از خیانت تا عشق 9

سمیر

سالاد رو گذاشتم وسط ميز و رو به محسن گفتم:ايليا خوابيد؟

بشقابش رو برداشت و همونطور که براي خودش ماکاروني مي کشيد گفت:آره گذاشتمش تو اتاقت.

پشت ميز روبروش نشستم و براي خودم غذا کشيدم.

اولين لقمه رو که به دهنم نزديک کردم گفت:حالا کي قرار عقد کنيد؟

-آخر همين هفته،فردا هم قراره بريم خريد حلقه ،بقيه اش هم مي مونه براي بعد عقد.

محسن ليوان دوغ رو سرکشيد و گفت:گفتي مي خواي باهام حرف بزني؟

-آره بذار بعد ناهار ،تو سالن مي شينيم باهم حرف ميزنيم.

سرش رو تکون داد ،ناهار تو سکوت صرف شد.

چاي ساز رو به برق زدم و ظرفهاي ناهار رو توي سينک ظرفشويي گذاشتم.

محسن:مي خواي من بشورم؟

-نه به شما براي موارد ديگه احتياج دارم نمي خواد خودتو با ظرف شستن خسته کني،فقط قربون دستت تا چاي آماده شه برو به ايليا يه سر بزن تا منم بيام تو سالن که باهم صحبت کنيم.

محسن:باشه .

محسن که بيرون رفت .دو تا ليوان برداشتم و توي سيني گذاشتم.

خوردن چاي بلافاصله بعد از ناهار با اينکه صحيح نبود اما خب من عادت کرده بودم ،پس کاريش نميشه کرد.

دوتا ليوان چاي ريختم و به سمت محسن که در حال بالا پايين کردن کانالهاي تلويزيون بود رفتم.

با ديدن من تلويزيون رو خاموش کرد و کامل به طرفم برگشت.

من هم سيني رو روي ميز گذاشتم و روبروش نشستم.

بدون تعارف ليوان چايي رو برداشت و گفت:مي شنوم،راحت باش مثل هميشه.

منم از اول شروع کردم،از زمان و طريقه آشنايي با مهرسا،از ازدواج قبليش،سپهر...فريبرز...يه سال و خورده اي که باهم بوديم...علاقه اش به من...راحت

ابراز کردن علاقه اش و بعد هم تموم کردن رابطه به دست من و ازدواج دومم.

محسن هم در طول زماني که حرف ميزدم نه حرفي زد و نه سوالي پرسيد فقط به حرفام گوش ميداد،حتي وقتايي که مکث طولاني مي کردم باز هم منتظر مي موند تا

خودم ادامه بدم،هر طور که خودم راحتم و مي تونم.بهش گفتم مهرسا همون دختريه که قبلا بهت گفتم يه روزي توي زندگيم بوده....وقتي حرفهام تموم شد .به پشتي مبل تکيه داد و گفت:پس هنوز همديگر رو دوست داريد؟

پوزخندي زدم و گفتم:مشکل همينجاست ،انگار ديگه نمي شناسمش کلي عوض شده،انگار اوني نيست که من يه روزي مي شناختمش و ميدونستم دوستم

داره،ميدوني با اينکه توي اين چند برخورد فهميدم از ايليا خوشش مياد اما باز مي ترسم جواب مثبتي که داد فقط براي تلافي سه سال پيش و رفتن من باشه.

محسن:تو چي ؟دوستش داري؟

-آره

دقیق بهم خيره شد و گفت:اگه واقعا اينجوريه،چرا سه سال پيش باهاش نموندي؟

-يادت نيست ،خودتم اون روزا بهم گفتي وقتي بهش اعتماد نداري همون بهتر که شروع نکنيد،وقتي ازت پرسيدم ميشه با کسي نميدوني بهش اعتماد داري يا نه زندگي کرد .

پاي چپش رو روي پاي راستش انداخت و گفت:يادمه هم نگفتي خودت،گفتي دوستت،من هم گفتم دوستت بهتره درست فکر کن و يکم به خودشون وقت بده،نه

اينکه رابطه رو کات کنه و بره با يکي ديگه ازدواج کنه،الان ما کاري به چند سال پيش نداريم .چيزي که الان مشخصه اينه که تو ميگي دوستش داري،اما از حس اون به خودت مطمئن نيستي،درسته؟

سرم رو تکون دادم و گفتم :آره

محسن:خب اگه اون سه سال پيش بهم ميزد و بعد الان بعد از طلاق برمي گشت سراغت تو قبولش مي کردي؟


با اخم گفتم:عمرا

لبخندي زد و گفت:پس توقع نداشته باش اون هم رفتاري که سه سال پيش باهات داشته رو دوباره در پيش بگيره،با تعاريفي که تو ازش کردي ميشه گفت خواسته دوباره

يه فرصت به خودتون بده که جواب مثبت داده،البته باز اين يه فرض ِ،اما تو اينبار بايد بهش ثابت کني که واقعا مي خوايش و پاش مي ايستي،اون مطمئنا ديگه نمي تونه مثل قبل

بهت اعتماد کنه،مطمئنا الان مي ترسه که باز پس زده شه،شايد همين هم باعث ميشه توي احساساتش جانب احتياط رو رعايت کنه،اينبار نوبت توئه که بهش ثابت کني چقدر برات مهمه.

سرم رو تکون دادم که با خنده گفت:من الان فقط رفيقتم تو رو هم توي اين مدت شناختم پس خواهش مي کنم يکم اون غرورت رو کمتر کن و عاقل باش...راستي توي اين مدت افکار منفي در موردش مثل گذشته به ذهنت نيومد؟

-مثل گذشته که نه ،اما افکارم مثبت مثبت هم نبودند.

محسن:با دو تا خانم قبليت که مقايسه اش نکردي؟

-نه

محسن:اگه هنوز هم دوستت داشته باشه،اين رفتارش و اين سرد برخورد کردنش فقط يه پوسته دفاعيه،مي خواد از خودش دفاع کنه و از احساسش.نمي خواد لو بره،سرد

برخورد مي کنه تا احساسش مشخص نباشه،اگه نگاهش رو مي دزده مطمئن باش يه چيزي توي نگاهش هست که نمي خواد تو متوجه اش شي،اينبار تو پيش قدم شو منتظر نباش

دستم رو زير چونه ام زدم و گفتم:يعني من برم التماس که بيا منو دوست داشته باش.

اخمي کرد و ملايم گفت:جبهه گيري نکن در مورد رفتارش،اون نياز داره بفهمه که تو دوستش داري،بهش ثابت کن اگه حست واقعيه ،بهش ثابت کن که وجودش برات مهمه و اون رو مي خواي .

پشت گردنم رو خاروندم و با ترديد گفتم:دقيقا چيکار کنم؟

محسن:کار خاصي لازم نيست بکني خودت باش،فقط بدون غرور اضافي،مطمئن باش ببينه واقعا برات مهم ِ ،اگه حسش بهت پابرجاست بروزش ميده

بيا تازه ميگه اگه حسي باشه.

-اومديم و حسش عوض شده باشه،اونوقت من چرا بايد بي خودي کوتاه بيام؟

با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:من که ميدونم تو آدم بشو نيستي،بلند شو دو تا چايي ديگه بريز بيار .


نگاهي به حلقه سفيدي که چند نگين ريز به صورت اريب روش قرار داشت انداختم و گفتم:اين چطوره؟

رد نگاهم رو دنبال کرد و بي خيال شونه اي بالا انداخت.

بدجوري شمشير رو از رو بسته...کمي بهش نزديک شدم و لبخندي به فروشنده زدم و

آروم گفتم:چرا اينجوري شدي تو،اونوقتا اينطوري نبودي؟


بی خيالتر از قبل گفت:گذشته ها گذشته.

سعي کردم به توصيه هاي محسن گوش بدم و چند نفس عميق بکشم و آروم باشم.

-اگه از اين خوشت نيومده اون تک نگينه هم قشنگه.

مهرسا:نه همين رو برمي دارم.

-باشه ،مبارکت باشه

و رو به فروشنده گفتم:آقا همين رو برميداريم.

-ديگه چيزي نمي خواي؟ ..چیزی نگفت که با شيطنت گفتم:زبونت رو کي خورده که ساکتي؟

چشم غره اي بهم رفت که دستام رو به حالت تسليم بالا بردم و گفتم:خشن نشو ديگه

بعد از حساب کردن پول حلقه خواستم حرکت کنم که گفت:پس خودت چي؟مگه حلقه نمي خواي.

لبخندي زدم و گفتم:من؟يعني نميدوني...

مهر:آهان،نه آخه ديدم خيلي عوض شدي گفتم شايد واسه حلقه طلا هم تبصره زدي

خدايا نگاه کن چجوري هي داري تيکه باورنم مي کنه.

چيزي نگفتم و قبل از اون از مغازه بيرون زدم ،به سمت ماشين رفتم و گفتم:ديگه بايد چي بخريم؟

مهر:چيزي لازم ندارم،اگه هم چيزي لازم داشتم با پري ميام مي خرم.

-پس من برگ چغندرم؟

مهر:لازم نمي بينم اينقدر واسه پرستار بچه اتون خودتون رو به دردسر بندازين

بازوش رو گرفتم و کنار ماشين کشيدمش و روبروش ايستادم

-باشه ،پس سوار شو که بايد برم.

همين که سوار شديم گوشيم زنگ خورد...غزل بود،قرار بود پس فردا پروازش باشه و امروز هم تو خونه ام کنار ايليا بود،البته کسي خبر نداشت و مامان هم فکر مي کرد ايليا همراه ماست و مهر هم خيال مي کرد پيش مادرمه.

نگاهي به مهر که نگاهش به بيرون خيره بود کردم و جواب دادم

-الو

-سلام،کي مياي؟

نگران گفتم:چيزي شده؟ايليا حالش خوبه؟


مهرسا هم به طرفم برگشت و نگران به دهنم خيره شد که چي ميگم

غزل:نه چيزي نشده فقط گفتم اگه خيلي کار داري منو ايليا يکم بريم بيرون بگرديم،مي خوام ...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:نه ،دارم ميام.

غزل:باشه پس خداحافظ

-فعلا.

قطع که کردم سريع گفت:ايليا چيزيش شده؟

از گوشه چشم نگاهش کردم و همونطور که حواسم به رانندگيم بود گفتم:نه ،ميري خونه يا مزون؟

مهر:مطمئني ايليا حالش خوبه؟

سري تکون دادم و گفتم:آره بعد با شيطنت اضافه کردم البته اگه دوست داري مي توني با هم بريم خونه ام،چطوره؟

پشت چشمي نازک کرد و روش رو به سمت خيابون برگردوند و گفت:مي ترسم رودل کني اونوقت.

با خنده گفتم:نه خودم حواسم هست،تازه مي خوام به غزل معرفيت کنم.

سريع به طرفم برگشت و گفت:مگه اون بخاطر خارج رفتنت ازت جدا نشده پس چرا ايران ِ؟

شونه اي بالا انداختم و گفتم:مثل اينکه با مادرش اومدن براي فروش يه سري املاک،الانم تو خونه ام ،با ايلياست.

با پوزخند و زير لب گفت:خوبه،همه بهت محرمند جز من.

با اينکه آروم گفته بود اما شنيدم و خودم رو به نشنيدن زدم.

پس هنوز هم يه چيزايي براش مهم بودند.

-خونه يا مزون؟

با حرصي که من فکر مي کردم تو صداش هست گفت:دوست دارم اول ايليا رو ببينم.

ابرويي بالا انداختم و گفتم:مطمئني ايليا رو می خواي ببيني؟

مهر:بله جناب سمير کاوش

با لبخند گفتم:خوبه،مشکلي نيست،پس ميريم ايليا رو ببين بعد مي رسونمت..راستي از سپهر خبري نيست نديدمش اين مدت؟

يهو چشاش غميگين شدند،به روبه رو خيره شد و گفت:نميدونم کجاست،حسام با خودش بردش ،حتي نميدونم کجاست،خيلي وقته نديدمش.

قطرات اشکي که روي گونه اش ريخته بود رو پاک کرد و ساکت شد.

آروم با احتياط گفتم:مگه کجا رفتن؟

با بغض گفت:ميشه در موردش حرف نزنيم،اون بي شرف معلوم نيست کجاي دنياست و بچه ام معلوم نيست در چه حال ِ.

-باشه آروم باش.

ديگه نه من حرفي زدم و نه اون.

پشت در خونه ام که ماشين رو پارک کردم به طرفش برگشتم و گفتم:پس چرا پياده نمي شي؟


 

مهر:منتظر مي مونم ايليا رو بياري؟البته اگه قصدت اين نيست که با غزل خانم ناهار بخوري و بعد منو برسوني.

به طرفش رفتم و در رو باز کردم و گفتم:نميايي بالا؟


مهر:نه

-اوکي پس من برم يکم خستگي در کنم بعد ميام ميرسونمت.

با حرص گفت:لازم نيست برسونيم فقط ،يه چند لحظه ايليا رو بيار ببينم بعد ميرم.

ديگه تابلو بود داشت حرص مي خورد.

دستم رو روي سقف ماشين گذاشتم و کمي به طرفش خم شدم که خودش رو کشيد عقب

با خنده گفتم:تو چقدر منحرفي،مي خواستم گوشيم رو بردارم.

بعد دست دراز کردم و گوشيم رو که بين دو تا صندلي گذاشته بودمش برش داشتم.

همين طور که هنوز نيم تنه ام داخل ماشين خم شده بود نگاش کردم،سرش رو پايين انداخته بود و به کيفش که روي پاهاش بود خيره شده بود..نگاهم روي صورتش

چرخيد..چشماي عسليش..به لبهاش که رسيدم نگاهم روشون مکث کرد..گرماي وجودش رو حس مي کرد...سرش رو بالا نياورد و من منتظر بودم سرش بالا بياد و چيزي رو که دلم مي خواد توي چشماش ببينم.

-سمير؟

متعجب با صداي غزل به عقب برگشتم،اين کي اومده بود بيرون.

با اخم به من و مهرسا نگاه مي کرد،نيم تنه ام رو از ماشين بيرون کشيدم و کنار ايستادم و نگاش کردم.

غزل:سلام

جواب سلامش رو هردومون زير لبي داديم ،ايليا رو از بغلش گرفتم،نگاهش هنوز به مهرسا بود

به طرف مهرسا برگشتم و گفتم:مهربيا پايين ،مي خوام ناهار سفارش بدم.

غزل يه تاي ابروش رو بالا انداخت و کيفش رو روي شونه اش جابه جا کرد و گفت:اگه کاري نداري من برم.

مهرسا از ماشين پياده شد و دستش رو به سمت ايليا دراز کرد،ايليا هم بدون اينکه سمتش بره فقط بهش زل زد

به مهرسا اشاره کردم و رو به غزل گفتم:مهرسا نامزدمه

به وضوح جا خورد و با تته پته گفت:نامزد کردي؟مبارک باشه...خب من برم ديگه..خداحافظ

حتي منتظر نموند جواب بديم.سريع از کنارمون گذشت.

غزل که رفت مهرسا دوباره دستش رو به طرف ايليا دراز کرد که اينبار با ترديد بغلش رفت.

هنوز نگاهم به مسير رفتن غزل بود که صداي مهرسا بلند شد:خوش سليقه اي،ميدونستم که...

حرفش رو قطع کردم و به طرفش چرخيدم:قيافه اش هيچ وقت ملاک انتخابم نبود،يکي از ملاکهام بود اما نه دلیل انتخابش.

مهر:ميرسونيم يا خودم برم.

اخمي کردم و گفتم:مگه نميايي بالا.

مهر:نخير ،ما هنوز نامحرميم يادت که نرفته،در ضمن فکر نمي کنم لازم زياد باهم صميمي باشيم ،خودت گفتي پرستار،پس لازم نيست...

-باشه تو هم ،ايليا رو بذار عقب و خودت هم سوار شو.

هي هر چي من مي خوام کوتاه بيام اين بدتر ميشه...

اصلا کي گفته حرفا و راهکارهاي محسن درسته،مثل اينکه بايد طبق روشهاي خودم پيش برم بهتره.

سوار شد ،اما نه روي صندلي جلو بلکه عقب کنار ايليا نشست،يعني اينجوري مي خواي چي رو نشون بدي خانم؟بالاخره خودت يه روزي کم مياري.

جلوي در خونه پدريش نگه داشتم که بعد از بوسيدن ايليا با يه خداحافظي پياده شد...حتي يه تعارف نکرد بيا تو.

آخ روزگار نامرد....

در ماشين رو که بست من هم حرکت کردم....

ماشين حرکت کرد اما اون هنوز کنار در توي خيابون ايستاده بود.

با صداي بلند داد زدم:سميح،اتوش کردي يا نه؟

سميح:چند لحظه صبر کن،ايليا رو آروم کنم.


موهام رو با حوله کوچکي که دستم بود خشک کردم و گفتم:مگه قرار نبود بفرستيش پيش مامان؟چرا هنوز اينجاست،سميح دير ميشه دو ساعت ديگه وقت محضر داريم.

سميح توي چارچوب در پيداش شد،کلافه گفت:ايليا بي قراري مي کنه.

به صورت قرمز و خيس از اشک ايليا نگاه کردم و به سمتش حرکت کردم،معلوم نيست چشه که از صبح تا حالا بي قراره

به محض اينکه دستام رو به طرفش دراز کردم سريع خودش رو توي بغلم پرت کرد.

-چيه بابايي؟چرا اشکت دراومده،ناراحتي قراره مامان دار شي؟دلت درد مي کنه؟

دستش رو توي دهنش گذاشت و شروع به مکيدن انگشتش کرد.

به سالن سرکي کشيدم و گفتم:سميح سوپش رو بهش دادي

سميح اتو رو کنار گذاشت و گفت:نه

با داد گفتم:خاک به سرت بچه از گشنگي تلف شد اونوقت يه ذره به مغزت فشار نياوردي شايد گرسنه اشه

با همون حوله که دور کمرم بسته بودم سمت آشپزخونه رفتم،سوپش هنوز روي اجاق بود،در قابلمه رو بداشتم

-بيا براش سوپ بکش بدم بخوره.

سميح سريع کاسه اي رو برداشت و توش سوپ کشيد و بعد روي ميز گذاشتش و

گفت:من خودم هنوز آماده نشدم اونوقت بايد لباساي تو رو اتو کنم.

خنديدم و گفتم:قربون داداش ،جبران مي کنم

رو به سميح که دوباره به سالن برگشت گفتم:سميح حواست باشه نسوزني لباسا رو.

سميح:مي ترسي خودت بيا اتو کن.

-باشه تو هم چه زود بهش برخورد.

پشت ميز نشستم و ايليا رو هم سرجاش نشوندم و قاشق رو برداشتم،به محض ديدن قاشق دهنش رو باز کرد.

-قربونت بشم گشنه اته؟اين عموي خاک برسرت مغز نيست تو کله اش ،چکارش کنم؟

همون طور که آروم قاشق ،قاشق سوپ رو تو دهن ايليا مي ذاشتم گفتم:سميح ،به نظرت مهرسا مادر خوبي براي ايليا ميشه؟

جوابي نشنيدم که بلند گفتم:هوي کجايي؟

سميح:تمرکزم رو بهم نريز بذار کارم تموم شه.

رو به ايليا گفتم:يه دست لباس اتو کردن انگار چيه،که تمرکز هم مي خواد

بي خيال ما به اين کاري نداريم،پسر خوشتيپ بابا امروز چرا ناراحت ِ

دستم رو روي صورتش گذاشتم.

-تب که نداري...دعا کن اين بار اشتباه نکرده باشم...چون تا الان هر بار انتخاب کردم اشتباه بوده.

صداي زنگ در باعث شد سريع بلند شم و سمت سميح که مي خواست در واحد رو باز کنه بگم:کي بود؟

سميح:مهيار،گفتم بياد ايليا رو ببره.


خيالم راحت شد..برگشتم سرجام و دوباره با ايليا مشغول شدم.





جلوي در محضر من و سميح ايستاديم،به ساعتم نگاه کردم..پس چرا هنوز نيومدن؟منو بگو اينقدر عجله کردم که دير نشه.

سرم رو پايين انداختم و گفتم:پس چرا دير کردن اينا.

هنوز اين جمله کامل از دهنم بيرون نيومده بود که ماشيني چند متريمون توقف کرد.

سرم رو بلند کردم.

خودشون بودند،اول پدرش پياده شد و بعد هم زن داداششو مادرش...پس خودش کو...
آها خودشه....سرش پايين بود ...کنار مادرش ايستاد...

پدرش و فريبرز جلو اومدند...حواسم به مهرسا و مادرش بود که داشتن با هم پچ پچ مي کردند.


بد جور استرس داشتم. وقتی جلوی در محضر پیاده شدم حس کردم من هنوز هیچ شناختی از احساس سمیر ندارم. هنوز هم زود بود برای اینکه عقد کنیم.

مامان گفت

صد بار گفتم برو آرایشگاه بلکه یه کم از اون قیافه رنگ پریدت کم بشه . انگار نه انگار که عروسی !

بی حوصله گفتم

مامان دفعه اولم نیست که دارم عروس میشم.

اخماش رو توی هم کرد و نگاهش رو ازم گرفت.


نگاهم به سمت سمیر که اونور خیابون بود چرخوندم. با یه لبخند داشت نگاهم میکرد. دلم میخواست لبخند و نگاهش رو تجزیه کنم ولی قادر نبودم.

بابا و فریبرز به سمتشون رفتن و با هم دست دادن. هنوز از توی نگاه فریبرز می تونستم بخونم که دل خوشی از سمیر نداره. یه نفس بلند کشیدم و گوشیم رو در آوردم و به پری پیام دادم
پس کجایین؟

با صدای حال و احوال مامان و تبسم سرم رو بلند کردم.

مادر و پدر سمیر با خواهرش و شوهر خواهرش و باران بودن.میدونستم دایی و زندایی هم تو راهن.

با پدر سمیر احوالپرسی کردم و با مادر و خواهرش هم روبوسی کردم.

هنوز هم دلشوره داشتم . عجیب این بود که دفعه دومی بود که به عقد سمیر در میومدم اما اینبار حتی از دفعه قبل خیلی نگران تر و کلافه تر بودم. هر چند که دفعه اول عقد موقت بود ولی یه جورایی مطمئن بودم سمیر قرار نیست احساسم رو بازیچه قرار بده !

اما حالا تمام اعتمادم به این حس به تحلیل رفته بود. من هیچ تضمینی نداشتم که دوباره پس زده نشم!

یا صدای پیامگیر مبایلم به گوشیم نگاه کردم
پری بود که نوشته بود. تا چند دقیقه دیگه اونجاییم.

پوفی کردم و سرم رو بالا گرفتم که نگاهم با نگاه سمیر که درست جلوم ایستاده بود قرین شد.

لبخند جذابی زد و گفت
سلام خوبی؟

زبونم نمیچرخید حتی سلامش کنم.

وای که هنوز هم با نگاه هاش بد جور دستپاچه میشدم و از قبل بی قرار تر.
وای که چقدر سخت بود که طور دیگه ای نقش باز کنم.

سرش رو کج کرد و گفت
جواب سلام واجبه ها

یه لبخند کمرنگ اومد روی لبم و زیر لبی سلام کردم
با شیطنت خندید و گفت

کم کم داشتم میترسیدم که زبونت رو جا گذاشتی .


دسته گلی که خیلی با سلیقه تزیین شده بود رو به سمتم گرفت و گفت
تقدیم با......

به دهنش چشم دوختم. میخواستم کلمه عشق رو از دهنش بشنوم ولی با بدجنسی حرفش رو خورد و گفت
تقدیم با احترام.


اخمام ناخودآگاه توی هم رفت. یعنی واقعا کلمه گفتن عشق اینقدر براش سخت بود؟

کمی بهم نزدیک شد و گفت
اونطوری اخم نکن پیشونیت چروک میفته اونوقت نمیگیرمتا.


با این حرفش درست یاد چند سال پیش افتادم که وقتی اخم میکردم این حرف رو با شیطنت میزد و من فکر میکردم چقدر این شوخیش رو دوست دارم. اما امروز با گفتن هچین جمله ای آشوبی به دلم انداخت.

نکنه واقعا سه سال پیش تکرار بشه!

با دلهره بهش چشم دوختم. نگاهش متعجب و نگران شد و گفت
مهر چیزی شده؟

چون قدش ازم بلند تر بود مجبور بودم سرم رو بالا نگه دارم. به چشماش نگاه کردم و بدون اینکه دست خودم باشه پرسیدم
سمیر نکنه باز .........

با صدای پری حرفم رو خوردم.هر دو به سمت پری و علی برگشتیم.نگاه سمیر و علی رو هم ثابت شد و در نهایت این علی بود که لبخند روی لبش اومد و خیلی عادی با

سمیر دست داد و تبریک گفت
با پری با چشم و ابرو اشاره کردم. که آروم زیر گوشم گفت

نگران نباش به علی گفتم حواسش باشه جلوی کسی از گذشته حرفی نزنه.
بعد یه کم نگاهم کرد و گفت

چقدر بی رنگ و رو شدی .یه کم آرایشت رو پررنگ میکردی.
باز نگرانی اومد سراغم . رو به پری گفتم

پری من هنوزم مطمئن نیستم دارم چکار میکنم .میترسم گذشته باز تکرار شه.
چشم وابرویی برام و اومد و گفت

نترس. من مطمئنم تکرار نمیشه.


بعد با شیطنت بهم نزدیک شد و گفت
خدا وکیلی نگاه های سمیر خیلی بی پروا شده و مدام مثل این پسرای هیجده ساله که تازه عاشق شدن نگاهت میکنه.

با این حرف نگاهم به سمت سمیر کشیده شد که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه.
بی اختیار قلبم به تپش در اومد و نفسم بریده بریده شد.
پری رژ لبش رو از توی کیفش در آورد و گفت

این شال سفید خیلی بهت میاد. بیا یه کم این رو بزن تا خوردنی تر شی .این سمیر که خودش رو کشت از بس با چشماش خوردت.
اخمی بهش کردم و گفتم
وای پری کم مزه بریز اگه بدونی در چه حالیم.

اونم خندید و با دست هولم داد تا همراه بقیه وارد محضر بشیم.


*
از توی آینه ای که جلوم بود و روی سفره آماده عقد محضر درست روبرومون قرار داده بودن به سمیر نگاه کردم. .عاشقش بودم و هیچوقت نمیتونستم منکر این بشم. ولی

هنوز هم برای جوابی که میخواستم بدم دو دل بودم. میترسیدم از آینده ای که ممکنه باز تکرار گذشته بشه. از احساسی که ممکن بود سمیر نسبت به من نداشته باشه و به اجبار قبولم کرده باشه.

صدای گذشته اش برام تکرار شد
"مهر این رو بدون ،من رو هیچکس نمیتونه مجبور به کاری کنه."
همین باعث شد یه کم از دلنگرانیم کم بشه. یادمه این رو اون سالها بارها و بارها برام تکرار کرده بود.


نفسم رو با صدا بیرون دادم که نگاهش از توی آینه بهم افتاد.

هیچوقت نمیتونستم از نگاهش بفهمم چی میگذره.ولی هر چی که بود بهم ارامش داد مثل اون سالها.

بهم لبخند زد .صدای عاقد که اسمم رو تکرار میکرد باعث شد به خودم بیام.
سرم رو بلند کردم و تک تک نگاهها رو جستجو کردم. توی نگاه همه رضایت بود .حتی فریبرز.
قبل از اینکه برای بار سوم اسمم تکرار بشه آهسته طوری که کسی جز سمیر متوجه نشه گفتم
اگه یه روزی سپهر رو بخوام پیش خودم بیارم.....

حرفم رو قطع کردم . دلم میخواست خودش از نگاهم بفهمه که چی میخوام
با آرامشی که توی صداش بود گفت
من و تو دوتا پسر داریم. سپهر و ایلیا . غیر از اینه؟

با تمام وجودم آرامش رو حس کردم. نفسم رو با آسودگی بیرون دادم و بهش لبخند زدم. باز هم مهربون شده بود.

با صدای عاقد که جملات عربی رو ادا می کرد و بعد سکوت ممتدش به خودم اومدم و متوجه شدم باید جوابم رو بگم.
زیر لب زمزمه کردم
خدایا به امید تو
بعد هم بلند گفتم
با اجازه بزرگترها ...بله........

 

 

بله رو که گفت لبخندم عميقتر شد،بالاخره مال خودم شد.

بعد از اون من هم بله ي محکمي گفتم و بعدش هم دفتر بزرگي جلوي رومون قرار گرفت و کلي امضا که بايد به دفتر ميزديم.


يکي يکي ميومدن جلو و تبريک مي گفتن.

دستش رو که کنار بدنش بود توي دستم قفل کردم و کنارش ايستادم

بهتر ِ يکم نصيحتهاي امروز صبح محسن رو اجرا مي کردم

نگاهش چرخيد سمتم ،اما از ترس اينکه باز اخم کنه نگاش نکردم.

پدر و مادرامون و بقيه يکي يکي جلو ميومدند و بهمون تبريک مي گفتن


آخرین نفر که اومد سمتمون تبسم بود.با نزديک شدن تبسم حس کردم مهرسا هم به من نزديکتر شد.

با خيال راحت از اينکه ديگه زن قانوني و شرعي منه دستم رو از دستش بيرون کشيدم که توي يه لحظه نگاه نگرانش دوباره به چشمام خيره شد،در عوض لبخندي به روش زدم و دستم رو دور کمرش حلقه کردم.

نفس راحتي که کشيد رو حس کردم.

تبسم :تبريک ميگم،مهرسا جان اونجور که نشون ميدادي هم بي دست و پا نيستي
لبخندش گشادتر شد و ادامه داد:سمير خان هواي خواهر شوهرم رو داشته باشين

مهرسا لبهاش رو روي هم مي فشرد و سکوت کرده بود

-ممنون،مگه ميشه قدر همچين گلي رو ندونم.

ابرويي بالا انداخت و با گفتن با اجازه اي از کنارمون دور شد.

با دور شدن اون و خارج شدن بقيه از محضر ،مهرسا هم خودش رو عقب کشيد که باعث شد دستم رو از دورش باز کنم.

نگاهش کردم ،اما نگاهم نکرد و به دنبال بقيه از در محضر خارج شد.

سميح کنار محضر دار بود ...من هم دنبال مهرسا از محضر خارج شدم

کنار باران ايستاده بود ،مامان با ديدنم گفت:شام رو امشب همه دور هم تو خونه امون هستيم،تو و مهرسا جان هم تا وقت شام مي تونيد برين يکم بگردين،ايليا هم پيش ما مي مونه.

مهرسا:نه ممنون ،ما هم باهاتون ميايم

دوستش پري نزديکش شد و نيشگوني از پهلوش گرفت و رو به مادرم با لبخند گفت:ما که مزاحمتون نميشيم،ممنون

مامان:نه عزيزم چه مزاحمتي،عذر و بهونه اي قبول نيست،يه شب مي خوايم دور هم جمع باشيم.

سمت علي رفتم و دستم رو روي شونه اش گذاشتم که به طرفم برگشت

-خوبي علي جان؟

علي:خوشحالم بالاخره به توافق رسيدين،مهرسا خانم واقعا لايق خوشبختي هستن.

با خنده گفتم:فقط مهرسا خانم؟

علي:آدم که به زنش حسودي نمي کنه

-خب بنده از جنس فرشتگانم،علي جان شام رو دوست دارم شما هم خونمون باشين،مطمئنا خوش مي گذره.مطمئنم مهرسا هم خيلي دوست داره بهترين دوستش کنارش باشه.

علي لبخندي زد و گفت:به روي چشم



همگي به سمت ماشينها حرکت کردند.با تعجب مسير رفتن مهرسا رو نگاه کردم که داشت به سمت ماشين فريبرز مي رفت...سريع به خودم اومدم و دستم رو دور بازوش حلقه کردم.

-خانم عزيز راه رو اشتباه رفتين.

به سمت ماشين خودم هدايتش کردم و در ماشين رو باز کردم و با خنده تعظيم کوتاهي کردم و گفتم:بفرمايين

خب محسن گفت جنتلمن باش...

بي هيچ حرفي سوار شد ،من هم سريع سوار شدم و ماشين رو روشن کردم.

هنوز مقدار زيادي از محضر دور نشده بوديم که صداي گوشيم بلند شد.

ستاره بود با لبخند جواب دادم:سلام بر فوضول سبب خير

بعد از چند ثانيه مکث گفت:مبارکه

نگاهي به مهرسا که سرش رو به شيشه چسبونده بود انداختم و گفتم:چرا نيومدي محضر يه ذره شلوغ کني ناسلامتي پسرخاله ات دوماد شد.

آروم حرف ميزد:الان خونه خاله اينايم،منتظريم هم من هم مامان هم بقيه فاميل

-به به پس مامان حسابي شلوغش کرده نه؟

ستاره:تقريبا

-ستاره حواست به ايليا باشه من و مهرسا ممکنه دير بيايم اوکي؟
ستاره:باشه،مامان صدام مي کنه،از طرف من به مهرسا تبريک بگو اميدوارم خوشبخت شي.

-ممنون،فعلا

گوشي رو قطع کردم که ديدم مهرسا زل زده بهم

با لبخند که امروز نبايد از لبهام پاک مي شد گفتم:چي شده ،داري فکر مي کني چه شوهر خوشتيپي گيرت اومده؟

مهرسا:اعتماد به نفست منو کشته

دست چپش رو توي دستم گرفتم و با انگشت سبابه ام روي حلقه اي که از همون روزي که خريديم دستش کرد،کشيدم و گفتم:ديروز يه حلقه واسه خودم گرفتم
بعد دستم رو نشونش دادم و گفتم:چطوره؟

مهرسا:خوبه

-امروز زيادي ساکت شدي؟

شونه اي بالا انداخت و چيزي نگفت.ماشين رو جلوي خونه ام پارک کردم که با تعجب گفت:خونه اته؟

-آره،بيا پايين

با جديت گفت:قرار بود بيرون بگرديم نه توي خونه ات

چپ چپ نگاش کردم و گفتم:بيا پايين بچه،تا وقت شام تو خیابون چکار کنیم.

و قبل از اون پياده شدم و در سمتش رو باز کردم و منتظر شدم پياده شه.

با کمی تاخیر پیاده شد،ماشین رو قفل می کنم و کنارش که روبروی در ایستاده می

ایستم و در رو باز می کنم و میگم:بفرمایین لیدیز فرست


اصلا خودمم کیف می کنم اینقدر جنتلمن تشریف دارم.

سریع در واحد رو هم باز می کنم و منتظر میشم وارد بشه

اما انگار دو دله بره تو یا نه.

دستم رو پشت کمرش گذاشتم و گفتم:برو تو که در کار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست

چشمک شیطونی میزنم که چشم غره ای بهم میره و کفشش رو از پاش می کنه و وارد میشه

دارم کم کم به خودم امیدوارم میشم...امروز رکورد شکوندم از بس هر اخمی کرد من خودم رو نگه داشتم و چیزی نگفتم.

به مبلای تو سالن اشاره می کنم

-بشین تا منم یه نوشیدنی خنک بیارم بخوری جیگرت حال بیاد

با همون مانتو شلوار و شالی که سرشه میشینه.

سرم رو از یخچال بیرون میارم و پاکت آبمیوه رو تکونی میدم

شال و مانتوت رو دربیار و راحت باش.

بعد همونطور که لیوانا رو پر آبمیوه می کنم با خودم غر میزنم:حالا واسه من رو می گیره،انگار نه انگار یه روز با تاپ و شلوارک تو بغلم بود.

دو تا لیوان رو برمیدارم و میرم سمتش،با فاصله کمی کنارش می شینم،مانتو و شالش رو برداشته بود و کنارش گذاشته بود

لیوان آب پرتقال رو سمتش گرفتم و گفتم:بخور

لبخند محوی زد و گفت:ممنون

-چه عجب تحویل گرفتی

یه جرعه از آبمیوه ام رو خوردم و لیوان رو روی میز گذاشتم و به طرفش برگشتم.
چند تار مویی که روی صورتش افتاده بود رو کنار زدم ،که افتادن لیوان از دستش باعث شد کمی ازش فاصله بگیرم.

-فدای سرت،بشین سرجات ،یه چیزی بیارم جمعش کنم.

خورده شیشه ها رو که جمع کردم ،با پارچه شربت رو هم از روی زمین پاک کردم که

گفت:باید درست تمیز شه و گرنه جاش می مونه.

-باشه بعد پاکش می کنم

مهر:ببخشید

رفتم سمت آشپزخونه و در همون حال با صدای پر شیطنتی گفتم:الان جبران می کنی
اینبار که برگشتم مانتو به دست وسط سالن ایستاده بود.

متعجب گفتم:جایی می خوای بری؟

با من و من گفت:الان بقیه نگران میشن بهتره بریم.

ابرویی بالا انداختم و گفتم:کسی نگران نمیشه،بعدش ما هنوز نیم ساعتی نیست رسیدیم کجا بریم؟

دستم رو روی بازوش گذاشتم و با دست آزادم مانتوش رو از دستش گرفتم و روی مبل پرت کردم.

بعد سریع دستام رو دور کمرش قفل کردم و به خودم چسبوندمش.

حیرون گفت:سمیر چکار می کنی؟

با لبخند و شیطنت گفتم:عشق بازی

تقلا کرد خودش رو از بغلم بکشه بیرون،اما مطمئن بودن ناز و اداست برای همین سرم رو توی گودی گردنش گذاشتم و بوسه آرومی روی گردنش زدم و گفتم:من که میدونم

الان ته دلت دارن قند آب می کنن پس ناز نکن و بذار به عشق بازیمون برسیم
دستاش رو روی سینه ام گذاشت تا خودش رو بکشه عقب که دستهام رو محکمتر دورش پیچیدم و سرم رو بلند کردم و توی چشاش زل زدم.

با اخم نگاهم می کرد...تو چشاش یه چیزی بود اما...

گوشه لبش رو که بوسیدم محکم هلم داد و گفت:ولم کن،فراموش نکن برای عشق بازی باید عشقی این وسط باشه

چشام رو بستم و سعی کردم آروم باشم.

مهر:ولم کن.

حلقه دستام رو شل کردم و با بی رحمی برای تلافی این پس زدنش گفتم:نمیدونم کی بود که حسرت به دل این بود یه بار لباش رو ببوسم

پوزخندی زدم و گفتم:یادم نمیره که خودت چند بار...

مهر:بس کن.

سریع مانتوش رو تنش کرد و بدون بستن دکمه هاش شالش رو روی سرش انداخت و به سمت در رفت

-کجا؟

 

مهر:هر جايي غير از اين جا

با حالتي عصبي گفتم:درست حرف بزن


قدمي جلو گذاشت و روبروم ايستاد،انگشت اشاره اش رو به حالت تهديد جلوم تکون داد و گفت:حواست باشه ديگه حق نداري بهم دست بزني،تا زماني که سقفمون با هم مشترک نشده.

با تمسخر گفتم:حق داري نه اينکه دختر تشريف داري به اين دست زدنا عادت نکردي

مهر:آره تو هم حق داري بالاخره بعد از چند تا ازدواج زيادي به اين رابطه وابسته شدي

با اين حرفش خونم جوش اومد،چيزي که بدم ميومد هميشه اينکه زنم فکر کنه اين رابطه برام تموم زندگي ِ

-باشه آقا اصلا من تحريک شدم،پس تو خيالات ورت نداره فکر کني خبريه،مرد و نياز داره
،فکر نکن هم وجودت تونست احساساتم رو برانگيزه،نه خانم فقط خواستم دلت نشکنه که اومدم جلو وگرنه تو کجا و معياراي من واسه کسي که زنم ميشه کجا.

آره بد عصبي شده بودم و نمي تونستم از تلافي حرفاش بگذرم.

مهر:باشه پس که اينطور ،پس حتي وقتي سقفمون مشترک شد هم حق نداري بهم نزديک شي.

پوزخندي زدم و گفتم:حسرت به دل اين ميذارمت که نزديکت شم

سرتا پام رو برانداز کرد و گفت:مطمئني اين حسرت به دل خودت نمي مونه سمير خان،الان کاملا مشخصه کي تحريک شده،و قراره حسرت به دل بمونه

با دست کنارش زدم و سمت آشپزخونه رفتم

-برو بابا تو هم رو بهت دارم پررو شدي،فکر کرده چهار بار به روش خنديدم خبريه،نه خانم ،نياز داشتم و خواستم برطرفش کنم ،تو رو هم واسه رفع نيازم گرفتم ديگه

شير آب رو باز کردم و سرم رو زير شير گذاشتم....سرم داغ شده بود .

شير آب رو بستم و سرم رو بلند کردم.

آب از سر و روم روي لباسام سُر مي خورد.

مهرسا با لبخند حرص درآري گفت:خوبه اعتراف کردي بهم نياز داري

موهام رو که روي صورتم پيشونيم ريخته بود کنار زدم و گفتم:اصولا مرد موقع نياز فرقي نمي کنه براش طرفش عشقش باشه يا يه...
پوفي کردم و شروع به باز کردن دکمه هاي پيراهنم کردم.

مهر:پس خيلي راحت به توافق مي رسيم،حق نداري ديگه بهم نزديک بشي و گرنه مطمئن ميشم چقدر ضعيف النفسي که نمي توني خودتو کنترل کني ،البته الانم چندان شک ندارم.

روبروش ايستادم و دستم رو به حالت نوازش روي گونه اش کشيدم.
زل زد به چشمام.

لبخندي زدم و گفتم:چهار تا دوست دارم تحويلت بدم ،کل روز تو تختم مي موني

مهر:ميدوني الان مطمئن شدم کل زندگيت فقط تو تخت خلاصه شده و خيلي راحت ميشه رامت کرد.

-باشه بچرخ تا بچرخيم ببينيم کي رام ميشه.

از کنارش گذشتم و سمت حموم حرکت کردم.




خاک برسرت نزديک بود کم بياري،شنيدي که چي گفت،نبايد بذاري اينجوري بهت تسلط پيدا کنه.

عمرا،اگه نذاشتم التماسم رو بکنه.

شير آب رو بستم و سمت در رفتم،نه لباس آورده بودم نه حوله، داد زدم:حوله ام رو بيار لطفا

چند دقيقه اي گذشت تقه اي به در خورد و بعد صداش اومد.

مهر:پشت در گذاشتمش.

حوله رو برداشتم و دور کمرم بستم و از حموم بيرون زدم.

الان حالم بهتر بود...تو رو خدا ببين چي شد،چي فکر مي کردم و چي شد؟

بدون اينکه نگاهي به سالن بندازم وارد اتاقم شدم و در رو بستم.

نفس عميقي کشيدم و مشغول پوشيدن لباسام شدم.

گند زدي سمير گند...اون چرت و پرتا چي بود گفتي؟مگه دوستش نداري؟پس چرا همه چي رو بهم ريختي؟

يقه تي شرتم رو درست کردم و روي تخت نشستم.

دستم رو تو موهاي خيسم فرستادم و به کف اتاق خيره شدم.

هيچ صداي هم از بيرون نميومد.

پشيمون شده بودم ،خيلي غير منطقي برخورد کرده بودم،چه زود حرفای محسن رو فراموش کردی ،فکر مي کردم همه اش ناز و اداس ،نگو واقعا ديگه از من خوشش نمياد.

پس چرا قبول کرد؟

فکر کردي پسر بيست ساله اي که بخواي همه زندگيت رو به بحث و جدل بگذروني؟

قرار ِ باهاش زندگي کني نه جنگ،خوب اول کاري نشون دادي قص


مطالب مشابه :


از خیانت تا عشق 9

منم از اول شروع کردم،از زمان و طريقه آشنايي بدون بستن دکمه هاش يه آستين دار




آيين‌نامه‌ وسايل‌ حفاظت‌ انفرادي‌

‌ در بر داشته‌ باشند كه‌ هيچ‌ قسمت‌ آن‌ باز و يا پاره‌ نباشد، بستن آستين ‌ لباس سر




برچسب :