رمان دیوانه ی عاشق2


دوباره به در بسته خونشون نگاه کرد...نمیدونست کار درستی کرده که بدون اجازه اهورا میخواد بره مسافرت یا نه...هنوزم نمیفهمید چرا مادرش نذاشت زنگ بزنه اهورا...نگاشو از در بسته خونه گرفت و سوار ماشین سیاوش شد...با صدای سایه به خودش اومد...

سایه:کجایی دختر خاله؟

روشنا:همینجام...

سایه:قول میدم بهت خوش بگذره اجی...اهواز شهر قشنگی...من رفتم که به سیاوش گفتم تورو هم ببره دیگه...

روشنا فقط سرشو تکون...تو اون وضعیت به تنها چیزی که فکر نمیکرد این بود که کجا میخوان برنو اون شهر چجوری...فقط نگران اهورا بود...دلشوره داشت هی به خودش میگفت اهورا ناراحت میشه بفهمه بدون اجازه اون رفتم مسافرت...سیاوش وقتی دید روشنا تو فکر سعی کرد باهاش سر صحبتو باز کنه....

سیاوش:روشنا به نظرت شبو قم بمونیم؟

روشنا شونهاشو انداخت بالا و چیزی نگفت...سیاوشم که اعصابش خورد شده بود به سایه گفت براش چایی بریزه و خودش ضبطو روشن کرد...دلش نمیخواست روشنا رو تو فکر و ناراحت ببینه....صدای مازیار فلاحی ارامش خاصی به سیاوش دادو اون راحت به رانندگیش ادامه داد...

گل نازم دلم تنگه نذاشتن پیش همباشیم

باید هر دو جدا از هم شریک درد و غمباشیم

دلم تنگه واسه چشمات

 

دلم تنگه گل نازم منم مثل تودلگیرم

میدونم عاقبت یک شب از این دلتنگیمیمیرم

 

دلم تنگه گل نازم نگی از تو جدابودم

اگه پرسیدن اون کی بود نگی من بی وفابودم

دلم تنگه واسه چشمات

 

گل نازم دلم تنگه نذاشتن پیش همباشیم

باید هر دو جدا از هم شریک درد و غمباشیم

دلم تنگه واسه چشمات

 

دلم تنگه گل نازم منم مثل تودلگیرم

میدونم عاقبت یک شب از این دلتنگیمیمیرم

 

دلم تنگه گل نازم نگی از تو جدابودم

اگه پرسیدن اون کی بود نگی من بی وفابودم

دلم تنگه واسه چشمات

 

با صدای گریه ی روشنا از اینه نگاه روشنا کرد....محکم با دست کوبید تو پیشونیش اصلا حواسش نبود این اهنگو اهورا همیشه با ویلنش برای روشنا میزد...ماشینو زد کنار و از ماشین پیاده شد و سیگار دراورد و مشغول کشیدن شد...سایه که کاملا فهمیده بود چی شده از ماشین پیاده شد و رفت عقب نشستو روشنارو که داشت هق هق میکرد گرفت بغلش...

سایه:چیه قربونت برم؟چرا گریه میکنی؟

 روشنا فین فین کردو گفت:دلم برای اهورا تنگ شده...میدونی چند وقته ندیدمش...

سایه:خب عزیزم حتما یه چیزی شده که نمیتونی ببینیش دیگه...

روشنا اشکاشو پاک کردو گفت:مثلا چی؟یعنی ولم کرده رفته؟نه نه اهورا یه همچین کاری نمیکنه اون منو دوست داره...

سایه:من نگفتم بهت خیانت کرده...شاید..شاید...

سیاوش در ماشینو باز کردو گفت:بیا پایین سایه خودم باهاش حرف میزنم...

بعد از یکم دوباره راه افتادن...تقریبا دو ساعتی بود تو راه بودن برای همین سیاوش پیشه استراحتگاه ایستاد و سه تاییشون از ماشین پیاده شدن رو یه تخت نزدیک نشستن وقتی گارسون سفارشارو گرفتو رفت روشنا روبه سایه گفت:بریم دستشویی؟

سایه:بریم...

دوتاشون از تخت اومدن پایینو رفتن سمت دستشویی...دمه دستشویی روشنا هی غرغر میکرد...

روشنا:اه اه نیگاه مستراحشون چقدر کثیفه نه به نما بیرونش نه به مستراحاش...پیف پیف چه بو گندی میاد...

سایه فقط با چشای گرد شده و دهن باز نگاش میکرد خیلی وقت بود روشنا رو اینطوری ندیده بود....روشنا دستشو جلوی چشم شایه تکون دادو گفت:کجایی تو دخمل؟؟

سایه پلکی زدو گفت:هی...هیجا...همینجام...

روشنا:وا سایه حالت خوبه؟به فکر من باش که دارم میشاشم به خودم...وااااااای خدا دستشویی دارممممممم....

سایه:خب برو دستشویی دیگه...

روشنا:اااااااا چقدر فکر کردی به این نتیجه رسیدی خواهر؟؟؟خب اوشگول یه نیگاه به مستراحاش بنداز بعد بگو برو....

سایه که تازه به خودش اومده بود با چندش به اطرافش نگاه کردو روبه روشنا که با ابروهای بالا رفته نگاش میکرد گفت:خب حالا توهم یکم طاقت بیار الان میرسیم پمپ بنزینی...چیزی...

روشنا:باشه...لوازم ارایشتو بده ببینم...

سایه:هاااااااااااااان؟؟

روشنا:بی ادب هان یعنی چی؟؟؟؟میگم لوازم ارایشتو بده...رژ قرمزتو خو اوردی؟؟؟

سایه فقط سرشو تکون دادو کیف لوازم ارایششو داد دست روشنا...روشنا از بچگی عاشق رژ قرمز بود...بیشتر وقتا هروقت ارایش میکرد رژ قرمز میزد...ارایششو که کرد در رژ قرمز رو برداشتو اروم کشید رو لباش...وقتی کارش تموم شد زیپ کیفو بستو دادش دست سایه... باهم رفتن بیرون... روشنا سرش پایین بود ولی سنگینی نگاه خیلیارو روی خودش حس میکرد...برای همین سرشو اورد بالا دید یه اکیپ پسر خوشگل زوم کردن روش...روشو از اونا برگردوندو به سیاوش نگاه کرد...با دیدن قیافه ی سیاوش پشیمون شد که رژ قرمز زده...سیاوش با اخم و صورت قرمز از عصبانیت نگاش میکرد...تا نشستن رو تخت سیاوش دستمالی برداشتو داد دست روشنا و گفت:پاک کن اون رژتو دختر...

روشنا:اااااااا سیا...نمیخوام پاک کنم...

سیاوش:بگیر پاک کن ببینم...ظاهرا نمیبینی پسرا چطور دارن نگات میکنن...

خودشم اذیت بود ولی خیلی لجبازتر از این حرفا بود...

روشنا:من چیکار اونا دارم به خاطر خودم زدم...

سیاوش که اعصابش از یه طرف از دست پسرا خورد شده بود از یه طرف از دست روشنا بازوی روشنا رو گرفت تو دستشو فشار داد:گفتم پاک کن....

روشنا خیلی لجباز بود ولی سیاوش اینقدر این حرفو محکم زد که روشنا بدون هیچ حرفی رژشو پاک کرد...سیاوشم صاف نشست سر جاش...بعد از خوردن ناهار از رو تخت اومدن پایین...سیاوش رفت ایستاد جلو سایه و گفت:شماها برین بشینین تو ماشین من برم حساب کنم....

سایه سرشو تکون داد  دست روشنارو گرفتو باهم راه افتادن...وقتی داشتن از جلو پسرا رد میشدن...یکیشون گفت:جیگر رژت خیلی خوشگل بود چرا پاکش کردی نانازی؟؟؟؟

روشنا سرشو انداخت پایین...به غلط کردن افتاده بود  حوصله نداشت جوابشونو بده تا برسن به ماشین کلی بهشون تیکه انداختن...سوار ماشین شدنو منتظر موندن تا سیاوشم بیاد...پنج دقیقه بعد سیاوش سوار ماشین شدو راه افتادن....روشنا جلو نشسته بود برای همین دستشو برد تا ظبتو روشن کنه...اهنگ مورد علاقش پخش شد...روشنا هم خوشحال نشست سرجاشو مشغول تخمه خوردن شد...

سایه:به منم بده.......

روشنا تخمه ریخت تو بشقابو داد دست سایه و گفت:لطفا دیگه دوتاتون ساکت شین میخوام اهنگ گوش کنم........

سایه شونه بالا انداختو سیاوشم چیزی نگفت......

 

باید باور کنم یا نه
توی خوابم یا بیداری
محاله اما تو دستام
داری دستاتو میزاری
چقدر دور بود تو رو داشتن
تو اون روزای تنهایی
شاید رویاست ولی
کنار من همینجایی


من نگاه تورو میخوام
روی ماه تورو میخوام
آسمون دو تا چشمت
بی گناهه تو رو میخوام

بهت قول میدم از حالا
تا روزی که نفس دارم
تموم قلبمو با عشق
به دستای تو بسپارم
بهت قول میدم از حالا
چه تو شادی چه تو غمها
شریک لحظه هات باشم
از امروز تا ته دنیا


من نگاه تورو میخوام
روی ماه تورو میخوام
آسمون دو تا چشمت
بی گناهه تو رو میخوام

******

ـ آرام باز شروع نکن...نمیدونم تو چرا گیر دادی به ازدواج کردن من....

آرام:داداش من تو فقط به فکر خودتی چرا به فکر آیلار نیستی؟؟؟؟اونم مادر میخواد تو نمیتونی جای مادرو براش پر کنی....کی میخوای بفهمی همه مثل سحر نیستن.....

دادی کشیدم که پرده گوش خودم پاره شد:اسم اونو نیار....اون اگه ادم بود با وجود بچه و شوهرش با دوست من نمیریخت رو هم....

آرام دستشو گذاشت رو شونمو گفت:اون آدم نبود.....باور کن مریم دختر خیلی خوبیه....

رومو برگردوندم طرفشو گفتم:بابا من نمیخوام زن بگیرم....ای باااااابااااا....

آرام:بابا کجا بود این وسط....

ـ آرااااااااااااامممممممم.....

آرام:خب بابا شوخیدم...بیا بخورم....

در حالی که از جاش بلند میشدو میرفت سمت در گفت:اصلا زن نگیر...به درک...حیف مریم که بخواد با تو ازدواج کنه.... چقدر من باید تورو نصیحت کنم....

و همینطور که غرغر میکرد رفت....آخیششششششش....خدایا این منو کشت...اه اصلا این از کجا میدونه آیلار مامان میخواد....خب معلومه دیگه هر بچه ای مادر میخواد....قبول دارم نمیتونم جای مادرو براش پر کنم ولی سحر....اه کوفتو  سحر هنوزم نمیتونم فراموشش کنم...نمیدونم چرا اینجوری شد من هیچی براش کم نذاشته بودم چرا با سروش ریخت رو هم...با دوست من...سروش قیافش بهتر از من نبود فقط خیلی پولدارتر از من بود...وضع مالیه منم خیلی خوب بود...چرا اینطوری شد؟؟؟؟چرااااااااا؟؟؟؟؟با صدای آیلار اشکامو پاک کردم....اصلا نفهمیدم کی گریه کردم....

آیلار:بابا جونم...داری گریه میکنی؟؟؟

ـ نه بابایی...

آیلار دستشو کشید رو چشممو گفت:پس اینا چین؟؟؟

ـ هیچی عزیزم...من گریه نمیکردم فقط یکم چشام درد گرفته بود اشک ازشون اومد...

بغلش کردمو نشوندمش رو پام...

ـ آیلار.....

آیلار:جونم...

گونشو اروم گاز گرفتمو گفتم:شیرین زبونی نکن...تو که نمیخوای من بخورمت؟؟؟؟؟

آیلار:چرا میخوام....چند وقته منو نخوردی...

ـ خاک تو سرم آیلار این چه حرفیه؟؟؟؟

آیلار:خب راست میگم دیگه...تو خیلی وقته نه منو بوسیدی نه گاز گرفتی....نه...

ـ نه چی؟؟؟؟چرا بقیه حرفتو نمیگی گلم؟؟؟

آیلار با بغض گفت:نه باهام بازی میکنی...اصلا من باهات قهرم...

اوووووف همینو کم داشتم خداااااااا خب حتما سرم شلوغ بود دیگه اه...

ـ خب آیلار جونم سرم خیلی شلوغ بود کلی مراجعه کننده داشتم...ولی قول میدم از این به بعد زودتر بیام خونه و هرکاری که تو دوست داری بکنیم....باشه؟؟؟

آیلار روشو اونور کرده بود داشت به تلویزیون نگاه میکرد....یعنی حواسش به من نیست...من اصلا نمیفهمم این بچه کی اینقدر فضول شد...

ـ خب آیلار آشتی کن که الان بریم پارکو برات بستنی بخرم...

تا اسم بستنی اومد زود روشو طرفم کردو گفت:باشه آشتی ولی من بستنی برجی میخوام...

ـ باشه گلم...

آینقدر این بچه حرف زد که اصلا یادم رفت ازش سوالی که میخواستمو بپرسم...یادم باشه رفتیم پارک حتما بپرسم....

******

ادامه دارد.................

نویسنده:آیدا79

 


مطالب مشابه :


رمان دیوانه ی عاشق1

دیوانه ی عاشق. روشنا نشسته بود رو صندلی و داشت سالاد درست می کرد نسرین هم داشت ظرفا رو می شست




رمان دیوانه ی عاشق 2

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق 2 - انواع رمان های طنز عشقولانه




رمان دیوانه ی عاشق2

رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک عشق (1) رمان نگار




رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر)

ایستگاه رمـــــــــــــــــــــــان - رمان دیوانه ی عاشق (قسمت آخر) - انواع رمان های طنز




رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق قسمت آخر رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه)




رمان دیوانه ی عاشق4

رمان ♥ - رمان دیوانه ی عاشق4 آنا: نه دیگه خودت باید بری بخونیش .اسمش دیوانه ی عاشق ـ چه




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق حرف های بهرام داشت دلربا را دیوانه می کرد ، احساس می کرد سرش دارد از




رمان عاشق بودیم

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم ولی من دیوانه بهرام هستم حتی اگر نتواند دوباره راه برود




رمان عاشق بودیم1

رمان ♥ - رمان عاشق بودیم1 رمان دیوانه ی عاشق -aida nilsaz. رمان زمستان داغ(خیلی قشنگه) رمان اشک




برچسب :