رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم)

-قراره بریم باغ ما... نگران ارسلان نباش... مثل اینکه آرن هماهنگ کرده دخترم...
-باشه الان به خاله میگم میایم...
گوشی و گذاشتم رو آیفون و خاله رو صدا کردم:
-خاله مهلا....
چند لحظه ای طول کشید تا جواب خاله بیاد...
-جانم پرستش؟ تو برو بشین تو ماشین... کار آرن زیاده...
و فرید سریع و دوتا یکی پله ها رو دوید پایین.... وقتی رسید به من نگاهی به لباسای خیسم انداخت و گفت:
-چرا این ریختی شدی؟ وایستادی زیر بارون؟
-نه به جان خودم تو عرض دو ثانیه اینجوری خیس شدم.... سلام...
-سلام بدو بریم....
وسایلایی رو از جلوی در برداشت که یکیش پتو بود... چقدر دلم میخواست اون پتورو بپیچم دورم ولی خب دوست نداشتم بهش اینو بگم... فرید با دیدن قیافه من گفت:
-میدونم چی میخوای ولی موقع رفتن دست و پاتو می گیره... بذار وقتی رسیدیم تو ماشین میدمش بهت....
بعد درو باز کرد و گفت:
-بدو بریم....
دستمو گرفتم و باهم دویدیم به سمت در حیاط.... بارون به شدت می بارید و یقین داشتم یه سرما خوردگی مفصل تو راهه... وقتی درو باز کردیم دوتا ماشین جلومون بود.... یکی ماشین دایی مهدی بود که زنداییم توش بود.... و اون یکی ماشین خاله مهین اینا بود شوهر خاله و ستایش هم توش بودن... فرید سریع ماشین شو باز کرد و من نشستم توش.. خودشم بعداز گذاشتن وسایل توی صندوق عقب نشست....
گوشیشو گذاشت دم گوشش و گفت:
-الو ستایش...
-....
-نه راه بیوفتین آرن رفت دوش بگیره یکم طول میکشه... ما بریم....
-....
-میان اونام... تو نگران نباش....
-...
-فعلاً...
گوشیو قطع کرد و گذاشت توی جای مخصوصش.... خواست استارت بزنه که یکی شیشه ماشینو زد....
فرید آروم شیشه رو داد پایین و گفت:
-بله؟
کسی که شیشه رو زده بود خم شد و من تونستم ببینمش... میعاد بود.... اینجا چیکار می کرد؟
-پرستش بیا پایین...
فرید با تعلل منو نگاه کرد و وقتی دید راه به جایی نمی بره پرسید:
-میشناسیش؟
من که هنوزم از شوک بیرون نیومده بودم همچنان که خیره به میعاد نگاه می کردم گفتم:
-آره میعاده....
فرید قیافش جدی شد و گفت:
-میعاد کیه؟
میعاد که انگار حوصلش سررفته بود بلند شد و ماشینو دور زد و اومد در طرف من و باز کرد:
-بیا بیرون.... حوصله بحث ندارم....
بی اختیار پیاده شدم و رو به فرید با ناراحتی گفتم:
-انگار نمیشه من باهاتون بیام....
خاله مهین و دایی و بقیه از ماشین هاشون پیاده شدن و اومدن به سمت ما.... و فریدم در ماشینو محکم باز کرد و انگار که عصبی باشه به جمع ما اضافه شد....
میعاد خیلی آروم گفت:
-مثل اینکه پرستش باید با من بیاد...
دایی مهدی قدمی جلوتر اومد و گفت:
-ببخشید به جا نمیارم... پرستش معرفی نمی کنی؟
از قیافش نمیتونستم چیزیو بفهمم... به خاله مهین نگاه کردم.... تو چشماش نگرانی موج میزد.... با دیدن پوزخند ستایش اخم کردم و گفتم:
-ایشون برادر زاده عمو سهرابن... قراره طی دوسالی که اینجان همسایه من باشن... فارغ التحصیل قلب و عروق از انگلستان....
دایی مهدی با مهربونی دستای میعادو فشرد و گفت:
-آقا میعاد حالا که تا اینجا تشریف آوردید نمیذاریم برین... حتماً باید با ما بیاین...
میعاد که انگار اصلاً به اصرار علاقه ای نداشت خیلی سرد گفت:
-ببخشید من باید برم بیمارستان... نمیتونم بمونم...
عمو گفت:
-کدوم بیمارستان؟
-اسمشو متاسفانه یادم رفت... امّا نزدیک خونه پرستشه...
-به به پس همکار جدید شمایی؟ من مهدی ارجمند هستم... دایی پرستش... و تخصص اطفال... تو همون بیمارستانی که شما میگی....
-خوشبختم....
رفتار سرد میعاد بیشتر منو شرم زده میکرد... یه ایرانی از این خصلتا نداره... دیگه شورشو در آورده بود....
دایی مهدی همچنان با لبخند ادامه داد:
-خب حالا که اینطور شد من به دکتر شمس زنگ میزنم و قرارتونو کنسل میکنم.. نا سلامتی دوست قدیمی منه...
و بلافاصله گوشیشو از تو جیب کتش در آورد و شماره ای گرفت.... میعاد خواست حرفی بزنه که دایی مکالمشو شروع کرد:
-سلام شاهین... مخلصتم...
و جمع رو به سمت پیاده رو ترک کرد.... کم کم میعاد با همه آَشنا شد.... و وقتی به ستایش رسید سری تکون داد و حرف دیگه ای نزد... زندایی سعی داشت جمع و گرم کنه.... و دیگه بارون نمیبارید و رنگین کمون در اومده بود....
دایی سرخوش اومد سمت ما و گفت:
-میعاد جان ماشین داری؟
-ببخشید ولی من قرار دارم....
-شاهین که نمیتونه روی منو زمین بندازه...
میعاد زیر لب چیزی زمزمه کرد و گفت:
-بله هست شما بفرمایید...
بعد در ماشین فرید و برای من باز کرد و گفت:
-من ترجیح میدم تنها بیام...
دایی مهدی وقتی به سمت ماشینش میرفت انگار که چیزی یادش رفته باشه برگشت به سمت میعاد و گفت:
-اونجایی که ما میریم جای سرراستی نیست... با ماشین فرید بیای بهتره....
میعاد قبول کرد و جلو نشست و منم پشت.... راه افتادیم... طی راه سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشین و داشتم به اطراف نگاه می کردم.... اونقدر مسیر یکنواختی بود که خوابم گرفت و نفهمیدم کی رسیدیم.... با ایستادن ماشین سرمو از شیشه جدا کردم و به اطراف نگاه کردم.... یه فضای فوق العاده قشنگ.... بی توجه به میعاد و فرید از ماشین پیاده شدم.... زودتراز همه رسیده بودیم.... فرید با اشاره از تو ماشین بهم گفت:
-در حیاطو باز کن....
ابروهامو دادم بالا و گفتم:
-من؟
آره تو.... کلید نمیخواد فقط دستتو بنداز و در و از تو باز کن.... به حرفش گوش کردم و درو باز کردم....
میعاد هم پیاده شد و طرف دیگه رو باز کرد.... کم کم همه ماشینا هم اومدن.... موقع بستن در میعاد گفت:
-تو برو تو من میبندم...
-نه خودم میبندم....
-بخاطر تو نمیگم قراره با یکی تماس بگیرم.... اینجوری بهتره....
مایوس راه افتادم به سمت ساختمون باغ.... آروم آروم میرفتم.... امّا خب دوست نداشتم برم پیش خاله اینا بدون میعاد... زشت بود.... نسبت به میعاد بد بین میشدن.... بالاخره قرار بود دوسال از من مراقبت کنه....مثلا....
بی توجه به مسیر رفتم پشت اتاقکی که کنار در باغ قرار داشت.... نشستم روی سنگ بزرگی که اونجا بود.... بی اختیار صدای مکالمه میعادو شنیدم:
-سلام عزیزم...
-....
-قربون شکل ماهت بشم...
-....
-نه عزیزمن اصلا غریبی نمیکنم...
-....
-با وجود زنگای تو مگه میشه اذیت بشم....
-....
-منم همینطور.... لحظه شماری میکنم برای دیدنت...
-....
-نترس عزیزم.... این هیکل فقط با غذاهای خوشمزه تو خراب میشه... مطمئن باش....
-....
صدای راه رفتن روی برگا و خش خش اونا اومد.... صدا داشت دورتر و دورتر میشد... بلند شدم و مانتوی خاکیمو تمیز کردم.... منم به سمت خونه باغ حرکت کردم.....


مطالب مشابه :


رمان تب داغ هوس 26

رمــــان ♥ - رمان تب داغ -مامان ،در موردش حرف نزن انگار نگاهت بهش عوض شده آره؟خدا رو شکر




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و ششم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفدهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هجدهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت هفتم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی ام) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت چهاردهم) 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت بیست و هفتم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان 66 - رمان تب داغ




رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم)

رمانکده رمان ها - رمان پرستش نگاهت|نویسنده:نیلوفر پارسیان(قسمت سی و پنجم) 66 - رمان تب داغ




برچسب :