رمان اگر چه اجبار بود(1)


مقدمه:

همه چیز برای من یک بازی بود..یک بازی تلخ و اجباری..اصلاً نمیدونستم با این بازی چی به سر خودم و اون بیچاره میاد..فقط برام آبروی بابام مهم بود..اما اون بیچاره..!!تقصیری نداشت..مجبور بودم در برابر نگاه های سرد و پرسشگرانش فقط سرمو بندازم پایین و سهم اون فقط سکوت بود..سکوت...!!صدای خرد شدن غرور و احساس و شخصیتشو میشنیدم..اما..کاری از دستم برنمیومد..خودمم بازیچه بودم!این لکه ی ننگی بود که داشت آبروی چندین ساله ی بابامو میبرد..چاره ای نبود..!نمیدونستم تا کی باید همدیگر رو تحمل کنیم..اما بد کردم باهاش! خیلی بد!اما هر چی بود..باید خودمو آماده ی یه زندگیه جهنمی و شوم که در انتظارم بود میکردم..خودمو به تقدیر سپردم..هر چه بادا، باد....!!


فصل اول***

نگاهی بهم انداخت..خیلی سریع نگاشو ازم گرفت و به زمین دوخت! با بلایی که من سرش آورده بودم ، همین که نزد تو دهنم و منو جلوی آرایشگر و شیرین سکه ی یه پول نکرد نماز شکر داشت..! شیرین نزدیکم شد دسته گلی که پُر بود از گلای لیلیوم و رز قرمز به دستم داد..لبخند تلخی بهش زدم.. شیرین با اخم گفت: عروس عنق!وارفتم..باورم نمیشد که عروس شدم و امشبم شب عروسیم بود! بعد 23سال..اونم اینجوری..!! دوباره همون غم همیشگی نشست تو نگام...شده بود کار هر روز و هر شبم! شیرین شنلمو برام پوشید..حتی به خودش زحمت نداد بیاد تو و خودش به جای شیرین،شنل و تنم کنه! اووووف....شیرین زیر بازومو گرفت و منو به سمت در خروجی کشوند..اینا وظیفه ی شیرین بود یا...!!من با شیرین ازدواج کرده بودم یا اون!!؟ یه ندایی از درونم منو به خودم آورد" این تازه اولشه ! وقتی اون غلط و میکردی باید به همه جاش فکر میکردی! بکِش راویس خانوم.."جلوتر از من و شیرین راه افتاد و سوار مزدا 3 سفیدش شد..فیلمبردار ول کنم نبود مدام تذکر میداد که آروم و یواش راه بریم تا فیلمش خوب از آب دربیاد..بابا اصلاً من نخوام این فیلم خوب بشه کی و باید ببینم..؟!! اه.. این من و شیرین بودیم که داشتیم خرامان خرامان راه میرفتیم..داماد با خیال راحت سوار ماشین گل زدش شده بود و داشت با چشاش مارو مسخره میکرد...مسخرم داشت والا! داماد تو ماشینش بود و فیلمبردار به من و شیرین میگفت چطوری راه بریم!!..اینجوریشو تا حالا ندیده بودم..شیرین درِ جلوی ماشین عروس و برام باز کرد..یه لحظه حس کردم شاید شیرین دوماد این مجلسه! اون آقا که لم داده بود رو صندلیشو حتی به خودش زحمت نداد بیاد کمک کنه چطوری من با این لباس سنگین سوار شم!! نفسمو پرصدا بیرون دادم و با هر بدبختی بود سوار شدم..شیرین گونمو بوسید و گفت: تو باغ میبینمت خواهری!در رو بست و رفت..حتی حال نداشتم بهش لبخند بزنم! هنوزم بوی عطر سرد و تلخش تو فضای ماشین بود..پاشو گذاشت رو پدال گاز و ماشین از جا کـَنده شد..تموم حرصشو سر پدال بیچاره خالی کرده بود!خوب میدونستم که نباید حرف بزنم چون فقط منتظر یه جرقه بود تا آتیش بگیره! از سکوت خفقان آور ماشین داشتم حرص میخوردم..با ظبط ماشین ور رفتم اما همش آهنگای غمگین میخوند..خیر سرمون شب عروسیمون بود مثلاً.. داشتم دنبال آهنگ شاد میگشتم که صداشو شنیدم: بیخود زحمت نکش! همه ی آهنگای من همین مدلین! پس هیچوقت اونی که میخوای و پیدا نمیکنی!با حرص نگاش کردم..لعنتی! حالا نمیشد یه امشب یه آهنگ شاد میذاشت؟!! زیر لب غر زدم.._ لعنت به این مراسم مسخره!اخماش بیشتر رفت تو هم! چه رویی داشتم من! این آتیش و خودم به پا کرده بودم حالا داشتم ازش مینالیدم؟!!همین که حرفی بهم نزد باید حسابی به خودم ببالم...شیشه ی ماشین و تا نصفه پایین کشیدم..چند تا نفس پی در پی و عمیق کشیدم..نگام رو حلقه ی زرد و بدون نگین، دست چپم ثابت موند..اشک تو چشام حلقه بست..با هر زوری بود بغضمو فرو خوردم..نه امشب وقت گریه نبود!! هیچ وقت فکر نمیکردم اینطوری ازدواج کنم..بالاخره به باغی که مراسم توش برگزار شده بود رسیدیم..اوووه چه خبر بود!! یه ایل مهمون ریخته بودن تو باغ..با دیدن ما، صدای جیغ و سوت و دست بلند شد..بوی اسپند و صدای کر کننده ی ارکسترم که دیگه هیچی! لبخند مصنوعی رو لبام نشست..فیلمبردار سررسید..اصلاً معلوم نبود از کجا هی سر و کلش پیدا میشه..داشت کم کم کُفریم میکرد..مجبور شد زودتر از من پیاده شه و بیاد و در سمت منو باز کنه..نمیخواست بهونه دست بابام بده..بابام خوب حرکاتشو زیر نظر گرفته بود!
حداقل باید جلوی بابام وانمود میکرد که این ازدواج و قبول کرده..
دستام میلرزید..مثل مجسمه وایساده بود تا خودم پیاده شم..حرصم گرفت..پسره ی بیشـــــــور! خیر سرش دوماد مگه نبود؟!!لعنت به تو! لااقل یه زحمت بکش دستِ مبارک و جلو بیار و کمک کن با این لباس سنگین پیاده شم...!هیچ حرکتی نکرد..با غرغر و با سختی از ماشین پیاده شدم..حس کردم همه ی نگاه ها به منه! حس کردم همه سردیاشو دیدن و میخوان با چشم بهم ترحم کنن! بخاطر همین سرمو بلند نکردم..صدای فیلمبردار اومد:_ آقا دوماد..دست عروس خانومو بگیرین و آروم آروم برین سر جاتون بشینین...خشم و تو صورتش میدیدم..اگه بابا و نگاهای خیره ی مهمونا نبود قطعاً یه بلایی سر فیلمبردار میاورد..الکی و خیلی سست بازومو گرفت و ادامه ی بلند لباسمو گرفت و کمک کرد تا راه برم! باز خدا پدر فیلمبردار و بیامرزه اگه اینو نمیگفت که این منو ول میکرد و خودش میرفت! ازش بعید نبود..جلوتر رفتیم..انیس جون با خوشحالی نزدیکمون شد..نمیدونم چرا خوشحال بود؟؟ اون که میدونست عروسش چه غلطی کرده و با چه وقاحتی وارد خونوادشون شده! از اینکه یکی پیدا شده بود که به روم بخنده جون دوباره گرفتم!انیس جون صورتمو گرفت و با دستش سرمو خم کرد و بوسه ای به پیشونیم زد..خیلی مهربون بود..جای مامان نداشتم دوسش داشتم..با بغض گفت: خوشبخت بشید ایشالا...بعد به پسرش نگاه کرد پیشونیه اونم با نرمی بوسید خواست چیزی بگه که اشکاش راه گرفت و بدون حرف کنار رفت..عروسی بود یا عزا!!!رادین و گیسو نزدیکمون شدن..گیسو دستای لرزون و سردمو گرفت و با لبخند گفت: ماه شدی راویس! دورت بگردم من!آهسته تشکر کردم..گیسو خیلی هوامو داشت..شایدم دلش برام میسوخت و اینطوری بهم محبت میکرد! اما هر چی بود مهم این بود که طرفدارم بود ..رادین با همون جدیتی که ازش سراغ داشتم گفت: امیدوارم فقط عاشق هم باشین...همین!نگاش رو صورت برادر کوچیکترش ثابت موند..رادین با چشم خودش دیده بود که آروین چی کشیده! تو تموم این دو ماه شاهد زجر کشیدن و خشم و بی قراریای آروین بود..رادین با لحن محکمی گفت: آروین! زندگیه تو از فردا شروع میشه! بازی نیس..حواستو جمع کن..خواست چیز دیگه ای بگه که آروین خودشو تو بغلش انداخت و بهش اجازه ی حرف دیگه ای و نداد..خوب از علاقه ی شدید آروین و رادین به هم، خبر داشتم..رادین، آروین و مثل جونش دوس داشت..آروینم هلاک برادر بزرگ و مغرورش بود!گیسو بازوی رادین و کشید و ازش خواست کنار بره تا ما بریم سر جامون بشینیم..رادین از بغل آروین خودشو کنار کشید و دستی به شونه ی آروین زد ..من و آروین خرامان خرامان به جایگاه عروس و دوماد که تقریباً گوشه ای دنج که با درختای پرتقال و سیب، خوشگل، تزیین شده بود رسیدیم..هر دو روی صندلیامون نشستیم..آروین سرش پایین بود..داشت با حلقه ی طلا سفید و بدون نگین دست چپش،بازی میکرد..از زیر کلاه شنلم، به خوبی لرزش دستاشو میدیدم..شیرین سررسید..کمک کرد تا شنلمو دربیارم..بابا جلو نیومده بود تا تبریک بگه! پوزخندی به فکرم زدم..تبریک؟!!!برای چی باید تبریک بگه؟ برای اینکه آبروشو راحت برده بودم؟!!حداقل میتونست برای حفظ ظاهرم که شده میومد جلو و صورت دومادشو میبوسید!نگاهای سنگین تک تک فامیل و رو خودم حس میکردم..فامیلای ما که از شیراز اومده بودن و فامیلای آروینم که تک و توک میشناختم وبعضیاشون با حسادت و با گوشه چشم نازک کردن بهم نگاه میکردن..حس بدی داشتم..بعضیام با نگاه های پر از تحسین، نگام میکردن..اما خوشحال نبودم..اگه هر موقعیتی غیر از الان بود شاید خوشحال میشدم و کلی ذوق میکردم..

اما امشب ...نه..!


[ دوشنبه دوم بهمن 1391 ] [ 16:1 ] [ مهسا ] آرشیو نظرات


مطالب مشابه :


دانلود رمان اگرچه اجبار بود

نام کتاب : اگر چه اجبار بود . نویسنده : nazi nazi |(الهام.ح) کاربر انجمن نودهشتیا. حجم کتاب : ۳٫۱ مگا




رمان اگرچه اجبار بود

رنیس - رمان اگرچه اجبار بود - رمان و . - دانلود رمان ماکه شانس نداریم برای




رمان اگرچه اجبار بود 16

بـــاغ رمــــــان. همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید. صفحه اصلي | عناوين مطالب |




رمان اگر چه اجبار بود(1)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمان اگر چه اجبار بود دانلود رمان های بسیارزیبا رمان اگرچه اجبار بود




رمان اگر چه اجبار بود(3)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود(2)

دانلود رمان*دختری که من باشم* دانلود رمان*تقاص* رمان *اگرچه اجبار بود* رمان *زمستان داغ*




رمان اگر چه اجبار بود

رمــــــــــان - طنز-سرگرمــــــــــی - رمان اگر چه اجبار بود رمان اگرچه اجبار بود;




رمان اگرچه اجبار بود 12

بـــاغ رمــــــان - رمان اگرچه اجبار بود 12 - همه مدل رمان را در اینجا بخوانید و دانلود کنید




برچسب :