رمان وحشی اما دلبر - 9

سرش رو بهم نزدیک کرد...و ادامه داد:
--من و اون دخترایی که اون جا داشتیم بدبخت میشدیم بخاطر داییت بود...تو هم گناهکاری چون میدیدی و سکوت میکردی...اینکه منو از اونجا بیرون بیاری وظیفت بود...وظیفت بود که تمام دخترای اونجا رو نجات بدی...همه ی اونا بخاطر داییه تو و امثال تواِ که بدبخت میشن...فکر نکن به من لطف کردی...فکر نکن که خیلی مرد بودی...
اومدم وسط حرفش و چونش رو گرفتم...زل زدم بهش با خشم گفتم:
--داری بزرگتر از دهنت حرف میزنی دختر...اگه من از اون گورستون بیرونت نمیاوردم کسی بهم ایراد نمیگیرفت..پس مواظب حرف زدنت باش...
چونش رو آزاد کرد و توی چشمام زل زد و گفت:
--آره کسی ایراد نمیگرفت..به جز وجدانت...اگه وجدانت هم ایراد نمیگرفت پس بی وجدان و نامرد بودی..
با حرف آخرش کنترلم رو از دست دادم و به آرومی اما با حرصگفتم:
--خفه شو...
دوباره چونش رو گرفتم و ادامه دادم:
--اگه نامرد بودم خیلی راحت پرتت میکردم روی تخت و هربلایی که دلم میخواست سرت میاوردم..اونوقت جرات نمیکردی نفس بکشی...فکر میکنی نمیتونم اینکارو بکنم؟فکر میکنی اگه بخوام باهات رابطه داشته باشم این غرورت میتونه کاری بکنه؟
چونش رو ول کردم...خیلی عصبانی بودم.. نامرد..چیزی که تمام عمر ازش دوری کردم با بی رحمی این صفت رو به من نسبت داده بود...خنده ی عصبی ای کرد و گفت:
--مردونگیت رو یاد گرفتی روی تخت نشون بدی؟
به عمق چشماش نگاه کردم...هدف داشت..از این حرفا هدف داشت..میخواست منو عصبانی کنه..و به راحتی هم تونست اینکار رو بکنه..به این رفتار ها عادت نداشتم...عجیب بود...همیشه مثل یه گربه ی آروم صحبت میکرد...اما الان یه گربه ی وحشی بود...وحشی...و میخواست من رو هم پا به پای خودش عصبانی کنه...الان همون چیزی رو توی چشماش میدیدم که یکبار دیگه هم دیده بودم...ولی یادم نمیومد..کی ؟...کجا؟...اصلا همین دختر بود؟روم رو برگدوندم..ازش فاصله گرفتم و پشت بهش ایستادم...حس کردم که به سمتم اومد...پشتم ایستادو به آرومی ولی با بی رحمی گفت:
-- امثال تو که همیشه راحت زندگی کردن چیزی جز این نمیفهمن...ه*وس....ش*هوت...ل*ذت... هروقت خواستین تختتون پر بوده از دخترای رنگارنگ...هیچوقت فکر نکردی اون دختری که داری ازش کام میگیری کیه؟!احساس داره یا نه!
پوزخندی زد و ادامه داد:
--البته مانکن ها و اونایی رو که به طور عادیش همیشه توی بغل یه مرد ولو شدن رو نمیگم...ولی بقیه ی دخترایی که..
اومدم وسط حرفش و با جدیت و خشم گفتم:
--برو تو اتاقت..
بی توجه ادامه داد:
--اون دخترایی که توی خونه ی داییت خود فروشی...
برگشتم ستمش...ساکت شد...عصبانی تر از اونی بودم که جوون مردانه بشینم باهاش بحث کنم...اونم فهمید....اومده بود تا دعوا بگیره...پس چرا من با خونسردی باهاش حرف بزنم...بهش نزدیک شدم...بدون هیچ فاصله ای ازش ایستادم...سرم رو روی صورتش خم کردم و کنار گوشش با اخم غلیظی گفتم:
--حالت خوب نیست دختر...چون اگه خوب بود اول نگاه میکردی ببینی داری با کی اینطوری حرف میزنی...
کمی مکث کردم و با صدایی که سعی میکردم آروم باشه گفتم:
--از جلوی چشمام دور شو..
--من...
--برو بیرون...
بدون اینکه نگاهش رو از روم برداره نفس عمیقی کشید...هر دو پر تهدید به هم نگاه میکردیم...پر از خشونت و عصبانیت...1 ثانیه...2ثانیه..3 ثانیه...10 ثانیه...15 ثانیه...چشمای من داشت نرم میشد..داشت خودش رو میباخت...داشت کم میاورد...عجیب بود...نگاه این دختر چیزی داشت که نا آرومم میکرد...حس خاصی داشتم..یه حس عجیب و تازه...اون چشما داشت با روح و روان من چه میکرد...عصبی بودم؟ناراحت بودم؟خشمگین بودم؟بی احساس بودم؟یخ بودم؟گرم بودم؟الان چه حسی داشتم؟فقط دلم میخواست دستام رو به سمت موهای بازش ببرم و به آرومی روی اون ها دست بکشم...نه...شاید هم دلم میخواست این فاصله ی کم رو به صفر برسونم و طعم لبهای این دختر رو که با بی رحمی من رو به باد حرف گرفته بود بچشم...به خودم تشر زدم...داشتم به چی فکر میکردم...کیان...حواست باشه...پسر به خودت بیا...جلوی این دختر کوتاه نیا...دندونام رو به هم چسبوندم تا جسارتم رو به دست بیارم..و با خودخواهی و خشم گفتم:
--برو توی اتاقت
نمیدونم چرا..ولی حس کردم چشماش خندید...یه لبخند شیطانی توی چشماش بود...شاید هم اشتباه میکردم...برگشت و از سالن بیرون رفت...وقتی در بسته شد چشمام رو بستم و دستی توی موهام کشیدم...دوباره اینکارو تکرار کردم...آروم نمیشدم...خودم رو روی مبل انداختم...چشمام به فنجان قهوه ی روی میز خیره موند...گربه ی آروم...گربه ی ملوس...گربه ی عصبانی...یا گربه ی وحشی...شینا دقیقا چی بود؟..کارم درست بود که آوردمش توی این خونه یا اشتباه کرده بودم؟
فقط از یه چیز مطمئن بودم...اینکه شینا نمیتونه سلطه ی من رو توی خونه تحمل کنه و از این به بعد یا باید فکر کنم اینجا خونه ی شینا هم هست و کاری به کارش نداشته باشم!!یا باید زودتر بفرستمش ایران...و یا باید با نامردیه تمام زور بگم و توی اتاقش حبسش کنم...و بشم یه کیان غیر قابل تحمل...
آخری که کاملا خط میخورد...آدمی نبودم که به یه دختربی کس زور بگم...هرچند کمی براش لازم بود...ولی نه تا این حد که در اتاق رو روش قفل کنم....راه دوم هم که...!!نمیتونستم بیخیال برش گردونم ایران و به امان خدا ولش کنم..چون مطمئنن به خاطر دوری از خونه برچسب های بدی تا الان خورده بود و براش غیر قابل تحمل بود...به کسی هم نمیتونستم بسپرمش...حالا که آورده بودمش اینجا تا مواظبش باشم باید اینکار رو تا آخر پیش میبردم...و یه روزی بر میگردوندمش به ایران که خیالم از همه بابت راحت باشه که میتونه بدون هیچ مشکلی زندگی کنه...ولی الان بخاطر مشکلاتی که توی شرکت پیش اومده بود و کارهای زیاد نمیتونستم شخصا رسیدگی کنم...پس میموند راه اول...که با این هم مشکل داشتم..چون تحمل سرکشی ها و جسارت های شینا رو نداشتم...پس فقط باید باهاش مدارا میکردم و با جذبه خوی تندش رو آروم میکردم...
دستی روی پیشونیم کشیدم...دیگه نباید اتفاق امشب تکرار میشد...وگرنه یا باید جلوش کوتاه میومدم و یا خود داریم رو از دست میدادم...به ساعتم نگاه کردم...9 شده بود...از جام بلند شدم...بیرون رفتم...بعد از اینکه دستام رو شستم وارد سالن غذا خوری شدم و پشت میز نشستم...خدمتکار که از چیدن وسایل سر سفره فارغ شده بود گفت:
--چیز دیگه ای لازم ندارین؟
سرم رو کج کردم ...خواست از سالن خارج بشه که گفتم:
--غذای خانم رو ببرین توی اتاقش...
با احترام سر خم کرد و گفت:
--چشم آقای بزرگمهر..
و بیرون رفت...آروم غذام رو میخوردم... عجیب بود که برای اولین بار حس میکردم سکوت سالن غذاخوری خفقان آور و غیر قابل تحمله...ناهار ظهر با اینکه خسته بودم خیلی بهم چسبید...ولی الان...توی فکر بودم...توی فکر چشمایی که تو تاریکی دیده بودم...بیشتر از این چیزی یادم نمیومد...ولی انگار که اون چشمها ,چشمای همین دختر بود...چشمای شینا...شاید اشتباه میکنم...چون من اولین بار شینا رو توی خونه ی داییم دیدم...شاید یه شباهت بود...شباهت به نگاهی که مدتیه درگیرم کرده و نمیدونم مال کیه...زیاد نتونستم غذا بخورم..کمی آب نوشیدم و دستمال رو دور صورتم کشیدم و از جام بلند شدم...بیرون اومدم...از راه پله ها بالا رفتم...جلوی اتاقم ایستادم...برگشتم و به اتاق رو به رویی نگاه کردم...اتاقی که شینا داخلش بود..با یاد آوری کاری که میخواستم بعد از صفت نامردی که شینا بهم داد بکنم لبخندی روی صورتم اومد...اون لحظه انقدر عصبانی شده بودم میخواستم بهش تو دهنی بزنم...معلوم نبود اگه اینکار رو میکردم با چه واکنشی از این دختر مواجه بشم...شاید گریه میکرد و میخواست دلم رو رحم بیاره...ولی این اصلا بهش نمیومد...تلافی کردن بیشتر به این دختر میخوره...در اتاقش بازشد..کنجکاو نگاه کردم..ولی به جای شینا خدمتکار خارج شد...با دیدن من به سمتم اومد...سینی غذا دست نخورده توی دستاش بود...نگاهش کردم و جدی گفتم:
--چرا نخورده؟
--گفتن میل ندارن..
اخمام رو توی هم کشیدم..متنفر بودم از اینکه یه نفر با غذا نخوردن بخواد اعتراضش رو نشون بده...خواستم سینی رو بگیرم و به طرف اتاقش برم که خدمتکار ادامه داد:
--دلشون درد میکرد...مثل اینکه زیاد حالشون خوب نیست...ازم خواستن به جاش قرص ببرم...
مکث کردم..با یادآوریه اتفاقات دیشب و دل درد بی امان و کمر درد شدیدش عصبانیتم فرو کش کرد...سینی رو ول کردم و گفتم:
--یه قرص سبک بهش بدین..بیشتر از یه دونه هم نباشه...بگین آقا گفته فقط در صورتیکه غذا بخوری میتونی قرص قوی تری هم مصرف کنی...اگه گوش نکرد هم بهش بگین...
ابروهام رو بالا انداختم و با لبخند بی رحمی گفتم:
--این یه دستوره...
در اتاقم رو باز کردم و واردش شدم...لبخندی که گوشه ی لبم اومده بود محو نمیشد...میتونستم چهره اش رو بعد از شنیدن این حرف تصور کنم...



یک هفته ای گذشته بود...صدای ضعیف باز شدن در رو شنیدم...تازه خوابم برده بود...سعی کردم به زمان حال بیام...چشمام رو آروم باز کردم...یه هاله ی سفید رو دیدم...کم کم چشمام به تاریکی عادت کرد...حالا یه دختر سفید بود که داشت به سمت تخت من میومد...اومد روی تخت نشست...توی عالم خواب نیم خیز شدم و با نگرانی گفتم:
--چیزی شده شینا؟
چشمای ترسیده اش خواب رو از سرم پروند....کاملا از حالت دراز کش در اومدم...دستش رو گرفتم و کمی به سمت خودم متمایلش کردم و اینبار با جدیت بیشتری گفتم:
--چته دختر؟چرا این قدر ترسیدی؟چیزی توی اتاقت بود؟صدایی شنیدی؟
با وحشت نگاهم کرد...مردمک چشمش لرزید...زیر لب با صدای خفه ای گفت:
--خواب بدی دیدم..خواب خیلی بدی...
کمی چونش رو بالا دادم...ترس رو توی چشماش دیدم...آروم کشیدمش توی بغلم...سرش رو روی سینه ی برهنه ام گذاشتم...موهای نرم و ابریشمیش رو نوازش کردم و کنار گوشش ناخواسته زمزمه کردم:
--نترس عزیزم...من اینجام...چیزی برای ترس نیست...آروم باش عزیزم...
خودش رو بیشتر توی بغلم جا داد....دستم رو روی کمرش حرکت دادم...سرش رو از خودم جدا کردم...هنوز توی چشماش ترس بود...بهم نگاه کرد...دست راستم رو توی موهاش کشیدم و عقب بردم...صورتش رو نزدیک آوردم...نزدیک صورتم..سرم رو بردم زیر گوشش و گفتم:
--از چی ترسیدی عزیزم؟مگه یادت رفته بود منم تو این خونم؟تا وقتی من هستم جایی برای ترس نیست...
نفس عمیقی کشید...و صورتش رو توی گردنم فرو برد...گرمم شد.....گذاشتم همون جا بمونه...دلم میخواست توی اون لحظه امنیت رو از طرف من حس کنه...محکم به خودم فشارش دادم...بوسه ای روی موهاش نشوندم...بوسه ی گرم تر و عمیق تری رو بالای پیشونیش زدم...دستاش رو دور کمرم حلقه کرد...دقیقه ها میگذشتن و من فقط زیر گوشش زمزمه میکردم...زمزمه میکردم و بیشتر از اون خودم رو آروم میکردم...مثل یه چیز نرم و ظریف خودش رو به من فشرده بود...ظریف تر از هر زنی ...گرم تر از هر بدنی ...سرش رو روی سینم چرخوندم...بهش نگاه کردم..چشماش رو بسته بود...فکر کنم خواب رفته بود...موهاش رو که جلوی صورتش ریخته بود پشت گوشش زدم....نگاهم به لباس خواب سفید کوتاهش افتاد...پاهای کشیده اش...انگشت های ظریفش...ضربان قلبم بالا رفت...به سختی چشمام رو برگردوندم...نفس هام عمیق و پرالتهاب شده بود...سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم...نباید فکر میکردم...نباید اشتباه میکردم...نباید وسوسه میشدم...دوباره به چهره ی معصومش توی خواب نگاه کردم...خیلی آروم خوابیده بود...حالم دگرگون شد...سرم رو با خشونت بردم کنار گوشش و چشمام رو بستم...
دستم رو زیر پاهاش گذاشتم و با یه حرکت بلندش کردم...کشیدمش بالای تخت...سرش رو روی بالشت کنار خودم گذاشتم...لحظه ای که میخواستم دستم رو از زیر سرش بیرون بکشم چشماش رو آروم باز کرد...عقب نکشیدم...خیلی بهش نزدیک بودم....خیلی...وقتی نفس میکشیدم بدنم به بدنش میخورد...به هم خیره بودیم...چند بار پلک زد و تو عالم خواب حرف زد و نفهمید با هرم نفس های داغش منو به چه آتیشی کشید...:
--خیلی تند رفتم...معذرت میخوام...
منظورش به هفته ی پیش و دعوامون بود..چون از اون روز دیگه من مشغول کارهام شدم و دیگه برخوردی بینمون پیش نیومد..سرم رو جلو بردم...گونه اش رو آروم ولی عمیق و طولانی بوسیدم...بدون اینکه ازش فاصله بگیرم..به سختی با خنده گفتم:
--اول حرفاتو میزنی, نصفه شب تازه یادت میفته چقدر تند رفتار کردی؟
نفس عمیقی توی صورتش کشیدم..توی خودش جمع شد ولی اعتراض نکرد...سرم رو بلند کردم تا عکس العملش رو ببینم..چشماش بسته بود...ناگهانی باز کرد...برای لحظه ای احساس کردم چشماش سخت و خشن شده ...ولی...اشتباه کرده بودم...اون چشما آروم بودن...آروم و قهوه ای...آروم و معصوم...آروم و...خواستنی...آره خواستنی بودن...خواستنی تر از هرچیزی ...عمیق و نابود کننده...دستاش رو خیلی ملایم جلو آورد تا روی سینم بزاره...ولی وسط راه نگه داشت..چشماش بین سینم و صورتم چرخید...دستش رو پس کشید...حتی اینکارش هم برام ل*ذت بخش بود...هیجان داشتم...مرد بودم...میخواستم...میخواستم لمس کنم...میخواستم بدنش رو لمس کنم و با خشونت مردونه ای به اون چیزی که میخواستم برسم....کلافه شدم ...از عطر بدنش کلافه میشدم...به شینا جذب میشدم..ولی نباید هیچوقت اینکارو میکردم...یه بار این گناه رو کردم..ولی مست بودم...مست تر از اون چیزی که بفهمم طناز فقط یه بچس...شینا بچه نبود...ولی...به خودم این حق رو نمیدادم...من مسولش بودم...توی چشمام خیره شد و به آرومی لب زد:
--کیان...
به چشماش خیره شدم...حس میکردم نفس کم آوردم...کمی لبام رو باز کردم تا نفس حبس شده ام رو بیرون بدم...مست شده چشمام رو ازش گرفتم و کنار گوشش بردم و گفتم:
--جونم؟
سینم کاملا بهش چسبید...بهش چسبید و من رو بی طاقت تر کرد...بی طاقت تر از هروقتی...جدال بدی توی وجودم بود...بین خواستن و مرد بودن با محکم بودن و نامرد نبودن...باصدای ضعیفی کنار گوشم گفت:
--خون بود...تو خوابم پر از خون بود...پر از بوی مرگ...پر از حس خیانت...پر از ننگ و...
سکوت کرد...ازش جدا شدم و بهش چشم دوختم...به هم نگاه میکردیم..منتظر ادامه ی حرفش بودم...آروم ادامه داد:
-- نفرت...نفرت از یه پست فطرت..


اینبار اون کمی بلند شد و کنار گوشم گفت:
--نفرت از کسیکه دلیل مرگ برادرم بوده..
دوباره درازکشید و نگاهم کرد...لبخندی زدم...پیشونیش رو با لبام لمس کردم و گفتم:
--نفرت خوب نیست شینا...نفرت زندگی رو نابود میکنه...نفرت احساسات رو میکشه...نفرت میتونه یه دنیا رو به آتیش بکشه...نفرت حتی خودت رو هم میسوزونه...از اون بی رحما بگذر و بزار خدا جوابشون رو بده...به خدا اعتماد کن..هیچ گناهی بی عذاب نمیمونه...
چیزی نگفت...سرجام خوابیدم..دستم رو دراز کردم و کشیدمش توی آغوشم....دستم رو روی موهاش گذاشتم...به نرمی دستم رو بردم زیر موهاش...میخواستم آرامش داشته باشه...باید این حس نفرت رو ازش دور میکردم...با این حس فقط خودش رو عذاب میداد...
نوازشش کردم...انقدر نوازشش کردم که چشمای خودم هم سنگین شد...شینا به من تکیه کرده بود پس باید بهش امنیت میدادم...امنیت آغوش یک مرد...
***
چشمام رو به سختی باز کردم..هوا روشن شده بود...خواستم دستم رو بالا بیارم و روی صورتم بکشم که حس کردم یه چیز سنگین روشونه...متعجب سرم رو چرخوندم...لبخندی روی صورتم اومد...دستم رو خم کردم...بدنش به طرف من چرخید...موهاش رو کنار زدم...به جزء جزء صورتش نگاه کردم...چشماش...پیشونیش...بینی. ..لپ هاش...کم کم لبخندم محو شد...لبهای زیبا و خوش حالتش خیلی تو چشم بود...بی اراده دستم رو به ستمشون بردم و لمس کردم...نرم بودن...نرم و وسوسه کننده...چشمام به طرف پایین سر خورد...روی یقه ی بازش متوقف شد...چشمام رو بستم...لعنتی...دارم چیکار میکنم...سرش رو از روی دستام برداشتم و بالای بالشت گذاشتم...به ساعت روی دیوار نگاه کردم..شش و نیم صبح....با یه حرکت از تخت پایین اومدم و سمت کمد رفتم...حوله ی متوسطی رو برداشتم...چرخیدم...تخت رو دور زدم....به شینا نگاه کردم...یکی از ابروهام ناخودآگاه بالا رفت...لبخند مرموزی روی چهره ام اومد...دیشب توی چه وضعیتی بودیم!!...لباس خوابش فقط دو تا بندک نازک داشت...بلندیش هم تا وسط های رونش بود...به خودم نگاه کردم...نیمه برهنه...خنده ای کردم و سرم رو تکون دادم...اینبار بی توجه به طرف حموم رفتم تا یه دوش کوتاه بگیرم...ولی همش فکرم این بود...شینا خواستنی بود...اون لعنتی خواستنی تر از هر چیزی...بوی بدنش بدتر از هر عطر س*کسی ای ادمو به مرز جنون میرسوند...
حوله رو دور کمرم پیچیدم و بیرون اومدم....هنوز خوابیده بود...ولی کمی از جای قبلیش تکون خورده بود...کت و شلواری رو از توی کمد بیرون کشیدم...شلوار رو جدا کردم و دوباره برگشتم داخل حموم و پوشیدم...
جلوی آینه ی اتاق ایستادم...دستی توی موهای خیسم کشیدم...سشوار رو برداشتم و به برق زدم...از توی آینه که رو به روی تخت بود چشمم به شینا افتاد...بیخیال سشوار شدم...ممکن بود حتی با صدای آرومش بیدار بشه...همونطور خیس کمی تقویت کننده و براق کننده به موهام زدم...پیرهن رو تنم کردم....موهام رو با شونه به حالت همیشگی در آوردم...دکمه های پیرهن رو یک به یک بستم و بعد از اینکه کت رو برداشتم از اتاق بیرون زدم... کنار پله ها خدیجه خانم خدمتکار ارشد ایستاده بود..وقتی بهش رسیدم سر خم کرد و گفت:
--صبحتون بخیر آقا...
سرم رو تکون دادم و گفتم:
--صبح بخیر..
بدون توقف به سمت سالن رفتم و لیوان آب میوه رو سر کشیدم...وقت خوردن صبحونه رو نداشتم...امروز وقت زیادی رو تلف کرده بودم...باید به کارای شرکت نظمی میدادم و بعد از اون یه سر به سوفکا اوغلوی بزرگ میزدم...
***
بیشتر از یک هفته از اون شب گذشت...دیدم به شینا عوض شده بود...نگاه اونم عوض شده بود...لج میکرد..عصبیم میکرد..ناز میکرد...ولی همیشه بی رحم بود...بی رحمی با خونش عجین شده بود و قصد نداشت از نگاه این دختر بیرون بره.....
چند روزی بود که دایی مرخص شده بود...سکته ی خفیف زیاد از پا در نیاورده بودش...فقط کمی اثرات نامحسوسی از خودش به جا گذاشته بود...روزای اول به سختی میتونست حرف بزنه...الان بهتر شده بود...عذاب وجدان داشتم..چون عصبانیت اون شب من این بلا رو سرش آورد...در اتاق کوبیده شد...از افکارم بیرون اومدم..خودکاری رو که توی دستم بود روی میز گذاشتم و گفتم:
--بیا تو..
آرسان وارد اتاق شد...اومد جلو و خودش رو روی مبل پرت کرد...موزی از روی میز برداشت و گفت:
--جونم؟
وقتی دید دارم با اخم نگاهش میکنم سریع خودش رو روی مبل جمع کرد و درست نشست...لبخند احمقانه ای زد و گفت:
--حواسم نبود رییس..
خندیدم و گفتم:
--روزی که تو آدم بشی کل استانبول شیرینی پخش میکنم...
دوباره روی مبل ولو شد و گفت:
--به گورت میبری این رویا رو...
سوییچ ماشین رو که روی میز بود برداشتم و به طرفش پرت کردم...روی هوا قاپیدش و خونسرد گفت:
--سرعت عمل نداری پسر...هنوز بچه ای...
ابرویی بالا انداختم ... گیلاسی رو از روی میز به طرفش پرت کردم...قبل از اینکه بتونه بگیره گیلاس به لباسش خورد و رنگ قرمزش پیرهن سفیدش رو لکه کرد....با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
--هوی...چیکار میکنی روانی؟مگه کرم داری؟
از جام بلند شدم..به سمتش رفتم و رو به روش ایستادم...با لباسش کلنجار میرفت...سرش رو بلند کرد...وقتی لبخند معنی دارم رو دید سرش رو کج کرد و گفت:
--چیز خوردم!!به مرگ خودم یهویی از دهنم پرید..خودم روانیم...
وقتی دید همونطور نگاهش میکنم ادامه داد:
--اوکی..باشه. فهمیدم...امروز اضافه کار وایمیستم...راضی شدی؟


خندیدم و کتم رو از توی کمد برداشتم و گفتم:
--اضافه کار امروز که تثبیت شده بود...طناز از دستت شاکیه..شنیدم هنوزم سر و گوشت میجنبه...
لباسش رو ول کرد و دوباره رفت سر موزش و گفت:
--چرت میگه..
با اخم رفتم سمتش و گوشش رو گرفتم وگفتم:
--چی آرسان؟یه بار دیگه بگو...
صدای آخش بلند شد...ولش کردم...برگشتم و با خنده به طرف در رفتم که گفت:
--هی آقای بی اعصاب...نگفتی با من چیکار داشتی؟
بدون اینکه برگردم گفتم:
--من امروز زود میرم خونه...مهمون دارم...همه چی رو به تو میسپرم...ساعت 9 قرار شام با آقای موریس رو یادت نره...
--برو خیالت تخت...یه بلایی سر این هاپوی چاق بیارم با گریه برگرده به کشورش...
در رو باز کردم...برگشتم طرف آرسان و انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و گفتم:
--آدم باش..
چشمکی زد و گفت:
--برو داداش..کاریت نباشه...الان آدم آدمم...
باید فاتحه ی این قرار داد رو میخوندم...خباثت رو توچهره ی آرسان دیدم...دل خوشی از موریس نداشت...از شرکت بیرون زدم...
***
وارد خونه که شدم شینا رو کنار استخر دیدم...ایستاده بود...با صدای ماشین برگشت...نگهبان در ماشین رو باز کرد..پیاده شدم..به طرف شینا رفتم...پیرهن آبی رنگی تا زانوهاش پوشیده بود و موهاش رو بدون اینکه ببنده پشتش رها کرده بود..چند قدمی هم اون جلو اومد...نگاهی به محافظی که کمی دورتر حواسش اینجا بود انداختم..سریع روش رو برگردوند...کنار شینا ایستاده بودم...اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:
--اینجا چیکار میکنی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
--اومدم هوا بخورم..
دوباره نگاهی دقیق از سر تا پا بهش انداختم....چشمم رو دور تا دور باغ هم چرخوندم..کسی حواسش نبود...آروم باش پسر...چرا باز قاطی کردی...این یه دختره...مثل بقیه ی دخترایی که اینجا میومدن..یه لباس آزاد پوشیده و اومده تو باغ...همین...کسی بهش نگاه نمیکنه..کسی زیر نظرش نگرفته...هیچکس جرات نمیکنه بهش خیره بشه...واسه ی موضوع به این کوچیکی عصبانی نشو...دخترای زیادی بدون لباس تو این استخر شنا کردن...اینم مثل همونا... این که لباسش مناسبه...دندونام رو روی هم فشار دادم...هرچی سعی کردم آروم بشم نتونستم...شینا رو فقط من دیده بودم...فقط من...با خشونت گفتم:
--برو توی خونه..
متعجب گفت:
--چرا؟
اخمام بیشتر توی هم رفت...نمیخواستم جلوی کسایی که توی باغ بودن صدام رو بالا ببرم...کمی عصبی گفتم:
--گفتم برو توی خونه...
بیخیال به طرف استخر برگشت و گفت:
--حرف بی منطقت رو قبول نمیکنم..میخوام بازم اینجا باشم...
نگاهی به اون طرف استخر انداختم...یکی از نگهبان ها حواسش به سمت ما اومده بود...عصبانی خواستم چیز دیگه ای بگم که گوشیم زنگ خورد..نفسم رو با حرص بیرون دادم...و زیر لب گفتم:
--لعنتی...
گوشیم رو در آوردم و با عصبانیت جواب دادم:
--چیشده ؟
متعجب گفت:
--چته بداخلاق..مگه تو تخت بودی که زنگ زدم؟
بی حوصله گفتم:
--کارتو بگو آرسان میخوام قطع کنم..
با صدای ناراحت و خنده داری گفت:
--این طناز بیشعور چشم تو رو دور دیده هی میره پشت میزت میشینه...اعصابمو سگی کرده...نمیزاره دو دیقه من بشینم ببینم ریاست چه احساسی به آدم میده...افسرده شدم کیان...به داد رفیقت برس....اصلا منو آدم حساب نمیکنه...
نفس عمیقی کشیدم و خواستم قطع کنم که فهمید و سریع گفت:
--شوخی کردم..بابا شوخی کردم..کار دارم..قطع نکنی..به مرگ خودم یه کار مهم دارم...
چشمم به شینا افتاد که لبه ی استخر ایستاده بود...بدون اینکه نگاهم رو ازش بردارم گفتم:
--بگو.
--این یارو چشم آبیه..شریک شرکت رقیبمون....خواسته امشب ببینت...گفته یه پیشنهاد شراکتیه پرسود برامون داره...
گوشم چیزی نمیشنید..تمام حواسم پی شینا بود که به نرمی از پله های استخر پایین رفت و وارد آب شد...با ظرافت...آروم و سحر انگیز...با خشونت توی تلفن گفتم:
--به درک که میخواد منو ببینه...
گوشی رو خاموش کردم..هیپنوتیزم شده به استخر نزدیک شدم...زیباییه شینا,توی آب,با اون لباس آبی رنگ که دورش روگرفته بود باعث شد چیزی جز اون رو نبینم و حس نکنم...پشتش به من بود...جز سرش همه ی بدنش به زیر آب رفته بود..نمیتونستم چشمام رو از روش بردارم...حاضر بودم ساعت ها همون طور بایستم و بهش خیره بشم...بدون اینکه تکون بخورم دستم رو حرکت دادم...یکی از نگهبان ها کنارم ایستاد...در حالیکه تمام هوش و حواس و چشمم به شینا بود با اخم غلیظ گفتم:
--به همه بگو روشون رو برگردونن...
--چشم آقا...
دقایقی بعد همه پشت به استخر ایستاده بودن..و حالا فقط شینا زیر نگاه خیره ی من بود...همون چیزی که میخواستم...با قدم های آرومی خودم رو به لب استخر رسوندم...دستام رو توی جیبم فرو کردم...هیچی رو نمیدیدم...در واقع هیچی نبود...جز من...استخر...و دختر ظریفی که میخواست سردی آب به بدنش نفوذ کنه...و چه بی رحمانه با حرکات پرنازش قلبم رو به سلاخی میکشید....
زیر آب رفت...و لحظاتی بعد بیرون اومد...آب موهای سیاهش رو به هم چسبوند...به طرف من برگشت......قطره های آب روی صورتش به پایین سر میخوردن...مژه های مشکیش از اینجا دیده میشد...و لبهای کوچیکش,خیس بودن...خیس و صورتی..صورتی و خواستنی....خواستنی و ..لبخندی روی صورتم اومد...بوسیدنی...
اخم ظریفی کرد و گفت:
--فکر کردم رفتی توی خونه...
نگاهش رو به اطراف چرخوند...با دیدن نگهبان ها چشماش گرد شد...چند لحظه بعد خندید و با تاسف سری تکون داد و به آرومی گفت:
--دیوونه..
نخندیدم...فقط نگاهش کردم...بیشتر توی آب فرو رفت...دوباره وجود من رو نادیده گرفت...دوباره آتیش به جونم انداخت...لبهام رو حرکت دادم و در حالیکه محو و مات شینا بودم شعری از حافظ رو که ناخودآگاه به فکرم اومده بود زمزمه کردم:
--امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست تا در نگرد که بی تو چون خواهم خفت
بدون نگاه کردن به من به کن استخر رفت...انگار خنکی ای رو که میخواست گرفته بود...
--آقا از ویلای داییتون تماس گرفتن...گفتن آقای سوفکا اوقلو حرکت کرده...
به طرف صدا برگشتم..نگهبان چشماش رو کاملا زیر انداخته بود ...سرم رو تکون دادم و گفتم:
--بگو خدیجه خانم یه حوله بیاره...تا وقتی خانم نرفته داخل کسی برنمیگرده..
--چشم آقا..
برگشتم طرف شینا...از اون حال و هوای قبل کمی بیرون اومده بودم...اخمام رو کشیدم تو هم و گفتم:
--بسه دیگه..بهتره بیای بیرون.. مهمون داریم...
دستی روی صورتش کشید و آب ها رو کنار زد و گفت:
--مهمون؟کی؟
نگاهم رو ازش گرفتم و در حالیکه به طرف خونه میرفتم گفتم:
--سوفکا اوقلو..
وارد خونه شدم...به طرف اتاقم رفتم...باید لباس هام رو تعویض میکردم...در اتاق رو باز کردم...نگاهم به تخت افتاد...اگه امشب شینا رو مثل هفته ی قبل کنار خودم داشتم چیکار میکردم؟ازش میگذشتم یا...؟دستم رو توی موهام فرو بردم...این چه فکریه پسر...کلافه بودم...روی تخت نشستم...چشمام رو بستم...به خودت بیا کیان...مواظب باش...خودت رو نباز...دکمه های پیرهنم رو باز کردم...دستم رو پشت گردنم کشیدم...عرق کرده بودم..بلند شدم...رفتم سمت حموم...شیر آب سرد رو باز کردم و سرم رو زیرش گرفتم...با برخورد آب سرد به موهام تکونی خوردم..ولی کنار نکشیدم...کم کم حرارت بدنم کاسته شد...حوله رو برداشتم و روی موهام گذاشتم...و به اتاق برگشتم...جلوی آینه ایستادم...به خودم خیره شدم...چیز جدید و غریبی رو توی چشمام میدیدم...عصبی حوله رو از روی موهام به یه طرف دیگه پرت کردم...


((شینا))
شلوار جین به همراه پیرهن سفید آستین کوتاهی پوشیدم..یه تیپ رسمی میتونست مقبول باشه...موهام رو صاف کرده بودم...از جام بلند شدم...به طرف میز آرایش رفتم...رژ کالباسی رو برداشتم و به لب هام زدم...خواستم خط چشم رو هم بردارم که دستم رو کج کردم و به جاش مداد چشم رو برداشتم...پررنگ و زیبا...با دقت اطراف چشمم کشیدم...از ریمل هم استفاده کردم...چیزی کم نبود...دیگه وقتش بود که پایین میرفتم احتمالا وقت شام بود...توی چشمام خیره شدم...به اون چیزی که میخواستم رسیده بودم...یه دختر با همه ی احساسات...یه دختر که دلگیر میشه...عصبانی میشه..لج میکنه...کم میاره...ناز میکنه...عاشق میشه...غرورش رو حفظ میکنه...خودخواهه...لبخند میزنه...من الان همه ی این ها بودم...نمیدونم تا کی ...ولی باید صبور میموندم...هیچ بویی از نفرت نمیومد...دفن شده بود...سوزش داشت..ولی در حد آتیش زیر خاکستر....
همزمان در اتاق کیان هم باز شد...فکر میکردم با داییش باشه...نگاهی به تیپ و هیکلش انداختم...شلوار جین مشکی به همراه یک پیرهن قهوه ای...لبخندی بهش زدم...ولی اون بی هیچ احساسی نگاهم کرد...خیلی زود تونسته بود به خودش مسلط بشه...به طرفش رفتم و گفتم:
--چرا اومدی بالا؟
با نگاهی جدی سرتاپام رو بررسی کرد و دوباره به صورتم نگاه کرد و گفت:
--چیزی رو جا گذاشته بودم..
سرم رو به معنیه فهمیدن تکون دادم...راه افتاد به طرف پله ها...صبر کردم تا کاملا دور بشه...خیلی باید حواسم رو جمع کنم..چون مطمئنن با واکنش خوبی از سمت پیرمرد سکته کرده مواجه نمیشم...حواست باشه شینا...حواست باشه دختر..نباید از کوره در بری...بزار هر چرتی که میخواد بگه...
وارد سالن غذا خوری شدم...کیان مثل همیشه بالا روی صندلی همیشگیش نشسته بود..و سوفکا اوقلو هم روی صندلی ای که این چند وقت به من تعلق داشت نشسته بود...مشغول حرف زدن با کیان بود...متوجه شدم که نمیتونهخوب حرف بزنه...کلمات رو خیلی شل به زبون میاورد...پوزخندی روی لبام اومد..مثل اینکه سکته زیاد روش تاثیر نداشته...فقط باعث شده کیان به جای هر هفته یکشنبه تصمیم بگیره هفته ای دوبار به داییش سر بزنه...بهش دقیق شدم.. لباش کمی کج شده بود و دستاش لرزش زیادی پیدا کرده بود...هنوز متوجه من نشده بودن...رفتم سمت کیان و دست چپش نشستم...نیم نگاهی بهم انداخت...سوفکا اوقلو هم متوجهم شد...کیان بدون حرفی مشغول غذا خوردن شد..ولی میتونستم نگاه خصمانه ی اون مردک پیر رو روی خودم احساس کنم...هر لحظه امکان فورانش بود...و لحظه ای بعد این اتفاق افتاد...قاشقش رو روی میز کوبید و رو به کیان با داد ضعیفی که بیشتر شبیهه زور بود گفت:
--این اینجا چیکار میکنه؟
کیان با آرامش قاشقش رو توی بشقابش گذاشت... با دستمال صورتش رو پاک کرد و با خونسردی گفت:
--شینا چند وقتی رو مهمون منه...
سوفکا اوقلو با حرص بیشتری در حالیکه به من نگاه میکرد گفت:
--برو بیرون دختر بی آبرو..
با نفرت ادامه داد:
--خودت رو خیلی دست بالا گرفتی..فکر میکنی لیاقت هم غذا شدن با سوفکا اوقلو ها و بزرگمهر ها رو داری؟
نگاهی کوتاه به میز رو به روم انداختم...باید جوابش رو میدادم تا بفهمه با کی طرفه...سرم رو به طرفش چرخوندم و در حالیکه بهش دقیق شده بدم با لبخند کنترل شده ای گفتم:
--با حرفتون موافقم...سوفکا اوقلو ها بی ارزش تر از اون چیزین که من بخوام باهاشون هم غذا بشم...
با صدایی آروم تر و بدون لبخند ادامه دادم:
--سر یه میز بودن با تو باعث میشه فکر کنم نجس شدم..
چشماش از عصبانیت گشاد شد...طاقت نیاورد و به سمت کیان منفجر شد و گفت:
--این چی میگه کیان؟بهش بگو گم شه از جلو چشمام...از اینجا بندازش بیرون تا ...
نتونست حرفش رو ادامه بده..دستش رو روی قلبش گذاشت...سرخ شده بود...به سختی نفس میکشید...قلبش رو نرم ماساژ داد...یکی از خدمه به سرعت پرید طرفش و قرصی رو بهش داد...یکم که آروم تر شد با صدای خفه ای به کیان گفت:
--بفرستش بره..
پوزخندی زدم...صدای جدیه کیان رو شنیدم که گفت:
--شینا
برگشتم طرفش ...به من نگاه نمیکرد...با اخم گفت:
--برو توی اتاقت...
متعجب سر جام موندم...حتی یه کلمه برای دفاع از من نگفته بود...حالا هم به همین راحتی...بهم چشم دوخت و با جدیت گفت:
--گفتم برو توی اتاقت...
اون با اخم نگاهم کرد و من با دلگیری..توجهی نکرد...از جام بلند شدم با کمی مکث بدون هیچ حرفی از سالن بیرون اومدم...دوباره به اتاقم برگشتم.....هیچ احساسی نداشتم...دکمه های پیرهن رو باز کردم و از تنم درش آوردم..به طرف کمد رفتم و تاپ مشکی رنگی تنم کردم...روی تخت نشستم...موهام رو با کش مویی بستم...فکر نمیکردم کیان با خونسردی به من بگه برو توی اتاقت...خودم رو روی تخت بالا کشیدم و به بالشت تکیه دادم...ساعتی گذشت..بدون اینکه از جام تکونی بخورم همون طور نشسته بودم...شاید هم بیشتر از یک ساعت گذشته بود...با صدای در سرم رو کمی بلند کردم...ولی جوابی ندادم..دوباره در کوبیده شد...خشک و رسمی گفتم:
--بیا تو..


در اتاق باز شد و یکی از خدمه با سینیه غذا وارد اتاق شد و گفت:
--آقا گفتن غذاتون رو بیارم توی اتاق...
این کار برام گرون تموم شده بود...گرون تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم...بخاطر اون پیرمرد لجن اینطور باید با من رفتار میشد..حرفای داییش توی ذهنم تکرار شد..وقتی گفت تو لیاقت نداری...با صدایی کنترل شده گفتم:
--ببر بیرون...نمیخورم...
بی توجه جلو اومد و گفت:
--ولی آقا گفتن باید بخورین..نباید از دستور ایشون سرپیچی بشه...
از جام بلند شدم...با عصبانیت رفتم سمتش و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
--آقا غلط کرده...برده که نیاورده...ببر بده خودش بخوره...
خدمتکار وحشت زده قدمی عقب رفت...در اتاق باز شد..کیان با اخم هایی درهم داخل اتاق اومد...شنیده بود...ولی به درک...نگاه جدیش به سمت من بود...جلو اومد..رو به روم ایستاد..با خشم نگاهش میکردم...ولی اون خونسرد بود..
--غذا رو بزار روی تخت...
کیان بود که بدون اینکه نگاهش رو از روی من برداره این رو به خدمتکار گفته بود...وقتی خدمتکار غذا رو روی تخت گذاشت با دست بهش اشاره کرد بیرون بره..و اون هم از خدا خواسته سریع خارج شد و در رو هم بست...بی اهمیت به کیان خواستم برگردم که دستم رو با خشونت گرفت و کشید سمت خودش...به سینش خوردم...نگهم داشت و با اخم گفت:
--همین الان جلوی چشم من تا ته اون بشقاب رو میخوری...
دستم رو کمی تکون دادم تا آزاد بشه..ولی محکم تر چسبید..با پوزخند سرم رو بهش نزدیک کردم و تو چشماش زل زدم و گفتم:
--ببر تو اتاقت خودت با اشتها کوفت کن...من میل ندارم...
جلوی تقلاهای من رو گرفت...دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بالا آورد...خیره شد تو چشمام و گفت:
--دلیل این عصبانیت غیر منطقیت چیه؟
رک و جدی گفتم:
--حالم از داییت به هم میخوره...وهمینطور از تو...
دستم رو آزاد کردم و به طرف پنجره رفتم و در همون حال گفتم:
--از اتاقم برو بیرون..
پنجره رو باز کردم و به بیرون نگاه کردم...حضورش رو پشت سرم احساس کردم...نفس عمیقی کشید و با یه حرکت من رو برگردوند و هل داد و چسبوند به دیوار و از بین دندوناش غرید:
--داری بزرگتر از دهنت حرف میزنی...
با حرص مثل خودش گفتم:
--گمشو بیرون...
خندید...با تمسخر خندید...صورتش رو نزدیکم کرد....به آرومی متمایل شدکنار گوشم ....گفت:
--برم بیرون؟
نفس های داغش به لاله ی گوشم میخوردن...دستم رو روی سینش گذاشتم تا پسش بزنم...ولی محکم بود...انقدر محکم که حتی ذره ای تکون نخورد...زیر گردنم رو بوسید و با خودخواهی گفت:
--یادت باشه من هرجا بخوام میمونم دختر...
سرش رو روی قفسه ی سینم گذاشت و بوسید...دوباره به طرف گوشام رفت...لبام رو گاز گرفتم...سخت بود ولی الان وقت جا زدن نبود..نباید اشتباه میکردم...سعی کردم جداش کنم..ولی با دست راستش دو تا دستام


مطالب مشابه :


رمان وحشی اما دلبر - 17

رمان وحشی اما دلبر معتادان رمان, دانلود رمان وحشی اما دلبر برای گوشی و موبایل,




رمان وحشی اما دلبر - 7

رمان وحشی اما دلبر معتادان رمان, دانلود رمان وحشی اما دلبر برای گوشی و موبایل,




رمان وحشی اما دلبر - 1

مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: دانلود رمان وحشی اما دلبر برای گوشی و موبایل,




رمان وحشی اما دلبر - 9

رمان وحشی اما دلبر دانلود رمان وحشی اما دلبر برای گوشی و موبایل, رمان جذاب و




رمان وحشی اما دلبر

رمان برای کامپیوتر و موبایل. مقدمه ی رمان وحشی اما دلبر: تو با تمام قلب من نیومده یکی شدی




رمان وحشی اما دلبر - 5

رمان وحشی اما دلبر معتادان رمان, دانلود رمان وحشی اما دلبر برای گوشی و موبایل,




رمان وحشی اما دلبر 3

رمان وحشی اما دلبر 3 رمان هایی برای خواندن دانلود رمان برای موبایل و




رمان وحشی اما دلبر - 14

رمان وحشی اما دلبر دانلود رمان وحشی اما دلبر برای گوشی و موبایل, رمان جذاب و




دانلود رمان خنده های وحشی طوفان | Razieh.A کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

دانلود رمان خنده های وحشی طوفان رمان وحشی اما دلبر دانلود کتاب برای موبایل




برچسب :