وقتی همه چیز تباه میشود....

به نام خدا

دوستی کمرنگ اما موثر من و سارا تو اون مدت ،باعث شده بود تا خیلی جدی تر به کنکور و درس فکر کنم و این جدیت باعث شده بود تا خیلی بیشتر و بهتر از قبل، از کلاس ها و وجود معلم های حرفه ای آموزشگاه بهره بگیرم.

اکثر اوقات اشکالاتم رو بعد از کلاس از معلم ها می پرسیدم و تا جایی که می شد برای مطالعه دروس ازشون راهنمایی می گرفتم...هر چند استادهایی مثل آقای آرام فر رو هیچ وقت نمی تونستی گیر بندازی و استاد قصه ی ما سرشون کم از گلزار !!!شلوغ نبود و همیشه تا می دیدیش، دور و برش پر از جمعیت بود که هرکدوم بی بهونه و با بهونه ازش سوال می پرسیدند و کم مونده بود ازش امضا بگیرن و عکس بگیرند!!

علاوه بر اون کارها ،گاهی تست های مهم رو از کتاب ها و آزمون های مختلف جدا می کردم و با بچه ها بررسی می کردم...صداهای ضبط شده ی استاد ها رو گوش می کردم و نکاتی رو که از لابلای حرف هاشون کشف می کردم رو یاداشت می کردم،نکاتی که خیلی وقت ها نمی شد از توی متن های کتاب ها و جزوه ها پیدا کنی!

از بین استاد ها آقای خوانچه زر علاقه خاصی به پیچوندن بچه ها و جواب ندادن به سوال هاشون داشت! و تنها استادی که به جواب دادن علاقه شدیدی داشت آقای لطفی نیا بود! و حتی اگه نگاهش می کردی می گفت : سوال داری ....؟؟؟و وقتی می گفتی نه ،می گفت: نه نه دوست عزیز...خجالت نکش...من اینجام که به تو کمک کنم!!! اما خوب چه می شد کرد...من از شیمی دل خوشی نداشتم و آقای لطفی نیا هم از اون استادا بود که یه سوال ساده رو دویست دفعه برات توضیح می داد و بار دویست و یکم می گفت نه ...معلومه خوب تو ذهنت جا نگرفته ....ببین دوست عزیز ...و توضیح رو دوباره از سر میگرفت...

خلاصه اینکه بد جوری افتاده بودم رو دور درس خوندن یا به قول ما بچه ها خر خونی...اما دروغ چرا...هیچوقت اهل خر خونی نبودم و همیشه ترجیح می دادم درس رو خوب بفهمم تا اینکه الکی حفظش کنم!!

بعضی روزها می رفتم کتابخونه و بعد از یه چُرت طولانی!!!بر میگشتم خونه! محیط کتابخونه برام خیلی سنگین و زجر آور بود و از همه بدتر سکوت مبهمی بود که فضا رو پر میکرد!سکوتی که من رو به خوابیدن بیشتر تشویق می کرد تا درس خوندن! اما تو خونه برنامه ام به این شکل بود که اکثر اوقات صبح زود از خواب بیدار می شدم و تا 12 ظهر بکوب درس می خوندم و از 12 تا 1 یا 2 استراحت می کردم و دوباره درس خوندن رو از سر می گرفتم....تلاش و هدفمندی چند ماهه ی من باعث شده بود تا نتایج متحیر کننده ای رو تو آزمون ها و کلاس ها کسب کنم ...نتایجی که با ابتدای ترم بسیار متفاوت بود...و از اونجایی که من ذاتا آدم تغییر پذیری بودم ،کافی بود تا برای کاری اراده کنم...اونوقت بود که به قول معروف می تِرکوندم و همه رو متعجب می کردم...!

اکثر روزهایی که با دکتر کلاس داشتیم با سارا داوطلبی می رفتیم و گاهی می شد که استاد با دیدن ما پای تخته می گفت شماها نمی خواد....بشینین...

سارا دختر خوب و مهربونی بود که محبت زیادی به استاد داشت اما جلوی من به روی خودش نمی آورد و سعی می کرد نشون بده که اصلا هم دوسش نداره...من هم چیزی نمی گفتم و گاهی اوقات هم برعکس، اشتیاق نشون می دادم و از ابراز محبت غیر علنیش استقبال می کردم...سارا مدام از خاطرات جالب و خنده دار سال قبل برام تعریف می کرد و دل من آب می شد که چرا به جای یک سال بیهوده ی پیش دانشگاهی زودتر به ماهان نیومده بودم و...

اتفاقات خوب هفته های قبل و نتایج امیدوار کننده ای که کسب کرده بودم رفته رفته باعث شده بود باور کنم که قراره برای خودم خانم دکتری بشم و یه نتیجه ی خیلی عالی در آینده در انتظارمه!در طول هفته صبح ها با شوق و ذوق رفتن به کلاس بیدار می شدم و بعد از ظهر ها رو هم باز با شوق و ذوق درس می خوندم ...

عصر شنبه بود و بچه ها داشتند سر پرسیدن دفعه بعد با دکتر آرام فر چونه می زدند تا شاید بتونن یکی دو درس کم کنن.دکتر هم مثل همیشه بی تفاوت به غر زدنهای بچه ها خداحافظ گفت و از بین جمعیت پله ها رو  تند و سریع پایین رفتند! منم وسایلم رو جمع کردم و رفتم پایین...سارا اون روز نیومده بود و من تنها بودم، اما از اونجایی که سرحال بودم تصمیم گرفتم دو سه ایستگاهی رو پیاده برم و از اونجا به بعد رو با ماشین برم...

خیابون انقلاب مثل همیشه شلوغ بود ... عده ای به دنبال کتاب تو مغازه ها سرک می کشیدند و عده ای دیگه که از وجناتشون کاملا می شد فهمید دانشجو اند، از این طرف به اون طرف دنبال تاکسی و اتوبوس تند و تند از کنار هم رد می شدند...

همینطور که قدم زنان فکر می کردم،متوجه شدم روبروی دانشگاه تهران هستم...زیرزیرکی یه نگاه به درش انداختم و زیر لب گفتم خوش به حالشون...بعد دوباره رفتم تو فکر و خیال خودم و برنامه هایی که واسه خودم تو ذهنم چیده بودم و اینکه بعد از کنکور قراره چیکار کنم...

زنگ رو که زدم هیچ کس در رو باز نکرد....گفتم حتما یا دارن نماز می خونن یا دارن شام میخورن...کلید رو انداختم تو قفل در و رفتم بالا...

در رو باز کردم...        

با دیدن کفش ها متوجه شدم همه خونه هستن اما برام عجیب بود که خونه سوت و کور بود...یه آن قلبم هری ریخت پایین و احساس کردم یه اتفاق بدی افتاده...احساسی که هیچوقت بهم دروغ نمی گفت... نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم...

سلام...کسی اینجا نیست؟؟؟ چرا اینجا اینقدر ساکته؟؟...امشب ازون شباست؟؟؟!!!

داداشم از اتاقش اومد بیرون و گفت:سلام...باز تو اومدی...؟یعنی خونه نمی تونه یه روز ساکت و آروم باشه...؟

گفتم: آها نه اینکه جنابعالی خیلی سایلنت تشریف دارین...!!

مامانم تو آشپزخونه پشت میز نشسته بود ...بابا روبروی تلویزیون داشت مثلا اخبار گوش می کرد و اخماش تو هم بود و معلوم بود که تو فکره و اصلا حواسش به اخبار نیست چون به راحتی کانال رو عوض کردم بدون اینکه چیزی بگه...

جلوتر رفتم و بلندتر گفتم: سلام کردیمااا...چی شده....امشب قهرین با من؟؟؟؟

مامانم از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:

اِ؟؟تو کی اومدی....؟

-                        من 5 دقیقه است که اومدم...

خوب پس برو دست و روتو بشور منتظر تو بودیم شام نخوردیم هنوز...

-                       باشه اومدم...

تو دستشویی صورتم رو که می شستم به فکر فرو رفتم ...یه چیزی هست...خونه یه جوری شده!...نکنه کسی چیزیش شده...؟

از اونجایی که خیلی گرسنه ام بود ترجیح دادم اول شام بخورم و بعد پیگیر بشم که اوضاع از چه قراره...مامان غذای مورد علاقه ام رو درست کرده بود...با لذت تمام شام رو خوردم و مثل هر روز براشون از کلاس تعریف کردم با این تفاوت که هیچ کس مثل سابق اشتیاقی نشون نداد و چیزی نگفت...

بیخیال شدم و به خودم گفتم حتما باز  این محمد یه کاری کرده و بابا دعواش کرده! هر چند محمد که ناراحت نبود!

از فکر کردن خسته شدم و اومدم کنار بقیه...تلویزیون داشت سریال هر شب رو نشون میداد و همه داشتند مثلا تماشا می کردن...محمد  با موبایلش بازی می کرد و مامان و بابا بر عکس هر دفعه این بار بدون هیچ نقد و بررسی به تلویزیون خیره شده بودند...

اعصابم خورد شده بود از این همه سکوت و بی توجهی...یهو از جام پریدم و گفتم:

چرا شما امشب اینطوری شدین؟چرا ساکتید....کسی چیزیش شده...؟من کاری کردم؟خبری چیزی بهتون دادن؟ چی شده از سر شب همتون عین لشگر شکست خورده نشستید و هیچی نمیگین ؟

بابام رو به مامانم کرد و بی هیچ کلامی فقط نگاهش کرد...

مامانم سرش رو انداخت پایین و هیچ چیز نگفت...

دیگه نفسم داشت بند می اومد،تو دلم گفتم یا خدا! با این نگاهی که بابام کرد حتما یه چیزی شده!

ترسیدم ...

بابام یهو بی هیچ مقدمه ای بعد از یه سکوت کوتاه گفت:

هیچ طوری نشده دخترم...فقط یه خبری شنیدیم که نمی دونیم درسته یا نه اما ممکنه تو از شنیدنش ناراحت بشی...

این رو که شنیدم دیگه قلبم از کار ایستاد...با خودم فکر کردم حتما مادربزرگم طوریش شده...اما نه...اگر اتفاقی افتاده بود مامانم اینطور ساکت نمی نشست...پس خبر چیز دیگری بود..!

گفتم یعنی راجع به منه یا فرد دیگه ای؟یعنی می خوام بدونم کسی طوریش شده؟

بابا گفت:نه بابا نگران نباش...راجع به خودته... راجع به ...

-                       راجع به من؟

بله راجع به دانشگاه و کنکور...!!!

نفس عمیقی کشیدم و از اینکه اتفاق وحشتناکی برای کسی نیافتاده بود خیالم راحت شد اما با شنیدن کلمه ی کنکور بلافاصله به فکر فرو رفتم....یعنی چه چیزی می تونست اتفاق افتاده باشه...کلاس هام؟؟آموزشگاه؟؟ آها نکنه دکتر به مامانم اینا زنگ زده و گفته چرت و پرت گفتم...؟نه بابا...!غیر ممکنه!

بعد زدم به بیخیالی و با خنده گفتم: آها!!! فهمیدم! می خواین منو بفرستین خارج درس بخونم؟؟ ناراحت چرا؟ برعکس خیلی هم خوشحال میشم !

باز هم کسی چیزی نگفت...سکوت مسخره ای که اون روز تو خونه بود داشت دیوونه ام می کرد!صبرم تموم شد و درست عین بازیگر های فیلم ها گفتم:

من طاقتشو دارم...بهم بگید چی شده...؟

پدر با دیدن کلافگی من بی هیچ مقدمه ای گفت:

امروز صبح تو روزنامه ای که می خوندم یه خبر دیدم که نوشته بود اتباع خارجی امسال نمی تونن کنکور شرکت کنن! توضیحاتشم خوندم چیز خاصی نگفته بودن...مثل اینکه امسال برای اولین بار این قانون تصویب شده !و این یعنی...

و این یعنی من هم شامل این قانون میشم نه؟؟؟؟!!

....... ..... ......

همه منتظر عکس العمل من بودند...اما من در کمال ناباوری انگار مسخ شده بودم و هیچ چیز نمی فهمیدم...اول فکر کردم یه شوخیه و همه تصمیم گرفتن اذیتم کنن!

گفتم: هههههههه جُک جدید بود؟

محمد گفت: اگرچه قانونش جُکه اما نه! جُک نبود!

لبخند به لبم ماسید و با نگرانی گفتم:

مامان؟بابا؟مطمئنید؟؟ آخه مگه میشه؟؟؟

-  آره دخترم! روزنامه که دروغ نمی نویسه! خبرشم از سازمان سنجش بود...وقتی اتباع رو محروم کردن یعنی تو هم نمی تونی کنکور بدی دیگه...!

 من نمی تونم...؟چرا آخه؟پس چه جوری این همه سال مثل بقیه درس خوندم و مدرسه رفتم...؟

-   مادر گفت: برای اینکه شناسنامه نداری...

شناسنامه!؟؟؟

کلمه ای که سال های سال من رو اسیر کرده بود...کلمه ای که دیگه داشت حالم رو به هم میزد!

حرف های مامان و بابا مثل یه پتک می خورد تو سرم و من لحظه به لحظه تو کابوس مبهمی که داشت تو ذهنم شکل می گرفت، غرق می شدم...

من نمیفهمم...گیج شدم...آخه یعنی چی؟ مگه الکیه...؟

بابام در حالی که سیگاری روشن می کرد گفت: کاریش نمیشه کرد...قانونه...سازمان سنجش اعلام کرده...!!

حالم خیلی بد بود...اصلا حرف های پدرم قانعم نمی کرد و نمی فهمیدم تو نمی تونی یعنی چی؟...از کوره در رفتم و با عصبانیت گفتم: یعنی چی...پس تکلیف این همه درس خوندن چی میشه...؟تکلیف اون شبایی که تا صبح جون کندم و درس خوندم...؟تکلیف اون همه دردسرهایی که واسه ثبت نام هر سال کشیدم...مگه زندگی من بازیچه دست این و اونه....من این همه درس خوندم، برای آینده ام برنامه ریختم...حالا که می خوام نتیجه شو ببینم یادشون افتاده این قانون رو بذارن ...؟

شنیدن اون حرف ها ،تمام سختی هایی رو که تو دوران تحصیلم کشیده بودم،جلوی چشمم آورد...بارها و بارها دنبال مجوز ثبت نام دویدن...اون همه التماس مدیرها کردن...غریبه محسوب شدن و همیشه متفاوت بودن...همه و همه اینها، باعث شد تا بغض چندین ساله ام یکباره بشکنه و ...

رفتم تو اتاق...اشک هام بی اختیار روی صورتم می ریخت...هیچ چیز نمی گفتم...ساکت اما دلشکسته با خودم فکر می کردم...

خشمگین بودم و ناراحت...اما شوک عظیمی که بهم وارد شده بود قدرت فریاد و حتی حرف زدن رو هم ازم سلب کرده بود...کامپیوتر رو روشن کردم...سایت سازمان سنجش...سایت نفرن انگیز سنجش...

صفحه رو بارها و بارها بالا و پایین کردم...سایت دانشگاه...سایت خبری...سایت...

ده ها سایت و صفحه و خبر رو نگاه کردم وخوندم ...مدام به خودم می گفتم این یه کابوسه...الان بیدار میشم...

اتفاقی که افتاده بود چیزی نبود جز واقعیت تلخی که برای من مثل کابوس بود...

روبروی پنجره ی اتاقم روی تخت نشستم و به آسمون خیره شدم...

ساکت بودم اما تو دلم با خدا حرف میزدم...

خدایا.....

خدایا اگه منم بنده ات هستم به حرفام گوش کن...

من هم مثل همه ی این آدما تو همین خاک به دنیا اومدم...منم به زبون همین آدما حرف میزنم...منم مثل همین آدما رفتار می کنم،چرا بهم میگن تو ایرانی نیستی...ها؟یعنی فقط این شناسنامه کاغذیه که هویت آدم رو میسازه...؟؟؟یعنی ارزش تولد یه انسان از ارزش یه برگه ی کاغذی کمتره!؟؟

خدایا چرا من هیچوقت نباید راحت باشم...چرا زندگی من هیچوقت آرامش نداره!؟چرا نباید مثل بقیه آدما زندگی کنم؟

خدایا چرا من...چرا حالا که تو اوج موفقیت و امید بودم... حتما میگی لیاقتشو نداشتم...؟ یا زحمت نکشیدم؟یا درس نخوندم...؟ یا مثل خیلی ها برای مسخره بازی رفتم سرکلاس...؟

آره حتما من لیاقت ندارم...

خدایا مادرم چه گناهی کرده...تو که میدونی اون چقدر برای درس و تحصیل من جون کنده و اذیت شده...خدایا من نتیجه زحمتامو از خودت می خوام...خدایا من از حقم نمی گذرم خودت درستش کن!...خدا نا امیدم نکن...ازت خواهش میکنم...به خاطر مادرم خودت یه کاری کن...

تا صبح هق هق کنان گریه می کردم و همه صحنه هایی که تو همه ی اون سالها تو کلاسهای مختلف با دوستام و معلم هام داشتم از ذهنم می گذشت و به داغ دلم اضافه می کرد...یاد اون همه خاطراتی که با مریم تو مدرسه داشتم...یاد حرف های امیدوار کننده آقای آرام فر و بقیه استاد ها ...یاد توصیه هاشون راجع به کنکور...

اونقدر غمگین بودم که واقعا دوست داشتم دیگه هیچوقت رنگ صبح رو نبینم...اونقدر از زندگی نا امید بودم که دوست داشتم تو دل سیاه شب گم بشم و دیگه هیچوقت نور خورشید رو نبینم...


مطالب مشابه :


دکتر مهدی آرام فر!

امروز که کتاب ژنتیک کنکور دکتر مهدی آرام فر رو برا احمد خریدم و دوباره یه نگاهی بهش انداختم




معرفی بهترین کتاب های زیست شناسی کنکور

کتاب بعدی کتاب کار یا همون عنوان خودمونی خودمون: جزوه دکتر آرام فر. دکتر مهدی آرام فر)




هیولا....؟!!!!(5)

آقای لطفی نیا درست بر عکس آقای آرام فر برای خودش چندتا جزوه دکتر مهدی آرام فر,




به خاطر مادرم...

باز آرام فر ضایعت کرد تو دپرس شدی؟ول کن دختر کدوم جزوه خاطرات دکتر مهدی آرام فر,




پزشکی یا بازیگری...؟مساله این است!!!

داشتم می رفتم پایین که یهو استاد آرام فر دیگه این جزوه و دکتر مهدی آرام فر,




وقتی همه چیز تباه میشود....

هر چند استادهایی مثل آقای آرام فر رو هیچ وقت کتاب ها و جزوه دکتر مهدی آرام فر,




برچسب :