اشعار ناب حافظ

  • حافظ

    دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود جان عشاق سپند رخ خود می دانست و آتش چهره بدین کار برافروخته بود گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم که نهانش نظری با من دل سوخته بود کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ یارب این قدر شناسی ز که آموخته بود



  • اشعار ناب حافظ شیرازی

    سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی  خواجه حافظ شیرازی

  • قصیده ای زیبا از حافظ

    ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی هزار نکته در این کار هست تا دانی بجز شکردهنی مایه هاست خوبی را به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی هزار سلطنت دلبری بدان نرسد که در دلی به هنر خویش را بگنجانی چه گردها که برانگیختی ز هستی من مباد خسته سمندت که تیز می رانی به همنشینی رندان سری فرود آور که گنجهاست در این بی سری و سامانی بیار باده رنگین که یک حکایت راست بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی به خاک پای صبوحی کنان که تا من مست ستاده بر در میخانه ام به دربانی به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی به نام طره دلبند خویش خیری کن که تا خداش نگه دارد از پریشانی مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز وگرنه حال بگویم به آصف ثانی وزیر شاه نشان خواجه زمین و زمان که خرم است بدو حال انسی و جانی قوام دولت دنیی محمد بن علی که می درخشدش از چهره فر یزدانی زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی طراز دولت باقی تو را همی زیبد که همتت نبرد نام عالم فانی اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی تو را که صورت جسم تو را هیولایی است چو جوهر ملکی در لباس انسانی کدام پایه تعظیم نصب شاید کرد که در مسالک فکرت نه برتر از آنی درون خلوت کروبیان عالم قدس صریر کلک تو باشد سماع روحانی تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود که آستین به کریمان عالم افشانی صواعق سخطت را چگونه شرح دهم نعوذ بالله از آن فتنه های طوفانی سوابق کرمت را بیان چگونه کنم تبارک الله از آن کارساز ربانی کنون که شاهد گل را به جلوه گاه چمن به جز نسیم صبا نیست همدم جانی شقایق از پی سلطان گل سپارد باز به بادبان صبا کله های نعمانی بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار که لاف می زند از لطف روح حیوانی سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ به غنچه می زد و می گفت در سخنرانی که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی که در خم است شرابی چو لعل رمانی مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه که باز ماه دگر می خوری پشیمانی به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی جفا نه شیوه دین پروری بود حاشا همه کرامت و لطف است شرع یزدانی رموز سر اناالحق چه داند آن غافل که منجذب نشد و از جذبه های سبحانی درون پرده گل غنچه بین که می سازد ز بهر دیده خصم تو لعل پیکانی طرب سرای وزیر است ساقیا مگذار که غیر جام می آنجا کند گرانجانی تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی شنیده ام که ز من یاد می کنی گه گه ولی به مجلس خاص خودم نمی خوانی طلب نمی کنی از من سخن جفا این است وگرنه با تو چه بحث ...

  • مولانا

    من مست و تو ديوانه ما را که برد خانهصد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه در شهر يکي کس را هشيار نمي بينمهر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه هر گوشه يکي مستي دستي زده بر دستيوان ساقي سرمستي با ساغر شاهانه اي لولي بربط زن تو مست تري يا مناي پيش تو چو مستي افسون من افسانه از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمددر هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه چون کشتي بي لنگر کژ ميشد و مژ ميشدوز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه گفتم که رفيقي کن با من که منت خويشمگفتا که بنشناسم من خويش ز بيگانه گفتم : ز کجايي تو؟ تسخر زد و گفت اي جاننيميم ز ترکستان نيميم ز فرغانه نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دلنيميم لب دريا نيمي همه دردانه من بي دل و دستارم در خانه خمارميک سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه تو وقف خراباتي دخلت مي و خرجت ميزين وقف به هوشياران مسپار يکي دانه