شدم .. چند ثانیه به چشمام زل زد و بعد هم با کلافگی گفت

-من باید برم.کار دارم.فعلا خدافظ

و بعد هم از خونه خارج شد..با رفتنش انگار یه چیزی رو هم با خودش برد..با رفتنش تنها شدم..با رفتنش انگار تازه فهمیدم که چقدر میترسم.از تنهایی..از اینکه شاید دوباره کوروش بیاد و.....

یه هفته بعد

بی حوصله کتاب بعدی رو گذاشتم جلوم و به زور شروع به خوندن کردم..چقدر خسته کننده است واقعا.! روزای تکراری..پوووووف..با صدای زنگ تلفن خونه گوشی رو برداشتم

-بله؟

-سلام دایی جون.خوبی؟

-سلام دایی..ممنون. شما خوبی

-الهی شکر.. خواستم بهت خبر بدم که میلاد هفته ی اینده میاد ایران که با هم عقد کنید

-چی؟

-نازنین جان میدونم که الان توی بهتی اما دوست دارم که عروس خودم باشی عزیزم

-دایی می تونم چیزی ازتون بپرسم؟

-اره عزیزم بپرس.

-من براتون ارزشی دارم؟

-این حرفا...

-دایی جواب منو بده

-معلومه که برام ارزش داری..تو بچه خواهر منی

-با اینکه خیلی دوستون دارم اما من نمی خوام عروستون بشم..نمی خوام...

-ولی میلاد دوستت داره

-اگه تا قبل از این ماجرا برام به اندازه ی یه برادر بود الان با یه غریبه هیچ فرقی نداره

-اما دایی جان...

-دایی خواهش می کنم دیگه حرفی درباره اش نزنین

-باشه..باشه.هرطور که راحتی.با میلاد حرف میزنم.راضیش می کنم

-راضی میشه؟

-اره..اون روی حرف من حرفی نمیزنه..ولی اگه عروس خود...

-دایی

-خیله خوب.من فقط خوشبختیتو می خوام... ایشالا با هر کی که ازدواج می کنی خوشبخت بشی

-ممنون..

-کاری نداری عزیزم؟

-نه دایی... خدافظ

تلفن رو قطع کردم.. بازم مثله این چند روزه فکرم به سمت پرهام کشیده شد.. هیچ خبری ازش نداشتم.یهو زد به سرم که برم دم خونه اش..نگاهی به ساعت انداختم.8 شب بود.مانتومو تنم کردم و شالی انداختم روی سرم...

روبه روی خونه اش ایستادم و زنگ درو زدم...با صدای زنگ انگار که از خواب پریده باشم.. به خودم اومدم..من به چه دلیلی اومدم؟اصلا چی بهش بگم؟بگم اومدم چیکار کنم؟

خواستم برگردم که در باز شد و پرهام با بالا تنه ای برهنه روبه روم ایستادم..هین بلندی کشیدم و پشتمو بهش کردم

-اِاِاِاِاِ...چی شد؟چرا پشتتو به من کردی

بدون اینکه تکون بخورم همونطور گفتم

-برو لباستو تنت کن...

-باشه.بیا تو

با شک برگشتم که دیدم نیست..با دودلی وارد خونه شدم..چه غلطی کردیماااا.. اصلا منو چه به این حرفا...روی مبل نشستم..بعد از چند لحظه نشست..کنارم تی شرتی مشکی به تن کرده بود

-چه عجب از این ورا خانومی

-غلط کردم

-چی؟

-نه..نه..هیچی ببخشید.اشتباه شد

-چه خبر

-هیچی.سلامتی

-از اون پسر داییت چه خبر

یهو خباثت کل وجودمو گرفت

-خوبه.. قراره بیاد ایران

- که چی بشه اونوقت؟

-می خواد بیاد با هم ازدواج کنیم

با بهت بهم خیره شد.. پلک هم نمیزد.. می تونم به طور مطمعن بگم که حتی نفسش هم برای چندین ثانیه قطع شد..یهو از جاش بلند شد و پشت پنجره اش رفت

-دوستش داری؟

هیچی نگفتم..سکوتمو به جای جواب مثبت گذاشت.

به سمتم برگشت..لبخند تلخی زد. در چشمای به سیاهی شبش حلقه ی اشکی بسته شد..چشماش یه دنیا غم داشت..

-پس چرا اومدی اینجا؟برو براش مقدمات اومدنش رو حاضر کن

قلبم شکست..حال داغونش و اون اشک لعنتیش منو هم داغون کرد..اخه من چرا این کارو کردم؟نازنین خدا چی کارت نکنه که این کارو باهاش کردی..پشیمون و نادم از کاری که کرده بودم از جام بلند شدم و پشتش قرار گرفتم..دستمو روی شونه ی پهن و مردونه اش گذاشتم

-من.. دوستش ندارم..چرا همچین فکری می کنی؟

یهو به سمتم بر گشت.. قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید..با دستم اون قطره اشکو گرفتم..از اینکه یه مرد گریه کنه واقعا برام ناراحت کننده بود..یه مرد باید محکم باشه..جوری که بهش تکیه کنیو به خودتت افتخار کنی که همچین تکیه گاهی داری

-یعنی تو..تو نمی خوای که زنش بشی؟

-معلومه که نه..من هیچ وقت همچین کاری رو نمی کنم

با این حرفم منو در اغوش کشید و محکم فشارم داد..چند لحظه کپ کردم..با صدایی که می لرزید گفت

-نازنین می خوام چیزی رو بهت بگم..

سکوت کردم..در اصل نمی تونستم چیزی بگم...دهنم بسته شده بود

-من...من... دیگه نمی تونم تماشا کنم که میلاد بیاد بهت بگه که دوست داره..که ازت طرفداری کنه و بگه می خوام زنم بشه.!!یا کامبیز که بیاد جلو روم بگه ازت خوشش اومده...یا علی که میگه چند وقته که عاشقت شده یا...یا ... یا اون کوروش عوضی که چشمش بهته...می خوام بهت بگم..چقدر بریزم تو دلم و با خودم بگم نه اون مال من نمیشه.. بذار بهت بگم که چقدر دوست دارم..چقدر دیوونتم.. که حاضرم جونمم برات بدم.

منی که مثه مجسمه ایستاده بودم و از اغوشش بیرون اورد و دستاشو روی شونه ام گذاشت..

-قبول می کنی که خانم خونم بشی؟همدم دلم بشی؟زندگیم بشی؟عشق همیشگیم بشی؟

با صدایی که از ته چاه بلند میشد گفتم

-من... راستش..چیزه...خوب..

-دوستم داری؟

-...

-اره یا نه؟

من که تا الان می گفتم دوستش دارم..هنوزم می گم که دوستش دارم..پس چرا مثه ماست داری نگاش می کنی؟ تو هم بهش بگو..چشمامو محکم فشردم.با تصمیمی ناگهانی گفتم

-اره

یهو چشمامو باز کردم..خاک تو سرم. از خجالت سرمو زیر انداختم.... وای وای وای!!

دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرمو بالا اورد..چشماش چلچراغ بود..برق میزد

-باورم نمیشه...تو حاضری با منی که یازده سال ازت یزرگترم ازدواج کنی؟

گوشه ی لبمو گزیرم...هردو دستش رو کنار صورتم گذاشت و به چشمای مرطوبش خیره شدم..انگار هنوز هم باور نداشت چشمامو به لبه ی تی شرتش دوختم..نمی تونستم توی چشماش نگاه کنم..

با گرمی و نرمی لبهاش روی لبهایم گر گرفتم..گرمایی لذت بخش و البته شیرین..به نرمی می بوسید..یکی از دستهاشو پشت کمرم گذاشت و دیگری رو پشت گردنم..حس خیلی خوبی بود اما از خجالت هم داشتم اب میشدم..از لبهام دست برداشتم و شروع به بوسیدن و مک زدن گردنم کرد. به خودم اومدم و کمی اونو از خودم دور کردم..چشماش خمار بود.و پر از نیاز..

-عاشقتم

با این حرفش لرزه ای به تنم افتاد..نمی تونستم اونجا دیگه باشم..یه ذره دیگه می موندم حتما غش می کردم.خودمو از حسارش ازاد کردم و به سمت در دویدم که از پشت کمرمو گرفت و خودشو بهم چسبوند..گرمای بدنش دیوانه ام می کرد

-نمی ذارم بری..دیگه نمیذارم.

منو روی مبل نشوند و خودش هم چسبیده بهم نشست..هنوز سرم پایین بود..با کمی من من گفتم

-میشه یه چیز بپرسم

-شما جون بخواه

-چرا... چرا موقعی که میلاد بهت اون حرفارو زد تو فقط گفتی خوشبخت بشین؟

-میشه درباره اش...

-پرهام

-خیله خوب... من..من فکر می کردم که منو دوست نداری و عاشق میلادی... منم وقتی دیدم که به من هیچ تمایلی نداری و رفتاری هم نشون ندادی که بفهمم بهم علاقه ای داری برای همین گفتم اگه من نباشم تو خوشبخت تری...من فقط خوشبختی تورو می خوام...حالا هم می تونم یه چیز بگم؟

-بگو

-فردا بریم محضر.. عقد می کنیم

-چیییییی؟؟؟؟ ولی من تازه تونستم اتفاقات چند لحظه پیش رو درک کنم

-خواهش می کنم... به خدا دیگه تحمل ندارم

-ولی داییم....

وسط حرفم پرید..

-خودم باهاش حرف میزنم.

حتی اجازه ی حرفی رو بهم نداد..انگار که میترسید مخالفت کنم..این برای من خیلی زوده..خیلیییییییی و غیر منتظره

***

صدای عاقد توی گوشم زنگ میزنه..یاد مادر افتادم..چقدر مهربون بود....کاش پیشم بود..که عقدم روببینه..که تنها نباشم..پدرم..پدر مهربونم پیشم بود! کاش حداقل دایی کنارم بود..دیشب همون موقع پرهام به دایی زنگ زد و گفت.اونقدر دایی ناراحت شد که حتی نمی خواست با من حرف بزنه.بهش حق میدم...حر کاری کنه حق داره.....

-وکیلم

پرهام دستمو توی دستش گرفت و بهم خبره شد..چرا اینقدر زود داره همه چیز اتفاق می افته؟چرا همه چیز روی دور تند افتاده؟

خدایا کمکم کن..مامان بابا..به دعاهاتون خیلی احتیاج دارم..

-بله

-اقا داماد وکیلم؟

با صدای محکمی بله رو گفت

-مبارکه خوشبخت بشین

تموم شد..به همین راحتی...و شروع یه زندگی جدید

*********

چهار ماهه بعد

-پرهام خوب دقت کن...

-نازی دارم میبینم نیست

-چی چیو نیست..بگرد...هست..مگه میشه

-اصلا بیا خودت ببین..

از روی صندلی بلند شد و کنار ایستاد...روی صندلی نشستم و به لبتاب خیره شدم..یعنی میشه قبول کنکور قبول نشده باشم؟!!تا اسممو با مشخصاتمو زدم صفحه اش باز شد..جیغ بلندی کشیدم و شروع به پریدن کردم...باورم نمیشه که قبول شدم..منی که بیشتر وقتم فکر مشغول بود حالا قبول شده بودم..وای خدا جون شکرت

-نازییی کجا قبول شدی؟

-سراسری کرج

نفس نفس میزدم..واییییییییی...پریدم بغل پرهامو با شادی گونه شو محکم بوسیدم

-اخی.کاش همیشه انقدر خوش حال باشی

-یعنی من از این کارا نمی کنم؟

-تو که همیشه خدا از خجالت سرت پایینه..من نمی دونم بعد از همه وقت هنوز عادت نکردی؟

-پرهاااااااااااااااااااااااام

-ای جاااااااااااااااااااااان

نفسمو با حرص دادم بیرون

--حالا یه کادو برای قبولیت می خوام بدم

-نیشم تا بناگوش باز شد

-کو؟

-چی کو؟

-جایزه ام

-اول بوس

دوباره گونشو بوسیدم

-نه این قبول نیست

-اذیت نکن دیگه

-چکنم که بخشنده ام... مامان و بابام فردا صبح ایرانن..می خوان بیان عروس گلشونو از نزدیک ببینن

-چییییییییییییییی؟اونوقت تو الان باید به من بگی؟

-سورپرایز بود..راستی یه چیز یادم رفت که بهت بگم.. دوست دارم

***

تقدیم به عشق و ایمان.انان که در کنار هم زندگی می سازند.

چو ایمان باشد عشق نیست و عشق نباشد ایمان نیست.

به امید روزی که همه منعم به وجود عشق و ایمان باشند

***

خوب این رمان هم تموم شد..ببخشید اگه باب میلتون نبود..و یا اینکه قسمتای اخری خوب ننوشته بودم..!! خوبی بدی از من دیدید حلال کنید..ایشالا اگه عمری باشه با رمان دختر سارق در خدمتتونم و اگه هم نباشه که هیچی...

ارزوی بهترین هارو برای تک تکتون دارم و خیلیییییییییییییییییی هم دوستون دارم... تا دیداری بعد بدرووووووود....


مطالب مشابه :


رمان باورم کن-20

سلام از اینکه به دنیای رمان اومدین خوشحالیم.بهترین رمان هارو میتونین اینجا پیدا کنین




دانلود رمان باورم کن نازنین

سلام از اینکه به دنیای رمان اومدین خوشحالیم.بهترین رمان هارو میتونین اینجا پیدا کنین




رمان باورم کن-17

سلام از اینکه به دنیای رمان اومدین خوشحالیم.بهترین رمان هارو میتونین اینجا پیدا کنین




رمان باورم کن-16

سلام از اینکه به دنیای رمان اومدین خوشحالیم.بهترین رمان هارو میتونین اینجا پیدا کنین




دانلود رمان باورم کن

دنیای رمان های زیبا - دانلود رمان باورم کن - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا کنی! - دنیای




رمان باورم کن 17

دنیای رمان های زیبا - رمان باورم کن 17 - اینجا هر رمانی خواستی میتونی پیدا کنی! - دنیای رمان های




رمان مریم باورم کن

رمان ♥ - رمان مریم باورم کن رمان دنیای این روزای رمان باورم کن




رمان همسایه مغرور من(قسمت اخر)

دنیای رمان رمان باورم کن aram-anid. رمان بشنو از دل n.nori. -باورم نمیشه




برچسب :