رمان فرشته من(9)

ویدا سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت...
گفتم:ویدا چی به سر پدر و مادر پرهام و وهومن اومد..اون زن..زیبا چی شد؟
ویدا سرشو بلند کرد و نگام کرد..نفس عمیقی کشید وگفت:دایی مهرداد و زن دایی عطیه برای مدتی رفته بودم مسافرت شمال..که تو راه برگشت تصادف می کنند و کشته میشن..اون ماشینی هم که بهشون زده بود همون شب بدون سرنشین توی دره پیدا میشه...هیچ وقت معلوم نشد کی این کارو کرد و مجرم چه کسی بوده؟..پرهام و هومن خیلی این در و اون در زدن تا پیداش کنند ولی هر بار به در بسته می خوردند..
.میدونی فرشته زیبا همون زنی که هومن رو تو کودکی دزدیده بود..هومن بعد از سالها به خانواده برگشت ولی تا اونجایی که من میدونم اون زن کینه ی بدی نسبت به دایی و خانواده اش داشت...زیبا هم چند ماه بعد از مرگ دایی و زن دایی فوت کرد..من که خبر نداشتم خانم بزرگ بهم گفت..ظاهرا سرطان داشته..دکترا جوابش کرده بودن..بعد از مدتی هم میمیره.
ویدا سکوت کرد..ولی من به سرنوشت عجیب مهرداد و عطیه و زیبا فکر می کردم..مطمئن بودم کسی که باعث مرگ مهرداد و عطیه شده خوده زیبا بوده..اون تا پای نابودی مهرداد مونده بوده..
خدایا یه ادم چقدر می تونه خودخواه و بد باشه و چنین ذات پلیدی داشته باشه؟..دلم برای مهرداد و عطیه سوخت...مهرداد با وجود زیبا هیچ وقت نتونست به درستی خوشبخت باشه و در ارامش کامل زندگی کنه...

ویدا با خنده گفت:خب خانم خانما...حالا نوبتی هم باشه نوبته شماست..پس یالا شروع کن که منتظرم.
خندیدم و گفتم:باشه عزیزم ولی فکرکنم دیگه موقع شام شده.. من بعد از شام همه چیزو برات تعریف میکنم چطوره؟
ویدا لبخند زد و از جاش بلند شد :منم موافقم..پس بعد از شام.. یادت نره ها..
خندیدم و گفتم:چشم..حتما...
*******
بعد از شام من و ویدا و خانم بزرگ توی سالن نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم..
خانم بزرگ رو به ویدا گفت:ویدا جان..مهناز.. هنوز عمه مریمت رو می بینه؟
ویدا سرشو تکون داد و گفت:اره خانم بزرگ...اتفاقا همین 3 شب پیش با شروین شام خونه ی ما بودن...
خانم بزرگ با لبخند گفت:حالشون چطور بود؟شروین جان چطوره؟
ویدا : خوب بودن..اتفاقا بهتون سلام رسوندند.
خانم بزرگ سرشو تکون داد وگفت:سلامت باشن...خب از شروین بگو..چکارا می کنه؟
ویدا رو به خانم بزرگ گفت:والا اینطور که خودش می گفت تازه همون روز برگشته بوده...خیلی هم خسته بود ولی با این حال دعوت مامان رو قبول کرده بود و اومده بود.
خانم بزرگ با لبخند نگاش کرد:درسته..خب خلبانی شغل خیلی سختیه...ایشاالله خدا همیشه مواظبش باشه.
ویدا با شیطنت گفت:خانم بزرگ شما همیشه هوای شروین رو بیشتر از ما که نوه هاتونیم داشتیدا..چرا؟
خانم بزرگ اخم شیرینی کرد وگفت:این حرفا چیه دختر؟..من شماها رو خیلی دوست دارم...همتونو..هیچ فرقی بینتون نیست.ولی شروین رو هم به اندازه ی نوه هام دوست دارم..پسر با محبتیه...محترم و اقاست.
ویدا با لبخند سرشو تکون داد وگفت:در این که شکی نیست...اونم شما رو خیلی دوست داره..اون شب که خونه ی ما بودن کلی سراغتونو گرفت...می گفت: خانم بزرگ مردا رو ورود ممنوع کرده دیگه می ترسم اونورا افتابی بشم..بهش گفتم:خانم بزرگ ورود یه سری از اقایون رو ممنوع کرده فکر نکنم تو هم جزوشون باشی..گفت: مگه خانم بزرگ اعلام کرده کی حق داره بیاد و کی نیاد؟گفتم:نه چیزی نگفته ولی من میدونم که منظور خانم بزرگ کیاست..اونم گفت:من که از خدامه برم ببینمش..پس یه کاری کن تو برای من مجوز ورود بگیر...منم خندیدمو گفتم:باشه حتما..بسپرش به خودم.
رو به خانم بزرگ گفت:حالا چی میگی خانم بزرگ جونم؟..شروین اجازه ی ورود داره؟مثل هومن و پرهام؟...
خانم بزرگ لبخند زد و گفت:اره بهش بگو منتظرشم..ولی می خواستم به خاطر بی وفاییش دیگه مثل بقیه اینجا راهش ندم ولی چون به اندازه ی نوه هام دوستش دارم و میدونم که مشغله کاری زیاد داره این اجازه رو داره..بهش بگو بیاد.
ویدا خندید وگفت:باشه بهش میگم..پس اجازه ی ورود صادر شد..
خانم بزرگ خندید و سرشو تکون داد...
تمام مدت سکوت کرده بودم و به گفتگوی بین خانم بزرگ و ویدا گوش می کردم..کنجکاو بودم بدونم شروین کیه؟...
*******
با ویدا اومدیم توی اتاق...براش همه چیزو تعریف کردم از پدرم گفتم از شراره و پارسا..از شیدا که چقدر کمکم کرده و از پرهام و هومن و اینکه نجاتم داده بودند..کلا همه چیز رو براش تعریف کردم..
تمام مدت ویدا ساکت نشسته بود و با اشتیاق به حرفام گوش می داد..
وقتی سکوت کردم ویدا گفت:خیلی جالبه...چه مشکلاتی داری تو دختر...وای خدایش اگر من جای تو بودم سریع کم می اوردم و تا الان زن پارسا شده بودم...ولی از مقاومتت خوشم اومد...اینکه برای اینده ات می جنگی و مبارزه می کنی و کوتاه نمیای خیلی خوبه..
لبخند زدم و تشکر کردم..یادم افتاد موضوع ایده ی شیدا و حرفای خانم بزرگ رو براش تعریف نکردم..شروع کردم و اونا رو هم براش تعریف کردم..
ویدا دهانش باز مونده بود و با بهت نگام می کرد..وقتی هم حرفای خانم بزرگ رو بهش زدم قیافه اش واقعا دیدنی شده بود..چشماش از زور تعجب گشاد شده بود ودهانش باز مونده بود..
وقتی سکوت کردم سریع گفت:چی؟؟؟؟؟!!!!!خانم بزرگ اینا رو گفت؟ازدواج صوری؟ولی اخه..
-اخه چی؟
-اخه خانم بزرگ همیشه مخالف سرسخت این چیزا بود..چه میدونم ازدواج صوری وموقت وصیغه و از اینجور چیزا...اونوقت به تو اینا رو گفت؟
سرمو تکون دادم و گفتم:اره..همه ی اینایی که برات گفتم عین حرفای خانم بزرگ بود..
ویدا با تردید گفت:من مطئنم خانم بزرگ از اینکار منظور دیگه ای داره...
سکوت کرد و رفت توی فکر..من هم چیزی نمی گفتم..می دونستم میخواد یه چیزی بگه ولی تو گفتنش مردده..حالت صورتش اینو نشون می داد..
خودم پیش قدم شدم و گفتم: ویدا جون میخوای چیزی بگی؟..
ویدا سرشو بلند کرد ونگام کرد...با شک و تردید گفت:والا چی بگم؟..اگر خانم بزرگ گفته همه چیزو بسپری به خودش این یعنی اینکه اون شخص رو برای این کار انتخاب کرده..و این یعنی...
چشمامو ریز کردم و اروم گفتم:یعنی چی؟..چی میخوای بگی ویدا؟..
ویدا ادامه داد: ببین فرشته تو فامیلای نزدیک فقط 3 تا پسر مجرد و جوون هستن..یکیشون کامران برادر کتی..که عمرا خانم بزرگ اونو کاندید بکنه..چون ادم درستی نیست.دومیش هومن که باز اونو هم انتخاب نمی کنه چون هومن رو می شناسه و از گذشته اش هم با خبره و می دونه سختی زیاد کشیده..برای همین اونو وارد بازی نمی کنه تا یه وقت این وسط ضربه ی دیگه ای نخوره...به هومن اینجوری نگاه نکن فرشته...اون درسته شاد و شیطونه ولی خیلی دل نازک و حساسه..الان هم به خاطر من مغرور شده وگرنه واقعا اینطور که نشون میده نیست..خانم بزرگ حتما این احتمال رو میده و اونو وارد این بازی نمی کنه ...نفر بعدی هم...
نگام کرد و با شیطنت گفت:ایول خانم بزرگ..پرهاااااااام.......
تا اسم پرهام رو اورد اخمام رفت تو هم...وای خدا نکنه اون باشه...
-چی میگی ویدا؟پرهام؟!وای عمرا...من هیچ جوری با اون کنار نمیام...اگر هم همچین اتفاقی بیافته تا بیایم از هم جدا بشیم یکیمون این وسط سکته رو زده..من و اون همه اش در حال جنگیم...نمی تونیم با هم بسازیم..
ویدا خندید وگفت:مگه میخوای تا اخر عمرت باهاش زندگی کنی که برای تحمل کردنش نگرانی؟اره خب میدونم پرهام زیادی مغروره و با کسی هم به جز هومن و خانم بزرگ گرم نمی گیره..ولی این برای مدت زمان کوتاهیه..فقط واسه اینکه پارسا دست از سرت برداره.تازه پرهام از همه ی زنا بیزاره..پس راحت تر میشه با این موضوع کنار اومد..اصلا من یه سوال ازت می پرسم ...جوابمو بدیا...
-باشه بپرس..
ویدا : اگر خانم بزرگ یه طرف پرهام رو بذاره و یه طرف هم یه پسر غریبه که اصلا نمی شناسیش و شناختی روش نداری..حالا هر چی هم اقا و خوب و فهمیده باشه...تو کدومو انتخاب می کنی؟
سوال سختی بود...چون از یه طرف باید می گفتم پرهام ...چون به هر حال تو این مدت روش شناخت پیدا کرده بودم و از این لحاظ که کاری باهام نداره ازش مطمئن بودم..ولی اون شخصی که من هیچ شناختی روش نداشتم رو چطوری باید انتخاب می کردم؟..به قول ویدا هر چند اقا و فهمیده هم باشه بازم یه غریبه ست..ولی با پرهام بیشتر اشنا هستم..درسته زمان زیادی نیست که می شناسمش ولی از اون غریبه ه که بهتر بود...به قول ویدا پرهام از همه ی زنا متنفره پس نمی تونه کاری باهام داشته باشه..
ویدا منتظر بود جوابشو بدم..با تردید و من من کنان گفتم:خب.به نظر من..پرهام بهتره.
ویدا با ذوق دستاشو زد بهم و گفت:ایول پس حله...پرهام انتخاب شد.
اخم کمرنگی کردم . به شوخی گفتم:خیلی خب بابا چقدر تو هولی؟...هنوز نه به داره نه به باره تو خطبه ی عقد رو هم خوندی؟..ما هنوز نمی دونیم خانم بزرگ کی رو انتخاب کرده..باید صبر کنیم ببینیم خانم بزرگ میخواد چی بگه..در ضمن از کجا معلوم پرهام به این ازدواج رضایت بده؟هر چند صوری هم باشه...
ویدا لباشو کج کرد وگفت:ای وای راست میگیا...اون ادم برفی رو با اون همه غرور چطوری میشه راضیش کرد؟..
سکوت کرده بودم و نگاش می کردم...یه ددفعه دستاشو زد به هم و با ذوق گفت:فهمیدم با کمک هومن اینکارو می کنیم..اون روی پرهام نفوذ داره می تونه راضیش کنه...
ابرومو انداختم بالا و وگفتم: خب این احتمال که هومن بتونه پرهام رو راضیش بکنه چند درصده؟
ویدا لبخندشو جمع کرد و گفت:والا از اونجایی که پرهام زیادی یخه...فکرکنم 40 درصد...
خندیدم و گفتم:باز خوبه 40 درصد میشه روش حساب کرد.. ولی 60 درصد بقیه اش چی؟
ویدا چشمک زد و گفت:اونش دیگه دست خودت رو می بوسه...کار کاره خودته...
بهت زده نگاش کردم :چی میگی تو؟من؟..یعنی چی؟
ویدا با خنده گفت:اره دیگه خوده خودت...40 درصد رو هومن کمک می کنه..مابقی رو خودت باید جلو بری ..البته باز هم میگم باید ببینیم نظر خانم بزرگ چیه..اگر پرهام رو انتخاب کرد که یه مشکل این وسط هست...هم باید اقا رو راضیش کنیم و هم باید یه فکری واسه راضی کردنش بکنیم..به این اسونی ها هم نیست...ولی اگر یکی دیگه رو خانم بزرگ کاندید کرد باز هم یه مشکل این وسط هست..اینکه طرف حتما با تو غریبه ست و تو نمی شناسیش...پس همینجا اعلام می کنم که همه چیز به نظر خانم بزرگ بستگی داره فرشته جونم...پس باید صبر کنیم...
نفسمو دادم بیرون و دستمو گذاشتم زیر چونم :چی بگم؟... اره مثل اینکه چاره ی دیگه ای جز صبر نداریم...باید ببینیم خانم بزرگ چی میگه...
ویدا به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد...
ولی نمی دونم چرا توی دلم خدا خدا می کردم خانم بزرگ پرهام رو انتخاب بکنه..من که مجبور به این کار شده بودم..پس لااقل یکی باشه که بشناسمش..
درسته من و پرهام سایه ی همو با تیر می زدیم مخصوصا اون..ولی دلم می خواست اون شخصی که قراره همسر موقت من بشه پرهام باشه نه یه غریبه...






فصل دوازدهم

اون شب ویدا پیشم موند...فردا صبح سر میز صبحونه خانم بزرگ رو به ویدا گفت:ویدا جان دخترم..امروز یه زنگ به شروین بزن ببین اگر سرش خلوته فردا شب شام بیاد اینجا.
ویدا با تعجب به خانم بزرگ نگاه کرد و گفت:فرداشب؟..حالا چرا فرداشب؟
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:همین طوری دخترم..فقط یادت نره امروز بهش زنگ بزنیا .. خبرش رو هم بهم بده..
ویدا سرش رو تکون داد و قبول کرد...از حالت صورتش می شد فهمید که تعجب کرده...
بعد از خوردن صبحونه ویدا رفت.تا لحظه ی اخر خانم بزرگ بهش یاداور می شد که حتما به شروین زنگ بزنه و خبرش رو بده...
1 ساعت بعد ویدا زنگ زد و گفت که شروین دعوت خانم بزرگ رو قبول کرده و قول داده حتما فرداشب بیاد اینجا...خانم بزرگ با خوشحالی از ویدا تشکرکر د و گوشی رو قطع کرد..یعنی این شروین کیه که خانم بزرگ وقتی شنید قراره فرداشب بیاد اینجا انقدر خوشحال شد؟
ساعت نزدیک به 11 بود که صدای زنگ در اومد..از پنجره ی اتاقم بیرون رو نگاه کردم..در باغ توسط سرایدار باز شد و ماشین پرهام وارد باغ شد...با دیدنش تعجب کردم..هومن هم کنارش نشسته بود..پرهام ماشینش رو پارک کرد و همراه هومن از ماشین پیاده شدن و به طرف خونه اومدن...
همون طورکه پشت پنجره ایستاده بودم داشتم نگاشون می کردم..هومن اومد تو ولی لحظه ی اخر پرهام ایستاد و یه دفعه سرشو بلند کرد و نگاش به من افتاد..سعی کردم هول نشم و مثل دزدا نرم قائم بشم..خیلی جدی نگاش کردم..نگاه اون هم مثل همیشه پر از غرور بود..کمی نگام کرد و بعد هم سرشو برگردوند و وارد خونه شد...
از پنجره فاصله گرفتم و روی تخت نشستم..دستمو زدم زیر چونمو و به پرهام و نگاهش فکر کردم...به اینکه اگر واقعا اون کسی باشه که خانم بزرگ میخواد بهم معرفی کنه من باید چکار کنم؟..
می دونستم که اگر با اون بخوام ازدواج بکنم مشکلاتم بیشتر از این میشه شاید پارسا بی خیالم بشه ولی تا بیام از پرهام جدا بشم انقدر از دستش حرص خوردم که به مرز سکته می رسم...نمی دونم باید چکار کنم..گیج شدم..بدجور گیر کردم..
*******
پرهام وهومن وارد سالن شدند..خانم بزرگ روی صندلی همیشگیش نشسته بود و با پرستارش حرف می زد..با ورود هومن و وپرهام هر دو سلام کردن و به طرف خانم بزرگ رفتن..پرستار خانم بزرگ به هر دوی انها سلام کرد و از سالن بیرون رفت.
هومن گونه ی خانم بزرگ رو بوسید وگفت:همین که بهمون زنگ زدی سریع خودمونو رسوندیم..ما در خدمتیم..
پرهام رو به روی خانم بزرگ روی مبل نشست و رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ چی شده از ما خواستید بیایم اینجا؟..اتفاقی افتاده؟
خانم بزرگ لبخند زد و رو به پرهام گفت : قبل از هر چیزی بگو ببینم تو دیگه چرا نمیای به منه پیرزن سر بزنی؟اولا انقدر بی وفا نبودی...
پرهام سرش را پایین انداخت و بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد و گفت:خانم بزرگ شرمنده...ولی خب کارام زیاد شده بود و سرم هم خیلی شلوغ بود...واسه همین وقت نداشتم ولی قول میدم از این به بعد جبران کنم...
هومن سریع زیر لب گفت:ادم دروغ گو که شاخ و دم نداره...دروغم حناق نیست توی گلوت گیر کنه..پس تا می تونی.. ببند..
پرهام شنید و با اخم نگاهش کرد..هومن وقتی نگاه پرهام را روی خودش دید سریع گفت:هان؟چیه؟..اینجوری نگام نکن ادم خوف برش میداره..مگه دروغ میگم؟ببند دیگه...خالی رو میگم...خالی بندی که جرم نیست..خوبه هر روز می بینم ور دل من تو خونه ای یا مثل هر روز تو مطبتی و گاهی هم به بیمارستان سر می زنی...پس بفرما این مشغله ی کاریت کجاست؟تو خونه؟...
پرهام لبخندش را جمع کرد و سعی کرد جدی باشد...چشم غره ای به هومن رفت و گفت:تو هم اگر حرف نزنی کسی نمیگه لال تشریف داری..ببند.
هومن با نیش باز گفت:چی؟خالی؟...
پرهام توپید:نخیر...زیپو...
هومن نگاهی به شلوارش انداخت وگفت:جون پری بستم..نگاه...
پرهام با حرص گفت:چرا دری وری میگی تو؟صد بار گفتم به من نگو پری..زیپ دهنتو میگم...
هومن گفت:اهان.. خب زودتر بگو... ادم به خودش شک می کنه...
بعد هم به حالت بستن زیپ انگشتش را روی دهانش کشید و سرش را تکان داد...
خانم بزرگ تمام مدت نظاره گر انها بود و با لبخند نگاهشان می کرد...
پرهام گفت:خب خانم بزرگ بفرمایید...برای چی خواستید ما بیایم اینجا؟..
خانم بزرگ با همان لبخند نگاهش کرد وگفت:بچه ها یه موضوعی پیش اومده که باید شماها هم در جریان باشید..در مورد فرشته ست.
پرهام ابرویش را بالا انداخت و گفت:فرشته؟خب بگید چی شده؟خانواده اش پیداش کردن؟..
خانم بزرگ : نه..موضوع پیچیده تر از این حرفاست..موضوع در مورد ازدواجه فرشته ست.
هومن ابرو بالا انداخت و چیزی نگفت و به پرهام نگاه کرد...پرهام متعجب به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:ازدواجه فرشته؟...میشه بیشتر توضیح بدید خانم بزرگ؟..من که گیج شدم.
خانم بزرگ تمام گفته های فرشته را برای انها بازگو کرد...هومن و پرهام لحظه به لحظه بیشتر متعجب میشدن..
در اخر خانم بزرگ گفت:من هم فکر دیگه ای به ذهنم نرسید..خود فرشته هم راضی شده...میمونه کیس مناسب برای این کار که من انتخاب کردم..
پرهام در حالی که هنوز از شنیدن گفته های خانم بزرگ متعجب بود گفت:خانم بزرگ چی دارید میگید؟این کار شدنی نیست...
خانم بزرگ اخم کمرنگی کرد وگفت:چرا شدنی نیست؟...من فکر همه جاشو کردم.اصل فرشته ست که راضیه..بقیه ی کارها رو هم خودم درست می کنم.
هومن از جاش بلند شد و گفت:ای باباااااااا هی من می خوام این زیپ بسته بمونه مگه شماها می ذارید؟..
رو به خانم بزرگ گفت:د اخه خانمی مگه کشکه؟ازدواجه ها...الکی که نیست.حتی اگر سوری هم باشه بازم درست نیست.د اخه اجازه ی باباش لازمه...اینجوری که نمیشه عقدش کرد...
پرهام هم تایید کرد وگفت:هومن درست میگه...اجازه ی پدرش لازمه...همینجوری الله بختکی که عقد نمی کنند.
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:شما نگران این چیزاش نباشید.من فکر همه جاشو کردم..فقط خواستم شماها هم در جریان باشید..
هومن نگاه مشکوکی به خانم بزرگ انداخت و گفت:خانم بزرگ چی میخوای بگی؟..
خانم بزرگ با لبخند سرش را تکان داد و گفت:اونو هم بعد می فهمید..
پرهام چشمانش را ریز کرد وگفت:خانم بزرگ نکنه میخواید غیرقانونی عقدش کنید؟بدون اجازه ی پدرش؟...ولی اگر باباش بعد ها متوجه بشه می تونه ازتون شکایت بکنه...فکر اینجاشو هم کردید؟
خانم بزرگ با لحن محکمی گفت:کسی غیر قانونی ازدواج نمی کنه.. این ازدواج کاملا قانونی صورت می گیره.شماها که منو خوب می شناسید..می دونید از اینجور کارا اصلا خوشم نمیاد .. مخالف سرسختش هستم..فرشته همه چیزو به من سپرده..من هم میدونم دارم چکار میکنم.
هومن کنار پرهام نشست و رو به خانم بزرگ گفت: حالا اون دوماد خوشبخت کی هست؟
خانم بزرگ نگاهی به هر دو انداخت و گفت:حق انتخاب با فرشته ست ... من نظرمو میگم اون هم انتخاب می کنه..
پرهام لباشو به هم فشرد و با لحن کنجکاوی گفت:خب..اون کسی که مدنظرتونه کیه؟
خانم بزرگ خندید وگفت:شما دوتا چقدر عجله دارید؟فرداشب مهمون داریم..شما دوتا هم دعوتید.
هومن لبخند بزرگی زد و گفت:به به مهمونی..این مهمون عزیزتون مونث هستن دیگه نه؟
خانم بزرگ با لبخند نگاهش کرد وگفت:نه اتفاقا مذکره...مرده اقا و فهمیده ای هم هست.
پرهام و هومن همزمان گفتم:مرده؟...کی؟
خانم بزرگ خندید وگفت:معلومه خیلی کنجکاو شدید بدونید کیه ها...ولی باید صبر کنید ..خودتون فرداشب می فهمید کیه...
هومن سکوت کرد...پرهام محتاطانه پرسید:خانم بزرگ...فرشته چطور راضی شد اینکارو بکنه؟منظورم ازدواج صوریه...
خانم بزرگ : خب چکارباید بکنه؟یا باید بشینه تا پارسا پیداش کنه و به زور بنشونتش پای سفره ی عقد...یا اینکه با انجام دادن اینکار به پارسا بفهمونه که شوهر داره و اون هم فکر ازدواج با فرشته رو از سرش بیرون کنه...با قانون هم نمی تونه بره جلو..چون این وسط برای فرشته بد میشه و پارسا هم به هدفش می رسه..بنابراین همین یه راه برای فرشته میمونه...من هم یه ادم مطمئن پیدا کردم و میخوام فرشته با اون ازدواج بکنه...
خندید وادامه داد:خدارو چه دیدی؟شاید فرشته هم ازش خوشش اومد و اونو به عنوان همسرش قبول کرد.
هومن بی خیال پا روی پا انداخت و چیزی نگفت...ولی پرهام حالتش جور خاصی بود..انگشتانش را در هم گره کرده بود و با استرس پایش را تکان می داد..
خانم بزرگ که تمام حالت های او را زیر نظر داشت صدایش زد : پرهام؟..
پرهام کلافه نگاهش را به او دوخت...
خانم بزرگ : چرا کلافه ای؟...چیزی شده؟...
پرهام خیره نگاهش کرد و بعد یک دفعه از جایش بلند شد و گفت: نه چیزی نیست..پس ما ..فرداشب میایم..
هومن از جایش بلند شد وگفت:ااااااا مگه تو مشغله کاری نداشتی؟...تو بمون با کار و زندگیت من میام ببینم مهمون ویژمون کیه..بعد هم برات تعریف می کنم...
پرهام با مشت به بازوی هومن زد وگفت:بسه هومن..کم چرت و پرت به هم بباف..نخیراتفاقا فرداشب هیچ کاری ندارم..میام..الان بهتره دیگه بریم..
هومن خندید وگفت:به به پس فردا شب با حضور مهمان ویژه و جناب دکی جون چه شود..
رو به خانم بزرگ که تمام مدت با شک به پرهام نگاه می کرد گفت:خب خانمی ما رفع زحمت می کنیم..کاری باری نداری؟
خانم بزرگ لبخند مهربانی زد وگفت:نه پسرم....فقط من فرداشب منتظرتونما..دیر نکنید.
پرهام در حالی که به طرف در می رفت گفت:نه به موقع میایم..خداحافظ خانم بزرگ...
هومن هم دنبال پرهام رفت و در همون حال رو به خانم بزرگ گفت:خانمی خداحافظ..
خانم بزرگ سرش را تکان داد و گفت:خداحافظ..مواظب خودتون باشید.
هر دو جلوی در سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند و از در خارج شدند...
*******
تموم مدت توی اتاقم نشسته بودم..دوست داشتم برم بیرون ولی وقتی صدای گفت و گوشون رو شنیدم نخواستم مزاحمشون بشم..
صدای بسته شدن در بهم فهموند که رفتن...بی اختیار سریع رفتم پشت پنجره و بیرونو نگاه کردم..هومن به طرف ماشین دوید ولی پرهام اروم راه می رفت..بین راه ایستاد...دستام یخ بسته بود..نمی دونم چرا قلبم تند تند می زد...از چی انقدر هیجان زده شده بودم؟...
پرهام سرشو برگردوند و به پنجره ی اتاقم نگاه کرد...اخماش تو هم بود..ولی با این حال خیلی جذاب شده بود..چند لحظه خیره نگام کرد..بعد سرشو برگردوند و سریع رفت سمت ماشین...نشست توی ماشین و ماشینش رو روشن کرد و از در باغ رفت بیرون ..
صدای کشیده شدن لاستیک های ماشینش رو شنیدم..چرا انقدر عجله داشت؟..چطور شده بود که پرهام بعد از این این همه مدت اینجا اومده بود؟..دستمو گذاشتم رو قلبم..تعجب کرده بودم..اخه دیگه تند تند نمی زد و به حالت قبل برگشته بود..کلافه شده بودم..از اتاق رفتم بیرون...





از صبح خانم بزرگ همه ی خدمتکارا رو به کار گرفته بود و بهشون دستورمی داد...خانم بزرگ بهم گفته بود که پرهام و هومن هم امشب دعوتن..
برای دیدن مهمون خانم بزرگ هیچ هیجانی نداشتم..خب در کل به من هم ربطی نداشت که کی هست و چه جور ادمیه..
بعد از ناهار حوصله ام حسابی سر رفته بود..دوست داشتم یه کاری هم من انجام بدم..خانم بزرگ به عصاش تکیه کرده بود و توی درگاه اشپزخونه ایستاده بود..
رفتم کنارش و گفتم:خانم بزرگ...میذارید من هم کمک کنم؟
خانم بزرگ با لبخند همیشه مهربونش نگام کرد وگفت:چرا تو عزیزم؟...
لبخند کوچیکی زدم و توی اشپزخونه رو نگاه کردم : اخه حسابی حوصله ام سر رفته...میذارید یکی از غذا ها رو من درست کنم؟
خانم بزرگ سرشو تکون داد و گفت:اهان..پس بگو حوصله ت سر رفته...باشه عزیزم یه غذا به دلخواه خودت درست کن..حتما دست پختت عالیه...
توی دلم گفتم از صدقه سری شراره تو این کار استادم...ولی رو به خانم بزرگ گفتم:ای عالی که نه ولی قابل خوردنه...
خانم بزرگ خندید وگفت:نگو اینو دختر جون...برو تو هم مشغول شو..ببینم چکار میکنی عزیزم.
با لبخند سرمو تکون دادم و رفتم توی اشپزخونه..چند تا از خدمتکارا مشغوله کارشون بودن..دوست داشتم زرشک پلو با مرغ درست کنم...چون توی منوی غذای اون شب نبود..بنابراین همونو انتخاب کردم..تو مدتی که برنجا داشتن تو اب جوش می خوردن مرغا رو سرخ کردم ...
انقدر گرم کارم شده بودم که زمان از دستم در رفته بود...وقتی کارم تموم شد و در قابلمه ها رو گذاشتم تازه فهمیدم خیلی وقته توی اشپزخونه مشغولم..خانم بزرگ توی اتاقش بود..رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم..یه بلوزکه ترکیبی از رنگهای سبز و سفید بود و یه دامن ساده به رنگ سفید پوشیدم...خیلی خوشگل بود..موهامو شونه زدم و بالای سرم با گیره بستم..یه شال که اون هم ترکیبی از رنگ سبز و سفید بود روی سرم انداختم...
نمی دونم چرا دوست داشتم امشب بی نقص باشم..از اون موقع که وارد این خونه شده بودم به تیپ و ظاهرم زیاد اهمیت نمی دادم ولی دلم می خواست امشب خوب دیده بشم..دلیلش برای خودم هم روشن نبود......
از اتاق اومدم بیرون..به ساعت نگاه کردم هنوز 2 ساعت به اومدن مهمونه خانم بزرگ مونده بود..حتما پرهام و هومن هم همون موقع میان...
خانم بزرگ حاضر و اماده توی سالن نشسته بود..یه کت و دامن خوش دوخت به رنگ ابی خیلی تیره تنش بود..خیلی بهش می اومد..
سرشو بلند کرد وبا دیدن من یه نگاه به سرتاپام انداخت و لبخند رضایت نشست روی لباش و گفت:چقدر خوشگل شدی عزیزم؟..خوشگل که بودی خوشگل تر شدی...این لباس خیلی بهت میاد...به رنگ چشمات هم میاد...
لبخند زدم و سرمو انداختم پایین...روی مبل رو به روش نشستم و نگاش کردم و گفتم: ممنونم خانم بزرگ...وای شرمنده ام نکنید تو رو خدا...چشماتون خوشگل می بینه..
خانم بزرگ خندید و خواست حرف بزنه که زنگ در به صدا در اومد...خانم بزرگ با تعجب به ساعت نگاه کرد وگفت:یعنی کیه؟شروین که 2 ساعت دیگه میاد..پرهام و هومن هم اگر با شروین نیان زودتر هم نمیان...پس کیه؟
به علامت اینکه منم نمی دونم شونمو انداختم بالا و سرمو تکون دادم...
تا اینکه در خونه باز شد و اول پرهام بعد هم هومن وارد شدن..
روی لبای هومن لبخند بود ولی پرهام مثل همیشه سرد و جدی بود..پرهام رو به خانم بزرگ سلام کرد که خانم بزرگ هم جوابش رو با مهربونی داد..بعد هم هومن جلو اومد و گونه ی خانم بزرگ رو بوسید و سلام کرد..خانم بزرگ هم جواب اونو داد ...
پرهام روی مبل..درست رو به روی من نشست..
نگاش کردم و اروم سلام کردم: سلام...
پرهام تا اون موقع حتی نگام هم نکرده بود..با شنیدن صدام سرشو بلند کرد و نگام کرد...نگاهش روی صورتم میخکوب شد..یه نگاه به سرتا پام انداخت که از شرم سرخ شدم..این چرا اینجوری نگام می کنه؟..
اخماشو کرد تو هم و باصدای خشک و جدی گفت:سلام..
وا چرا اخم کرد؟..لابد از تیپم خوشش نیومده...خب نیاد به من چه؟مگه باید به سلیقه ی اقا لباس بپوشم؟
رو به هومن که کنارخانم بزرگ نشسته بود هم سلام کردم که اون هم جوابم رو با لبخند داد..
خانم بزرگ رو به هومن گفت:چطور شده 2 ساعت زودتر اومدید؟..الان که خیلی زوده...
هومن خندید وگفت:چرا از من می پرسید؟از پ..
پرهام تند نگاش کرد و بهش توپید:خفه هومن...
هومن ساکت شد و با تعجب نگاش کرد :چی؟..اخه چرا؟...خب دارم برای خانم بزرگ توضیح میدم که چرا زود اومدیم دیگه...
پرهام چپ چپ نگاش کرد که هومن هم زود رو به خانم بزرگ گفت:خانمی شرمنده...از من نپرس از پرهام بپرس ..خودش جوابتو میده..می ترسم من یه چیزی بگم..عمودی اومدم..خدایی نکرده افقی هم نتونم ازاین در برم بیرون..این پری جون رو به جونه منه بدبخت ننداز خواهشا...
خانم بزرگ خندید.. من هم لبخند زدم و به پرهام نگاه کردم..پرهام نیم نگاهی به من انداخت و رو به هومن گفت:پری جونو زهرمار...هومن ساکت میشی یا نه ؟
هومن گفت:خیلی خب بابا..اصلا بیا بستم...
بعد انگشتشو کشید روی لباشو ساکت شد..
خانم بزرگ با خنده گفت:چکارش داری پرهام؟...خب تو بگو چطور شد زود اومدید؟شماها که اگر با مهمون نمی اومدین زودتر از اون هم نمی اومدین...پس حالا...چطور شده؟
نگام به پرهام بود..پرهام نفس عمیقی کشید و گفت: خب دلیل به خصوصی نداره..بیشتر واسه اینکه به ترافیک نخوریم زودتر راه افتادیم ولی خب از شانسمون ترافیک زیاد سنگین نبود و زود رسیدیم..
هومن یهو زد زیر خنده و حالا نخند کی بخند...
پرهام زیر لب غرید : زهرمار...نیشتو ببند.
هومن یهو ساکت شد و گفت:چشم..
قیافه اش مثل بچه مظلوما شده بود..خنده ام گرفته بود ولی کی جرات داشت بخنده؟فقط خانم بزرگ به حرفای اون دوتا می خندید..من می ترسیدم بخندم بعد هم یه حرف کلفت از جانب پرهام نوش جان کنم وحال بیا و درستش کن...پس سکوت رو بیشتر ترجیح دادم و به لبخند اکتفا کردم..ولی خدایش دوست داشتم از ته دل بزنم زیر خنده...ولی خب امکانش هم نبود.
خانم بزرگ به هومن نگاه کرد و گفت:چرا تو یهو زدی زیر خنده؟..مشکوک می زنیدا...
هومن رو به خانم بزرگ یواشکی چشمک زد و گفت:ای بابا خانم بزرگ شما انگار تا این پرهام رو به جون من نندازید دست بردار نیستیدا...هیچی دیگه پرهام که گفت واسه چی...بعدش هم شما چرا پیله کردی به ما دوتا؟اصلا میخوای برگردیم خونمون بعد از 2 ساعت باز بیایم اینجا؟
خانم بزرگ لبخند زد وگفت:نخیر لازم نکرده..خیلی خب من که باورم شد...
پرهام حرفی نزد و هومن شروع کرد به سر به سر گذاشتن خانم بزرگ...1 ساعت همینطوری گذشت...
از جام بلند شدم رفتم توی اشپزخونه تا زیر غذا رو خاموش کنم...پشتم به در اشپزخونه بود...زیر گاز رو خاموش کردم...خیلی خب اینم از این...دیگه کاری نداشتم...
برگشتم تا برم بیرون که دیدم پرهام به درگاه اشپزخونه تکیه داده و داره نگام می کنه...تا نگاه منو روی خودش دید تکیه اشو برداشت و اومد جلو...
کنار میز ایستاد و با لحن جدی گفت:تو میدونی مهمون خانم بزرگ کیه؟
با تعجب نگاش کردم..یعنی اون نمی دونست؟شاید هم داره منو اذیت می کنه...
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم...
ابروشو انداخت بالا و یه گلبرگ از گلای روی میز کند و بهش نگاه کرد...گفت:خب بگو کیه؟
نگاش روی اون گلبرگ بود...وقتی دید سکوت کردم و چیزی نمیگم..نگاشو به من دوخت...بعد به طرفم اومد...قلبم تند تند می زد..ای بابا باز شروع شد..چرا من اینجوری میشم اخه؟...
رو به روم ایستاد و به میز تکیه داد و دستاشو گذاشت لبه ی میز...اخم نکرده بود ولی نگاش سرد بود...
پرهام : نشنیدی چی گفتم؟
بی تفاوت نگاش کردم و گفتم:چرا شنیدم...ولی جوابی براتون ندارم...
تعجب رو می شد توی چشماش خوند گفت: چطور؟...
شونهمو انداختم بالا و گفتم:خب اگر خانم بزرگ می خواستن بدونید بهتون می گفتن...من نمی تونم چیزی بگم...
پوزخند زد و یه نگاه به سرتا پام انداخت...اینبار علاوه بر تندتر شدن ضربان قلبم..صورتم هم سرخ شد...چرا نگاش اینجوریه؟...نگاش مثل نگاه یه خریدار به کالای مورد نظرش بود..
نگاشو دوخت توی چشمامو و گفت:چه تیپی هم زدی...به خاطر مهمون خانم بزرگه؟...
باز من سکوت کردم این پررو شد...منم مثل خودش با لحن سردی گفتم:مگه تیپم چشه؟..نخیر اونطورکه شما فکر می کنید نیست...
تکیه شو از میز برداشت و درست رو به روی من ایستاد...خواستم از کنارش رد شم که جلومو گرفت و نذاشت...ای خدا باز این شروع کرد...
صداشو شنیدم که گفت: صبر کن جوابتو بگیر..کجا میخوای بری؟
سرمو بلند کردم و نگاش کردم...از این همه نزدیکیش به خودم داغ شده بودم...قلبم با هیجان توی سینه ام می تپید...تا حالا اینجوری نشده بودم...
پرهام توی چشمام نگاه کرد وبا لحن خشک و سردی گفت:من نگفتم تیپت ایرادی داره...ولی اگر برای مهمون خانم بزرگ اینجوری لباس پوشیدی باید بگم اون که برای تو نمیاد..برای دیدن خانم بزرگ میاد..پس چه دلیل داره اینجوری لباس بپوشی؟
خداااااااااایا من از دست این چکار کنم؟اخه یکی نیست بهش بگه به تو چه که من چطوری لباس می پوشم؟..اصلا به اون چه ربطی داشت؟...برام عجیب بود که پرهام داره ازم این سوالا رو می کنه...نخیر اینجوری نمیشه..باید یه جواب درست و حسابی بهش بدم تا اون باشه دیگه اینطوری دور بر نداره..
یه دستمو زدم به کمرم و جدی و سرد نگاش کردم..با لحن طلبکارانه ای گفتم: دلیلش به خودم مربوطه ...مگه شما خدایی نکرده فضول تشریف داری؟
حالت صورتش پر از تعجب شد..تابلو بود که انتظار چنین جوابی رو از طرف من نداشته...
با تعجب گفت:چی؟..
من هم با همون لحن گفتم:میگم اگر فضولی بگو تا دلیلشو برات توضیح بدم..اگر هم نه که پس به خودم مربوطه نه شما...
نگاش هم متعجب بود هم گنگ و سرگردون..ولی یه دفعه اخماشو کرد تو هم و با حرص گفت:اولا نخیر فضول نیستم..دوما اگر تو این کار دخالتی می کنم فقط به خاطر اینه که...اینه که...
ساکت شد...انگار دنبال یه کلمه ی مناسب می گشت...
ابرومو انداختم بالا و گفتم:اینه که چی؟..جمله ات سر داشت ولی تهش چی شد؟
لباشو با حرص جمع کرد و انگشتشو گرفت جلوم : ببین بهتره انقدر زود جو نگیردت...من از اون سوالم هیچ منظور خاصی نداشتم..
با بی تفاوتی شونهمو انداختم بالا و گفتم:من هم به منظور برداشت نکردم...اتفاقا اونی که این وسط جوگیر شده شمایی نه من...پس لطفا شما دور ور ندار...
مات نگام کرد..ظاهرا هیچ توقع نداشت این حرفا رو از من بشنوه..هه..پس اینو بگیر تا حسابی حالت جا بیاد پرهام خان...
همونطور مات نگام می کرد...لبخند زدم و با لحن حرص دراری گفتم: اینو هم بهت بگم که طرز لباس پوشیدنم به خودم مربوطه نه شما... پس لطفا از این به بعد توی کارای من دخالت نکن و سعی کن انقدر هم زود جو گیر نشی...میدونی چرا؟...
انگار خشک شده بود..همونطور مات و مبهوت نگام می کرد...به قلبش اشاره کردم و گفتم:اخه اگه زیادی جو بگیردت واسه اینجات خوب نیست..ممکنه کار دستت بده..
از کنارش رد شدم و خواستم از در اشپزخونه برم بیرون که صداش میخکوبم کرد..صداش فوق العاده عصبانی بود..اوه اوه انگار بدجور قاطی کرد..ولی بازم حقته...
با صدای نسبتا بلندی گفت :به چه جراتی با من اینطور صحبت می کنی؟..هه البته از یه دختر فراری بیش از این هم نمیشه توقع داشت..
اوهو..پس میخوای حرص منو در بیاری؟ولی کور خوندی...برگشتم و بهش نگاه کردم...صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...ای جان چه حرصی هم می خوره..بخور نوش جونت..
نگام سرد بود و بی تفاوت..لحنم هم جدی و خشک...گفتم:اونش هم به تو ربطی نداره جناب...راستی یه چیزی...بهتره کمتر حرص بخوری اخه این هم واسه قلبت خوب نیست..
ابرومو انداختم بالا و سریع از اشپزخونه اومدم بیرون...
ولی همین که اومدم بیرون..صدای شکستن یه چیزی اومد...اوه اوه فکرکنم زد گلدونه روی میزو شکوند...
هومن و خانم بزرگ ازسالن اومدن بیرون ...




خانم بزرگ نگام کرد و با ترس گفت:چی بود فرشته؟..صدای شکستن اومد...
خودم هم هول کرده بودم ولی سعی کردم به روم نیارم : نمی دونم...من بیرون اشپزخونه بودم که صدای شکستن رو شنیدم...
خدایش هم همینطور بود دیگه...همین که اومدم بیرون صدای شکستن اومد..
هومن یه نگاه به من انداخت و سریع رفت توی اشپزخونه...خانم بزرگ هم پشت سرش رفت و منم با قدمهای ارومی پشتشون رفتم تو اشپزخونه...
سعی کردم به صورتم نقاب بی تفاوتی بزنم..تا حدودی هم موفق شده بودم.
پرهام روی صندلی نشسته بود و دستاشو گذاشته بود روی میز و اخماش هم حسابی تو هم بود...هومن کنارش ایستاده بود و خانم بزرگ هم کنار من توی درگاه اشپزخونه وایساده بود...
روی زمین رو نگاه کردم..کف سرامیک های اشپزخونه پر از شیشه خورده بود...گلدون رو زده بود شکونده بود...گلای گلدون هم هر کدوم یه طرف افتاده بودن...
خانم بزرگ با تعجب یه نگاه به سرامیک ها انداخت و رو به پرهام گفت:اینجا چه خبره پرهام؟..چرا زدی گلدون رو شکوندی؟...
پرهام سرشو بلند کرد ونگاه کلافه ای به خانم بزرگ انداخت و خواست حرف بزنه که نگاش به من افتاد...پشت خانم بزرگ وایسادم و با شیطنت لبخند زدم...از حرص خوردنش لذت می بردم...نمی دونم چرا لابد دیوونه شده بودم ولی دست خودم نبود وقتی می دیدم به تموم حرکات و رفتارام عکس العمل نشون میده دوست داشتم مرتب حرصش بدم..اونم کم منو اذیت نکرده بود...مرتب بهم می گفت دختر فراری و اون بار هم که بهم تهمت هرزگی زده بود..شاید از ته دلش اینا رو نگفته باشه ولی به هر حال منظورش من بودم و این حرفا رو به من زده بود...
خانم بزرگ متوجه لبخندم نشد ولی هومن که کنار پرهام ایستاده بود لبخندمو دید .. واسه ی همین با تعجب نگام کرد...
اما پرهاااااااام...تا لبخندمو دید همچین از جاش پرید که من با ترس 10 متر عقب تر پریدم..وای خیلی ترسیده بودم..اخه هم حالتش بیش از حد عصبی بود و هم اینکه به خاطر حرکت غیرمنتظره اش هول کرده بودم..
قلبم تند تند میزد ولی اینبار از ترس بود نه چیز دیگه...
داد زد:به من می خندی؟..اره؟...داری منو مسخره می کنی؟...
پشت خانم بزرگ سنگر گرفته بودم..هومن هم از پشت پرهام رو چسبیده بود...
هومن :اروم باش پرهام..چه مرگت شد یهو؟..
پرهام با حرص لباشو به هم می فشرد...
خانم بزرگ برگشت و نگام کرد بعد رو به پرهام گفت:چت شده تو پرهام؟..جواب منو که ندادی حالا داری الکی می پری به این دختر؟...طفلک چه گناهی کرده که داری اینجوری باهاش حرف می زنی؟..
پرهام به طرفم خیز برداشت ولی هومن سفت نگهش داشت...
پرهام با حرص داد زد: این طفلکه؟..این؟..این که یه زبون داره 6 متر از قدش دراز تر ...نبودید ببینید چیا به من می گفت...تازه میگید دارم الکی بهش می پرم؟
خانم بزرگ داد زد:اروم باش دیگه...مگه چی بهت گفته؟..
پرهام یه نگاه به خانم بزرگ انداخت ...یه دفعه اروم شد.. دیگه تقلا نمی کرد...صورتش از خشم سرخ شده بود ولی احساس می کردم ارومتر شده...
رو به خانم بزرگ با صدای ارومی گفت :چی؟...
یه نگاه به من انداخت و دوباره به خانم بزرگ نگاه کرد:هیچی...چیز مهمی نبود...
هومن خندی دوگفت:واسه اینکه چیز مهمی نبوده داشتی فرشته رو می خوردی؟...
به هومن نگاه کرد ...هنوز پرهام رو محکم چسبیده بود..
پرهام با حرص تقریبا داد زد: تو چرا اینطوری چسبیدی به من؟ د ولم کن دیگه خفه ام کردی...ولم کن ...
هومن سفت تر چسبیدش و گفت : د نه د..ولت کنم تا بری دختر مردمو گاز بگیری؟...هنوز خوی وحشی گریت کامل از تنت بیرون نیومده..
پرهام یه تکون محکم به خودش داد و دستای هومن رو باز کرد...برگشت سمت هومن و با حرص گفت:من وحشی ام؟..میخوای وحشی گری رو نشونت بدم؟...
هومن چشماش گرد شده بود...با تته پته گفت:ه..هان؟..نه بابا من غلط بکنم به تو بگم وحشی...رام تر از تو توی عمرم ندیدم به جون پری اگه خواسته باشم دروغ بگم...
پرهام خنده شو جمع کرد و با اخم نگاش کرد و چیزی نگفت..
خانم بزرگ رو به پرهام گفت:من دو تا سوال ازت کردم پس جوابمو بده..اول اینکه چرا زدی گلدونو شکوندی؟...دوم اینکه فرشته چی بهت گفته که انقدر جوش اوردی؟...
پرهام نگاهشو از خانم بزرگ گرفت و زل زد به من...با نگام بهش می گفتم خب بگو دیگه چرا معطلی؟..بگو به لباسم گیر دادی منم جوابتو دادم و تو هم قاطی کردی...
پرهام هنوز به من نگاه می کرد که هومن محکم زد به بازوش و داد زد : پرهااااااااااام...
پرهام یه دفعه به خودش اومد و به هومن نگاه کرد : مرض ...چرا داد می زنی؟..خوبه یه وجب باهات فاصله دارم..
هومن با شیطنت ابروشو انداخت بالا و گفت:با من اره...ولی با اون بنده خدا نه...
پرهام گنگ نگاش کرد..منم لبخند زدم..
هومن وقتی نگاه پرهام رو دید گفت:می خوای برو از جلو قشنگ نگاش کن ..از نزدیک دیدت بهتر میشه شاید اون چیزی که میخوای رو توی صورت فرشته پیدا کردی...
پرهام چپ چپ نگاش کرد و گفت: هومن میشه خفه شی؟...
هومن شونهشو انداخت بالا و گفت:جدیدا چقدر بی تربیت شدی تو...ولی نه نمیشه بذار بعد مهمونی درست و حسابی واست خفه میشم..الان دیگه مهمون خانم بزرگ می رسه...
خانم بزرگ که انگارتازه متوجه ساعت شده بود..یه نگاه به ساعت اشپزخونه انداخت و گفت:ای وای 5 دقیقه ی دیگه می رسه...به کل از اومدنش غافل شده بودم...بیاید بریم بیرون..الان به خدمتکار میگم بیاد اینجا رو تمیز کنه..زود باشید..
همگی خواستیم از اشپزخونه بریم بیرون که خانم بزرگ رو به پرهام گفت:یادت باشه جواب سوالای منو ندادیا...یه جوری از زیرش در رفتی...
پرهام لبخند نادری زد که واقعا هم من تعجب کردم هم هومن و خانم بزرگ...
پرهام با همون لبخندش که خیلی هم بهش می اومد رو به خانم بزرگ گفت:یادم میمونه خانم بزرگ..
هر 3 داشتیم با تعجب نگاش می کردیم که پرهام زودتر از ما از اشپزخونه رفت بیرون...
کنترل اعصاب نداشتا...چرا یهو افتابی شد؟..تا چند دقیقه پیش که عین گردباد داشت منو می کشید تو خودش...
هومن یه نگاه به من و خانم بزرگ انداخت و گفت:بی خیاااااال...پرهام و لبخند؟! خانم بزرگ نوه ات خل و چل شد رفت پی کارش...خودش متخصص مغز و اعصابه ولی اعصاب معصابه درست و حسابی نداره...باید اول یه فکری به حال خودش بکنیم..
هر 3تامون خندیدم و همزمان صدای زنگ خونه رو شنیدیم..مثل اینکه بالاخره مهمون خانم بزرگ تشریفشون رو اوردن..
خانم بزرگ به خدمتکار گفت اشپزخونه رو تمیز کنه بعد هم رفتیم توی سالن و منتظر شروین شدیم..البته ظاهرا من می دونستم شروین قراره بیاد ولی پرهام و هومن بی اطلاع بودن..
نگاه هر 4 نفرمون به در سالن بود...نگاه من بی تفاوت..نگاه خانم بزرگ با لبخند...نگاه پرهام جدی ولی توی نگاش کنجکاوی هم به خوبی دیده میشد..و نگاه هومن که اون هم با کنجکاوی به در سالن نگاه می کرد تا ببینه مهمون ویژه ی خانم بزرگ کیه؟...
بالاخره در سالن باز شد و شروین اومد تو...از همونجا یه نگاه به ما کرد و نگاش روی خانم بزرگ ثابت موند..لبخند زد و به طرف ما اومد...
هر 4 نفر از جامون بلند شدیم..به پرهام نگاه کردم...نگاهش پر از تعجب بود ومات و مبهوت به شروین نگاه می کرد...دهان هومن هم باز مونده بود..وا..اینا چشونه؟..
ولی خانم بزرگ خیلی گرم باهاش برخورد کرد...
شروین :سلام خانم بزرگ...خیلی دلم براتون تگ شده بود..خوبید؟
خانم بزرگ با مهربونی نگاش کرد و با لبخند گفت:سلام پسرم..منم دلم برات تنگ شده بود...خوش اومدی..
شروین اروم سرشو تکون داد و تشکرکرد...
بهش میخورد تقریبا هم سن و سال پرهام باشه..چشمای مشکی نافذ...پوست گندمی..قد بلند و چهارشونه بود ولی خب به قدبلندی و چهارشونگی پرهام نمی رسید..صورتش هم جذاب بود ومردونه ولی بازم پرهام جذاب تر بود..
به خودم اومدم..ای بابا چرا من شروین رو با پرهام مقایسه می کنم؟..بی خیال فرشته..
نگاه شروین به من افتاد..خیلی خونسرد و بی تفاوت نگاش کردم ولی خب محض ادب یه لبخند کوچیک زدم تا رفتارم زیادی باهاش سرد نشه...اون هم لبخند مردونه ای زد و نگام کرد...
-سلام..خوش اومدید..
ابروشو انداخت بالا و با همون لبخند گفت:سلام...ممنونم...
نگاش چرخید سمت پرهام و هومن...با لبخندی دوستانه به طرفشون رفت و اول با هومن دست داد و روبوسی کرد...هومن کمی خشک باهاش برخورد کرد تا حالا این رفتار رو ازش ندیده بودم...
و پرهام...با خشم نگاش کرد و شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:بازم تو؟...اینجا چکار می کنی؟...
با تعجب به پرهام نگاه کردم..منظورش چی بود؟
چرا هومن و پرهام با شروین اینطور برخورد می کردند؟...








حالت صورت شروین هیچ تغییری نکرد..جلو رفت و دستش رو به طرف پرهام دراز کرد و با همون لبخندی که روی لباش بود گفت:سلام پرهام جان..پارسال دوست امسال اشنا...خوبی؟
پرهام اخماشو بیشتر تو هم کرد و دستشو جلو نیاورد..فقط پوزخند زد وگفت:از دوستی با تو هیچ خیری بهم نرسید که بخوام ادامه اش بدم..
بعد هم بی توجه به شروین نشست روی مبل و با همون نگاه سرد و مغرورش به شروین خیره شد..
هومن هم اخم کمرنگی روی پیشونی داشت.. اون هم درست کنار پرهام نشست..
خانم بزرگ تک سرفه ای کرد و با لبخند رو به شروین گفت:شروین جان بفرما بشین..چرا ایستادی؟..بشین پسرم..
شروین لبخند کوتاهی زد و با یه تشکر روبه روی خانم بزرگ روی مبل نشست..من هم روی مبل کناری پرهام نشستم...
خدمتکار مشغول پذیرایی شد...
خانم بزرگ داشت با شروین خوش و بش می کرد و حال و احوال مادرشو می پرسید..من هم فقط شنونده بودم و بس...
تا اینکه صدای هومن رو زمزمه وار شنیدم...داشت به پرهام می گفت: پرهام میخوای یه بهونه جور کنم بریم خونه؟..
صدای جدی پرهام رو شنیدم که گفت:نه تا اخر مهمونی می مونیم..حالا که اون اومده اینجا چرا ما باید فرار کنیم؟..
دیگه صداشونو نشنیدم..از رفتار پرهام و هومن با شروین اصلا سر در نمی اوردم..اخه چرا با اون اینطور رفتار می کردن؟...
به شروین نگاه کردم...همزمان اون هم نگاهی به من انداخت و بعد رو به خانم بزرگ گفت:خانم بزرگ معرفی نمی کنید؟...
به من اشاره کرد..
خانم بزرگ با لبخند مهربونی نگام کرد و رو به شروین گفت: این دختر خوب منه...اسمش هم درست مثل خودشه...فرشته.مدتی رو مهمونه منه...
شروین با لبخند سرشو تکون داد و رو به من گفت:از اشناییتون خوشبختم فرشته خانم...
من هم لبخند زدم و اروم گفتم:من هم از اشنایی با شما خوشبختم اقا شروین...مرسی.
لبخندش پررنگ تر شد وگفت:چه جالب...پس شما اسم منو میدونید؟
سرمو تکون دادم و با لبخند به خانم بزرگ نگاه کردم ورو به شروین گفتم:بله...خانم بزرگ شما رو خیلی دوست دارن..از ایشون شنیدم.
شروین به خانم بزرگ نگاه کرد وگفت:من هم خانم بزرگ رو خیلی دوست دارم...ارادت خاصی نسبت به ایشون دارم.
خانم بزرگ خندید وگفت:این حرفا چیه پسرم؟...من هم تو رو درست مثل پرهام و هومن دوست دارم..هیچ فرقی برام ندارید.
شروین تشکرکرد و چیزی نگفت...
به پرهام و هومن نگاه کردم...اوه اوه هر دوتاشون حسابی اخماشون تو هم بود...دیگه به خوبی با حالتاشون اشنا بودم..پرهام کمی سرخ شده بود و دستاشو که گذاشته بود لبه ی مبل مشت کرده بود و فشار می داد...با خشم به شروین نگاه می کرد...
اصلا سر در نمی اوردم..اینجا چه خبر بود؟...گیج شده بودم..هومن که الان باید محیط رو شا


مطالب مشابه :


رمان فرشته ی من(10)

عاشقان رمان - رمان فرشته ی من من اینده رو بی خیال شدم خانم بزرگ گفتم که سارا رو هم فراموش




رمان فرشته ی نجات من 1

رمان فرشته ی نجات من 1 با صدای آرایش گر که گفت چشمات رو باز کن از فکر و خیال بیرون




رمان فرشته من(9)

به خودم اومدم ای بابا چرا من شروین رو با پرهام مقایسه می کنم؟ بی خیال فرشته ی من رمان




رمان فرشته من (11)

عاشقان رمان - رمان فرشته من مطمئنم ولی خب این خواسته ی من و فرشته ست باید بی خیال می




رمان فرشته ی نجات من قسمت آخر

رمان فرشته ی نجات من قسمت اون شب از فکر و خیال خوابم فرشته ی زندگی من پیشم باشه و




برچسب :