رمان آواز چکاوک - 17

 با افتخار- معلومه… پس نکنه فکر کردی لطفعلی خان زند بودش…؟؟؟!!
پریا نگاه گیجشو توی چشمام ثابت کردو با صدای خیلی آهسته ای گفت :
_ آخه اینکه…
نتونست بقیه ی جملشو بگه چون زهره اومده بود جلو و داشت باهاش حالو احوال می کرد…
دستای پریا رو گرفتمو بردم نشوندمش روی مبل…توجه نمویید دقیقا جلوی آراد…خدا منو ببخشه که اینقدر بد جنس شدم…
آرادم انگار نه انگار پریا روبروش نشسته با بی خیالی داشت از تلویزیون راز بقا میدید…انگار داداشمو دست کمش گرفته بودم…جوری نقش بازی می کرد که من داشتم به علاقه ی آتشینش نسبت به پریا شک می کردم…البته گمونم این نقش بازی کردن نبود…بله این آقا پسر داشت تلافی می کرد….
یه نگاه به پریا که سربه زیر داشت به پاهاش نگاه می کرد انداختم…عمیقا توی فکر بود….
یه لبخند سمی زدمو نا جوانمردانه به قصد آتیش به پا کردن از جام بلند شدم…نگاه پریا با بلند شدن من از روی مبل به سمتم کشیده شد…
نگاهش یکمی غمگینو گرفته بود…باید از یه چیزی مطمئن می شدم…نمی تونستم همینجوری فقط به خاطر احساس آراد پریا رو مجبور به کاری کنم پس…
خیلی شیرین لبخند زدمو رو به پریا بلند گفتم:
_ پریا امشب ما یه مهمون دیگه هم داریم…!!!
نگاه کنجکاو آراد رو ؛ روی خودم احساس کردم…ادامه دادم:
_ دوست دختر خوشگل آراد هم قراره امشب تشریف بیاره… که با خانواده آشنا بشه…
رنگ پریا به وضوح پرید…خب این از سکانس اول نقشم… این سفیدی پریا ممکنه معنی خاصی داشته باشه…البته فعلا در حد حدسو گمانه…
یه نیم نگاه به آراد که با چشمای متعجبو شاکی نگام می کرد انداختم…
ولی بازم خیلی ریلکس:
_ آره داشتم می گفتم….( به اندازه کافی با ایستادنم نظرشون جلب شده بود…پس نشستم) …زهره خانوم خیلی اصرار داشت به این ملاقات… ولی نمی دونم چرا آراد زیاد خوشحال نیست… تو نظری در این مورد که چرا آراد خوشحال نیست نداری…؟؟؟
می دونستم دارم چرتو پرت محض می گم…ولی یجورایی لازم بود…
پریا با چشمای آشفته یه نیم نگاه به آراد که متمایل به جلو روی مبل نشسته بود انداخت…
با صدای لرزونی گفت: چی بگم ..؟؟؟!! من …که…من که آخه … توی دله آقا آراد نیستم …بدونم چرا ناراحتن که…
گونه هاش با این حرف گل انداخت…بینگو…دارم به مقصودم نزدیک می شم…
یه نگاه به آراد انداختم که با یه لبخند محو به پریا نگاه می کرد…فکر کنم خیلی دلش می خواست بگه…اتفاقا تو توی دله منی…منتها خودت خبر نداری…
من موزی یه نگاه به دستای پریا که توی هم گره شده بودن انداختمو… اینبار رو به آراد گفتم:
_ خب داداش خان حالا که پریا تو ی دله شما نیست تا بدونه چرا زیاد راقب به این ملاقات نیستی….(دوباره یه نیم نگاه به گونه های گل انداخته ی پریا کردم…)خودت دلیلشو تشریح می کنی آیا برای ما…؟؟؟!!!
آراد چشم غره ای بهم رفتو گفت:
_ درسته زیاد راقب به این ملاقات نیستم…چون اون دخترو دوسش ندارم…
صدای نفس آهسته اما عمیق پریا رو واضح شنیدم… ولی با حرف بعدی آراد احساس کردم نفسش توی گلوش گیر کرد…
آراد- من عاشق یه دختر دیگم…دختر امشبیم چون دختر دوست مامانه…می خواد خودشو آویزون کنه….
متحیر به آراد نگاه کردم…که چشمکی بهم زد….نه باااااااااااااااابااااااا اااااااا….!!!اینم عجب جلب مخفی ای بوده من خبر نداشتم….
رنگ پریا دوباره پریده بود….و کف دستاشو بهم میمالید…..
آراد هم که انگار تازه از این بازی خوشش اومده بود دوباره گفت:
_ برای همین می خوام به این دختر زنگ بزنمو یک کلام بگم که دوسش ندارم….
و خیلی جدی گوشیش رو برداشتو …مثلا یه شماره گرفت…
گوشی رو گرفت دم دهنشو….بعد از چند ثانیه با ابهتی که تا حالا ازش ندیده بودم….شروع کرد به حرف زدن…
آراد – سلام…زنگ زدم بهت بگم که امشب نیا اینجا… آره…میدونم مامان دعوتت کرده…من نمی خوام بیای اینجا…چون دوستت ندارم…چون ( نگاهشو مستقیم به پریا که به فرش زیر پاش نگاه می کرد دوخت) چون من عاشق شدم…چون بدون اینکه بدونم توی یه لحظه عاشق شدم…لحظه ای که انگار قصد نداره تموم بشه…و من از این بابت خیلی خوشحالم… می دونم گیر افتادم… برای همین می خوام تغییر کنم…می خوام عوض شم…که دیگه عوضی نباشم…که بتونم بهش بگم درسته مدت کمیه دیدمش…ولی دلم بی قرارش شده…
بگم بهش که دلم بت خودشو برای پرستش پیدا کرده… از الان تا آخردنیا می خوام فقط به عشق اون زندگی کنم… به عشق اون نفس بکشم… به عشق اون عاشق بمونم….پس لطفا بزار گذشته رو فراموش کنیم…من می خوام بخاطر اون متفاوت زندگی کنم…چون همه چی بدون اون برام عذابه…برو دنبال زندگیت …مطمئن باش یکی هم پیدا می شه… که تو یعنی الهام بتش باشی…
من که تا اونموقع با دهن باز به این ابراز علاقه ی غیر مسقیم خیره بودم…دهنم بسته شد و زبونم بین دندونام موند…واینبار رنگ من پرید…ای گور به گور بشی آراد اسم دیگه نبود…؟؟؟الهام هم شد اسم…؟؟؟
آراد که گوشی رو قطع کرد…نگاهشو از روی پریا که هنوزم به پایین خیره بود گرفتو … کلافه از جاش بلند شد و رفت سمت طبقه ی بالا…. به پریا نگاه کردم… دستاش خفیف می لرزید …آهسته دستام رو گذاشتم روی دستاش…مثل یه تیکه یخ سرده سرد بود…
دیگه مطمئن بودم…مطمئن از اینکه… پریا هم شاید دلش یکمی برای آراد لرزیده….
تا وقتی که پریا بره…جو سنگین هم چنان ادامه داشت….پریا و آراد هر دو سکوت کرده بودنو … هر کدوم به نوعی غمگین بودن…
ولی من نمی تونستم کاری براشون کنم….فعلا زود بود…خیلی زود….اول باید آراد بهم ثابت می شد…و بعد احساس پریا…درسته فعلا خیلی خیلی زود بود….


مطالب مشابه :


رمان آواز چکاوک - 1

- رمان آواز چکاوک - 1 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان آواز چکاوک - 17

- رمان آواز چکاوک - 17 - - . سلام به همه ی دوستایی که به رمان علاقه دارن




رمان آواز چکاوک - 22

مــعـــتــــ ــــــادان رمـــــ ــــــان - رمان آواز چکاوک - 22 - روی چند تا آجر نشسته بودم




مروری بر رمان "به هادس خوش آمدید"

چکاوک - مروری بر رمان "به هادس خوش آمدید" - اشعار و نوشته های محسن برزگر




تاریخ ادبیات2بخش3

چکاوک - تاریخ ادبیات2بخش3 ارنست همينگوي از چهره هاي درخشان رمان نويسي آمريكاست.




رمان رویای نیمه شب

این وب برای همه رمان دوستایی هست که یه جورایی به رمان خوندن اعتیاد پیدا رمان آواز چکاوک




برچسب :