داستان تجاوز


داستان تجاوز به دختر 16 ساله



داستان تجاوز به دختر 16 ساله

در محوطه اداره آگاهی نیروی انتظامی، دختر و پسر جوانی توسط مأموری به یکی از شعبه های آگاهی هدایت می شدند. آثار ترس در چهره پسر مشخص بود، و التهاب و شرم در رفتار دخترک دیده می شد. در حرکات آنان دقیق شدم. دخترک سعی می کرد از جوانک فاصله بگیرد، در حالت او تنفر پیدا بود. ولی پسر جوان می کوشید خود را بی تفاوت نشان دهد.

چند لحظه در کنار آنها حرکت کردم. فهمیدم که بحث بر سر اختلافی بود که بین دختر و پسر رخ داده است. وقتی از قضیه پرسیدم؛ دخترک شانزده ساله، داستان زندگی خودش را چنین تعریف نمود:

یبشتر ساعات زندگی پدر و مادرم، در بیرون از خانه صرف می شد؛ وقتی هم که به خانه می آمدند، ما جایی در کنار آنها نداشتیم و دیگر حوصله ای برای آنها باقی نمی ماند تا با ما هم صحبت باشند آخر نمی دانید چقدر بچه ها به هم صحبتی پدر و مادرشان احتیاج دارند. من و خواهر و برادرم احتیاج داشتیم وقتی از مدرسه بر می گشتیم، ساعاتی را در کنار پدر و مادر می بودیم و با هم سری به بیرون می زدیم و در پارک و این طرف و آن طرف، قدم می زدیم. ولی وقت بیکاری پدر و مادر، روزهای جمعه بود. که جمعه ها نیز روز استراحت آنان بود، و فرصتی برای رفع خستگی هفتگی

هنگامی که پدر و مادر از سر کار بر می گشتند، من و خواهر و برادرم در کناری می نشستیم؛ منتظر می ماندیم تا آنها بپرسند که چه کرده ایم و چه می خواهیم بکنیم. درس تا کجا خواندیم و معلم در کلاس چه چیزی به ما یاد داد. ولی وقتی از نیازهای خود حرف می زدیم، فقط با کلمه «حوصله نداریم» روبرو می شدیم!

آنها همه چیز برای ما مهیا کرده بودند، جز آنچه که بعدها فهمیدم نیاز واقعی من بود. هیچگاه جرات نکردم به آنها بگویم: پدر و مادر عزیزم، تنها کار کردن در زندگی کافی نیست، قدری هم به فکر ما باشید…؛ انتظار ما دست نوازش و محبت آنان بود.

کم کم در اثر کم فکری و غفلت، و ندانم کاری خودم؛ دچار مشکلی شدم که شاید هر دختر کم تجربه و نیازمندی چون من گرفتار آن می شود. گرفتار زبان بازی دوستانی که به راحتی با سرنوشت انسان بازی می کنند. وقتی وارد دبیرستان شدم، به رغم این که پدر و مادر، کمتر کمکی به درسهایم نمی کردند؛ به تنهایی از عهده درسها برآمدم. تقریبا توانستم کمبودهای ناشی از محبت را به دست قلم بسپارم و با نوشتن مطالب ادبی، قدرت قریحه و احساسات درونی خود را به تصویر بکشم.

در اولین جلسه ادبیات، حدود نیم ساعت وقتی اضافی آوردم و دبیر از ما خواست اگر مطلب زیبا و یا شعری همراه داریم، برای شاگردان بخوانیم.

این بهترین فرصت برای من بود تا با خواندن نوشته هایم، جایی در کلاس برای خود باز کنم. قطعه ای راجع به «محبت» و پس از آن مطلبی در مورد «بی مهری» خواندم؛ که به شدت توجه بچه ها را جلب کرد.

زنگ تفریح، انبوهی از بچه ها دورم را گرفتند و خواسند دفترم را در اختیار آنها بگذارم این دفتر که در حقیقت، دنیایی از شوق و امیدم بود، بلای جانم شد.

با خواندن قطعه های ادبی، شمع هر محفل بودم، چرا که در جملات آن، نیازها و خواسته ها و محرومیتهای بچه ها بود.

دفتر انشاء چند روزی دست به دست گشت، تا توسط دختری به نام «سیما» به دستم رسید. با تعریفهایی که از نوشته هایم کرد، چنین پنداشتم که او هم به ادبیات علاقه دارد و این موضوع، ما را بیشتر به هم نزدیک کرد. کم کم این ارتباط به جایی رسید که دفاتر دیگر خود را نیز به او دادم تا نظرش را بگوید.

روزی که «سیما». دفترهایم را آورد، با حالت به ظاهر شرمنده ای گفت: «شیوا، من بدون اجازه تو دفترت را به برادرم دادم تا بخواند. او هم بدون اجازه، چند تا از اشکالاتت را نوشته است… خیلی ببخشید… کار زشتی کرده…!»

گفتم: اشکالی ندارد.

اما در جمع دفترهایم به یک دفتر دیگر برخوردم. پرسیدم: این دیگر چیست؟

گفت: راستی، برادرم بعضی مواقع مطالبی می نویسد، فکر کردم برای تو جالب باشد. لذا آوردم تا آنها را بخوانی!

من به خاطر انتقامجویی از برادرش، دفتر او را گرفتم تا با ایرادگیری از مطالبش به وی بفهمانم که بیشتر از من نمی داند.

اما شکل گیری مطالب و انتخاب جمله ها طوری بود که از نیازها و کمبودهای من خبر می داد بعدها فهمیدم که برادرش دقیقاً یک کار هماهنگ خانوادگی من، توطئه ای برای ضایع کردن من پیاده کرده است.

چیزی که خیلی از دختران هم سن و سال من نمی دانند، این است که نباید در برابر تعریفها و گفته های ظاهر فریب افراد، گول خورد. نبایست که دل به عشقهای خیابانی داد…

«افشین» در دفتری که برای من فرستاده بود، دقیقاً انگشت روی مسایلی گذاشته بود که من در طول زندگی از پدر و مادرم انتظار داشتم. در نوشته هایش از عشق و دوستی، ایمان به یک زندگی سالم سخن به میان آورده بود. اما نمی دانستم که همه این نوشته ها از دل برنخاسته، بلکه ساخته و پرداخته ذهن «افشین» بود برای فریب دادن و به دام انداختن من.

حدود دو ماه از دوستی من با «سیما» گذشت. روزی از جانب او به خانه اش دعوت شدم و برای اولین بار با «افشین» آشنا شدم-ظاهری مرتب داشت و خود را مودب و خوب نشان می داد. چیزی که خیلی از افراد در برخورد اول نشان می دهند تا زشتیهای درونشان، چهره ننماید. سخنان ظریف و شیرین می گفت، که مثل نوشته هایش به دل می نشست و آدم از شنیدنش سیر نمی شد.

هوا در حال تاریک شدن بود، از «سیما» و «افشین» خداحافظی کردم. افشین از من خواست مسافتی از راه را با من بیاید، پذیرفتم. وقتی به سر کوچه مان رسیدیم، نگاه معنی داری به من کرد و گفت: به امید دیدار….!

بدین ترتیب، دوستی من با «افشین» آغاز شد و از فردا، نامه های او که از جانب «سیما» به دستم می رسید، جلوه دیگری به زندگیم داد، بعدها فهمیدم که همه اش دروغ بود و سراب! دیگر به جای پرداختن به درس و مشق، به فکر «افشین» بودم و آینده زیبایی که برایم تصویر می کرد. دیگر به فکر پدر و مادر نبودم، حتی اگر آزاری هم از آنها می دیدم، زیاد به دل نمی گرفتم. چون دست محبت «افشین» را بر سرم می دیدم و فقط به او می اندیشیدم.

من با تمام وجود او را دوست داشتم و تمام لحظاتم را متعلق به او می دانستم. «افشین» هم، در نوشته هایش از آینده سخن می گفت و از عشق و آشیان کوچک زندگیمان که با هم خواهیم ساخت!

هفته پیش برای گرفتن جزوه های شیمی به در خانه «سیما» رفتم. از پشت در، صدای «افشین» را شنیدم که تعارف کرد داخل خانه بروم. مثل همیشه داخل خانه شدم، ولی «سیما» به استقبالم نیامد. کمی ترسیده بودم، داخل حیاط، نزدیک در ورودی ایستادم صدای «افشین» مرا به خود آورد. با لحن ملایمی گفت: شیوا خانم! هوا سرد است، چرا داخل اتاق نمی آیی؟!

گفتم: نه، فقط آمدم جزوه های شیمی را از «سیما» بگیرم، مگر خانه نیست؟ گفت: نه، با مادرم پیش دکتر رفته است.

گفتم: پس من می روم، اگر آمد، به او بگویید جزوه ها را برایم بیاورد.

«افشین» با لحن ملتمسانه ای گفت: فقط برای چند لحظه بیا داخل. ابتدا نپذیرفتم، اما کم کم درخواست او را قبول کردم. «افشین» برای نشان دادن آلبوم عکسش مرا داخل اتاق خود برد و با زبان چرب و کلمات شیرین، مرا به خواب غفلت فرو برد، و آنچه نباید بشود، شد…!

گویا یکی از همسایگان رفتن من به داخل خانه را به پدر و مادرم اطلاع داده بود. با آمدن آنها دیگر آبرویی برای من و خانواده ام باقی نماند. تمام همسایگان به تماشا ایستاده بودند. اما در این میان فقط یک چیز برایم مهم بود؛ و آن، حرفهای «افشین» بود که بارها می گفت: اگر تمام دنیا بر سرش خراب شود، مرا از دست نخواهد داد!

چند ساعت از این واقعه گذشت.

سرزنش و سرکوفتهای پدر و مادرم داغهای دل مرا تازه کرد. اما سکوت کردم.

با شکایت پدرم، از سوی کلانتری، به پزشکی قانونی رفتیم. در طول این مدت، در اندیشه بودم که بگذار دیگران هر چه می خواهند بگویند؛ با علاقه ای که بین من و افشین هست، همه چیز حل می شود. اما برخلاف ذهنیات من، وقتی از او پرسیدند: آیا حاضری «شیوا» را به عقد خود در بیاوری؟ او با همان چهره قاطع همیشگی گفت:

نه…!

آسمان بر سرم خراب شد. بی اختیار به گریه افتادم، اما نه به خاطر آینده سیاه خودم، بلکه به خاطر فریبی که خروده بودم. آهسته به طرف «افشین» رفتم، با صدای بلند گفتم: «افشین»! آن همه قصه های پر از محبتی که می گفتی، چه شد؟ آشیان کوچکی که می گفتی، به این زودی فراموش کردی؟ مگر نمی گفتی دوستم داری و خدا مرا برای تو آفریده است؟ چطور می توانی در این توفان سهمگین، مرا تنها بگذاری؟!

«افشین» گفت: بله دوستت داشتم، اما وقتی دیدم بی اراده هستی، احساس کردم که نه تنها به درد من، بلکه به درد زندگی کردن هم نمی خوری…!

حرفهای آخر دختر، توأم با اشک بود. اما اشکی که حاصلی برای او نداشت.

گفتم: دخترجان! تو در کمال نادانی، برای رهایی از مشکلی که تحمل آن زیاد هم سخت نبود، خود را به گردابی انداختی که خانه سعادت خود و پدر و صریحاً می گفتی و از آنها خواهش می کردی به حرفهای تو گوش بدهند، این چنین نمی شد؟

دختر فریب خورده نگاه معنی داری به من کرد و در حالی که قطره های اشک خود را پاک می نمود، گفت: اگر آنها فقط به کار فکر نمی کردند؛ اگر می فهمیدند که بچه را برای چه به دنیا می آورند؛ اگر فراغتی می یافتند که به نیازهای درونی فرزندشان نیز توجه کنند، این چنین نمی شد. هر چند خودم نیز مقصرم.

حالا آمده ایم تا قانون، حکم کند.

«افشین» به خاطر لکه دار کردن عفت من، به زندان می رود تا پس از آزاد شدن، با امید و تجربه ای بیشتر به زندگی روی بیاورد. اما من می بایست تا آخر عمرم، اسیر گناهکاری، و دامان آلوده خود باشم. ای کاش حدیث پردرد زندگیم به گوش دخترانی که سرنوشتی چون من دارند. برسد؛ تا گول ظاهر انسانها را نخورند و واقعیات زندگی را ببینند!

محبت دروغین

و اگر روزی برسد که چشمه عواطف و علایق زنان نسبت به مردان خشک و منجمد شود. بزرگترین خطرها متوجه کیان خانواده خواهد شد.

تهی پای رفتن به از کفش تنگ                                                                                                                              بلای سفر به که در خانه جنگ

سعدی

این گونه زنان، اغلب تحت تاثیر ابراز محبت های دروغین افراد بیگانه قرار گرفته- و یا برای خلاصی خویش از محط خانه ای که وجود آنها انتقام جوئی عاطفی خود را ارضاء نمی کنند، بلکه در راه وصول به هدف، آینده و سرنوشت خویش را نیز از دست می دهند.







داستان تلخ تجاوز جنسی به دختر 13 ساله توسط شوهر خواهر!

داستان تلخ تجاوز جنسی به دختر 13 ساله توسط شوهر خواهر!

ماجرای تجاوز و بارداری دختر 13 ساله مازندرانی به نقل از دکتر ماما

 

نکیسا که یک ماما هست نوشته: 

یه ماجرایی تو زایشگاه اتفاق افتاد که چند روزه که همه ی مارو درگیر کرده و اون مربوط میشه به یه فاجعه که چند روز پیش اتفاق افتاد

 

روز اول:

چند روز پیش زایشگاه صبحکار بودم. زایشگاه تقریبا خلوت بود و ما مشغول انجام دادن کارهای عقب افتادمون بودیم .

خدماتمون که از اورژانس میومد خبر داد که یه دختر ۱۳ ساله رو آوردن اورژانس که با شکایت درد شکم بستری شده و ازش عکس رادیوگرافی گرفتن و دیدن تو شکمش بچه هست !!!!

 

هممون شوکه شدیم که دختر ۱۳ ساله و حاملگی؟  و از اونجایی که مطمئن بودیم بالاخره میاد زایشگاه ، دیگه کنجکاوی بیشتری نکردیم تا مریض بیاد زایشگاه

 

حدود ۱ ساعت بعد یه دختر رو ویلچر به همراه خدمات بخش اورژانس و مادرش وارد زایشگاه شد . ظاهرا سرویس جراحی ، درخواست مشاوره زنان داده بود .

پرونده رو گرفتم و مریض رو تحویل گرفتم ( فرض میکنیم اسم دختر مهری بود )

مهری رو راهنمایی کردم به تخت لیبر و ازش شرح حال گرفتم . همکارم اومد داخل و صدای قلب جنین رو گوش داد و براش نوار قلب گرفت .

همکارم داشت بهش میگفت که تو نمیدونی که حامله ای که بهش اشاره کردم که بهش نگو .

طبق شرح حالی که به ما داده بود جنین ۲۹ هفته بود و کاملا مشخص بود که از بارداریش اطلاعی نداره.

مجرد بود و طبق گفتش دوست پسر نداشت چون موبایل نداشت ( کف استدلالش شدم و بهش گفتم مگه قدیم ملت موبایل داشتن که با هم دوست میشدن ؟ تا حالا تو عمرش اینجوری قانع نشده بود . )

شرح حالم که کامل شد رفتم اتاق عمل پیش دکتر که شرح حال بدمو گفتم که نه بیمار و نه مادرش از بارداری اطلاعی ندارن .

شکایت اصلی دختر درد شدید شکم و کار نکردن شکم و ادرار نکردنش به مدت ۳ روز بود. دکتر مادرشو خواست و ازش پرسید که بچت که میگه ۶ ماهه منس نشده ، تو کاری نکردی؟

مادره گفت که چند بار بردمش دکتر و گفتن طبیعیه و قرار بود فردا سونوگرافی انجام بدیم .

دکتر گفت : چند تا بچه داری؟

گفت : دو تا دختر

دکتر گفت : پسر نداری؟

گفت : نه

دکتر گفت : شوهر داری و بالای سرت هست ؟

گفت : دارم و آره

دکتر گفت : خانوم دختر شما بارداره .

مادره گفت چی؟ و دکتر دوباره جملشو تکرار کرد .

مادره غش کرد .

صندلی آوردیم و نشوندیمشو آب قند و ….

بعد از اینکه حالش جا اومد دکتر ازش خواست که بره و ماجرا رو از دخترش بپرسه وگرنه مجبوریم حراست رو در جریان بذاریم .

دست مادره رو گرفتم و یواش اوردمش سمت زایشگاه . اروم بهش گفتم جیغ و داد نکن و دعوا راه ننداز . خیلی اروم ازش بخواه که راستشو بهت بگه که جریان چی بوده .

اون هم سرشو تکون داد که یعنی باشه .

بچه ها هنوز به مهری نگفتن که حامله هست .

برای مادره یه صندلی آوردم که دوباره پس نیفته .

اومدو شروع کرد به سرزنش کردن دختره که من تو رو با خون دل بزرگ کردم و خونه مردم رخت شستمو چرا اینکارو با من کردیو چرا آبروی منو بردیو ….

مهری هنوز هنگ کرده بود و هی میگفت مگه چی شده ؟ چی شده ؟ من چیکار کردم ؟

مادر گفت : اینا میگن تو حامله ای . بگو با کی بودی ؟ کی اینکارو کرد ؟

چشمهای مهری از جاش دراومده بود . بعد چند ثانیه بهت زدگی زد زیر گریه .

مادره ازش خواست بگه کار کی بوده.

مهری با ترس لرز به مادرش گفت : بگم مامان ؟

مادرش هم سرشو تکون داد .

مهری گفت : کار داداش بود .

انگار یه سطل آب یخ ریختن رو سرم . احساس کردم دارم سکته میکنم

یه لحظه یادم اومد که مادره گفته بود که دوتا دختر داره

به مادره گفتم : مگه نگفتی دو تا دختر داری؟

مادره گفت : اره

به مهری گفتم : داداش کیه؟ جواب نداد و فقط مادرشو نگاه میکرد

به مادره گفتم اون دخترت شوهر داره؟ سرش و به معنی اره تکون داد.

رو به دختره کردم که منظور از داداش دامادته ؟ گفت : اره !!!!!!

مادره باور نمیکرد . بهش میگفت مهری دروغ نگو . بگو کی بود ؟ من باور نمیکنم

مهری با گریه قسم میخورد که کار دامادشه.

اعصابم به هم ریخت و اومدم بیرون . سرم گیج میرفت .

داماده پسر عمه اونها هم میشد و چند سال خواهر مهری رو میخواست و بعد چندسال باهاش ازدواج کرد . خواهر مهری ۱۹ ساله بود و یه پسر ۳ ساله داشت .

داماد ۲۵ ساله سه بار در مدت سه ماه با مهری رابطه داشته و تو همین مدت مهری بدون اینکه هیچ اطلاعی از روشهای بارداری و روشهای جلوگیری از اون بدونه ، باردار میشه و تو این مدتی که منس نشده دو بار به پزشک مراجعه میکنه که دکتر علت اون رو سال اول منارک میدونه و میگه اون طبیعیه .

من حرفهای مهری رو باور میکردم چون واقعا دختر ساده و بی اطلاعی بود اما مادرش باور نمیکرد .

دکتر از من خواست که کنترل کنترکشن کنم ( یعنی بررسی کنم که درد شکم مهری به درد زایمان هست یا نه )

در حال کنترل بودم که حس کردم بچه داره به دنیا میاد .به دکتر گفتم و معاینه شد و متوجه شدیم که بله بچه داره به دنیا میاد.

 

سریع تیم احیا رو خبر کردیم چون طبق اطلاعات مهری جنین باید نارس بوده باشه .

زایمان با موفقیت انجام شد و حاصل زایمان ، نوزاد دختر به ظاهر سالم با آپگار ۹ و ۱۰ با وزن ۲۷۵۰ گرم به دنیا آمد. تخمین سن جنین هم ظاهرا ۳۵ تا ۳۶ هفته بود . چون بچه مشکلی نداشت تیم احیا رفتن .

 

 

داستان تلخ تجاوز جنسی به دختر 13 ساله توسط شوهر خواهر!

 

 

از اتاق زایمان که اومدم بیرون دیدم خواهره هم اومده

مثل اینکه مادره زنگ زده بود خواهرو داماده و پدره هم اومده بودن .

 

اگه بدونین داماده چجوری مث ابر بهار گریه میکرد که کار من نیست . به جون تنها بچش قسم میخورد که کار اون نیست و زنش هم دلداریش میداد.

خواهره اومد پیش ما که تورو خدا بچه رو سر به نیست کنین . اگه مادر شوهرم بفهمه منو طلاق میده !!!!!!!!!!!!

منم گفتم خانوم ما ادم نمیکشیم . خودت بلدی و میتونی اینکارو بکن . حالا هم برو پیش مریضت تا صدات نکردم از اتاق نیا بیرون

ساکت شد و رفت تو اتاق پیش مهری و شروع کرد باهاش دعوا کردن که بگو کار کیه ؟ کار شوهر من که نیست . شوهر من به جون پسرم قسم خورده که کار اون نیست . یالا بگو کار کیه ؟ با کی بودی؟

 

دیدم خیلی داره جیغ جیغ میکنه و مهری هم گریش گرفته ، انداختمش بیرون .

مادره اومده میگه خانوم ما میخوایم بچمونو مرخص کنیم.

– جان ؟ کجا با این عجله؟ هستیم خدمتتون . باید تشریف داشته باشین .

مسئول بخش با مددکاری و حراست هماهنگ میکنه و اونهارو در جریان میذاره . مدد کار خودشو سریع میرسونه و با مهری خلوت میکنه . به نظر مددکار مهری راست میگه و داماده مشکوکه. البته این نکته هم میگه که زنها اونقدر مرموز هستن که خیلی وقتها واقعا نمیشه فهمید راست میگن یا نه .

 

 

داستان تلخ تجاوز جنسی به دختر 13 ساله توسط شوهر خواهر!

 

 

مادر همچنان اصرار به مرخص کردن دخترش داره و مدام میگه آبرومون رفت . اگه از آشناها کسی بیاد اینجا ،بدبخت میشم .

خواهره اصرار داره که مهری با یکی دیگه بوده و شوهرش بی تقصیره ( من فکر میکنم نمیتونه باور کنه که همچین چیزی ممکنه )

مهری درد داره ولی با این حال با مددکار همکاری میکنه .

تو این هیری ویری من نمیدونم خبر چجوری به کل بیمارستان میرسه که از همه ی بخشها برای دیدن و فضولی کردن به زایشگاه مراجعه میکنن و یکی فقط باید مسئول متوقف کردن اینا میبود .

و باز هم تو این هیری ویری از چند جای بیمارستان تلفن زدن که به خانوادش بگین اگه بچه رو نمیخوان ، ما میخوایم !!!!!!!!!!!!!!!!

بچه داخل دستگاه گریه میکنه و گرسنه هست .

مددکار در حال تهدید کردن داماده هست که کار رو به دادگاهو نیروی انتظامی نکشونن . که اگه بکشونن و آزمایش ژنتیک بدن دیگه هیچ راه برگشتی نیست .

مسئول بخش داره ملت فضول پشت در زایشگاه رو رتق و فتق میکنه.

مهری خونریزی پیدا میکنه و خونریزیش قطع نمیشه . ما همه بالای سر مهری هستیم و من دلم پیش نوزادشه .

 

یک ساعت بعد

خواهر و مادر مهری به همراه مددکار اومدن پیش مهری که با هم حرف بزنن. مهری خونریزیش بهتر شد و تحت کنترله . مددکار موفق نشد دامادو. وادار کنه که واقعیت رو بگه .

داماده میگفت بیاین از من ازمایش بگیرین . کسی که حسابش پاکه ، چه منتش به خاکه . از این طرف هم مهری هم مشکلی با ازمایش ژنتیک نداشت.

مددکار دیگه قاطی کرده بود . گفت چون هیچی معلوم نمیشه و هرکی حرف خودشو میزنه باید به نیروی انتظامی خبر بدیم و از ما خواست که هیچکس نباید مهری رو ببینه . حتی مادر یا خواهرش .

 

و من همچنان دلم پیش نوزاده و صدای گریه اش تو سرم میپیچه.

کم کم بخش خلوت شد . رفتم پیش مهری . نمیدونین راضی کردن یه دختر مجرد که تازه دو ساعته که فهمیده حامله هست و یه ساعته زایمان کرده به شیر دادن به بچه ای که همه انگ نامشروع بودن و حرامزاده بهش میزنن و حاصل یه تجاوز ناجوانمردانه هست ، چقدر سخت و وحشتناکه .

 

نمیخوام بگم که چه حرفهایی بین ما رد و بدل شد . فقط اینو بگم که بهش فهموندم هر اتفاقی هم که افتاده باشه اون بچه گناهی نداره و الان این فقط تو هستی که میتونی بهش کمک کنی تا زنده بمونه .

اول به هیچ وجه قبول نکرد . کم کم راضی شد که بچه رو ببینه . از لباسهای کهنه ای که از قبل تو زایشگاه مونده بود براش یه لباس انتخاب کردم .

یه مای بی بی از یکی از مریضها قرض گرفتم و براش لباس پوشیدیم . انصافا دختر زیبایی بود و به دل مینشست .کمکش کردم تا به بچه شیر بده و ازش تشکر کردم .

 

شیفت عصر :

از نیروی انتظامی میان و داماده رو میبرن . تو کلانتری به کار زشتش اعتراف میکنه .

شیفت شب :

مهری و دخترش کنار هم تنها ، شب رو تو زایشگاه سپری میکنن

 

روز دوم :

شیفت صبح :

پزشک متخصص اطفال نوزاد رو ویزیت میکنه و نظرش این هست که به بچه شیر خشک داده بشه

مهری وقتی به بچه شیر خودش رو میده ،ناخواسته مهر مادری رو تجربه میکنه و دل کندن از نوزاد براش سخت میشه .

مادر و نوزاد از نظر پزشک متخصص زنان و اطفال ، مرخص هستن .

اما چون مهری بیمه پدرش هست نمیتونه از بیمه استفاده کنه . چون زایمان تنها با بیمه همسر رایگان محاسبه میشه و باید نزدیک ۵۰۰ هزار تومن پرداخت کنند .

پدر و مادر میگن ما پول نداریم و مهری اینجا باشه تا ما فردا پول جور کنیم.

مدد کار باهاشون صحبت میکنه که باید بچه رو به بهزیستی تحویل بدن و چون چند روز این پروسه طول میکشه ، باید چند روز نوزاد رو پیش خودشون نگه دارن .

مثل اینکه اینکار براشون مقدور نبوده و نمیخواستن بچه رو با خودشون ببرن.

داماده رو برای آزمایش ژنتیک میبرن ساری و متوجه میشن که بعله ، بچه متعلق به ایشون هستش.

تو شیفت عصر دیدم مهری تنهاست و نمیتونه به تنهایی از بچه مواظبت کنه . نمیتونه کهنه عوض کنه .

زنگ زدم به مادره که بیاد پیش بچش و بهش کمک کنه .

مهری حوصلش سر رفته بود . بهش یه رمان که تو بخش بود دادم بخونه .

مادره اومد و دوباره شروع کرد به سرزنش کردن و غر زدن . مهری هم شروع کرد به گریه کردن

اومدم تو اتاق و باهاش دعوا کردم که مهری هیچ تقصیری نداره . تو و پدرش و خواهرش هم به یک اندازه مقصرین . اگه میخوای به این کارت ادامه بدی میندازمت بیرون .

به مهری گفتم من زنگ زدم به مادرت که بیاد اینجا کمکت کنه تنها نباشی . اگه فکر میکنی بودنش اذیتت میکنه بهم بگو که بیرونش کنم.

سرشو به معنای باشه تکون دادو کمی آروم شد.

اعصابم به هم ریخته بود . مادره از اتاق اومد بیرون اومد پیش ما خواهش میکرد که تورو خدا اسم بچه ی منو از رو بردتون پاک کنین . اگه کسی بیاد ببینه آبرومون میره .

 

با همون حال عصبانی به یکی از بچه ها گفتم اسمشو پاک کنه . مادره دید که خیلی عصبانی هستم و اصلا نگاهش نمیکنم و سرم تو پرونده هست ، خودش شروع کرد به مویه کردن .

به زبون محلی میگفت که بدبخت شدم و آبروم رفتو … . بهش گفتم : خب که چی؟ الان اتفاقی که نباید میافتاد افتاد و کاری هم از دست تو بر نمیاد پس حرص نخور و به فکر آینده باش که میخواین چیکار کنین.

گفت درد من از اینه که چرا همون اولین باری که این کثافت اومد سراغش ، چیزی به من نگفت .

بهش گفتم : مثلا اگه میگفت ، میخواستی چیکار کنی؟ طلاق دخترتو ازش میگرفتی؟

گفت : نههههه چرا طلاق ؟ ( من نمیدونم اینا چرا واقعا طلاق از یه همچین کثافتی براشون عار بود و همش در مقابل طلاق موضع میگرفتن )

گفتم : خب چی پس؟ میخواستی بری بگی پسرم ! این چه کاری بود کردی . خیلی کار بدی کردی . دیگه ازین کارها نکن ؟

سرشو انداخت پایینو گفت نمیدونم

گفتم : پس هی نگو چرا زودتر نگفتی ؟ اگه میگفت هم کار از کار گذشته بود و برای دختر تو فرقی نمیکرد .

( البته خیلی فرق میکرد چون دیگه قضیه بچه در کار نبود ولی از یه طرف محکوم شدن مهری توسط دامادش که داره دروغ میگه و مهری با کس دیگه ای بوده هم ممکن بود و به هر حال من برای ساکت کردن زنه مجبور بودم بهش تشر برم که مهری رو اذیت نکنه )

بعد از این گفتگو دیدیم نرم تر شده و خودش هم طرف دخترشو میگیره .

 

شبفت شب :

مادر و نوزاد هر دو خوب هستن . مهری به همراه نوزادش و مادرش شب رو تو زایشگاه سپری میکنن .

 

 

روز سوم :

 

شیفت صبح :

پدر مهری میاد دنبال مادرش که برن ساری برای دادگاه .

مادر مهری میگه که شاید صبح نتونن بیان مهری رو مرخص کنن و کارشون تا عصر طول بکشه .

 

شیفت عصر :

خواهر مهری اومد و گفت : میخوام خواهرمو مرخص کنم .

چون از قبل حراست به ما گفته بود که باید پدر مهری بره کلانتری و تعهد بده و تعهد نامه رو برای ما بیاره ، ما هم همینا رو به خواهره گفتیم که بره به پدرو مادرش بگه .

 

بعد از یکی دو ساعت تعهد نامه رو آوردن با مضمون اینکه پدر مهری سند خونه شو گروی کلانتری گذاشته که فردا اول وقت متهم ( یعنی مهری ) رو به کلانتری معرفی کنه .

و ترخیص اون از بیمارستان بلامانع هست .

 

تازه اون موقع بود که فهمیدم ما در واقع حکم زندانبانو برای مهری داریم .

همینجور که داشتیم کارهای ترخیص مهری رو انجام میدادیم یکی از همکارهام گفت من هنوز دلم پیش نوزادشه . بعد رو کرد به خواهره و گفت بچه رو میخواین ببرین بهزیستی؟

خواهره گفت : نه . خودمون نگهش میداریم .

همکارم خیلی خوشحال شد . گفت وااااای دستتون درد نکنه . گناه داره دختر معصوم . خیلی هم خوشگله .

اینو که گفت ،خواهره که تا حالا مثل ادمایی که بهشون کارد بزنی خونشون در نمیاد ، برافروخته و عصبی بود ، زد زیر گریه .

 

همکارم خیلی ناراحت شد که این حرفو زد ولی خداییش منظوری نداشت .

خواهره از ما ادرس یه پزشک یا ماما رو برای ترمیم هایمن خواست ولی خبر نداشت که ترمیم هایمن کسی که زایمان کرده ، تقریبا غیر ممکنه .

 

از خواهره پرسیدم : الان چی شد ؟ شوهرت چی شد دادگاهش؟

گفت : پدرم رضایت داد و شوهرم آزاد شد و باهامون اومد بابل !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم : چرا پدرت رضایت داد؟

شونه هاشو به معنی اینکه چه میدونم انداخت بالا .

 

دروغ میگفت . تابلو بود که خانواده کلا با هم مشورت کرده بودن و به این نتیجه رسیدن که باری جلوگیری از آبرو ریزی یه کارهایی بکنن که نمیدونم به نفع کی و به ضرر چه کسی خواهد بود .

 

پی نوشت :

 

– و مطمئنا اولین کسی که بیشترین نفع رو از این قضیه خواهد برد داماده

و یقینا برای پدری که در طی یک روز زندگی دو فرزندش تباه شده ، تصمیم گیری خیلی سخته و همینجا دعا میکنم که خدا برای هیچکس پیش نیاره . اما آبرو به هر قیمتی مهمتره

——————————————————————————————————–

– به نظر من تو این ماجرا فاجعه اینه که مردی فقط از روی هوا و هوس یا هر دلیل احمقانه و غیر قابل قبول دیگه چه از نظر دین و شرع و چه از نظر اخلاق دست به یه جنایت وحشیانه میزنه و به راحتی آزاد میشه

 

خواهر مهری هم به زندگی با اون ادامه خواهد داد و هر روز و هر شب و هر ثانیه اونو خواهد دید .

————————————————————————————————

– یکی از دوستام پدرش تو همون کلانتری کار مکینه . میگفت تو کلانتری پدر مهری میگفت: همه تقصیر مادرشونه .

چندین بار بهش گفتم چرا این پسره هی میاد خونه ی ما ؟ چرا وقتی زنش نیست ، این خونه ی ماست؟

مادرش به من میگفت تو چقد بد دلی . این مثل پسر ما میمونه . برای مهری مثل یه برادره . همش تقصیراین زنه . بفرما . دست گلتو تحویل بگیر