رمان تاوان گناه خواهرم 13

سیاوش در خونه رو باز کرد و هر دو خسته وارد خونه شدیم . ساعت یازده و نیم بود و سکوت خونه نشون میداد که مینا و درسا خواب هستند . با خستگی بسیار به طرف کاناپه رفتم و تقریبا خودم رو پیت کردم روش که سیاوش با لحنی هشدار دهنده و نگران گفت :
- آروم بشین ویدا ! ... خودتو پرت نکن !
لبخندی به لحن نگرانش زدم و گفتم :
- چشم آقای پدر .... از این به بعد مواظبم .
سیاوش خنده ای کرد و به طرف آشپزخانه رفت و چند لحظه بعد با لیوان آبی تو دستش برگشت و نشست کنارم و لیوان رو به طرفم گرفت . لیوان رو گرفتم و آب رو لاجرعه سر کشیدم .
- وای دستت درد نکنه ... داشتم هلاک میشدم از تشنگی .... از کجا فهمیدی تشنمه ؟
سیاوش لبخندی زد و گفت :
- با اون همه ترشی که تو سر شام خوردی حدس زدن اینکه تشنه ات میشه کار سختی نبود .
همونطور که لم داده بودم مانتومو در اوردم و شالم رو هم که دور گردنم بود رو هم برداشتم و گفتم :
- وای آره خیلی ترشی خوردم .... چکار کنم ، همش دلم میخواد .... سر درسا مامانم همش به دیبا میگفت ترشی نخور بچه ات کم مو میشه .... اگر بچمون کم مو بشه چی ؟
سیاوش در حالی که با خنده مهربونی نگاهم میکرد گفت :
- پس با این وضعیت ترشی خوردن تو بچمون قراره کچل به دنیا بیاد .
با قیافه جمع شده نگاهش کردم و گفتم :
- وای نگو سیاوش .... خودم کلی نگرانم .
سیاوش خنده ی مهربونی کرد ، دستشو دور شونه ام حلقه کرد و منو کشید تو بغلش .
- نگران نباش عزیزم ... چیزی نمیشه .... کوچولومون سلامت و مثل مامانش خوشگل به دنیا میاد .
چیزی نگفتم ، فقط ساکت و با لبخند تو بغلش موندم . خیلی خوشحال بودم که تونستم کدورت پیش اومده بینمون رو حل کنم . گرچه کدورتهای بینون خیلی بیشتر از این حرفاست ولی خوشحالم که حداقل تونستم کدورتی که خودم باعثش بودم رو رفع کنم .
چقدر حال الانم با صبح فرق داره . صبح افسرده و پکر بودم ولی الان با خیال راحت تو آغوش سیاوش فرو رفتم و آرامش آغوشش با لطافت هر چه تمام تر داره به وجودم تزریق میشه .
نمیدونم چقدر تو همون حالت مونده بودیم . خوابم گرفته بود و کم کم چشمام داشت روی هم می افتاد . سیاوش که دید من گیج خوابم آروم منو از خودش دور کرد و از جاش بلند شد . تمام توانم رو جمع کردم و خواستم منم باشم که در کمال تعجب دیدم سیاوش دستهاش رو زیر بدنم رد کرد و منو روی دست بلند کرد و به طرف اتاقها رفت . آروم لای چشمامو باز کردم و وقتی دیدم داره به طرف اتاق من میره ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و راحت تو بغلش لم دادم .
حس و حال خوبم دوام نداشت ، سیاوش وقتی در اتاقم رو باز کرد چند لحظه مکث کرد و بعد برگشت و به طرف اتاق خودش رفت . بدون اینکه بخوام بازم حالم بد شد . بازم حس های بد به قلب و رحم حمله کردند ولی اینبار دهنم رو بستم تا مبادا دوباره خرابکاری کنم . هر چی به اتاق نزدیکتر میشدیم حال من وخیم تر میشد . اصلا خودمو درک نمیکردم ، این حس های بد رو درک نمیکردم ولی هر چی بودند مثل خوره از درون نابودم میکردند و روحم رو داغون میکردند .
چیزی منو به شدت میترسوند . همونطور که تو بغل سیاوش بودم سرم رو تو سینه اش فرو کردم . کمی بعد لرزش هم به حال وخیمم اضافه شد و اصلا نفهمیدم کی اشهام باز جوشیدند . دلم میخواست داد بزنم .. نمیخوام ! ... زجرم نده ... منو نبر ... ولی برای اینکه یک بار دیگه دل نشکنم مهر سکوت به لبهام زدم ولی نتونستم جلوی گریه و لرزشمو بگیرم .

سیاوش که متوجه تغییر حال ناگهانیم شد با نگرانی منو بیشتر به خودش فشرد و با اضطراب گفت :
- ویدا چته ؟ ... چرا اینجور شدی ؟ .... دختر چرا این همه میلرزی .
نمیتونستم حرف بزنم . مطمئن نبودم اگر دهن باز کنم بازم منفجر نمیشم . در نهایت تنها کاری که تونستم بکنم این بود که با عجز تمام اسم سیاوش رو صدا بزنم .
- سیاوش !
سیاوش همونطور که تو بغلش بودم نشست رو تخت و گفت :
- جانم عزیزم .... ویدا آروم باش .... چت شد آخه .
سرم رو بلند کردم و با چشمای اشکی زل زدم تو چشماش . تمام حرفهام ، خواسته هام رو ریختم تو نگاهم تا شاید سیاوش حرفهام رو از نگاهم بهتر بخونه .
سیاوش با بهت بهم خیره شده بود . انگار فهمید دردم چیه ... چشماش در یک ثانیه پر از غم شد . به آرومی دوباره بغلم کرد و با صدایی پر از آرامش ولی عین حال بغض دار زیر گوشم زمزمه کرد :
- ببخش عزیزم .... تو هنوز به شرایط عادت نکردی .... منو به خاطر تمام خارات بدی که برات ساختم ببخش .... ببخش که به خاطر من حالا این وضعیت رو داری .
خودم هم نفهمیدم کی زبان باز کردم و گفتم :
- سیاوش خیلی وقته بخشیدمت و فراموش کردم .... خودم هم حالمو درک نمیکنم ..... از طرفی امنیت و آرامش آغوشتو میخوام ولی ... ولی وقتی .
سیاوش با گذاشتم انگشتش روی لبم مانع ادامه صحبتم شد و گفت :
- درکت میکنم ویدا .... دست خودت نیست .... شرایط و گذشته باعث تمام این اتفاقات هستند .... باور کن من هیچ انتظاری ندارم .... الان هم چون درسا تو اتاقت خواب بود و ترسیدم بیدارش کنیم اوردمت اینجا ... قول میدم تا زمانی که نخوای و آمادگی پیدا نکنی این کار رو نکنم .
برگشت و منو گذاشت روی تخت . پتو رو کشید روم ... خم شد و پیشونیم رو با لبهایی لرزان ، طولانی بوسید و گفت :
- تو راحت بخواب من میرم بیرون .... قول میدم تا صبح پامو تو این اتاق نذارم ... وقتی خوابیدی و خیالم راحت شد میرم بیرون .... قول میدم .
سرم رو تکون دادم و به پهلو افتادم . سیاوش مشغول نوازش موهام شد . نمیدونم چه آرامشی تو سرپنجه ها و نوازش هاش بود که چند دقیقه بعد علارغم حال بدم به خووابی آروم فرو رفتم .
صبح با صدای خنده ی درسا بیدار شدم . غلتی زدم و کش و قوس مختصر و کوچولویی به بدنم دادم . شب قبل خیلی آروم خوابیده بودم و حالم به لطف خواب کاملم خیلی بهتر شده بود . نگاهی به اطرافم انداختم ، من دیشب تو اتاق سیاوش خوابیدم ... اون طبق قولی که داد رفت بیرون و تا صبح برنگشت . انقدر خوابم سبک هست که اگر می اومد متوجه میشدم .
از جام بلند شدم و به طرف روشویی اتاق رفتم . چند دقیقه بعد با یه لبخند شاد روی لبم از اتاق خارج شدم . سیاوش و درسا تو نشیمن داشتند با هم بازی و شوخی میکردند . با خنده به طرفشون رفتم و با انرژی گفتم :
- سلام و صبح بخیر به دختر و پدر پر سر و صدا !
درسا با دیدنم با خنده به طرفم دوید . با لبخند خم شدم و دستامو دورش حلقه کردم که سیاوش گفتم :
- صبح چیه دیگه ؟ .... باید بگی ظهر بخیر خانم ... ساعت یازده و ربعه !
درسا رو بوسیدم و به طرف کاناپه رفتم و کنار سیاوش نشستم .
- میدونم خیلی خوابیدم ولی واقعا به همچین خوابی احتیاج داشتم .
سیاوش دستشو دور شونه ام انداخت و با لبخند گفت :
- اشکال نداره ... حالا بهتری ؟
جواب لبخندشو با یک لبخند گرم دادم و گفتم :
- ممنون ... خیلی خوبم .
سیاوش با خنده نگاهم کرد که با تعجب گفتم :
- چیه ؟ ... چرا اینجوری نگاهم میکنی ؟
سیاوش ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
- یه خبر خوب برات دارم ولی برات خرج داره .
مشکوک نگاهش کردم و گفتم :
- چه خبری ؟ .... چی شده ؟
- دِ نشد دیگه ! .... تو هزینشو بده تا بگم .
با کنجکاوی نگاهش کردم و سریع گفتم :
- خب هزینه اش چیه ؟
- چیز خاصی نیست ولی بالاخره مژدگونیمه !
بعد صورتشو جلو اورد و با دست به گونه اش اشاره کرد . نمیدونم چرا ولی خجالت کشیدم و احساس کردم گونه هام رنگ گرفت . واقعا خجالت بعد از این همه چیز به به ما گذشته کمی غیر طبیعی بود . سعی کردم به خودم مسلط باشم . صورتم رو جلو بردم و آروم گونه اش رو بوسیدم که سیاوش با خوشحالی بوسه ای سریع به گونه ام زد و گفت :
- امروز باید آماده بشیم .... خونه امون آماده است و همین امروز میتونیم نقل مکان کنیم .
لبخندی عمیق روی لبم نشست . بالاخره میتونیم از این خونه و خاطرات بدش دور بشیم . با خوشحالی دستامو به هم کوبیدم و گفتم :
- وای چه خوب ..... این خبر واقعا خبر بودی بود .
بعد به آرومی زمزمه کردم :
- ارزش هزینه اش رو داشت !
سیاوش که صدام رو شنیده بود با صدای بلند زد زیر خنده و کمی منو محکمتر بغل کرد .
بعد از خوردن مثلا صبحانه ای مختصر با سیاوش و مینا مشغول جمع کردن وسایلی که باید میبردیم شدیم .
کارمون تا عصر طول کشید و ما نزدیکهای غروب بود که از خونه خارج شدیم و به طرف خونه ی جدیدمون رفتیم .

 

چند روزی طول کشید تا کامل جا به جا بشیم . احساس خیلی خوبی نسبت به خونه جدیدمون داشتم . احساس میکردم فضاش خیلی بهتره .... انگار از وقتی جا به جا شدیم کمتر دارم دچار حس های بد میشم و راحتتر در کنار سیاوش میمونم .
سیاوش امروز بعد از ده روز مرخصی دادن به خودش برگشت شرکت . تصمیم داشتم امروز برم پیش سمانه . دیشب سمانه بهم پیام داده بود که یه پیشنهاد خوب برام داره و سمانه هم انگار خبر هایی داشت . این چند روزی که سیاوش خونه بود اصلا جور نمیشد مفصل باهاشون صحبت کنم .
صبحانه ی درسا تازه تمام شده بود و مینا در حال عوض کردن لباسهاش بود که گفتم :
- مینا جان بی زحمت لباس بیرون تنش کن ، یه چیز راحت ... میخوام ببرمش مهمونی .
مینا چشمی گفت و مشغول آماده کردن درسا شد . به اتاق خودم رفتم و با سمانه تماس گرفتم و خبر دادم که میرم پیشش و بعد با سیاوش تماس گرفتم . بوق سوم هنوز نخورده بود که جواب داد .
- سلام خانم عزیزم ... چطوری ؟ .... به این زودی دلت برام تنگ شد ؟
ناخواگاه لبخندی روی لبهام شکل گرفت . وقتی میگفت خانمم یا خانم عزیزم یا به هر نحوی منو خانم خودش میگفت یه جور دلگرمی درونم به وجود می اومد . حرفش خیلی به دلم مینشست . انگار دیگه کم کم خودم هم دارم عادت میکنم که زن سیاوش باشم .
به خودم اومدم و با لحنی مشابه لحن خودش گفتم :
- سلام آقا .... دلتنگی رو نمیدونم ولی اینکه میخوام احوالی ازت بپرسم رو کامل مطمئنم .
- باز جای شکرش باقیه .... بنده حالم خوبه اگر بزارن !
- کی بزاره ؟
- برادر گرامم کیارش خان ! .... دو روز تنهایی به کارها رسیده امروز کم مونده با یه سرم تو دستش بیاد .
خنده ای کردم و گفتم :
- آخی نگو اینجوری .... طفلک ده روزه داره جور تو رو میکشه .
سیاوش با لحنی بامزه گفت :
- خدا بده شانس .... کاش یکی هم اینجور طرفداری منو میکرد .
- ای وای نه ! ... تو خودت به اندازه ده تا وکیل خبره زبون داری نمیخواد !
- دست شما درد نکنه خانم !
- خواهش میکنم .... حالا غرض از مزاحمت میخواستم بهت بگم امروز با درسا میخوایم بریم خونه دوستم مهمونی .... ظهر اومدی دیدی نیستیم نگران نشی .
- باشه عزیزم ... خوش بگذره .... مواظب خودت باش .
- باشه مواظبم .... تو هم مواظب خودت باش .
خداحافظی کردم و قطع کردم ولی لبخند روی لبم ماندگار شده بود . چند دقیقه بعد همراه درسا از خونه خارج شدم و با آژانش به طرف خونه سمانه به راه افتادم .
سمانه به گرمی ازمون استقبال کرد . درسا با خوشحالی به سمانه و سمیرا که براش آشنا بودن نگاه میکرد . دلم یه لحظه براش گرفت . بچم خیلی تنهاست و خیلی کم از خونه بیرون میاد . سریع ناراحتی رو ازخودم دور کردم و با خودم گفتم :
- به امید خدا خواهر یا برادرش که به دنیا بیاد دیگه تنها نیست !
با خنده و شوخی نشستیم و سمانه هم ازمون پذیرایی کرد . داشتم چاییمو میخوردم که سمانه گفت :
- خب ویدا جان خبرهای خوبی برات داریم .
با نگرانی نگاهی به درسا انداختم . کاش نمی اوردمش . اصلا دوست نداشتم چیزی بشنوه . برای روحیه لطیفش اصلا مناسب نیست !
سمانه که متوجه نگرانیم شده بود به طرف درسا رفت و گفت :
- خاله جون دوست داری کارتون ببینی ؟ ... باب اسفنجی چطوره ؟
درسا با خوشحالی و ذوق پذیرفت و سمانه با پلیر یکی از اتاقهای طبقه پایین براش کارتون گذاشت و برگشت نشست که گفتم :
- ممنون سمانه جان .
- خواهش میکنم ... اصلا حواسم به درسا نبود ... باید مواظب اینم باشیم که یه وقت اسم مهرداد رو هم جلوش نگیم !
با تکون سر حرفشو تایید کردم که گفت :
- ببین ویدا جان خبر یا بهتره بگم پیشنهادی که برات دارم ریسک بالایی داره ... دیگه خودت تصمیم بگیر انجامش میدی یا نه !
تکونی تو جام خوردم و گفتم :
- داری نگرانم میکنی سمانه جان .
- چیز نگران کننده ای نیست ... ببین تو باید یه جوری وارد کارخانه بشی .... تو یکی از سهامدار ها هستی ولی خب سهامدار عمده سیاوش کیانه با بیست و پنج درصد سهام و بعد از اون هم مادرش کتایون کیان و ...
نگاهی عجیب که ازش سر در نیاوردم به سمیرا انداخت و گفت :
- کیارش کیان که هر یک ده درصد سهام دارند ! .... یعنی چهل و پنج درصد سهام مال خانواده کیانه و عملا اونها تصمیم گیرنده هستند .... تو اگر میخوای حرفت رو تو جلسات سهامدارا پیش ببری باید سهام بیشتری بگیری ... سهام کارخونه کیان قیمت بالایی دارند ... نمیدونم از پسش بر میای یا نه !
نگاهی به سمانه انداختم کمی گیج شده بودم ... با گنگی گفتم :
- خب مگه تا چقدرشو میشه خرید ؟ .... اون کارخونه موفقه و فکر نمیکنم سهامدارها حاظر بشن سهام به اون ارزشمندی رو بفروشن !
- میدونم ... ولی خب قیمتی بالاتر از قیمت واقعی میتونه کمک کنه ! .... این دیگه به میزان تبحر راضی کردن برمیگرده و کمی هم شانس .
خنده ای کردم و گفتم :
- اولی رو فکر کنم داریم .... ولی دومی رو من یکی ندارم .
سمیرا هم متقابلا خندید که سمیرا گفت :
- خب حالا من بگم !
با کنجکاوی نگاهش کردم که گفت :
- تو همین چند روزه خیلی از پروژه های این دو سال اخیر رو بررسی کردم ..... تا اینجا که پیش استفاده ای از پیش برنامه های پروژه ی دیبا فرخ ندیدم .
بعد در حالی که معلوم بود داره ذوقشو کنترل میکنه گفت :
- کیارش حتی دور از چشم سیاوش کیان پروژه های جاری رو هم نشونم داد ... خبری نبود !
ناخوداگاه ابروهام کمی رفت بالا ... از کی تا حالا آقای کیان سابق برای سمیرا خانم شده کیارش ؟ ! .... لبخند مشکوکی که کم کم داشت روی لبهام شکل میگرفت رو اصلا نمیتونستم کنترل کنم . نگاهی به سمانه انداختم که دیدم اون با حالی مشابه من داره به سمیرا نگاه میکنه .
سمیرا که نگاه ما دو تا رو دید شاکی گفت :
- اه چتونه شما من هر چی میگم اینجوری بهم نگاه میکنین !
خودمو جمع و جور کردم و به جای فکر های بیخودی خودم رو جمع و جور کردم .
تا ظهر سر مسئله خرید سهام صحبت کردیم . سمانه قیمت سهام رو هم در اورده بود . قیمتش سرسام آور بود ولی تقریبا مطمئن بودم که میتونم از پس خرید سهام بر بیام . فقط مسئله ای که هست اینه که تقریبا باید تمام دارایی که دارم و بهم ارث رسیده رو پای خرید سهام بدم .
ظهر که مهرداد اومد موضوع رو بهش گفتم کمی فکر کرد و گفت :
- ویدا خودت میدونی که تا جایی که بشه بهت کمک میکنم ولی میخوام همین اول کاری بهت بگم کاری که میخوای بکنی ریسک بالایی داره .... اگر نتونی به موقع از پس همه چی بر بیای برات خیلی گرون تموم میشه ! .... سهامدار عموه کارخونه به اون بزرگی اصلا مسئله ساده ای نیست .
لبخند مختصری زدم و گفتم :
- ممنونم ... به امید خدا همه چیز درست میشه !
- امیدوارم ... از ته دلم میخوام به اونچه میخوای برسی .
برای خرید سهام نیاز به پول نقد بود طبیعتا و نقدینگی منم به زور کفاف خرید سه درصد سهام رو میداد . باید املاکم و هر چی که داشتم رو میفروختم . چون خودم مستقیم نمیتونستم وارد عمل بشم پس برای فروش املاکم به مهرداد وکالت دادم .
به جز خونه پدریم و ماشینم هر چی که داشتم رو گذاشتم برای فروش . واحد های آپارتمانی ای که از بابا بهم ارث رسیده بود ، زمینهای تو دماوند که مامان به نامم کرده بود ، ویلای شمال ، خونه ی تو اصفهان و یه مقداری هم سهام چند شرکت مختلف که با پیشهاد مهرداد اوایل نامزدیمون خریده بودم و حالا قیمت خیلی خوبی داشتند همه و همه رو گذاشتم برای فروش . باید پول نقد تو دستمون میبود .

 

 


مطالب مشابه :


‏آمپول‬ ‏روگام‬ چیست؟

نسخه خوانی و داروخانه و دانستنیهای پزشکی - ‏آمپول‬ ‏روگام‬ چیست؟ - - نسخه خوانی و داروخانه




یه روز سخت

و به ناچار آمپول روگام رو که برای امپول رو اخر خریدن یه امپول با این قیمت




هزینه نگهداری بچه این روزها چقدر است؟

قیمت‌ها بدون احتساب بیمه هستند. 9 ماه ملاقات با دکتر! آمپول روگام: حدود170هزار




در مورد آگلوتینه شدن خون جنین؟علایم؟ راه پیشگیری ؟ %

زیست شناسی دریچه ای به سوی خداشناسی است - در مورد آگلوتینه شدن خون جنین؟علایم؟ راه پیشگیری




تفنگ ژنی

5- مواد، ابزارو دستگاههای مورد استفاده در این روش بسیار گران قیمت 3- عامل Rh و آمپول روگام.




شیر خشک در ایران

بارداری و زایمان - شیر خشک در ایران آمپول روگام;




رمان تاوان گناه خواهرم 13

سمانه قیمت پس برای اینکه خونتون پادتنی علیه خون جنین تولید نکنه باید بهتون آمپول روگام




فرآورده های خونی

در صورت لزوم با تزریق آمپول روگام از هر آمپول برای جلوگیری از قیمت یورو تور




برچسب :