رمان شفق-9-

*

به به مریم خانم...ستاره ی سهیل شدی بابا.....
مریم یکی زد تو بازوم:
-به خدا خیلی پررویی شفق...دست پیش می گیری که پس نیفتی...آره...
خندیدم و گفتم:
-آره.....
مریم کفری شد:
-ای رو رو برم رو نیست که سنگ پاست.....
من و سحر هم شیفتیم زدیم زیر خنده......من در حالیکه هنوز می خندیدم گفتم:
-عجیبه الان که نه شیفت یگانه ست نه فرح.....
سحر غش کرد از خنده...مریم دستشو به علامت تهدید آورد بالا:
-باشه باشه ...اینه رسم میهمان نوازیتون...اصلا من رفتم
و پشتشو کرد که بره که بازوشو گرفتم:
-بیا ببینم کارت دارم....
و رو به سحر گفتم:
-من با مریم میرم اطاق رست...کاری بود صدام کن
تو اطاق رست دوتا چایی ریختم و نشستم روبروش:
-خیلی وقته حرف نزدیم مریم....
و کنجکاوانه پرسید:
حالا تعریف کن ببینم چه خبر...چکار کردید......
آنچه که طی این مدت اتفاق افتاده بود براش تعریف کردم........مریم نگاه دقیقی بهم انداخت:
-شفق...چقدر آدمها در طول زمان تغییر میکنند یادته بهت گفتم اگر دکتر بیاد خواستگاریت....گفتی ایش من قبول نمیکنم.....گفتم حالا وقتی اومد یادت میارم...یادته؟
یادم بود...........خیلی خوب هم یادم بود.........واقعا هیچکس از فردای خودش خبر نداره.....
-راستی شفق...هنوز هیچکی تو بیمارستان نمیدونه؟...
-من که فقط به تو گفتم اگر کامران به کسی گفته باشه من نمیدونم که البته بعید میدونم.....
مریم ذوق کرد:
-وای شفق.....تصور کن قیافه ی بعضیها با شنیدن این خبر چه شکلی میشه....یکی مثل دکتر پناهی...........
و زد زیر خنده.....این چیزی بود که خودمم گاهی بهش فکر کرده بودم ولی برام مهم نبود......مریم انگار که چیزی یادش اومده باشه گفت:
-راستی از آهو چه خبر.....
از شنیدن اسمش حالم بد شد:
-شکر خدا خبر مرگش فعلا که اثری ازش نیست.....راستی مریم آهو یه برادر هم داره....
مریم تعجب کرد:
-پس خدا بدادت برسه
-نه اتفاقا برادر درست عکس خواهره....
و یاد نگاه آزاد توی فرودگاه افتادم.........مریم دقیق شد:
-یعنی چی اونوقت؟
-نمیدونم ولی نگاهش دقیقا عکس نگاه آهو بود...یه جور شیفتگی یا شایدم هیزبازی.....
مریم دلسوزانه حرفمو برید:
-شفق...مواظب باش.....من میترسم این خواهر برادر آخر کار دستت بدند.....
-میگی چکار کنم...برم بکشمشون؟
آره ...آهو رو بکش ولی اگه داداشه خوشتیپه بده من بکشمش
و قاه قاه خندید....
این حرف مریم درواقع دلشوره ای بود که در خودمم وجود داشت ...نمیدونم چرا ولی حس خوبی حتی نسبت به آزاد هم نداشتم........با این وجود سعی کردم افکار آزاردهنده رو از خودم دور کنم.........
مریم منو از خودم کشید بیرون:
-شفق....شفق...
-ها... چی میگی؟
-میگم تو نمیخوای برگردی بخش خودمون.....
-اتفاقا کامران یکی دوبار گفته بخشتو عوض کن....
-اه پس خیلی دوستت داره میخواد پیشش باشی.......
خندیدم:
-آره.....خیلی..........
-جدی میگم خره اگه هر شوهر دیگه ای بود میگفت ازم دور باشه بتونم شیطونی کنم.........
-مریم م م م م
-باشه بابا نزن.... گند اخلاق ...حالا میخوای برگردی یا نه؟
-هنوز فکرشو نکردم ...گذاشتم بعد از عروسی
-هنوزم میخوای جشن نگیری؟
-آره...نمیخوام نمایش بدم جلو دیگران میخوام ساده ی ساده باشه....
-شفق وقتی بهت میگم خلی میگی نه همه آرزوشونه با همچین شوهرو پدرشوهری جشنی بگیرند که چشم همه دربیاد اونوقت خانم میگه نمیخوام نمایش بدم....
برای اینکه بحث رو تموم کنم گفتم فعلا که معلوم نیست قراره کامران با مادرش حرف بزنه حالا ببینم تا چی میشه.............
به مریم نگفتم ولی قرار بود دو روز دیگه کامران با پدر و مادرش دوباره بیاند خونه مون که تاریخ عروسی رو اکی کنند....فردای همون شبی که من با مریم حرف زدم شهپر بهم زنگ زدبعد از حال و احوال بهم گفت که کامران بهش گفته که شفق تمایلی به گرفتن جشن نداره...ازم خواست بگم چرا....دلیل قانع کننده ای نداشتم ولی واقعا دلم نمیخواست جشن بگیرم...کلی حرف زد که مجابم کنه در آخر به این توافق رسیدیم که نه محضر نه جشن بزرگ یک جشن ساده توی باغ خونه ی خودشون با حضور نزدیکان....میدونستم مامانم و شراره ناراحت میشند برای همین از شهپر خواستم بذاره خودم این رو عنوان کنم در جمع که بفهمند خواسته ی خودم بوده....شهپر هم با مهربونی ذاتیش پذیرفت..
شب توی تختم دراز کشیده بودم ولی با وجود خستگی خوابم نمیبرد...هراس داشتم....هراسی گنگ از آینده ای مبهم....از پیوندی بر پایه ی هوس...یاد اون آهنگ گوگوش افتادم و زیر لب زمزمه کردم:
آدمها از آدمها زود سیر میشند
آدمها از عشق هم دلگیر میشند
آدمها رو عشقشون پامیذارند
آدمها آدمو تنها میذارند
منو دیگه نمیخوای خوب میدونم
تو کتاب دلت اینو میخونم
تو می گفتی که گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه
خدایا واقعا اول و آخر هر عشق هوسه....واقعا...اینقدر حالم گرفته بود که وقتی جواب تلفن کامران رو دادم متوجه شد...
-چیزی شده شفق؟
-نه....
-ولی صدات میگه شده.....
-نه...حالم خوبه....
-تو اطاقتی؟
-آره
آروم و نرم زمزمه کرد:
شفق........
با بد(جن**س**ی) گفتم:
-بله
اون باز تکرار کرد:
-شفق........
میدونستم چی میخواد....زیر لب طوری که خودم هم بسختی متوجه شدم گفتم:
جان
کامران خندید:
-خیلی بد(جن**س**ی) شفق....نمیشد یکم بلندتر بگی....باشه بوقتش تلافی میکنم خانم خانمها......
تو دلم از حرفش خندیدم.....کامران نجوا کرد:
-شفق...........عزیزم......پاسپورت داری؟
تعجب کردم:
آره...ولی واسه چی؟
-پاسپورت و شناسنامه تو آماده کن فردا میام ازت میگیرم....
-کامران پرسیدم واسه چی؟
-پاسپورت رو واسه چی میگیرند...واسه سفر....
فهمیدم منظورشو با این حال پرسیدم:
سفر؟
-آره....میخوام اکی کنم برای ماه عسل بریم آنتالیا....
عصبانی شدم:
-چه جالب.....ولی مثل اینکه بعد از ازدواج همه ی تصمیمات باید دو نفره و با مشورت باشه...مگه نه؟
-فکر نمیکنم این تصمیم بدی باشه که نیاز به مشورت داشته باشه...
-چه بد...چه خوب....من بعد از ازدواج هیچ جا نمیرم....
-مطمئنی؟
-آره
-خیلی لجبازی....
و با لحن عصبی اضافه کرد:
اکی...ولی یادت باشه......
زدم سیم آخر:
-تهدیدم میکنی؟
با خونسردی جواب داد:
-از تهدید بدتر
و بی خداحافظی قطع کرد.....جا خوردم...انتظار داشتم مثل همیشه نازمو بکشه....یه جورایی کوتاه بیاد و راضیم کنه ولی انگار ایندفعه رو اشتباه فکر کرده بودم...
*****************
دو روز بعدکامران در حالیکه اصلا نگاهم نمیکرد با پدرو مادرش تول سالن خونه مون نشسته بودند...کامران دقیقا روی همان مبلی نشسته بود که اونروز من روی پاهاش نشسته بودم...از یادآوری اون روز گرم شدم و به کامران نگاه کردم....درجستجوی نگاهش بودم...نگاهی نوازشگر ولی اون بی اعتنا به من با مهدی سرگرم حرف زدن شد...تو دلم گفتم باشه...بهم میرسیم.....
اونروز من جلو جمع گفتم که یک جشن ساده و جمع و جور میخوام و همینطور مهریه مو موقع عقد خودم میگم.....همه شون البته غیر از کامران و مادرش تعجب کردند هر چند که مجبور شدند بپذیرند.....وقتی میهمانها رفتند اولین کسی که داد زد شراره بود:
بابا...بابا........هیچی به این دختر دیوونت نمیگی
از اینکه جلو شوهرش بهم گفت دیوونه ناراحت شدم:
-شراره خانم حرف دهنتو مزه مزه کن بعد بزن...
مامانم پادرمیونی کرد:
-چیه مثل سگ و گربه به جون هم افتادید....زشته......خوبه هردوتون خرس گنده اید.....
شراره گفت:
-اه مامان بازطرف اینو گرفتی...
و ادای منو درآورد:
من یک جشن ساده میخوام...مهریه هم خودم تعیین میکنم....
و باز عصبانی شد:
-تو غلط میکنی...مگه تو بزرگتر نداری.....
میدونستم تا بابام چیزی نگه این آروم نمیشه برای همین ملتمسانه به پدرم نگاه کردم.....پدرم به آرامی شراره رو صدا زد:
-شراره...بابایی.....من میرم تو اطاقم یه چایی بریز برای بابا بیار.....
وقتی شراره رفت و مهدی هم با نازنین سرگرم شد مادرم صدام کرد...رفتم تو آشپزخونه پیشش..مادرم صاف تو چشمهام خیره شد:
این بازی مهریه چیه؟
-بازی؟
-آره...میخوای چکار کنی.....
و یهو زد زیر گریه:
شفق...من تو رو بزرگ کردم بهتر از خودم میشناسمت.....مادر نکنه...نکنه.....یهو تحت تاثیر وضع اینها قرار بگیری.....
فوری منظورشو فهمیدم....در حالیکه توی بغل میگرفتمش کنار گوشش گفتم:
-مامان...............مامان....منم شفق...دخترت...تو که میدونی این چیزها برای من مهم نیست ....نگران نباش......من همیشه همون شفقی که بزرگ کردی باقی میمونم.....
مامانم دستشو توی موهام فرو برد:
-پیر شی دخترم....میدونستم.........
فردای همون روز داشتم اطاقمو مرتب میکردم که گوشیم زنگ خورد...شماره نا آشنا بود.....گوشی رو به گوشم چسبوندم.....صدایی مردانه توی گوشم پیچید:
سلام.....من هستم...آزاد.......... فردای همون روز داشتم اطاقمو مرتب میکردم که گوشیم زنگ خورد...شماره نا آشنا بود.....گوشی رو به گوشم چسبوندم.....صدایی مردانه توی گوشم پیچید:
سلام.....من هستم...آزاد..........
بقدری جا خوردم که گوشی تو دستم خشکید...صدا از اونطرف دوباره گفت:
-الو...الو...خانم صبوری من آزاد هستم...آزاد هدایت .....یادتونه؟
چطور ممکن بود یادم نباشه....با بیحالی جوابشو دادم:
-بله...یادمه....سلام....
آزاد که انگار با شنیدن صدای من جون گرفته باشه عمیق تر و مردانه تر گفت:
-خوبید؟.....
-ممنون....
تو دلم گفتم یعنی چی...این برای چی به من زنگ زده.....آیا کامران هم خبر داره.....که خودش به حرف اومد:
من میدونم نباید تماس میگرفتم....ولی....ولی....
من مطمئن بودم آزاد با اون اعتماد به نفس نیازی به استخاره برای حرف زدن نداره از اینرو با پررویی گفتم:
ولی چی آقای هدایت؟
و ادامه دادم:
مطمئنا زنگ نزدید فقط حالمو بپرسید....
اونم متقابلا پررو شد:
-البته که نه...
-پس چی؟
و رک حرفمو زدم:
علت این تماستون چیه؟
-میخواستم شما رو ببینم....
وا رفتم اصلا انتظار این جسارت رو نداشتم....سعی کردم تو مغزم قضیه رو حلاجی کنم اما نتونستم....با این حال خودمو جمع و جور کردم:
و علت دیدار؟
-تلفنی نمیشه گفت....
خنده م گرفت.....این مدت دچار خیلی حرفها شده بودم که تلفنی نمیشد گفت....یک نفس عمیق کشیدم:
معذرت میخوام آقای هدایت....من هیچ دلیلی از طرف خودم برای این دیدار نمی بینم....
-ولی من می بینم
از پرروییش حرصم گرفت:
-ولابد میخواید کامران هم مطلع نشه...درسته؟
-کاملا.....
نزدیک بود منفجر شم.....خیلی خودمو کنترل کردم:
آقای محترم کامران همسر آینده ی منه و من هیچ چیز رو ازش پنهان نمیکنم...
ولی ظاهرا آزاد پرروتر از این حرفها بودچون در کمال خونسردی جوابمو داد:
-عزیزم....لطفا اینقدر سنگ شوهر عزیزتو به سینه نزن....
و ادامه داد:
تو فکر میکنی شوهر آینده تو بخوبی میشناسی؟چقدر شناختیش که بهش بله دادی؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم...داد زدم:
-لطفا به من تو نگید.....شناخت منم از کامران اصلا به شما مربوط نمیشه ...تا الان از دست خواهرتون میکشیدم الان شما هم اضافه شدید.........مثل اینکه شما خواهرو برداری واقعا قصد نابودی زندگی منو دارید....
آزاد سعی کرد آرومم کنه:
-باشه نمیگم تو...فقط آروم باشید لطفا.......خواهش میکنم......
باز نفس کم آورده بودم... دچار همون حالت توی فرودگاه شده بودم.....نفسم بالا نمیومد...باید میرفتم توی هوای آزاد...برای همین با صدای خفه گفتم:
-من حالم خوب نیست.....لطفا......
آزاد با صدایی مضطرب گفت:
-باشه من قطع میکنم و مجددا زنگ میزنم....ولی خواهش میکنم زنگ زدم جواب بده...باشه؟
و با صدایی آرام نجوا کرد:
لطفا مراقب خودت باش.....
و قطع کرد...........ظاهرا اون حالش از من بدتر بود چون فراموش کرد بهم تو نگه........
رفتم توی حیاط و سعی کردم نفس عمیق بکشم .....وقتی کمی بهتر شدم روی تختم دراز کشیدم.....چشمهامو بستم و ذهنمو خالی کردم با این وجود یک صدا توی گوشم می پیچید.....شوهرتو شناختی.....چقدر شناختیش که بله دادی.......
با تکون دستی بیدار شدم...ظاهرا خوابم برده بود...مادرم بود:
-شفق...شفق...الان چه وقته خوابه...پاشو کامران اومده برید حلقه بخرید.....
با گیجی پاشدم و نشستم....تا ذهنم هوشیار شد یاد تماس آزاد افتادم...
-اه..شفق...خوابی هنوز که...میگم پاشو کامران اومده
خواب آلوده جواب دادم:
-فهمیدم مامان
-پس پاشو تا من یک شربت جلوی کامران میذارم آماده شو.....
سریع صورتمو شستم و کمی آرایش کردم...از بعد از اون روز که کامران بی خداحافظی تلفن رو قطع کرده بود با هم حرف نزده بودیم....لباسمو پوشیدم و رفتم توی سالن...کامران روبروی مامانم نشسته بود و گرم حرف زدن بود....قبل از اینکه خودمو نشون بدم توی صورتش دقیق شدم...میخواستم خوب ببینمش.....تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده....همینطور که نگاهش میکردم متوجه ی چیزی شدم....چیزی عجیب.....برق خاصی توی چشمهاش بود....برقی از مهر...محبت...از اون حالت سخت چشمانش اثری نبود.....آره...واقعا اثری نبود....کامران با مهری آشکار به مامانم خیره شده بود....آروم رفتم جلو و سلام کردم...کامران جلوم پاشد و خیلی رسمی سلام کرد ....منم خیلی سرد جوابشو دادم...مادرم با هوش ذاتیش فضای سرد بینمون رو حس کرد و سعی کرد اونو تلطیف کنه:
-اه شفق...بیا داشتم برای آقای هوشنگی می گفتم که تو چقدر شبیه مادرمی.....
کامران با محبت مادرمو صدا کرد:
-خانم صبوری لطفا به من بگید کامران
و کمی مکث کرد:
-و اگر اجازه بدید منم مامان صداتون کنم....
مامانم ذوق کرد:
-البته..البته..پسرم....
و ادامه داد:
کامران جان من هروقت شفق رو می بینم انگار که مادرمو دیده باشم.....حیف که اون خدابیامرز عمرش بدنیا نبود که شفق رو ببینه....
و هاله ای از غم صورتشو فراگرفت چیزی که هروقت از مادرش حرف میزد دچارش میشد.....کامران هم متوجه شد و با مهربانی به مادرم گفت:
مامان جان شما در واقع خیلی خوشبختید که شفق مثل مادرتون شده و میتونید هر روز نگاهش کنید....
مامانم خندید و با لذت نگاهم کرد:
-آره...الهی قربونش برم من....
کامران نگاهم کرد و با بد(جن**س**ی) خندید....من کیفمو برداشتم و رفتم سمت در...............
توی ماشین ساکت نشسته بودم و تو فکر آزاد بودم....یعنی اون چی میخواست بگه.....چکارم داشت یعنی......تردید داشتم موضوع رو به کامران بگم یا نه...نمیدونستم بگم کار درستی کردم آیا باعث اختلاف بین اونها نمیشدم..ولی ترجیع دادم سکوت کنم چون خودمم واقعا نمیدونستم آزاد چرا زنگ زده بود....اینقدر فکرم مشغول بود که صدای کامران رو نشنیدم...رو کردم بهش:
-ببخشید....بله....
-میگم شفق من یادم رفت از مامان بپرسم علاوه بر قیافه اخلاقتم روی مادربزرگت رفته یا نه.....
و بلافاصله خودش جواب خودشو داد:
-اما...نه...فکر نکنم مادربزرگت بداخلاق بوده باشه
و زد زیر خنده...در عین عصبانیت خنده م گرفت...اما جلوی خودمو گرفتم...کامران درحالیکه جلوش رو نگاه میکرد گفت:
نگیر خودتو میخوای بخندی بخند خب.....
و باز خندید...طاقت نیاوردم ...یکی آروم زدم تو بازوش:
-بدجنس
کامران برگشت و نگاه کرد:
-جون.....شفق موافقی خرید حلقه رو بذاریم برای فردا؟
سعی کردم حالم عادی باشه:
-یعنی الان برگردیم خونه؟
ایندفعه اون با نیم نگاهی گفت:
-بدجنس.....خوب میدونی منظورم چیه...
خودمو زدم به اون راه:
-نه..نمیدونم.........
کامران سر ماشین رو پیچوند:
-باشه...عملی یادت میدم.....
وحشت کردم:
-کجا داری میری؟
-خونه که نمیای...میریم مطب.....
-ولی ما اومدیم بیرون که حلقه بخریم...
-میخریم دیر نمیشه....یکساعتی میریم مطب بعد میریم برای حلقه.....
اما من که میدونستم اگر اون تنها منو گیر بیاره ول کن نیست مخالفت کردم:
-کامران.....نه...دیر میشه.....
-چی دیر میشه؟.........تو الان دیگه نامزد منی.....
-ولی این دلیل نمیشه تا بوق سگ بیرون باشم باهات....
کامران خندید:
-شفق گاهی از اصطلاحاتی که بکار میبری خیلی لذت میبرم........
-سر منو گرم نکن به حرف زدن........
کامران برگشت و گفت:
-می کنم.............

نیم ساعت بعد جلوی یک جواهرفروشی معروف و شیک ایستاده بودیم....کامران دستمو گرفت که بریم داخل..اما من مردد بودم....کامران برگشت و با تعجب نگام کرد...قبل از اینکه سوالی کنه گفتم:
-من یه چیز ساده میخوام کامران...اینجا همه چیزش گرونه
-گرون باشه ...تو چکار به این چیزها داری....اینجا جاییه که شهپر خرید میکنه آشناست با ما....
و دستمو کشید:
بیا بریم.............
شب توی خونه حلقه مو نشون مادر و پدرم دادم...علیرغم اصرار کامران من یک حلقه ی ساده از طلای سفید برداشتم ...حلقه اینقدر ساده بود که حتی فروشنده تعجب کرده بود اما من کامران رو مجاب کردم چون دلم میخواست حلقه همه جا دستم باشه حتی تو محیط کار.....با دیدن حلقه اشک توی چشم مادرم جمع شد ...پدرم پیشونیمو بوسید و گفت:
-مبارکت باشه دخترم......انشالله که خوشبخت شی...
شب روی تختم بودم....در خیال کامران و عشق بازی اونروزمون غرق بودم که گوشیم زنگ زد...........با کندی جواب دادم..........آزاد بود
شب روی تختم بودم....در خیال کامران و عشق بازی اونروزمون غرق بودم که گوشیم زنگ زد...........با کندی جواب دادم..........آزاد بود.....حال خوشی داشتم...نمیدونم چرا اما برقی که اونروز توی چشمهای کامران دیده بودم برام چیز دلپذیری بود ...نمیخواستم به خاطر آزاد حال خوشم خراب شه....از طرفی میدونستم تا جوابش رو ندم ول کن نخواهد بود برای همین با آرامش خاصی گوشی رو به خودم چسبوندم:
-سلام آقای هدایت
آزاد ذوق کرد:
-سلام خانم صبوری.....بهترید؟
بله بهترم مرسی
-باور کنید من نمیخواستم شما رو ناراحت کنم....من آدم راحتیم ولی نمیخواستم این راحتی من به قیمت اذیت کردن شما باشه....
خواستم سریع سرو ته تماسشو هم بیارم:
-میدونم......حالا اگر ممکنه حرفتونو بزنید لطفا.....
-من که گفتم پای تلفن نمیشه
با قاطعیت گفتم:
پس حرفی نمیمونه...خدانگهدار....
داشتم تماس رو قطع میکردم که اسممو صدا کرد:
-شفق...خواهش میکنم...چیزیه که باید بدونی
اما من نمیخواستم چیزی بدونم....نمیخواستم آرامشم بهم بخوره.....نمیخواستم بذارم دیگه کسی با من بازی کنه:
-ببینید آقای محترم من کمتر از دو هفته ی دیگه ازدواج میکنم...چرا میخواید منو دچار تردید کنید؟آیا دارید به نفع خواهرتون کار میکنید؟آخه چرا...چرا....
آزاد سراسیمه و هراسان جواب داد:
نه...نه...شفق باور کن نه....من هیچ ارتباطی با آهو ندارم...باورم کن...خواهش میکنم.....من اصلا نمیخوام باعث آزارو ناراحتی تو بشم...
و با لحنی گرم ادامه داد:
-به چشمهات قسم...باور کن...عزی......
از شنیدن کلمات آخرش بهت زده شدم هرچند که بموقع جلوی خودشو گرفت.......توی صداش حالت خاصی بود...رنگی از صداقت...برای همین نخواستم تندی کنم:
من هیچ چیزو باور نمیکنم...من...من...میخوام فقط راحت باشم...تو رو خدا...به جان هر کسی که دوست دارید دست از سر من بردارید....
آزاد با صدایی گرفته گفت:
-فکر میکنی من اینو نمیخوام.....من آرزوم خوشبختی توست برای همین بهت زنگ زدم...اگر می بینی اینهمه اصرار دارم بدیدنت در وهله ی اول به خاطر توست و بعد....
حرفشو ادامه نداد...تردید بجانم افتاد:
-و بعد چی؟
ولی آزاد انگار سوال منو نشنید:
-بذار ببینمت شفق...خواهش میکنم....
-قول میدید این اولین و آخرین دیدار باشه؟
-بله..قول میدم...
-باشه...
آزاد به وجد اومد:
مرسی...مرسی عزیزم....
از اینکه بهم گفت عزیزم کمی عصبی شدم ولی ترجیع دادم نشنیده بگیرم:
-حالا اجازه میدید من قطع کنم و بخوابم؟
-حتما....امیدوارم خوابهای رنگی ببینی....
قرار رو اکی کردیم و من تماس رو قطع کردم...به محض قطع ارتباط تردیدی کشنده بجانم افتاد که چرا قبول کردم.....نباید اینکار رو میکردم....نکنه این یک نقشه باشه...نکنه آهو در این امر دخیل باشه...نکنه خواهرو برادری با هم توطئه کرده باشند..... شاید بهتر باشه من سر قرار نرم....شاید بهتر باشه من همه ی جریان رو به کامران بگم...وای داشتم از فکرو خیال دیوونه میشدم ولی قبل از اینکه خوابم ببره میدونستم حتما سر قرار خواهم رفت چون میخواستم بدونم آزاد چرا اینقدر مصره....
صبح بسختی پاشدم اونم با صدای نازنین که روی پام افتاده بود و خاله خاله میکرد..تو همون حالت خواب آلودگی بغلش کردم ...بوسیدمش و دوباره با هم دراز کشیدیم...میون خواب و بیداری بودم که شراره سرشو کرد تو:
-به به خانمو باش...مگه قرار نیست بریم دنبال شهپر...گرفتی واسه خودت خوابیدی.....
اومد داخل و پتو رو از روم کشید:
-دختر منم که شریک جرمت کردی ...پاشو بابا...
راست میگفت...قرار بود امروز با شهپرو شراره برم برای خرید لباس عروسی..شهپر نمیخواست بیاد اما من اصرار کرده بودم که حتما باشه....دوباره نازنین رو تو بغل گرفتم:
-شراره وقت هست هنوز....یکم دیگه دراز بکشم...پامیشم الان....
-اه شفق.....چشمهات پف میکنه...بعد مادرشوهرت میگه این دختره رو بهمون انداختند....
و زد زیر خنده........بلند شدم و نشستم رو تخت:
-مادر شوهرم منو هرجوری باشم قبول داره شرار خانم....
عمدا شرار رو کشیدم...میدونستم عصبی میشه که شد:
-ایش...کی میره اینهمه راهو...
نازنین سرشو از زیر پتو درآورد:
-مامان مگه کجا میخواد بره خاله؟
شراره قربون صدقه ی دخترش رفت:
-الهی......میخوایم بریم لباس عروس بخریم دختر گلم....
نازنین ذوق کرد:
-منم میام..منم میام...
-نه ...تو میمونی پیش مامانی....
نازنین لب برچید:
-منم لباس عروس میخوام....
کشوندمش طرف خودم:
-خاله میخره برات عزیز دل....
شراره پرید وسط:
- اه...آره ...قرار بود شوهر خاله ت برات بخره...
و باز خندید....
-شفق...تو مطمئنی این خونه شونه؟
دوباره به کاغذ توی دستم نگاه کردم:
-آره
-ولی آخه این خونه ست یا قصره؟
خودمم گیج شده بودم...خونه ای که رویروش ایستاده بودیم خونه ی ویلایی بسیار بزرگی بود با نمایی به سبک گوتیک که بسیار شیک بود.....شراره با تردید زنگ زد..در بدون اینکه کسی چیزی بپرسه باز شد و ما وارد شدیم.........باغ بسیار بزرگ و بسیار زیبایی جلو چشممون نمودار شد که در یک طرفش استخر شیکی بود...خونه تقریبا دوبرابر خونه ی کامران بود....شراره زد تو بازوم:
-شفق عجب جایی افتادی....
ولی برای من این چیزها مهم نبود....تا رسیدیم به در ورودی ساختمان شهپر اومد جلومون...هر دومون رو توی بغل گرفت و بوسید...آنچنان بی ریا و بی غل و غش بود که دلم نمیخواست از آغوشش بیرون بیام.....داخل خونه کم از بیرونش نبود....سالن بزرگ با دکوراسیونی شیک و در عین حال ساده با تابلوها و قالیچه های ابریشمی نفیس و مبلمانی استیل......وقتی نشستیم شهپر دقیقا روبروی من نشست و با مهربانی خیره ام شد:
-عزیزم نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.....چقدر این صورت ماهتو هر روز میاوردم جلو نظرم......
کامران چند باری گفته بود شهپر دلش میخواد منو ببینه ولی من پشت گوش انداخته بودم ولی حالا با این ابراز محبت واقعا شرمنده شدم....نمیدونستم چی بگم که شراره بدادم رسید:
-خب خانم هوشنگی می گفتید شفق میرسید خدمتتون....
شهپر خندید
نه عزیزم.....نمیخواستم مزاحم شفق جان بشم...........
چقدر این بشر نازنین بود.....اولین باری بود که شهپر رو بدون مانتو روسری میدیدم....هیکل زیبایی داشت ...یک بلوز و شلوار ساده ی سر هم پوشیده بود ...موهاشو های لایت کرده بود که به صورت شیکش خیلی میومد....واقعا زن اثرگذاری بود.....وقتی که مستخدم خونه جلومون شربت گرفت شهپر رفت که آماده بشه......
اونروز به چندین جا سر زدیم...شهپر لابلای حرفهاش گفت که میخواسته لباس عروسی رو هم با خودش بیاره اما ترسیده من ناراحت بشم.....من نمیدونستم چه نوع لباسی انتخاب کنم.....از لباس پوشیده خوشم نمیومد و از طرفی هم نمیدونستم عکس العمل کامران در مورد یک لباس راحت و باز چه خواهد بود.....بالاخره توی یک فروشگاه یک لباس چشم هر سه مونو گرفت....لباس دو تکه بود ولی یکسره به چشم میومد...تکه ی بالاش کاملا تنگ و چسبون بود با آستین حلقه ای که کمی از برجستگیهای سینه مو نشون میداد...دامن لباس هم در ابتدا تنگ و پایین تر از باسن گشاد میشد....وقتی پوشیدمش و چرخیدم آنچنان به تنم زیبا و نفس گیر بود که شهپر و شراره مژه نزدند.....شراره گفت:
-شفق...یه چرخ دیگه بزن...وای این درست همونیه که میخواستیم....
شهپر در حالیکه اشک توی چشمهاش پر شده بود دست توی کیف کرد و جعبه ای رو به طرفم گرفت...با چشمانی پرسشگر نگاهش کردم و اون با مهربونی گفت:
-برای توست عزیزم.....برای اینکه اولین کسی بودم که عروس زیبامو توی لباس عروسی دیدم....برای اینکه تو منو به آرزوم رسوندی....بگیرش لطفا....
دست دراز کردم و جعبه رو گرفتم....شهپر ادامه داد:
بازش کن شفق جان....
بازش کردم...توی جعبه یک شمش طلا که اسم شفق روش کنده شده بود خودنمایی میکرد................
**********
از پشت شیشه ایستادم و به آزاد چشم دوختم.....قبل از اینکه وارد بشم چند نفس عمیق کشیدم...نمیخواستم جلوآزاد حالم بد بشه.....سعی کرده بودم خودم رو برای شنیدن هر حرفی آماده کنم....عصر همون روزی بود که لباس عروس خریده بودم...و حال خوشی داشتم....دستگیره ی در رو گرفتم و با قدمهایی استوار وارد شدم.....آزاد به محض دیدن من بلند شد....با سر سلام کردم و جواب شنیدم...آزاد صندلی رو کشید عقب و تا زمانیکه من ننشستم ننشست....از اون بار اول تا الان به نظرم خوش تیپ تر شده بود...پیراهن و شلوار اسپورتی پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود برخلاف اون من بی نهایت ساده بودم حتی یک کرم هم به صورتم نمالیده بودم نمیخواستم اون پیش خودش خیالاتی کنه....آزاد نگاه پرتحسینش رو بهم دوخت:
-چیزی میخورید بگم بیاره؟
-نه...مرسی...لطفا زودتر حرفتونو بزنید من باید برم.....
با خونسردی و اعتماد بنفسی عجیب به حرف اومد:
قبل از هر حرفی باید کمی خودم رو معرفی کنم....نمیخوام فکر کنید با آدم عامی سروکار دارید....من سی و پنج سالمه و از دانشگاه سوربن فرانسه دکترای اقتصاد دارم و همونجا هم تدریس می کنم....دلم نمیخواد حرفهایی رو که میزنم به حساب بدخواهی یا هر چیز دیگه بذارید هر چی نباشه کامران پسر عمه ی منه....
صاف توی چشمهاش زل زدم:
-خب.......
اونم با جسارت تمام خیره ام شد:
-با وجودیکه من کامران رو خیلی دوست دارم ولی از اولین باری که تو رو دیدم حس خاصی بهت پیدا کردم شفق....
اومدم عکس العمل نشون بدم نذاشت:
-نه...خواهش می کنم فکر بدی نکن...نه به این فکر کن که من برادر آهو هستم و احتمالا سنگ اون رو به سینه میزنم و نه اینکه دنبال هدف خاصی هستم....
کلافه پرسیدم:
-پس چی؟...منظورتون از حس خاص چیه؟
با لحن صمیمانه ای گفت:
-نمیخوام تو حروم بشی شفق....تو........تو..........تو خیلی خیلی حیفی
گیج شده بودم:
-نمی فهمم منظورتونو....
-منظورم روشنه شفق....لیاقت تو یکی بیشتر از کامرانه...یکی که واقعا قدر تو رو بدونه.....
این داشت چی میگفت......چه چیزی پشت حرفهاش نهان بود.....زل زدم توی چشمهاش:
مثلا کی؟
به آرومی دستشو جلو آورد و روی دستم گذاشت و نجوا کرد:
-یکی مثل من....
به شدت دستمو کشیدم و پاشدم:
واقعا براتون متاسفم آقای دکتر.....وپشیمونم که چرا حرفتونو گوش کردم و اومدم.........
و به تندی اضافه کردم:
-اصلا ارزش نداشتید که خودمو خسته کنم.......
کیفم رو برداشتم و به سمت در راه افتادم که صداش میخکوبم کرد:
حتی اگر بدونی شوهر آینده تون قبلا همسر داشتند چی؟...بازم ارزش اومدن نداشت .احساس کردم زیر پام خالی شد...نفسم به شماره افتاد...داشتم می افتادم که به اولین صندلی چنگ زدم....آزاد دوید و روبروم ایستاد و مضطربانه نگاهم کرد:
-چی شد؟...شفق....شفق...خوبی؟
دستشو آورد جلو که زیر بازومو بگیره.....به شدت دستشو پس زدم:
-به من دست نزن عوضی....
شانس آوردیم که کافی شاپ خلوت بود ولی تک و توک آدمهایی که اونجا بودند با تعجب نگاهمون میکردند....بدون اینکه حرفی بزنم بسختی خودمو تا ماشینم رسوندم و سوار شدم....سرمو روی فرمان گذاشتم و چشمهامو بستم...خدایا....خدایا.....چرا اینطوری شد....چرا وقتی دقیقا همه چیز درست میشه گردباد میشه...چرا من نمیتونم یکروز خوش داشته باشم...چرا.چرا...اینقدر حالم بد بود که متوجه نشدم آزاد درو باز کرده و کنارم نشسته....به زحمت سرمو بلند کردم و نگاهش کردم....کاملا نگرانی رو توی چشمهاش میشد خوند....خواست چیزی بگه ولی با اشاره ی دست من ساکت شد...نگاهمو ازش گرفتم و به روبروم خیره شدم وبا صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
-بگو.......لطفا بگو....تو رو خدا بگو حرفی که زدی دروغه....بگو میخواستی منو دلسرد کنی از کامران....تو رو خدا....
نتونستم ادامه بدم چون بغضی که تو صدام بود هر لحظه ممکن بود بترکه.....همچنان جلومو نگاه میکردم که آزاد به حرف اومد:
شفق........باور کن من نمیخواستم ناراحتت کنم...باور کن....من همه چیزو میدونم...میدونم آهو چه کرده یا چه حسی به کامران داره ولی باور کن آهو نمیدونه من اومدم دیدن تو ...آهو اصلا از مساله ای که من بهت گفتم اطلاع نداره....پس من اینکارو به خاطر اون نکردم که دروغ باشه من فقط و فقط این کار رو به خاطر تو کردم...و متاسفانه....متاسفانه اون چیزی که گفتم حقیقت داره.....
یعنی ممکن بود...ممکن بود چنین چیزی رو کامران به من نگفته باشه.....
برگشتم و صاف توی چشمهاش خیره شدم:
-تو ...تو.......دروغ میگی....
آزاد سرشو توی دست گرفت:
میتونی از کامران بپرسی...یا نه...اون ممکنه انکار کنه ....از شهپر بپرس...آره از اون بپرس....عمه م هیچوقت دروغ نمیگه.....
انگار که با خودم نجوا کنم زیر لب گفتم:
-ولی آخه چطور..............چطور چنین چیزی امکان داره.....چجوری ممکنه...مگه میشه...میشه اینچنین موضوعی بوده باشه و به من نگه...نه...نه...امکان نداره.....
اصلا نمیتونستم بپذیرم......
آزاد سعی کرد آرومم کنه:
-میگم بهت ولی وقتی کمی آرومتر شدی....
رو کردم بهش:
-نه...الان باید بگی...میخوام همین الان بدونم.....
-پس قول بده آروم باشی...من نمیخوام حالت از اونی که هست بدتر بشه....
سرمو تکون دادم و آزاد شروع به حرف زدن کرد:
-موضوع مال وقتیه که کامران توی ایتالیا داشته تخصص میگرفته...من دقیقا همه ی جزییات رو نمیدونم....شهپر میدونه...و اگر یکروز از دهن عمه م در نرفته بود منم هیچوقت نمی فهمیدم هرچند که شهپر ازم قول گرفت به کسی چیزی نگم......
-کی بوده؟اون.....زن....
-دختر یکی از استاداش...ایتالیایی بوده ....بیش از این چیزی نمیدونم....تو هم بهتره قبل از هر تصمیمی با شهپر حرف بزنی.........
نمیتونستم هضم کنم جریانو....اینقدر برام سنگین بود که احساس میکردم دارم له میشم....مشتمو محکم روی فرمون کوبیدم......و داد زدم:
-خدا......چرا.....چرا من........
آزاد وحشت کرد:
-آروم باش لطفا...تو قول دادی آروم باشی.......خشمگین برگشتم طرفش:
تو....تو...........تو چه سودی میبری این وسط؟تو چرا خواستی منو آگاه کنی؟قاعدتا تو باید طرف پسر عمه ت باشی....
آزاد اصلا خودشو نباخت:
به یک دلیل خیلی ساده.....
با چشمانی آتشین نگاهش کردم و منتظر ادامه ی حرفش موندم...آزاد یک نفش عمیق کشید و با چشمانی نمناک خیره ام شد:
-چون حس میکنم برای اولین بار در عمرم عاشق شدم.....عشق در اولین نگاه...........
*************
دستمو روی زنگ گذاشتم و تا زمانیکه در باز نشد برنداشتم...با حرفهایی که آزاد گفت و اون اعترافی که آخر کرد داشتم منفجر میشدم....با حال خیلی بد خودمو تا خونه ی شهپر رسونده بودم....نمیتونستم صبر کنم باید همه چیز همین امروز برام روشن میشد....وقتی در باز شد خودمو پرت کردم تو خونه....شهپر در ورودی رو برام باز کرد و با چهره ی خندانش بهم نزدیک شد...کمتر از چند ساعت قبل دیده بودمش ...چند ساعت پیش آنچنان آغوشش گرم بود که دلم نمیخواست آغوششو رها کنم ولی الان.....الان......ظاهرا اونقدر حالم بد بود که شهپر رو به وحشت انداخت...بی سلام رفتم طرفش و تا اون اومد چیزی بگه دنیا دور سرم چرخیدو چرخیدو چرخید......

-عزیزم بهتری؟
شهپر بود که روم خم شده بود و با چشمانی نگران نگاهم میکرد...به زور سرمو تکون دادم...
-خب...خدا را شکر.....برم یک شربت شیرین بیارم فشارتو بالا ببره....
داشت میرفت که دستشو گرفتم:
-نه...بمون...خواهش میکنم....
شهپر روم خم شد و به آرامی صورتم رو بوسید و پایین پام روی زمین نشست.......خواستم از روی مبل پاشم و بشینم ولی نگذاشت:
-نه....بخواب شفق....با این رنگ و رویی که تو داری بهتره کمی دراز بکشی....
با صدایی که از ته چاه در میومد زمزمه کردم مامانم....
شهپر فوری متوجه شد:
-خبر نداره اینجایی؟
-نه...نگرانم میشه...حتما الان شب شده....
شهپر در حالیکه پامیشد گفت:
-نگران نباش...الان زنگ میزنم بهشون میگم که اینجایی.....
وقتی بعد از چند دقیقه برگشت لیوانی توی دستش بود که به زور محتویاتش رو بخوردم داد....کمی بعد بهتر شدم و نشستم...شهپر هم کنارم نشست و دستمو بدست گرفت:
-خب ....عزیزم الان که بهتری نمیخوای بگی چی باعث این حال بدت شد...
بی اختیار اشکم سرازیر شد...شهپر منو به طرف خودش کشوند و سرمو در آغوش گرفت:
-گریه کن عزیزم...هر چقدر میخوای گریه کن....سبک که شدی حرف بزن...من همیشه اینجا هستم برای شنیدن حرفهای تو......
عجیب بود ولی آغوشش آرومم کرد.....در حالیکه شهپر توی موهام بازی میکرد سرمو بالا گرفتم و به صورت زیباش چشم دوختم:
-چرا اینقدر منو دوست دارید؟
شهپر از سوالم متعجب نشد ...بی اینکه جوابمو بده منو بسختی در آغوش گرفت...بوی خوبی میداد....بوی مهر.محبت......خودمو بهش چسبوندم:
-مادر....ما..در.......
براحتی جوابمو داد:
-جانم........جان مادر..........
نتونستم چیزی بگم....زدم زیر گریه.......شهپر موهامو نوازش کرد:
عزیزم...یکروز.....توی سالهایی خیلی دور منم همینطور توی آغوش مادرم گریه کردم....روزی که میخواستند بزور منو عروس کنند....
تا اینو گفت اشکم قطع شد...سرمو بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم واون بی توجه به حضور من با خودش واگویه کرد:
-اونروز روز مرگ من بود....با وجودیکه فقط پانزده سال داشتم......ولی منو از عشقم جدا کردند...منو وادار کردند با کسی ازدواج کنم که دوستش نداشتم...با پدر کامران.........


نتونستم چیزی بگم....زدم زیر گریه.......شهپر موهامو نوازش کرد:
عزیزم...یکروز.....توی سالهایی خیلی دور منم همینطور توی آغوش مادرم گریه کردم....روزی که میخواستند بزور منو عروس کنند....
تا اینو گفت اشکم قطع شد...سرمو بلند کردم و با تعجب نگاهش کردم واون بی توجه به حضور من با خودش واگویه کرد:
-اونروز روز مرگ من بود....با وجودیکه فقط پانزده سال داشتم......ولی منو از عشقم جدا کردند...منو وادار کردند با کسی ازدواج کنم که دوستش نداشتم...با پدر کامران.........
تا اونجایی که یادم میاد ما با احمدعلی و پدرومادرش یکجا زندگی میکردیم...احمدعلی پسرعموی من بود که پنج سال از من بزرگتر بود...سالی که من فهمیدم به احمد علاقه مندم نه سالم بود....من دچار بلوغ زودرس شده بودم...و هیکلم کاملا تغییر کرده بود...اینو از نگاههای دزدکی که احمدعلی بهم میکرد می فهمیدم..اونسال حس میکردم هروقت احمدعلی رو می بینم دست و پام میلرزه...دوست داشتم مرتب جلوی آینه باشم و وقتی احمد از بیرون میاد جلوش خودی نشون بدم...اون سالها هنوز وضع پدرم خوب نشده بود برای همین بود که با خانواده ی عموم یکجا زندگی میکردیم....احمد اوایل به من بی توجه بود خب حق داشت من برای اون فقط یک دختر بچه ی کوچولو بودم که هنوز دهنش بوی شیر میداد ولی اون نمیدونست که تو قلب همین دختر بچه چه آتیشی روشن کرده....
شفق جان ...من مادر یگانه ای داشتم که از خانواده ای فرهیخته بود برعکسش ابایی ندارم که بگم پدرم یک تازه به دوران رسیده ی نوکیسه بود که تازه داشت سری توی سرها درمیاورد...حالا از کجا به سرنوشت مادرم خورده بود بماند.....مادرم کاملا متوجه ی کارهایی که من برای جلب توجه احمد میکردم شده بود...حتی چند بار سربسته حالیم کرد که نباید خودمو گرفتار چنین حسهایی کنم ولی من گوشم بدهکار این حرفها نبود...کم کم که بزرگ شدم و گرچه در ظاهر احمد بهم بی توجه بود ولی این حس با من بزرگ شد....آنچنان بزرگ که وقتی سیزده سالم شد نتونستم سردی احمدعلی رو تحمل کنم...دنبال فرصتی بودم که از حسم باهاش حرف بزنم حتی اگر اون بهم میخندید هم مهم نبود....مهم این بود که من حرفمو بزنم ...شفق...عزیزم....تصورش رو کن یک دختر سیزده ساله که تازه هم فهمیده زیبا و جذابه با شجاعت یکروز جلوی پسرعموشو توی راه پله ها بگیره و بهش بگه دوستش داره...هنوز هم وقتی یاد اونروز میفتم به شهامت آنزمانم غبطه میخورم.....احمد در ظاهر متعجب شد گرچه بعدها بهم گفت خودش از خیلی وقت پیش به این حس من پی برده بوده....شفق جان ...چه کار خوبی کردم که خودم پاپیش گذاشتم چون از اونروز عشق من و احمد پروبال گرفت.....احمد بهم گفت که اونهم در مقابل من بی تفاوت نبوده و اگر من نمیگفتم اون خودش دیر یا زود بهم ابراز علاقه میکرده...بعد از مدتی اونقدر بهش علاقه مند شده بودم که هم مادرم و هم مادر اون با خبر شدند که بین ما چیزی هست...مادرم همون موقع منو سرزنش کرد وگفت که پدرم هیچوقت به چنین چیزی راضی نمیشه چون خوابهای دیگه ای برام دیده....ما تابستون همون سال یعنی وقتی که من وارد چهارده سالگی شدیم از اون خونه رفتیم....پدر ابن الوقت من با چند تا معامله ای که بموقع انجام داده بود وضعش از این رو به اون رو شده بود....خوب یادمه شبی که قرار بود فرداش از اونجا بریم احمد یواشکی دست منو گرفت و برد پای دیوار باغی که ته کوچه مون بود...
شهپر نگاهشو به دوردست دوخت و انگار که اصلا توی این دنیا نباشه ادامه داد:
غروب بود....نور ماه روی صورت احمدعلی که تازگیها حالت مردونه ی قشنگی گرفته بود افتاده بود...من عاشقانه نگاهش میکردم...اونم برگشت ودر حالیکه بهم لبخند میزد یک چاقوی جیبی درآورد و اول اسم منو و خودشو روی دیوار کند..هنوز صداش تو گوشمه...باورت میشه شفق...بیشتر از سی سال از اون شب میگذره ولی من هنوز نگاهشو وصداشو با خودم همراه دارم.....ازم خواست به عشقش وفادار بمونم....گفت که همیشه با منه....هرچند که دور باشه ازم....من....من بهش قول دادم.....من........
احساس کردم صورتم خیس شد...سرموبلند کردم...اشکهای شهپر بود که روی صورتم می چکید.....شهپر بی توجه به من توی دنیای خودش بود:
من.........من لعنتی بهش قول دادم ولی نتونستم جلوی پدرم بایستم.....پدرم سال بعد منو به زور به عقد پسر آقای هوشنگی که از تجار بنام بود و وصف زیبایی منو شنیده بود درآورد....دکترکیا هوشنگی تازه از خارج برگشته بود ...اون پانزده سال از من بزرگتر بود ولی برای پدرم پول این خانواده از همه چیز مهم تر بود .....بیچاره احمد علی حتی از پدرم کتک خورد....ولی همه ی تلاشهای من و اون بیفایده بود....من بی عشق ازدواج کردم و سال بعد کامرانو بدنیا آوردم.....
با دلهره رو به شهپر کردم:
احمد..........احمد علی چی شد؟
-دو سال بعد از ازدواج من توی تصادفی که بیشتر شبیه خودکشی بود مرد ...می گفتند با موتور دست دومی که تازه خریده بوده خورده توی دیوار.....دیوار باغ ته کوچه ی قدیمیمون.........
فقط وجود کامران طی این سالها باعث شد من مرگ احمد رو تحمل کنم........
شهپر منو کمی از خودش دور کرد:
-حالا می فهمی چرا من تو رو دوست دارم شفق.....چون تو تنها کسی هستی که میتونی کامران رو وارد دنیای عشق کنی.....من دلم نمیخواد ازدواج پسرمم مثل من باشه...من دلم میخواد اون با عشق ازدواج کنه......دلم میخواد در زندگی این شانس رو داشته باشه که با کسی زندگی کنه که دوستش داره....
نالیدم:
ولی....
شهپر دستشو روی دهانم گذاشت:
-اون تو رو دوست داره شفق.....گرچه نمیتونه ابراز کنه....شفق...من کامران رو با عشق بزرگ کردم ولی اون توی دنیای سراسر مادی پدرش و پدربزرگش بزرگ شد....اون همیشه مورد توجه بوده ..همیشه همه چیز داشته....ولی ...ولی تنهاست....تنهای تنها....من کامرانو خوب میشناسم...همیشه ته دلش آرزوی عشق رو داشته چیزی که هیچوقت بهش نرسیده.....چیزی که من ازت میخوام بهش بدی....من مطمئنم کامران سرشار از مهرو محبته...سرشار از حرفهای نگفته ست.....فقط تو میتونی به این سرچشمه دست پیدا کنی...فقط تو.....فقط تو میتونی وادارش کنی که خودشو خالی کنه....چون من میدونم ...من ایمان دارم به معجزه ی عشق...به چیزی که تمام این سالها منو سرپا نگه داشته.....
نشستم پایین پای شهپر...سرمو گذاشتم روی پاهاش.....دستشو توی موهام فرو برد و به آرامی نوازشم کرد.....آروم شدم.....احساس امنیت کردم و به حرف اومدم:
-مادر......
-جانم....
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم:
-یه چیزو بهم میگید؟
-بپرس........
-کامران قبلا ازدواج کرده؟
شهپر کاملا جا خورد...صاف نشست و تو چشمهام خیره شد:
-کی بهت گفت؟خودش؟
خدای من.......خدای من......پس واقعیت داشت...............
نالیدم:
-نه........
و اشکهام سرازیر شد....
شهپر کنارم روی زمین نشست:
-پس برای همین حالت اینهمه بد بود......من ازش خواسته بودم بهت بگه ....کی بهت گفته شفق؟غیر از من و پدرش و آزاد کس دیگه چیزی نمیدونه.........
بجای اینکه جواب سوالشو بدم پرسیدم:
چرا به من نگفتید..........چرا به من نگفت........
-چون میترسید....میترسید تو رو از دست بده...من وقتی برگشتم بهش گفتم بهت بگه ولی گفت که تو رو با تلاش زیاد راضی به ازدواج کرده و اگر تو این موضوع رو بفهمی محاله رضایت بدی...ولی باز من مخالف بودم....این حق تو بود که بدونی.....
-کی بوده؟
شهپر دست زیر چونه م گداشت و سرمو بالا آورد:
-شفق به من ایمان داری؟.........به من اونقدر اعتماد داری که حرفهامو باور کنی؟
توی چشمهاش زل زدم...چشمانی که هنوز نمناک بود....چشمانی که بی گمان شبهای زیادی در رثای احمدعلی گریسته بود....چطور میتونستم به این چشمها اعتماد نداشته باشم..........سرمو تکون دادم و اون ادامه داد:
سالی که کامران رفته بود ایتالیا....از اونجایی که اون هرجا پا بذاره مورد توجه ست اونجا هم مورد توجه یکی از استادهاش قرار می گیره....استاد که از کامران خیلی خوشش اومده بوده اونو به خونه ش دعوت میکنه....کامران اونجا با دختر استادش آشنا میشه...یک دختر بیست و چهار ساله ی فوق العاده خوشگل...که فکر میکرده با خوشگلیش میتونه کامرانو تحت تاثیر قرار بده...ولی اشتباه کرده بوده....دخترک سخت عاشق کامران میشه...من اونسال ایران بودم...کامران زنگ زد و بهم جریانو گفت...و حتی گفت با وجودیکه به همین دلیل با استاد قطع رابطه کرده بازم دخترک دست بردار نیست و مرتب و به عناوین مختلف با کامران تماس میگیره...کامران کلافه شده بود ...حتی میخواست درسشو ول کنه و برگرده چون حس کرده بود احساس دخترک واقعیه...با این حال من ازش خواستم صبوری کنه و همه چیزو به زمان واگذار کنه.....یک شب هراسان به من زنگ زد...طفلک بچه م...هیچوقت به اون حال ندیده بودمش....گفت که ساعتی قبل استادش خونه ش بوده و با گریه ازش خواسته با دخترش ازدواج کنه....گفت که کم مونده بوده به التماس بیفته....پرسیدم چرا....گفت که استادش گفته دخترش به لوسمی مبتلا شده اونم از بدترین و حادترین نوع که حداکثر تا دو ماه دیگه زنده میمونه...گفتم شاید این شگردیه برای رام کردن اون ولی کامران گفت که پرونده و تمام مدارک پزشکی دخترک رو با خودش آورده بوده......از اون شب کامران توی دوراهی عجیبی گیر کرده بود مضاف به اینکه پدر دخترک هم جلوی چشمهاش بود که همراه با دخترش داشت آب میشد.....یکروز به من زنگ زد و گفت تسلیم شده...گفت نتونسته بی تفاوت باشه.....من چیزی نداشتم بهش بگم ...گذاشتم خودش تصمیم بگیره و اونم تو همون هفته با دخترک ازدواج کرده بود...ازدواجی سریع و صوری...چون ظاهرا دخترک اینقدر مریض بوده که حتی نمیتونسته وظایف زناشویی رو انجام بده....همونطور که پدر دخترک گفته بود اون بیچاره دو ماه بیشتر بعد از ازدواجش زنده نموند....کامران هم بعد که برگشت ایران شناسنامه شو عوض کرد...همون موقعها که تازه دخترک مرده بود آزاد ایران بود....یکشب که پیش ما بود و من خیلی گرفته بودم...وقتی علت ناراحتیمو پرسید سر درددلم باز شد و بهش گفتم چه اتفاقی افتاده و ازش خواستم چیزی به کسی نگه ولی ظاهرا اشتباه کردم نباید بهش چیزی میگفتم...مگر نه شفق؟
بجای اینکه جوابشو بدم سرمو زیر انداختم....توی ذهنم حرفهای شهپر رو حلاجی کردم.....با این حال این حق من بود بدونم...شهپر که فکر منو خونده بود ادامه داد:
-من چندین بار ازش خواستم بهت بگه....ولی اون که هنوز هم فکر میکنه فقط من و پدرش جریان رو میدونیم از گفتن طفره رفت.....میدونم خیلی سخته شفق جان ولی اگر به این فکر کنی که اون اینکارو برای بدست آوردن تو کرده شاید کمی....فقط کمی بهش حق بدی....
نمیدونستم چی کار کنم....نمیدونستم چی بگم...نیاز د


مطالب مشابه :


دانلود رمان شفق

دنیای رمان - دانلود رمان شفق - بزرگترین وبلاگ رمان در ایران , به جمع رمان خوان های ایران




رمان شفق-12-قسمت آخر

رمان رمان ♥ - رمان شفق-12-قسمت آخر - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان




رمان شفق-6-

رمان رمان رمان ♥ - رمان شفق-6- - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان ایرانی




رمان شفق-1-

رمان شفق-1-* با خستگی خودمو روی صندلی انداختم.با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی پاهامو روی




رمان شفق-5-

***رمان** بعد از قطع تلفنش نفس عمیقی کشیدم و ریه هامو پراز هوا کردم که گوشیم جیبمو لرزوند




رمان شفق(برای دانلود)

رمــــان رمان رمــــان ♥ - رمان شفق(برای دانلود) - میخوای رمان بخونی؟ پس بدو بیا




رمان شفق-4-

رمان شفق-4-* نفهمیدم چی شد ولی انگار کسی بهم سیلی زد.دست و پام سرد شدو همه چیزو مات دیدم




رمان شفق-2-

رمان شفق-2-* منتظر جواب نشدم و قطع کردم با قطع ارتباط تردید به جونم ریخت.این چه کاری بود من




رمان شفق-11-

رمان شفق-11-* گوشه ی چشم نگاهش کردم با اون قد بلند و قیافه ی جذاب فوق العاده دوست داشتنی به




رمان شفق-9-

رمان شفق-9-* به به مریم خانم ستاره ی سهیل شدی بابا مریم یکی زد تو بازوم:-به خدا خیلی پررویی




برچسب :