نمیدانم چه میخواهم خدایا

نمیدانم چه میخواهم خدایا
به دنبال چه میگردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته ی من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
زجمع آشنایان میگریزم
به کنجی میخزم آرام وخاموش
نگاهم غوطه ور در تیره گی ها
به بیمار دل خود میدهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من ای دل دیوانه ی من
که میسوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر زدست غیر فریاد
خدارا بس کن این دیوانگی ها


مطالب مشابه :


رمان گناهکار(29)

رمان ♥ - رمان با گریه سرشو تکون داد از تو کیفم یه کاغذ و خودکار در اوردم روش ادرس




مثلث زندگی من 7

رمان از عشق بدم جلوتر که رفتیم فهمیدم خبری از جشن تو خونه نیست وسطای باغ و مثل سالن جشن




اجباری7

♥ دوسـ ـتـداران رمـان میگریزم از خواب پریدیم و تو کسری از ثانیه فرمانده از




مجنون تر از فرهاد

ز جمع آشنایان میگریزم مزن بر ريشه ي عشقم ، به خواب تو گرفتارم مرو از خواب من امشب ، مكن با




آهنگ دیدار

رمــــــان زیبــا آن هم از دست عزيزي كه زندگي را رمان رویای با تو




رمان آهنگ دیدار5

رمان طنز سرگرمی رمان داستان کوتاه شعر ادبیات وسرگرمی. صفحه نخست; عضویت درسایت; طنزوسرگرمی




نمیدانم چه میخواهم خدایا

زجمع آشنایان میگریزم از این مردم که تا شعرم تو رو خدا




برچسب :