اموزش دوخت دامن كوچولوها

  • قسمت 11 و 12 و 13 وفای عهد

    ـ راحيل بدوـ واي واي واي، چقدر داد ميزني. خب روسريمو پيدا نميكنم.يهدا با شدت در اتاقو باز كرد.ـ مگه اينجا طويله ست؟يهدا ـ خفه. بگرد ببين روسريتو كجا گذاشتي، زود باش ديرمون شد.ـ اِ ، هميشه كه شما دو ساعت معطل ميكردين حرفي نبود حالا كه ميخواين برين خونه ي نامزد گراميتون دير شده؟ اصلاً من نميام.يهدا ـ راحيل اعصابمو خرد نكن، بگرد دنبال روسريت. حالا نميشه يه دونه ديگه سرت كني؟همينطور حرف ميزد و داخل كشومو به هم ميريخت.ـ اِاِاِ، داري چيكار ميكني؟ من تازه اينارو مرتب كردم.يهدا ـ آهان بيا پيداش كردم، زود باش سرت كن.روسريو سر كردم. يهدا همينطور سرتا پامو نگاه ميكرد. خودمم وسواس برم داشت نكنه مشكلي تو لباسام هست. به خودم تو آينه قدي نگاه كردم. شلوار جين مشكي تنگ با مانتوي يشمي و يه روسري كه هميشه با اين مانتو سِت ميكردم. اگه كفش اسپرت مشكي هم ميپوشيدم ديگه تكميل بودم.يهدا ـ خوبه بيا بريم.ـ چه عجب تو يه بار از من ايراد نگرفتي.يهدا ـ حرف نباشه، بدو.خيلي زودتر از اونچه كه فكرشو ميكرديم به خونه ي فرزاد اينا رسيديم. البته يهدا مدام تو راه غر ميزد. نگام كه به خونشون افتاد يه سوت بلند كشيدم.ـ اينجا خونه است يا قصره؟يهدا ـ نَديد بَديد بازي در نياريا آبروم بره.ـ نكه شما جد اندر جد قصرنشين بوديد؟!مامان ـ بهتون گفته باشم حوصله ي جر و بحث ندارم مخصوصاً تو راحيل حواستو جمع كن كه شوخي نكني. اينا با اخلاق تو آشنا نيستن يه دفعه بهشون بر ميخوره.ـ اولاً آشنا ميشن، دوماً اگه من باعث خجالتتون ميشم اصلاً داخل نميام همينجا تو ماشين ميشينم، سوماً من همينطوريم، چهارماً يادتون رفت گل بخرين.بابا ـ پس چرا زودتر نگفتي؟ـ چونكه خودمم الأن متوجه شدم.بابا ـ از بس اين دختر دست پاچه مون ميكنهيهدا ـ اِ بابا تقصير من چيه؟و به حالت قهر روشو برگردوند. بلاخره گل هم خريده شد و بعد از دو ساعت علافي طلسم شكسته شد و زنگ قصر جناب افشاري زده شد. وارد خونه كه شديم دهنم باز مونده بود. يه باغ بزرگ جلوي چشمم بود با درختهاي بلند و در امتداد هم. از جلوي در خونه تا ساختمون سنگ فرش بود. با اينكه زمستون بود اما خيلي سبز بود. با خودم گفتم اگه شب اينطوريه پس تو روز چه شكليه.ـ يهدا الهي خدا خفت نكنه با اين شوهر كردنتيهدا ـ هيس آبروريزي نكنيا. يه امشبو دندون سر جيگر بذارـ به خدا نميتونم خفه ميشم.خانم و آقاي افشاري به همراه فرزاد و فرزين به استقبالمون اومدن و به خاطر سرديه هوا سريع رفتيم داخل. توي خونه كه ديگه از بيرون بهتر بود. همه چيز اشرافي و عتيقه بود. به يه سالن بزرگ راهنمايي شديم و نشستيم. يهدا كه مثل اين نديده ها نشست ور دل شوهرش. آي كه دلم ميخواست كلشو بكنم. همه باهم خوش ...