رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

قسمت سوم

قبل از این که وارد تالار بشیم رفتم مانتومو در آوردم و بعد از اون با هم وارد سالن شدیم. یاسی و بهزاد اومده بودنو توی جای مخصوص نشسته بودنو داشتن  باهم حرف میزدن. با لبخند به سمتشون رفتیم. ارسان به شونه ی بهزاد زدو گفت

ارسان-احوال داداش؟

بهزاد به سمتمون برگشتو با دیدن ما اخماشو تو هم کشیدو گفت

بهزاد-کجا دو در کرده بودین شما دو تا که دیرتر از ما رسیدین؟

ارسان-خصوصی بود.

بهزاد به سمت یاسی برگشتو گفت

بهزاد-بیا اینا رو ببین.. سه سال پیش عروسیشون بودا ولی الانم هنوز مثل عروس دامادای تازه رفتار میکنن.. اونوقت تو نمیزاری ما به کارو زندگیمون برسیم وقتی دو ثانیه تنهاییم.. هی میگی بهزاد زشته.. بهزاد مردم چی میگن.. بهزاد فلانه.. ببین این دو تا بی حیا رو چقدر راحتن..

با این حرفای بهزاد هممون از خنده غش کرده بودیم ویاسی از خجالت سرشو انداخته بود پایین. ارسان سری تکون دادو تا خواست چیزی بگه یه صدای آشنا هممونو ساکت کرد. به سمت صدا برگشتم و با تعجب به مهرداد که داشت با لبخند به ما نگاه میکرد نگاه کردم. بهزاد سریع از جاش بلند شدو به سمت مهرداد رفت و در حالی که باهاش دست میداد گفت

بهزاد-چطوری بی معرفت؟

مهرداد- به پای شما داماد خوشبخت که نمیرسیم.

دیگه بقیه حرفاشونو متوجه نشدم چون رفتم به گذشته ها...بعد از عروسیمون مهرداد شراکتشو با ارسان بهم زدو رفت یه شرکت دیگه باز کرد.. ارسانم از اون به بعد خیلی کم با مهرداد ارتباط داشت..یعنی یه جورایی نمیخواست چون فهمیده بود مهرداد منو دوست داشته و...دوست داره... سه سال پیش مهرداد هنوزم دوستم داشت... دفعه ی آخری که توی مهمونی امیر دیدمش چشماش همون برق قدیم و داشت و عشق توشون فریاد میزد و دقیقا از اون به بعد دیگه ندیدمش...

با احساس قفل شدن دستم توی دستی از مرور خاطره ها دست کشیدمو به کنارم نگاه کردم که ارسان و دیدم که داره با چهره ی گرفته به مهرداد نگاه میکنه. مهردادو بهزاد به سمتمون اومدنو مهرداد به سمت یاسی رفت و بهش تبریک گفت بعد از اون به سمت ما برگشت و دستشو به سمت ارسان دراز کردو با لبخند گفت

مهرداد-سلام....

ارسان باهاش دست دادو خشک جوابشو داد که مهرداد خندیدو در حالی که آروم به بازوش میزد گفت

مهرداد-تو هنوز یخت آب نشده برج زهرمار.

با این حرفش ارسان لبخند کمرنگی زدو گفت

ارسان-توام هنوز یاد نگرفتی درست صحبت کنی بی ادب؟

مهرداد-نععع..

بعدشم ارسان و کشید جلو بغلش کرد. ارسان آروم به پشتش زدو گفت

ارسان-هنوزم که لوسی پسر..

مهرداد ارسان هولش داد عقبو با عشوه گفت

مهرداد-ایششش... لیاقت نداری.

بعد از اون برگشت سمت من. چند لحظه تمام اجزای صورتمو از نظر گذروند و بعد از اون دستشو به ستم دراز کردو گفت

مهرداد-آبجیه من چطوره؟

با این حرفش ناخوادگاه یه تای ابرومو دادم بالا با تعجب بهش نگاه کردم.. آبجی؟ یعنی منو به عنوان خواهرش قبول داره؟ قبول کرده؟ دستمو جلو بردمو باهاش دست دادمو در حالی که سعی میکردم زیاد خودمو متعجب نشون ندم گفتم

-مرسی ممنون... تو خوبی؟

مهرداد لبخندی زدو گفت

مهرداد-عالی...

نیم نگاهی به ارسان که داشت با اخم به ما نگاه میکرد انداختو گفت

مهرداد-این برج زهرمار که اذییت نمیکنه؟ اگه اذیتت میکنه بگو تا خودم ادبش کنم.

لبخندی زدمو خودم کشیدم سمت ارسان و در حالی که دستمو دور بازوش حلقه میکردم گفتم

-ارسان ماهه..

مهرداد لبخندی زدو گفت

مهرداد-ایشاا.. خوشبخت باشید..

تا خواستم جوابشو بدم ارسان سریع گفت

ارسان-مرسی داداش...

بعد ازاون سریع دستمو کشیدو راه افتاد سمت دیگه ی سالن. با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم

-وا ارسان برای چی اینجوری میکنی؟

همونطور که به روبروش نگاه میکرد گفت

ارسان-چی کار کردم؟

-بدبخت داشت حرف میزدا...نه به داداش گفتنت نه به این رفتارت.

ارسان-ولی من نمیخواستم حرف بزنم.

-اصلا دلیل رفتارتو نمیفهمم.

ارسان-ولی دلیل رفتارم خیلی واضحه.

-نه واضح نیست چون اگه توجه کرده باشی فهمیدی که اون منو فراموش کرده.

ارسان-به هر حال خوشم نمیاد باهاش صحبت کنی.

سری تکون دادمو هیچی نگفتم... نمیخواستم باهاش بحث کنم..درکش میکردم که حساس باشه روی مهرداد ولی نه تا این حد که بخواد بهش بی احترامی کنه چون هر آدمی برای خودش یه شخصیتی داره و اصلا درست نیست که بخوای به کسی توهین کنی. با دیدن مهری جون که یه جا نشسته بودو داشت به جمعیت نگاه میکرد لبخندی زدمو دستمو از دور بازوی ارسان آزاد کردمو گفتم

ارسان-من میرم پیش مهری جون.

سری تکون دادو خودشم رفت سمت الیاس.از پشت سر آروم دستمو گذاشتم روی چشماش که سریع دستشو گذاشت روی دستم. خم شدمو سرمو کنار سرش نگه داشتم.

مهری جون-یسنا ی شیطون...دستتو بردار وروجک.

لبخندی زدمو دستم از روی چشماش برداشتم که از جاش بلند شدو روبروم وایستادو نگام کرد. منم با لبخند نگاش کردم.. نگاه کردم زنی رو که مادر خواهرم بود..زنی که شباهت زیادی به خواهرم داشت.. کم کم توی چشماش اشک جمع شد که سریع صندلی رو دور زدمو بغلش کردمو گفتم

-الهی من قربونت برم...

اونم بغلم کردو گفت

مهری جون-خدا نکنه عزیزم...یهو یادم آیلینم افتادم..بچم توی غربته.

با این حرفش بغض کهنمو دوباره احساسش کردم ولی بازم مثل همیشه قورتش دادمو در حالی که از بغل مهری جون در        می اومدم گفتم

-اون دختره رو که من درستش میکنم...فقط بزار پاش به اینجا برسه بی معرفت.

مهری جون خندیدو در حالی اشکشو پاک میکرد گفت

مهری جون-یکی باید خودتو تنبیه کنه الکی به دختر من نگو بی معرفت.. خودت از اون بدتری.

-اوه اوه معلومه خیلی از دستم شاکی ای ها..

مهری جون-معلومه پس چی؟

خندیدمو با هم روی صندلی نشستیمو گفتم

-به خدا حق دارین هرچی بگین ولی مشکلات زیاده..از یه طرف دانشگاه و درس از یه طرفم زندگیم.

مهری جون-میدونم دخترم ولی بازم خدا رو به خاطر همه چی شکر کن.. اگه یه چیز بهت نداده حتما حکمتی داشته پس همیشه برای داده و ندادش شکر کن.

پوزخندی زدم...یعنی بچه دار نشدن منم حکمت داره؟ حکمتی داره که همه دکترا میگن هیچ راهی نیست؟حکمتی داره که بعد از مصرف هزار تا داروی جور واجور بازم بچه دار نمیشم؟ نمیدونم...ولی خدایا بازم شکرت...

نزدیک یه ساعت پیشش نشسته بودمو داشتیم با هم حرف میزدیم که حرص پردیس دراومدو اومد سمتمو در حالی که دستم میکشید گفت

پردیس-خجالت نمیکشی از خودت؟

از جام بلند شدمو با تعجب بهش نگاه کردم گفتم

-چرا؟

دستشو به کمرش زدو گفت

پردیس-یعنی من باید بیام بلندت کنم برقصی؟ عین پیرزنا یه گوشه نشستی مثل خنگا به بقیه نگاه میکنی.

بعدش به سمت مهری جون برگشتو گفت

پردیس-ببخشیدا ولی من فقط منظورم با این دخترس.

مهری جون خندیدو سری تکون داد.منم خندیدمو گفتم

-خیلی خب.. حالا باید چی کار کنم؟

پردیس چشماشو ریز کردو گفت

پردیس- هیچی بیا منو بگیر...خب برو یه ذره تخلیه کن اون قرارو دیگه.

لبخندی زدمو گفتم

-ای به چشم...ولی من میخوام با داداشم برقصما.. باز نگی شوهرمو تموم کردیو از این حرفا.

پردیس پشت چشمی نازک کردو گفت

پردیس-ایشش..انگار خودش شوهر نداره.. خیلی خب برو ولی بیشتر از 5 دقیقه نباشه که جوش میارم.

خندیدمو به سمت الیاس که داشت با ارسان حرف میزد رفتمو دستشو گرفتم و گفتم

-بدو که خانومت دستور داده برقصونمت.

الیاس با تعجب بهم نگاه کردو که گفتم

-چرا منو نگاه میکنی؟ بجنبون اون کمرو.

بعدشم خودم هماهنگ با آهنگ شروع کردم به رقصیدن و قر دادن. الیاسم بعد از چند لحظه از هنگ دراومدو با من شروع کرد به رقصیدن.. مردونه قشنگ..مخصوصا با کت شلوار نوک مدادی که خیلی خوب اندام ورزشکاریشو قاب گرفته بود...الهی قربونش بشم داداش خوشگلمو که چند وقت دیگه بابا میشد..

تا اخر اهنگ الیاس باهام رقصیدو بعد ازاون پیشونیمو بوسیدو رفت سمت پردیس ولی من تازه گرم شده بودمو عمرا دیگه یه جا میشستم برای همین رفتم سمت یاسی و بهزادو دستشونو گرفتمو در حالی که بلندشون میکردم گفتم

-وای چقدر حرف میزنید شما.. پاشید ببینم.

با اومدنشون به پیست رقص همه دست زدنو دورشون حلقه زدن.بلاخره بعد از کلی رقصیدن با احساس درد پام رفتم کنار ارسان نشستم.

-وای مردم...

ارسان خندیدو در حالی که یه لیوان آب برام میریخت گفت

ارسان-خدا نکنه... مگه مجبوری اینقد برقصی خب؟

لیوان آبو ازش گرفتمو همشو سر کشیدمو گفتم

-ببخشید که عروسیه بهزاده ها... میخواسته مثل تو یه گوشه بشینم فقط دست بزنم؟

ارسان-اوهو خانومو...خوبه خودت تا ده مین پیش مثل من نشسته بودیو پردیس اومد بلندت کرد وگرنه چی میگفتی.

-حالا هرچی بلاخره که بلند شدم.

ارسان خندیدو ازجاش بلند شدو دستشو به سمتم دراز کردو گفت

ارسان-حالا خانوم من بنده رو عفو میکننو افتخار یه دور رقص و بهم میدن؟

پشت چشمی براش نازک کردم گفتم

-حالا تا ببینم چی میشه.

ارسان خندیدو خودش دستمو گرفتو در حالی که بلندم میکرد گفت

ارسان-خیلی ناز داریا...

-وای چه خشن... پس چی فکر کردی؟

ارسان لبخندی زدو با هم به سمت پیست رقص رفتیم که همون لحظه اهنگ تموم شدو صدای یه آهنگ آروم ملایم کل سالن و پر کرد. ارسان لبخندی زدو در حالی که دستشو دور کمرم حلقه میکرد گفت

ارسان-انگار دی جی فهمید من چی میخوام.

دستمو گذاشتم روی بازوشو خودمو بهش نزدیکتر کردمو سرمو گذاشتم روی سینش.

-مگه چی میخواستی؟

ارسان-دلم میخواست با خانم خوشگلم تانگو برقصم.

لبخندی زدمو دیگه هیچی نگفتم. یکم که رقصیدیم ارسان حلقه دستشو دور کمرم تنگتر کردو گفت

ارسان-از دستم دلخور شدی؟

سرمو از روی سینش برداشتمو با تعجب نگاش کردمو گفتم

-برای چی؟

ارسان-برای مهرداد دیگه.

-اها...نه دوست توئه...چرا من ناراحت بشم ولی خیلی بهتر بود اگه بهش احترام میزاشتی.

ارسان نگاهشو توی اجزای صورتم چرخوندو گفت

ارسان-میدونم ولی دست خودم نیست..حس این که یه نفر غیر از من بخواد دوست داشته باشه دیوونم میکنه..حس این که چشمای قشنگت توی نگاهی غیر از نگاه من قفل بشه منو میکشه..طاقت نمیارم یسنا...نمیتونم.

لبخند ملیحی زدمو گفتم

-عزیز دلم...میدونم عزیزم.. درکت میکنم ولی اینو مطمئن باش تو فقط عشق منی..تو فقط تو قلب یسنایی و بهت قول میدم تا ابد همینجا میمونی.

ارسان-کلید قلب ارسانم فقط دست توه و به دست هیچ کس دیگه باز نمیشه..تا ابد...بهت قول میدم.

چشمامو با آرامش بستمو سرمو گذاشتم روی سینش..خدای این خوشبختی و آرامشو از من نگیر...درسته خوشبختیم ناقصه ولی تو میتونی کمکم کنی.. پس کمکم تا بتونم برای ارسانم کامل باشم..

سنگینی نگاه یکی رو حس کردو همونطور که سرم روی سینه ی ارسان بود با چشم توی جمعیت نگاه کردم که متوجه مهرداد شدم که داره به ما نگاه میکنه..داشت با یه دختر دیگه میرقصید.. نگاش خیلی عجیب بود..انگار با خودش درگیر باشه..انگار بخواد یه چیزی رو توی وجودش بکشه و از بین ببره..چشماش حسی داشت که نمیتونستم درک کنم..

بلاخره اهنگ تموم شدو با ارسان رفتیم سرجامون نشستیم.به محض این که نشستیم بهزاد از اون طرف اشاره کرد برم پیشش منم از جام بلند شدمو رفتم سمتش.

-جانم؟

بهزاد-یسنا کلاهو و اون دستمالی که خواستم اوردی دیگه.

خندیدمو گفتم

-آره.. برم بیارمشون؟

بهزاد-آره.. برو تا یاسی نفهمیده وگرنه منو میکشه.

خندیدمو رفتم سمت رخت کن. بهزاد امشب میخواست بابا کرم برقصه برای همه...بیشور یه رقص بابا کرم قشنگی داره که هیچکس به گرد پاش نمیرسه ولی برای این یاسی جلوشو نگیره به من گفت کلاه و لنگی مخصوصشو بیارم براش. کلاه و با نایلونش برداشتمو رفتم سمت بهزاد که کنار دی جی وایستاده بود داشت یه چیزایی بهش میگفت. نایلونو بهش دادمو رفتم سر جام نشستم. ارسان با تعجب بهم نگاه کردو گفت

ارسان-چی دادی بهش؟

-الان خودت میفهمی.

ارسان-آتیش پاره ها.. باز چه نقشه ای با هم کشیدین شما دوتا؟

خندیدمو گفتم

-هیچی به خدا.

ارسان تا خواست جوابمو بده صدای آهنگ بابا کرم اومد. ارسان با تعجب برگشتو به بهزاد که یه سیبل مصنوعی بزرگ گذاشته بودوکلا و لنگی دستش بود نگاه کرد.وای خدا یعنی مرده بودیم از دست اداهای این بهزاد.. کل مجلس از خنده غش کرده بودنو یاسی همچنان با دهن باز بهزاد نگاه میکرد. وقتی رقصش تموم شد همه براش دست زدن و بهزادم سیبل و کلاه و برداشت و رفتم سمت یاسی.منم از جام بلند شدم تا برم کلاه و ازش بگیرم.

یاسمین-خیلی بیشوری بهزاد.. این چه کاری بود خب؟

بهزاد خندیدو در حالی که موهاشو مرتب میکرد گفت

بهزاد-مگه چی کار کردم که  اینجوری جوش آوردی خب؟

یاسمین-بگو چی کارنکردی... ابروی منو جلوی همه دوستام بردی؟

بهزاد-با رقصیدن من آبروی تو رفت؟

یاسمین-اگه مثل ادم میرقصیدی نه ولی با این رقصت بله آبرومو بردی.

بهزاد-مگه رقصم چش بود؟ کیف میکردی..از فردا کلی کادو و شماره برام میفرستن و ازم امضا میخوان...حالا اگه من دادم اسممو میزارم جعفر.

یاسی قرمز شدو با اخم بهزاد نگاه کرد چون به شدت از اسم جعفر بدش میومد. رفتم سمتشو گفتم

-عزیزم تو آروم باش..من قول میدم این اسمشو عوض نکنه.

یاسی برگشت سمتمو با اخم بهم نگاه کردو گفت

یاسمین-تو یکی دیگه ساکت که همدست اصلیش تویی.

خندمو قورت دادمو گفتم

-کی؟من؟نه بابا من فقط یه کلاه لنگی و سیبیل براش آوردم.

یاسی تا خواست حرف بزنه سریع گفت

-آها.. آهنگشم از من بود.

یاسی با حرص نگام کرد که رفتم سمت بهزادو در حالی کلاه و ازش میگرفتم آروم گفتم

-خاک تو سرت یه زن گرفتی از خودت وحشی تر.

بعدشم برگشتمو یه لبخند ژکوند به یاسی زدمو رفتم سمت ارسان. دیگه تا آخر مهمونی هیچ اتفاقی نیافتادو مهردادم اصلا دیگه ندیدمش...انگار رفته بود. آخر شبم بعد از این که بهزادشونو تا دم خونشون همراهی کردیم حدودای ساعت 4 بود که برگشتیم خونه. منم از بس خسته بودم فقط سریع لباسامو عوض کردمو با همون موها خوابیدم.

 

قسمت چهارم

 

صبح با نوازش های دستی روی گونم چشمامو باز کردم که چشمای خندون ارسان و دیدم. اخمی کردم و غلت زدمو پشتمو بهش کردمو با غرغر گفتم

 

-نکن خوابم میاد.

 

چشمام داشت گرم میشد که احساس کردم دوباره موهاو ناز میکنه. دستشو پس زدمو گفتم

 

-ارسان خوابم میاد..نکن.

 

خواستم دوباره پشتمو بهش کنم که بازوهامو گرفتو به سمت خودش کشیدو سرمو گذاشت رو سینش. با حس گرمای آغوشش لبخند ناخواسته ای زدمو خودمو بیشتر بهش فشردمو خواستم بخوابم که صداشو کنار گوشم شنیدم.

 

ارسان-خانومم...نمیخوای بیدار شی؟

 

-اممم..نه.. خوابم میاد هنوز.

 

ارسان-میدونم عزیزم...پاشو نهار بخور بعد بخواب..میترسم ضعف کنی ها.

 

سرمو از روی سینش برداشتمو با تعجب بهش نگاه کردمو گفتم

 

-ناهار؟

 

ارسان-نه پس صبحانه..ساعت 2 ها.

 

-جدی میگی؟ اینقدر خسته بودم اصلا متوجه نشدم.

 

ارسان لبخندی زدو من از جام بلند شدمو رفتم جلوی آیینه تا   گیره ی موهامو باز کنم چون دیشب از بس خسته بودم بازشون نکردم. بلاخره بعد از نیم ساعت همه ی گیره ها رو باز کردمو حولمو برداشتم تا برم دوش بگیرم.ارسانم رفت پایین. یه دوش ده دقیقه ای سریع گرفتمو اومدم لباسمو پوشیدمو موهامو همونطور خیس با یه گیره بستمو رفتم پایین.

 

وارد آشپزخونه که شدم دیدم ارسان داره سالاد درست میکنه.. عاشق همین اخلاقاش بودم...توی محیط بیرون هر چقدر مغرور و جدی بود در عوض توی خونه مهربون بود و از هیچ کاری دریغ نمیکرد. لبخندی زدمو از پشت دستمو گذاشتم رو شونه ها پهنشو گفتم

 

-شما چرا آقای من؟ پاشو بزار من درست کنم.

 

چون پشتش به من بود برگشتو بهم نگاه کردو لبخندی زدو گفت

 

ارسان-نه تو خسته ای..بشین من خودم درست میکنم.

 

با این حرفش از خدا خواسته سری تکون دادمو دیگه هیچ نگفتم. برگشتم سمت مامان که دیدم داره با لبخند بهمون نگاه میکنه.

 

-احوال مامان ؟

 

مامان لبخندی زدو گفت

 

مامان-آدم مگه میتونه خوشبختی بچه هاشو ببینه و بد باشه؟

 

خندیدمو جلو رفتم گونشو محکم بوسیدمو گفتم

 

-قربونت برم الهی.

 

مامان-خدا نکنه عزیزم.. یادم باشه حتما براتون یه اسفند دود کنم.

 

-اووو حالا اینقدرام تعریفی نیستیم که چشممون بزنن ها.

 

ارسان-تو شاید.. ول من به این خوشتیپی مگه چشم نخورم.

 

برگشتم طرفشو اداشو در آوردم که خندیدو رو به مامان گفت

 

ارسان-مامان شما بگین؟ دروغ میگم؟

 

مامان خندیدو گفت

 

مامان-ماشا.. هردوتون مثل ماه میمونید.

 

-بله من ماه شب چهارده این پونزده.

 

ارسان-بله دیگه بایدم چهارده باشی..

 

بعدشم طوری که مامان نفهمه به موهام اشاره کرده. مامان خندیدو رفت سمت گاز. منم لبخند بدجنسی زدمو گیره ی موهامو باز کردم. سرمو به یک طرف کج کردم که آبشار موهای بلندم ریخت روی شونم. دستمو بردم زیرشونو الکی تکونش میدادم که مثلا خشک بشه و خودمم با چشم اطرافو نگاه میکردم ولی زیر چشمی ارسان و میپاییدم که چشماش روی موهام و صورتم خشک شده بود..یه جورایی انگار داشت با حسرت نگاه میکرد..الهی قربونش بشم..

 

دیگه دلم نیومد بیشتر از این اذیتش کنم برای همین موهامو دوباره با گیره بستمو یه خیار از توی ظرف برداشتمو در حالی که گاز میزدم از آشپزخونه رفتم بیرون. بابا توی سالن نشسته بودو داشت اخبار نگاه میکرد...اووف این مردا رو جون به جونشون کنن از این اخبار سیر نمیشن.. سری تکون دادم و رفتم کنارش نشستم که بابا برگشت سمتمو بهم لبخند زد.

 

-احوال بابا جون گل خودم چطوره؟ نفس راحت میکشی بهزاد نیس نه؟

 

بابا خندیدو گفت

 

بابا-نه بابا... تو الیاس که رفتین حداقل اون بود توی خونه حالا که اونم رفته خونه سوت و کور شده ولی به این دلم خوشه که همتون خوشبختیدو سرو سامون گرفتین.

 

-الهی قربونتون برم..غصه نخوریدا..قول میدم زود به زود بیام مشهد..تازه بهزادو الیاسم که اینجان.

 

بابا-خبر نداری هنوز؟

 

با تعجب به بابا نگاه کردمو گفتم

 

-از چی؟

 

بابا-بهزادم قراره بیاد تهران زندگی کنه.

 

جیغی از خوشحالی کشیدمو از جام بلند شدمو گفتم

 

-وااااااااااااااای... جدی؟

 

بابا خندیدو گفتم

 

بابا-آره.. هم به خاطر کار خودش هم درس یاسمین.

 

-چه خوب.. مام از تنهایی در میاییم.

 

بابا-طفلی ارسان و یاسمین.. شما دو تا یکی بشین چی میکشن از دست شما.

 

نشستم کنار بابا گفتم

 

-بابا؟ شما هم؟ مگه ما چی کار میکنیم؟

 

بابا-هیچی فقط اگه با هم دست به یکی کنین یه شهرو خراب میکنین. جرو بحثاتون که آدم باید سرش از فولاد باشه که بشینه به حرفای شما گوش بود... یه عمر توی همین خونه بودید..دیگه من که میشناسمتون.

 

-ا نخیرم...بهزاد شاید اینجوری باشه ولی من عمرا.

 

بابا لبخندی زدو گفت

 

بابا-خوشبختی بابا؟

 

از سوالش ناگهانیش جا خوردم.. تا اسم خوشبختی رو چی بزاریم؟ اگه همون یه کمبود زندگیمم رفع بشه آره خوشبخترین زن رو زمینم ولی الانم کنار ارسان همه چی دارم.. فقط..

 

-آره..

 

بابا دستی به موهام کشیدو گفت

 

بابا-هوای شوهرتو داشته باش..هیچ وقت نزار احساس کمبود چیزی رو داشته باشه.

 

با این حرف بابا یه چیزی توی وجودم فرو ریخت...یعنی ارسان با من کمبود داشت؟ آره..ارسان هیچ وقت با من کامل نمیشد.. همیشه توی یه زندگیش یه چیز کم میمونه.. ولی چی کار میتونم بکنم؟ خدایا یه راهی پیش روم بزار.

 

-نمیزارم بابا.. نمیزارم.

 

بابا سری تکون دادو مامان برای ناهار صدامون زد. بابا از جاش بلند شدو رفت سمت آشپزخونه..باید یه کاری میکردم.. ولی چیکار؟

 

خسته از فکرای تکراری ذهنم از جام بلند شدمو رفتم سمت آشپزخونه. بعد از ناهار مامان بابا رفتن بخوابن ولی من اصلا خوابم نمیومد. روی تخت کنار ارسان که دراز کشیده بود و ساق دستشو قائم گذاشته بود روی چشماش نشستمو با غرغر گفتم

 

-ارسان من خوابم نمیاد.

 

ارسان- ولی من خوابم میاد به شدت.

 

-ا یعنی چی؟ پاشو بریم بیرون.

 

ارسان دستشو برداشتو گفت

 

ارسان-کجا بریم خب؟

 

-نمیدونم.. بریم بیرون دیگه.. تازه به بهزادو الیاسم زنگ میزنیم بیان.

 

ارسان-چشم فقط بزار من یه کوچولو بخوابم بعد میریم.

 

-نعععععع.. الان بریم؟

 

قیافشو مظلوم کردو گفت

 

ارسان-یعنی یه ذرم نمیشه؟

 

ابروهامو انداختم بالا که ارسان چند لحظه همونطور نگام کردو وقتی دید فایده ای نداره دستشو دراز کردو بازومو کشید که باعث شد بیفتم رو تخت. سریع دستشو دورم حلقه کردو سرشو فرو کرد تو موهام. سعی کردم از بغلش بیام بیرون ولی بدتر منو به خودش فشار داد.

 

-ارسان... ولم کن...پاشو بریم.

 

سرشو از توی موهام در آوردو با چشمای خمار شده نگام کردو گفت

 

ارسان-میدونستی تازگیا خیلی بدجنس شدی؟

 

خندمو قورت دادمو گفتم

 

-نه.

 

ارسان سرشو فرو کرد تو گردنمو در حالی که گردنمو میبوسید گفت

 

ارسان-خیلی بدجنسی.. نمیگی موهاتو جلوی من اونجوری میکنی دلم ضعف میره برات..نمیگی دلم میسوزه که نمیتونم..

 

حرفشو قطع کردمو گفتم

 

-ارسان پاشو بریم.

 

دوباره سرشو اورد بالا زل زد تو چشامو گفت

 

-ولی من تا خستگیم در نره  هیچ جا نمیام.

 

بعد ازاون سرشو آورد جلو لباشو گذاشت روی لبام. من مثل همیشه اختیارمو از دست دادمو باهاش همراهی کردم..همیشه جلوی ارسان کم میاوردمو.. هیچ وقت نمیتونستم به بوسه هاش جواب ندمو بی تفاوت باشم..هیچ وقت..چون ارسان برای من  با همه فرق داشت..

 

پامو به زمین کوبیدمو گفتم

 

-ارسان زود باش دیگه.

 

ارسان کتشو پوشیدو جلوی آیینه وایستادو در حالی که موهاشو شونه میزد گفت

 

ارسان-اینقدر حرص نخور.

 

با حرص نگاش کردمو گفتم

 

-از دست تو مگه میتونم حرص نخورم.

 

شونه رو گذاشت روی میز توالتو اومد به سمتمو دستمو گرفتو گفت

 

ارسان-یعنی من اینقد بدم؟

 

-نخیر بد نیستی ولی مثل این دخترای تازه عروس آماده شدنت اینقد طول میکشه ادم حوصلش سر میره... خوبه یه آرایشی چیزی نداشتی وگرنه اون موقع باید چی کار میکردم از دستت.

 

ارسان خندیدو در حالی که درو اتاق و باز میکرد گفت

 

ارسان-بیا بریم که خیلی جوش آوردی.

 

-میخواسته جوش نیارم؟ ظهر که اونجوری پیچوندی و نیاوردیم بیرون اینم از الان که ساعت 8 داریم میریم بیرون.

 

ارسان روی سومین پله ایستادو برگشت سمتمو با نگرانی گفت

 

ارسان-دوست نداشتی؟ نمیخواستی با من...

 

خندیدمو سریع گونشو بوسیدمو گفتم

 

-نه دیوونه..این چه حرفیه..من منظورم اینه که بدقولی کردی عزیز دلم.

 

ارسان نفس راحتی کشیدو گفت

 

ارسان-آها از اون لحاظ..خب الان جبران میکنم...بدو بریم که زیر پای بهزادشون دیگه جنگل سبز شده.

 

بعد از اونم دستشو انداخت زیر پامو با یه حرکت کشیدم توی بغلش. خندیدمو گردنشو سفت چسپیدمو گفتم

 

-ارسان الان یکی میبینه زشته.. بزارم زمین.

 

ارسان-چه عجب نگفتی میندازی منو.

 

-ارسااان.

 

ارسان-جانم خانومم...هیس الان رسیدیم دیگه.

 

با این حرفش دیگه هیچی نگفتم و فقط با لبخند نگاش کردم. روی آخرین پله که رسیدیم منو گذاشت روی زمین. برگشتم سمتشو لبخندی زدمو خواستم چیزی بگم که صدای بهزادو از پشت سرم شنیدم.

 

بهزاد-هییییییییییی..این چه حرکتی بود؟

 

با کلافگی برگشتم سمت بهزادو  گفتم

 

-تا حالا کسی بهت گفته خروس بی محلی؟

 

بعدشم به یاسی که کنارش وایستاده بودو داشت با خنده مارو نگاه میکرد برگشتمو گفتم

 

-جمع کن این شوهرتو.

 

یاسی بازوی بهزادو گرفتو گفت

 

یاسمین-مگه چی گفت شوهرم..خب راست میگه دیگه..این چه حرکت 18+ بود شما انجام دادین؟

 

-عق... خوبه هنوز 24 ساعتم از عروسیتون نگذشته اینجوری میگی.

 

بهزاد-مرسی عیال... هر چقدر گذشته باشه..بلاخره که شوهرشم.

 

-نه بابا..کاش زودتر شما ازدواج میکردین که اینجوری شوهرو عیال راه انداختین.

 

یاسمین-چیه حسودیت میشه؟

 

-من؟ فعلا که شما دارین چشماتون از حدقه در میاد به خاطر این که شوهرم فقط منو بغل کرده.

 

ارسان-راست میگه..واقعا که.

 

بعدشم دست منو دور بازوش قفل کردو با هم به سمت در رفتیم. اخ یعنی من مردم از خنده از دیدن قیافه های بهزادو یاسی که جفتشون داشتن با دهن باز مارو نگاه میکردن...آخی طفلکیا..هنوز دیشب اولین شبی بوده که با هم بودن..

 

الیاس و پردیس توی ماشین نشسته بودن. در عقب ماشین شونو باز کردمو در حالی که میشستم گفتم

 

-سلام بر بردار و زن بردار عزیز.

 

هردوشون به سمتم برگشتنو با لبخند جوابمو دادن. ارسانم بعد از من سوار ماشین شدو باهاشو احوال پرسی کرد. بلاخره بعد از ده دقیقه بهزادو یاسیم اومدنو راه افتادیم.

 

الیاس- یسنا برنامتون چیه؟ کجا میخواییم بریم؟

 

-من نمیدونم.

 

الیاس-خب یه جا مشخص کنیم بریم اینجوری که فقط تو خیابونا چرخ میخوریم.

 

بعد از اون راهنما زدو یه گوشه نگه داشت و بهزادم پشت سر ما نگه داشت. الیاس درشو باز کردو خواست پیاده شه که گفتم

 

-نه تو نرو.. بزار من میرم با بهی هماهنگ میکنم.

 

الیاس برگشت سمتمو با تعجب گفت

 

الیاس-بهی؟

 

-آره دیگه..آق دایی بهی.

 

خنیدو گفت

 

الیاس-خیلی خب برو.. ولی بهش اینجوری نگیا که باز یه ساعت باید وایستیم به جرو بحثای شما گوش بدیم.

 

-چشم.

 

درو باز کردمو خواستم پیاده شم که ارسان دستمو گرفتو گفت

 

ارسان-مواظب خیابون باش.

 

لبخندی بهش زدمو از ماشین پیاده شدم. بیشور بهزاد با این که دید از ماشین پیاده شدم ولی اصلا از جاش تکون نخوردو منتظر نگام کرد. خب بیا پایین از اون لامصب دیگه. چند لحظه وایستادم بلکه پیاده بشه ولی انگار نه انگار برای همین آروم پامو روی زمین کوبیدمو رفتم سمتش. نزدیک ماشین که شدم. بهزاد دنده عقب گرفت.چپکی نگاش کردمو رفتم جلوتر که دوباره دنده عقب گرفتو با یه لبخند بدجنس نگام کرد. یاسیم که کنارش غش کرده بود از خنده. مرض..رو کره ی زمین بخندی الهی..

 

دستامو توی جیب مانتوی نخیم فرو کردمو رفتم سمتش که بازم دنده عقب گرفت... که این طوریه آقا بهزاد.. باشه.

 

برگشتمو رفتم سمت ماشین الیاس. با این حرکتم بهزاد پشت سرم آروم میومدو هی بوق میزدو چراغ میداد ولی اصلا توجه نمیکردم. دیگه به ماشین الیاس رسیده بودم. در ماشینو باز کردمو نشستمو گفتم

 

-داداش برو کوهستان پارک.

 

الیاس-تو که باهاش صحبت نکردی.

 

-آره... مسخره بازی درآورد حالام هرجا ما رفتیم دنبالمون میادو حق نظر نداره..برو.

 

الیاس با خنده سری تکون دادو گفت

 

الیاس-امان از دست شما دوتا.

 

بعدشم ماشینو روشن کردو راه افتاد. توی راه بهزاد ده بار به گوشیه ههمون زنگ زد ولی نمیزاشتم هیچکس جوابشو بده..باید ادب میشد تا یه بار دیگه با من کل نمیداخت. الیاس ماشینو توی پارکینگ پارک که بهزادم ماشینشو کنار ما پارک کرد. همه از ماشین پیاده شدیمو بهزاد اومد سمت ارسان و گفت

 

بهزاد-یعنی واقعا جمع کن زنتو..نمیدونم چی به روزتون آورده که همتون به حرفش گوش دادین.

 

 ارسان-چون گله و مثل تو خل نیست.

 

پوزخندی زمو زبونمو برای بهزاد درآوردمو با الیاسشون رفتیم سمت در ورودی.

 

وارد کوهستان پارک شدیم اول از همه رفتیم بستنی خوردیم و بعد از اون رفتیم سراغ بازیا و اول از همه رفتم سراغ بازی محبوب خودم.. یه نگاه به بهزاد که داشت با یاسی حرف میزد کردمو رو به ارسان گفتم

 

-ارسان به بهزاد بگو بیاد.

 

ارسان-واسه چی؟

 

-بگو بیاد.

 

ارسان برگشتو بهزادو صدا کرد  و بعد از چند لحظه بهزاد اومد.

 

-بهزاد جونم؟

 

بهزاد برگشت سمت منو با چشمای گرد شده نگام کرد.

 

بهزاد-جاااااان؟

 

حالا نوبت من بود که تعجب کنم.بهزاد اینطوری جواب منو داد آیا؟ دهن باز کردمو تا خواستم حرف بزنم بهزاد گفت

 

بهزاد-نه نمیام چتر سوار شم.

 

مثل توپی که بادشو خالی کرده باشن وا رفتمو گفتم

 

-چرا؟

 

بهزاد-زیرا به دلیل این که..

 

-ا بهزاد ایت نکن بیا دیگه.

 

بهزاد-خوبه حالا من اذیت میکنم؟

 

-خب حالا من اذیتت کردم..بیا دیگه.

 

بهزاد-نچچچ.

 

-بهزادی؟

 

بهزاد-نععع.

 

-بهزاد جونم.

 

بهزاد- عمرااا.

 

-درک.. با یکی دیگه میرم.

 

بعدشم برگشتمو دست یاسی گرفتمو بردمش سمت دکه بلیط فروشی.

 

یاسمین-میشه الان دقیقا مشخص کنی منو کجا میبری؟

 

-آره.. میخواییم چتر سوار شیم.

 

یاسی نگاهی به ارتفاعش انداختو گفت

 

یاسمین-چتر؟

 

-نه پس بادبادک..نمیای؟

 

یاسمین-اممم.. تا حالا اینو امتحان نکردم.. بدم نمیاد.

 

-ایول پس بزن بریم.

 

چون صفش خیلی شلوغ بود زیاد معطل شدیم. روی صندلی دونفره ی مخصوص نشستیمو کمربندامونو بستیم که صدای بهزادو شنیدم.

 

بهزاد-مواظب شلوارتون باشین چون شلوار اضافی نیاوردیما.

 

برگشتم که دیدم بهزادو ارسان روی صندلی سمت چپمون نشستن. زبونمو براش در آوردمو گفتم

 

-خوشمزه جون تو مواظب خودتو بیشتر از همه شوهر من باش که کاریش بشه میکشمت.

 

بهزاد-خاک بر سر شوهر ندیده.

 

اداشو در آوردمو که همون لحظه چترا شروع به حرکت کردنو از زمین فاصله گرفتیم . توی  ارتفاع 20 متری چترا وایستاد.(بچه ها من ارتفاع دقیق میله های چترو نمیدونم ولی باید همین حدودا باشه...اگه اشتباه ببخشید) کل مشهد زیر پامون بود. با ذوق خندیدمو برگشتم سمت یاسی که دیدم مثل گچ سفید شده.

 

-یاسی خوبی؟

 

یاسمین-خیر نبینی...اینجا کجاس منو آوردی؟

 

-یه جای خوب..نگا کن چه خوشگله.

 

یاسمین-خوشگلیش تو سرش بخوره... دارم سکته میکنم توی این ارتفاع.

 

خنیدمو هیچی نگفتمو زل زدم به منظره ی قشنگ روبرم. بلاخره بعد از 5 دقیقا یهو چتر ازاد شدو با سرعت به سمت پایین اومدیم. نمیدونستم از ذوق بخندم یا از صلواتایی که یاسی هی میفرستاد تا بلایی سرمون نیاد..

 

از چتر پیاده شدیمو همه با هم رفیتم  وسایل دیگه ولی پردیس هیچکدومشو سوارنمیشد آخه میترسید واسه بچش اتفاقی بیافته.. بلاخره بعد از کلی بازی حدودای ساعت 12 بود از کوهستان پارک اومدیم بیرونو  رفتیم شام خوردیمو  الیاس مارو خونه ی بابا پیاده کردو خوش رفت خونشون. سریع در خونه رو باز کردمو آروم از پله ها رفتم بالا که مامان بابا بیدار نشن. در اتاقمو باز کردمو رفتم داخل و ارسانم بعد از من وارد اتاق شد. سریع لباسامو در آوردمو مسواک زدمو پردیم روتخت. ارسانم بعد از چند لحظه کنارم دراز کشیدو بغلم کردو کنار گوشم اروم گفت

 

ارسان-خوش گذشت بهت عزیزم؟

 

-اره خیلی.. مرسی.

 

ارسان-تشکر لازم نیست گلم...من واسه شادی تو هر کاری میکنم.

 

سرمو بیشتر توی سینش فرو کردم.

 

-خیلی دوست دارم.

 

ارسان-من عاشقتم.

 

بعدشم روی چشمامو بوسید و من یه بار دیگه با گرمای آغوش ارسان خوابیدم.

 

 

 


مطالب مشابه :


عشق و سنگ 2-2

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

رمان طنز سرگرمی - رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2 - رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی




عشق و سنگ 2-20

رمان عشق و سنگ. در ضمن تازه دارم جلد اول رمان و توی نودوهشتیا میزارم




عشق و سنگ 2-2

بـــاغ رمــــــان - عشق و سنگ 2-2 رمان اشک عشق(جلد دوم)Hooriyeh. رمان وسوسه Nila.




عشق و سنگ 2

بـــاغ رمــــــان - عشق و سنگ 2 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و رمان اشک عشق(جلد دوم)




عشق و سنگ 2-6

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




عشق و سنگ 2-21

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




عشق و سنگ 2-36

رمان عشق و سنگ. رمان عطر نفس های بهارAtieh & Mininini & Nasim. رمان عشق و سنگ2. رمان اشك عشق جلد 2.




برچسب :