رمان به كدامين گناه...؟قسمت سيزدهم

فصل سيزدهم

نميدونم كجا بودم...هيچ دركي از موقعيتم نداشتم.

ديدم طبيعي نبود... همه چيزو تار ميديدم .... صداهارو هم خوب نميشنيدم.

اما بعد از چند لحظه كم كم واضح شد.

صداي يه مرد بود:بيا ساميار داره چشاشو باز ميكنه.

 چشامو باز كردم. يه مرد كنارم ،گوشه ي تخت نشسته بود و اون يكي روبه پنجره ايستاده بود.

يهو ترس برم داشت... اينا كي بودن؟اينجا كجا بود بود؟موقعيت بدي بود.

سعي كردم از جام بلند شم اما اوني كه كنارم نشسته بود جلومو گرفت و به لحن مهربوني گفت:حالت خوب نيست بهتره بلند نشي.

راست ميگفت سرم و دست چپم به طرز وحشتناكي درد ميكرد.تازه متوجه ي دستم شدم كه گچ گرفته شده بود.

 با بغضي كه هم از درد بود و هم از ترس گفتم:من چم شده ؟اينجا چيكار ميكنم؟شما كي هستين؟

لبخند مهربوني زد و گفت:يادت نيست؟ديشب باهات تصادف كرديم و اورديمت اينجا .

نگاهي به دورو برم انداختم... كل اتاق سفيد بود .سمت راستم يه كمد ديواري سفيد ، تختي كه روش بودم سفيد ،پرده ها سفيد و جالب بود...  حتي اون پسري هم كه كنار پنجره ايستاده بود هم لباسش سفيد بود.

احتمالا اين خونه مال اون بود ... بهش نگاه كردم... چقدر قيافه ش اشنا بود... انگار يه جايي ديده بودمش.

متوجه ي نگاهم شد .سرمو برگردوندم و به دست گچ گرفته شدم خيره شدم.

يه دفعه يه سوال تو ذهنم جرقه زد:«چرا منو به جاي اينكه ببرن بيمارستان اوردن خونه خودشون؟

با خودم گفتم حتما همون ديشب منو بردن بيمارستان چون در غير اين صورت چطوري دستمو گچ گرفتن؟بعدشم چون ادرسي ازم نداشتن مجبور شدن بيارنم خونشون.

با صداي زنگ ايفون از فكر بيرون اومدم.

اوني كه كنار پنجره بود گفت:سياوش پاشو ببين كيه.

سياوش بدون هيچ حرفي  بيرون رفت تا دروباز كنه . بعد از چند دقيقه صداي سياوش بود كه داشت با چند نفر سلام و احوال پرسي ميكرد.

سياوش از همونجا داد زد:ساميار بيا مهمون داري.

ساميار از اتاق بيرون رفت .

بايد از اين دوتا مرد جوون ممنون ميبودم كه منو با همون حال توي خيابون رها نكرده بودن و بهم كمك كرده بودن.

خدارو هم خيلي شكر ميكردم كه زنده مونده بودم.اون لحظه اونقدر بهم فشار عصبي وارد شده بود كه به گناه ِ خودكشي فكر نكنم.

فقط ميخواستم راحت شم از اون همه عذاب.

بدنم خيلي كوفته بود با بدبختي از جام بلند شدم... كيفم و چادرم كنار م روي تخت بود.

با اون دست گچ گرفته سعي كردم چادرمو سرم كنم كه متوجه شدم بله اين چادرمم به فنار رفته.چند جاش پاره شده بود فكر كنم ديگه به درد استفاده نميخورد.

شال مشكليم رو روي سرم مرتب كردم و از اتاق خارج شدم.

بخاطر سرگيجه اي كه داشتم از ديوار براي راه رفتن كمك ميگرفتم.

خونه ش خيلي بزرگ خيلي لوكس بود.

دكور هال و پذيرايي هم مثل اتاقش كاملا سفيد بود.حتي پيانويي كه كنار پنجره ي بزرگ هالش بود هم سفيد بود.

حدسم درمورد اين كه اينجا خونه ي سامياره كاملا درست بود.چون درو ديوار خونه پر بود از عكساي خودش.اين بشر چقدر خودوشيفته بود.

ولي انصافا خيلي خش تيپ و خوش قيافه بود.درست عين بازيگرا.

چشاي سبز داشت.يه سبز خاص يه حالت عجيبي بود.حداقل براي من عجيب بود.

هميشه از رنگ سبز و ابي كم رنگ بدم ميومد چون وقتي به چشاي همچين ادمايي نگاه ميكردم اين احساسو داشتم كه انگار دارم نگاهشون غرق ميشم از اين غرق شدن هميشه وحشت داشتم  و معمولا اينجور رنگا خيلي زود دلمو ميزدن اما اين احساسم در مورد چشاي ساميار درست نبود.رنگش عجيب به دلم نشست.

ابروهاش مشكي بود و حالت خاصي نداشت انگار فقط يه خط راست بود .زياد هم پر نبود.

بينيش نه زياد كشيده بود نه زياد پهن.خوش فرم بود.رنگ پوستش گندمي .لباشم خيلي قلوه اي نبود ميشه گفت معمولي بود .(نميدونم درست تشخيص دادم يا نه كلا نميتونم اينجور چيزا رو توصيف كنم حتي گاهي نميتونم رنگ چشم كسي رو بفهمم)

در كل اجزاي صورتش خيلي بهم ميومد. قد بلند و چارشونه (چهار شونه؟كدومش درسته؟)به تشخصي من قدش حدودا به 188 ميرسيد.

اگه بخوام توي يك كلمه بگم ، جذاب.

به معناي واقعي كلمه جذاب بود.

چشمم افتاد به دوتا مرد كه روي مبل نشسته بودن و به من نگاه ميكردن.

خيلي اروم سلام دادم و اوناهم جوابمو دادن.

روبه ساميار و سياوش گفتم:خيلي ممنون كه بهم كمك كردين اگه اجازه بدين من ديگه برم.

تا سياوش اومد حرفي بزنه يكي از اون اقايون گفت:ساميار جان اين خانوم زيبا رو معرفي نميكني؟

ساميار خيلي مختصر ماجراي تصادف ديشب رو توضيح داد.

همون مرد چند ثانيه تفكر بهم نگاه كرد و سرشو تكون داد .خواستم خداحافظي كنم و برم كه سياوش گفت:اگه ميشه بشينيد من الان كارم تموم ميشه خودم ميرسونمتون.

-      نه ممنون مزاحم شما نميشم.خودم ميرم.

-      پس لطفا صبر كنين بايد يه چيزي بهتون بگم.

با فاصله كنارشون نشستم . سياوش رفت سمت اشپزخونه .چون اشپزخونه اپن بود كاملا ديده ميشد .حتي اونجا هم سفيد بود.

بي توجه به من مشغول كارشون شدن..

نميدونم درمورد چي حرف ميزدن اما هرچي كه بود اون دوتا اقا اصرار داشتن كه ساميار قبول كنه.البته چون حوصله نداشتم به بحثشون گوش بدم چيزي متوجه نشدم.

اما چيزايي كه ميشنيدم حرفاي ساميار بود كه ميگفت :من ميخوام استراحت كنم خودتونم ميدونين چقدر تو اين يه سال گذشته فشار روم بوده فعلا نميخوام خودمو مشغول هيچكاري كنم.

سياوش با يه سيني شربت اومد.نيم ساعتي گذشت اينا هي داشتن بحث ميكردن سياوش سعي داشت ساميارو راضي كنه .

اخرشم به اونا گفت:اقا با من بيا ساميار بيا امضا كن قال قضيه رو بكن.همين يكيه ديگه تازه داره ميگه طولاني مدته بهت فشار نمياد.

ساميار بالاخره برگه رو امضا كرد .شربتشون رو خوردن و بلند شدن كه برن

جلوي در كه بودن همون اقايي كه از ساميار در مورد من پرسيد دست سياوش گرفت و كشيد يه گوشه بهش چيزي گفت.اونم فقط سرشو تكون داد. همزمان يا رفتن اونا منم از جام بلند شدم و به سمت در رفتم.

از ساميار تشكر كردم و همراه سياوش رفتم.

خونه ش اپارتماني  نبود .حياط بزرگي داشت ولي خيلي بي رنگ و روح بود.

دريغ از يه شاخه گل.اين حياط جون ميداد براي يه باغبون خوب.

 

 

سوار ماشين سياوش شدم .وقتي ادرس خونه رو دادم گفت:اووو چقدر دور فكر كنم يك ساعت 45 دقيقه اي تو راه باشيم.تازه اگه ترافيك نباشه.

چند دقيقه سكوت كرد و گفت:راستي من ديشب كه بي هوش بودين بي اجازه كيفتون رو گشتم البته معذرت ميخوام ولي ميخواستم ادرسي ،شماره ي تلفني پيدا كنم از خونوادتون اما تنها چيزي كه فهميدم اسم و فاميلتون و چيزاي جزئيه ديگه بود.موبايلي هم همراهتون نبود.«موبايلمو از وقتي اومده بودم خاموش كرده بودم.وقتم نداشتم برم سيم كارت جديد بخرم بخاطر همين با خودم بيرون نميبردم.البته نيازم نداشتم من كه اينجا كسي رو نميشناختم كه بخوام شمارشو داشته باشم »

-      بله اشكالي نداره خونوادم اينجا نيستن .

سري تكون داد و چيزي نگفت .... نگاهي بهش انداختم.اونم چيزي از ساميار كم نداشت .شايد خوشگل ترم بود ولي ساميار يه جذابيت خاصي داشت.چهره ش بيشتر به دل مينشست.

وقتي رسيديم تا لحظه اي كه وارد خونه شدم نرفت.

قبل از اينكه بره ميخواستم هزينه هايي رو كه برام كرده رو بهش بدم اما فكر كردم با اون  ماشين و خونه اي كه اونا داشتن نيازي به پول من نداشتن.

دوشي گرفتم و لباسامو هم همونجا شستم .چون ماشين لباسشويي نخريده بودم مجبور بودم لباسامو خودم بشورم.

چايي دم كردك . كمي به وضع خونه رسيدم هر چند همه چيز تميز بود اما واسه اينكه حوصلم سر نره خودمو اينطوري سرگرم كردم.

توي اين مدت اينقدر گرگ ديده بودم  بهم ثابت شده بود بيشتر ادما عوضين و فقط به خودشون  فكر ميكنن اما با ديدن ساميار و سياوش احساسم نظرم عوض شد و به اين نتيجه رسيدم كه هنوزم ادمايي هستن كه انسانيت سرشون ميشه.من يه شب تا صبح رو تو خونه ي اونا بودم .اگه ميخواستن ميتونستن خيلي راحت هر بلايي سرم بيارن.اما علاوه بر اين كه اذيتم نكردن بهم كمكم كردن....

ادامه دارد...

نويسنده:فاطمه ادينه

 


مطالب مشابه :


رمان به کدامین گناه؟ فصل پنجم

رمان به کدامین گناه؟ به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان بازی آنلاین.




به کدامین گناه...؟قسمت سوم(کامل)

به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر روز رمان های بازی آنلاین. به کدامین گناه




انتقاد به رمان به کدامین گناه...؟

انتقاد به رمان به کدامین گناه به جمع رمان خوان های ایران بپیوندید و هر بازی آنلاین.




رمان کدامین گناه

رمان کدامین گناه به وبلاگ خودم دانلود رمان موبایل پاتوق رمان شهر رمان خواندن انلاین




رمان به كدامين گناه...؟قسمت سيزدهم

رمان به كدامين گناه رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین. العاب




به كدامين گناه...؟قسمت يازدهم

رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین. رمان به كدامين گناه؟fateme adine.




رمان به كدامين گناه؟قسمت دوم

رمان به كدامين گناه؟قسمت دوم رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین.




اطلاعيه به كدامين گناه...؟

اطلاعيه به كدامين گناه ؟ رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین.




به كدامين گناه؟فصل چهارم

رمان کدامین نگاه saghar.sh. بازی آنلاین. رمان به كدامين گناه؟fateme adine.




برچسب :