اشعار مولوي

  • ارزش انسان از نگاه مولوي-دفتر ششم مثنوي

    در اشعار مولوي در مثنوي معنوي موجوديتهايي مانند عقل؛ نفس و انسان به دفعات نقد و توصيف شده اند. به نظر مي رسد علت اصلي سرودن مثنوي توصيف و شناساندن اين قبيل موجوديتها باشد. در باره نفس و عقل در مثنوي پيش از اين گفته ايم. اما اينك با تفسير شعري از دفتر ششم مثنوي درباره انسان مي گوييم. اساسا مولوي در مثنوي تفكر تجزيه كردن وجود آدمي و ساير حقايق را براي اولين بار در عرفان و شعر فارسي بيان مي كند.از نظر مولوي وجود انسان به دو بخش عالي و دون تقسيم مي شود. در بخش دون عقل خودخواه و در بخش عالي روح بلند خواه فرمانروايي مي كند. دربخش عالي وجود انسان همانطور كه در اين شعر آمده است اجزايي وجود دارند. دم و سر سنبل دو بخش اصلي از اين قسمت عالي انسان هستند. دم نشانه همت آدمي است و سر سنبل فكر آدمي است. او با مثالهايي مانند سگي كه پلنگ و گرگ از رشادت او حساب مي برند؛ بازي كه موش شكار مي كند ؛ شيري كه مردار مي خوردو.... مي خواهد نشان بدهد كه همت و خواسته ادمي ارجه تر از افكار فلسفي و توانايي هاي ذهني اوست. از همه مهمتر مولوي مي گويد انسان بايد باخود بيانديشد كه چگونه مقداري خاك و گل بانگ كرمنا را در عرش طنين مي اندازد. در جايي ديگر  مولوي مي گويد عاشقي كالوده شد در خير و شر      خير وشر منگر تو در همت نگر اين بيت خيلي مناقشه بر انگيز است و مي خواهد چهار موضوع خير و شر و عشق و همت را در وجود انسان معنا كند. در جاهاي ديگر هم مولوي به نوعي مسئوليت نتيجه اعمال را از انسان ساقط كرده است چرا كه مولوي اختيار انساني را در سه سطح عشق؛ همت و نتيجه توصيف نموده است. از نظر او ريشه همه اعمال انسان عشق الهي است كه از روز ازل در وجود او نهاده شده است. برخي از اين عشق غافل هستند و براساس من بودن خودشان اعمالشان را انجام مي دهند و برخي براساس اين عشق همتي انساني-الهي درخود رشد مي دهند. از نظر او خير و شر در ذات اعمال و اجسام و وقايع وجود ندارد بلكه براساس بازي روزگار در سطح سوم جريان اختيار انساني  ودر نتايج حلول مي كند. مولوي  داستان خلقت خير و شر را خيلي فرعي مي داند و از نظر او اصل مطلب اين است كه اگر خداوند طور ديگري انسان را مي آفريد شايد خير وشر در جهان نمودي ديگر داشت: بر زمين و چرخ عرضه كرد كس؟    خوبي عقل و عبارات و هوس جلوه كردي هيچ تو بر آسمان؟   خوب روي و اصابت در گمان؟ ... مولوي مفهوم جان يا هستي انسان را هم خيلي زيبا و نوين توصيف مي كند . از نظر او جان نحوه معنا شدن خير و شر در چارچوب خلقت بشر است. چار چوب خلقت بشر عشق و همت و زيبايي است. در چنين چارچوب جبر مردود است اما اختيار معناي خاص خود رادارد و جانم آدمي به عنوان يك موجود مختار با ارتكاب ...



  • مولانا

    من مست و تو ديوانه ما را که برد خانهصد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه در شهر يکي کس را هشيار نمي بينمهر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه هر گوشه يکي مستي دستي زده بر دستيوان ساقي سرمستي با ساغر شاهانه اي لولي بربط زن تو مست تري يا مناي پيش تو چو مستي افسون من افسانه از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمددر هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه چون کشتي بي لنگر کژ ميشد و مژ ميشدوز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه گفتم که رفيقي کن با من که منت خويشمگفتا که بنشناسم من خويش ز بيگانه گفتم : ز کجايي تو؟ تسخر زد و گفت اي جاننيميم ز ترکستان نيميم ز فرغانه نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دلنيميم لب دريا نيمي همه دردانه من بي دل و دستارم در خانه خمارميک سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه تو وقف خراباتي دخلت مي و خرجت ميزين وقف به هوشياران مسپار يکي دانه

  • عاشقانه ترین شعر مولانا محمد بلخی ( مولوی )

    ای عاشقان ، ای عاشقان ، من از کجا ، عشق از کجا ای بیدلان ، ای بیدلان ، من از کجا ، عشق از کجا گشتم خریدار غمت ، حیران به بازار غمت جان داده در کار غمت ، من از کجا ، عشق از کجا ای مطربان ، ای مطربان ، بر دف زنید احوال من من بیدلم ، من بیدلم ، من از کجا ، عشق از کجا عشق آمده است از آسمان ، تا خود بسوزد بی گمان عشق است بلای ناگهان ، من از کجا ، عشق از کجا ” مولانا “  

  • مولوي

    خواجه بيا خواجه بيا خواجه دگربار بيا دفع مده دفع مده ای مه عيار بيا   عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر تشنه مخمور نگر ای شه خمار بيا   پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی بلبل سرمست تویی جانب گلزار بيا   گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بيا   از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان بار دگر رقص کنان بیدل و دستار بيا   روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی ماه شب افروز تویی ابر شکربار بيا   ای علم عالم نو پيش تو هر عقل گرو گاه ميا گاه مرو خيز به یک بار بيا   ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون پخته شد انگور کنون غوره ميفشار بيا   ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو ای خرد خفته برو دولت بيدار بيا   ای دل آواره بيا وی جگر پاره بيا ور ره در بسته بود از ره دیوار بيا   ای نفس نوح بيا وی هوس روح بيا مرهم مجروح بيا صحت بيمار بيا   ای مه افروخته رو آب روان در دل جو شادی عشاق بجو کوری اغيار بيا   بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان چند زنی طبل بيان بی دم و گفتار بيا

  • جايگاه پيامبر اسلام در اشعار مولوي

    بررسی اسناد پوریم شناسی پورپیرار ( قسمت نوزدهم)هر نویسنده سبک و سیاقی ویژه  برای رساندن پیام خود بر می گزیند و  همواره می کوشد از آن پیروی نماید. در این بین سبک و سیاق ناصر پورپیرارتاکنون چیزی جز غوغاسالاری عوام فریبانه توام با کاربرد ادبیاتی خارج از نزاکت پیرامون هر آنچه قصد تخطئه آنرا دارد نبوده است. برای آشنایی بیشتر خوانندگان محترم با این سبک و سیاق مخصوص توجه آنان را به متن یکی دیگر از پیامهای ایشان جلب می کنم. سه شنبه 26 دی 1385 ساعت: 22:45 توسط: ناصر پورپیرار آقای حسین. در این جا صحبت از جعل و دروغ و نمایشی از اهداف جاعلین و دروغ سازان در جریان است…………مسلما تخدیر ملتی با منظومه ها و غزلیات بند تنبانی و ضعیف حاصل نمی شده،………. به همین سیاق است آثار مولانا که باز هم به دوران پس از صفویه ساخته اند و غیره و غیره. آیا نمی بینید که چه غوغایی در موضوع مولانا شناسی در سراسر جهان به راه انداخته اند و آیا خبر ندارید که محبوب مولانا، در کلیات او به جای اسماعیل و محمد، غالبا موسی و اسحاق است؟!  ناصر پورپیرار در حالی  محبوب مولانا را به جای اسماعیل و محمد (ص ) ، غالبا  موسی  و اسحق می خواند !!!  که مولانا به وضوح در مثنوي معنوي، پيامبر را عصاره تمام پيامبران معرفي کرده و در خصوص ایشان مي فرماید: نام احمد نام جمله انبياست چونکه صد آمد نود هم پيش ماست چگونه ممکن است محبوب مولانا، حضرت محمد نباشد ولی  وی ایشان را همان پیامبر خاتم  وعده شده الهی در ادیان پیشین برشمرده  و چنین بسراید  : مصطفي را وعده کرد الطاف ِ حق  گر بميري تو نميرد اين سبق مولانایی که  همچون یک شیفته واقعی اسلام و پیامبر، دست خدا را دافع هرگونه تحریف کتاب آسمانی محمد بر می شمرد و می سراید : ما کتاب و معجزت را حافظيم بيش و کم کن را ز قران دافعيم کسی که با اعتقاد و ایمان کامل ، محمد ( ص )  را آخرین  رسول  خدا و  دین او را دینی همیشه جاوید معرفی می کند : تا قيامت باقيش داريم ما  تو مترس از نسخ دين اي مصطفا  اندیشمندی که، رسول خدا را نه بزعم عصر جاهلت عرب شاعری افسونگر ،بلکه هم خرقه حضرت موسی ( ع) و نور  صادقی نازل شده از عرش کبریا بر می شمرد و می گوید : اي رسول ما تو جادو نيستي  صادقي هم خرقه ی موسيستي  کسی که  کتاب قرآن را همچون عصای موسی ،  معجزه ای  بر می شمرد که سرانجام طومار کفر را در هم می کشد : هست قرآن مر تورا همچون عصا کفر را در ميکشد چون اژدها مولوی نه تنها به پیامبر اسلام بلکه به جانشین او علی علیه السلام،  نیز خاضعانه عشق  می ورزد : مرحبا یا مجتبی یا مرتضیان تغب جاء القضا ضاق الفضاانت مولی القوم من لا یشتهیقدردی، کلا لئن لم ینتهی. درفرازی از دفتر ...

  • محبت آمیز ترین شعر مولانا محمد رومی ( مولوی )

    محبت آمیز ترین شعر مولانا محمد رومی ( مولوی ) از محبت تلخها شیرین شود  وز محبت مسها زرین شود  ازمحبت دُردها صافی شود  وز محبت دَردها شافی شود از محبت خارها گل می شود  وز محبت سرکه ها مل می شود از محبت دار تختی می شود  وز محبت بار بختی می شود از محبت سجن گلشن می شود  بی محبت روضه گلخن می شود از محبت نار نوری می شود  وز محبت دیو حوری می شود از محبت سنگ روغن می شود  بی محبت موم آهن می شود از محبت حزن شادی می شود  وز محبت غول هادی می شود از محبت نیش نوشی می شود  وز محبت شیر موشی می شود از محبت سُقم صحت می شود  وز محبت قهر رحمت می شود از محبت مرده ، زنده می شود  وز محبت شاه بنده می شود این محبت هم نتیجه دانش است  کی گزافه بر چنین تختی نشست

  • اشعار مولانا با صدای شاملو

    اشعار مولانا با صدای شاملو

    دزديده چون جان می روی اندر میان جان منسرو خرامان منی ای رونق بستان منچون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرووز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان منهفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرمچون دلبرانه بنگری در جان سرگردان منتا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرمای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان منبی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرادر پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان مناز لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدمای هست تو پنهان شده در هستی پنهان منگل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست توای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان منیک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشیپیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان منای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌هاای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن منچون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیستاندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان منبر یاد روی ماه من باشد فغان و آه منبر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران منای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدابی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان منای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین منای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من بشنوید در وصالت چرا بیاموزم در فراقت چرا بیاموزم یا تو با درد من بیامیزی یا من از تو دوا بیاموزم می گریزی ز من که نادانم یا بیامیزی یا بیاموزم پیش از این ناز و خشم می کردم تا من از تو جدا بیاموزم چون خدا با تو است در شب و روز بعد از این از خدا بیاموزم در فراقت سزای خود دیدم چون بدیدم سزا بیاموزم خاک پای تو را به دست آرم تا از او کیمیا بیاموزم آفتاب تو را شوم ذره معنی والضحی بیاموزم کهربای تو را شوم کاهی جذبه کهربا بیاموزم از دو عالم دو دیده بردوزم این من از مصطفی بیاموزم سر مازاغ و ماطغی را من جز از او از کجا بیاموزم در هوایش طواف سازم تا چون فلک در هوا بیاموزم بند هستی فروگشادم تا همچو مه بی‌قبا بیاموزم همچو ماهی زره ز خود سازم تا به بحر آشنا بیاموزم همچو دل خون خورم که تا چون دل سیر بی‌دست و پا بیاموزم در وفا نیست کس تمام استاد پس وفا از وفا بیاموزم ختمش این شد که خوش لقای منیاز تو خوش خوش لقا بیاموزم   بشنوید     بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوستبگشای لب که قند فراوانم آرزوستای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابرکان چهره مشعشع تابانم آرزوست بشنیدم از هوای تو آواز طبل بازباز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا بروآن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوستوان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیستوان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست در دست هر کی هست ز خوبی قراضههاستآن معدن ملاحت و آن کانم آرزوستاین نان و آب چرخ چو سیلست بیوفامن ماهیم نهنگم عمانم آرزوستیعقوب ...

  • مولوي

    چون بت رخ تست بت‌پرستی خوشترچون باده ز جام تست مستی خوشتردر هستی عشق تو چنین نیست شدمکان نیستی از هزار هستی خوشتر