تربیت معلم اردبیل

  • منیم آنام

    منیم آنام ساوادسیزدیر آدینی دا یازا بیلمیر منیم آنام آنجاق منه سای اؤیردیب آی اؤیردیب ایل اؤیردیب ان واجیبی دیل اؤیردیب منیم آنام بو دیل ایله تانیمیشام هم سئوینجی هم ده غمی بو دیل ایله یاراتمیشام هر شعریمی هر نغمه می، یوخ من هئچم من یالانام کیتاب کیتاب سؤزلریمین مؤلفی : منیم آنام شاعیر : بختیار وهاب زاده  



  • احساسی ترین شعر نو شهریار (ای وای مادرم)

    هر جا شده هويج هم امروز مي خردبيچاره پيرزن همه برف است كوچه هااو از ميان كلفت و نوكر ز شهر خويشآمد به جستجوي من و سرنوشت منآمد چهار طفل دگر هم بزرگ كردآمد كه پيت نفت گرفته به زير بالهر شبدرآيد از در يك خانه ی فقيرروشن كند چراغ يكی عشق نيمه جاناو را گذشته ايست سزاوار احترامتبريز ما ! به دور نماي قديم شهردر باغ بيشه خانه مردي است با خداهر صحن و هر سراچه يكي دادگستري اينجا به داد ناله مظلوم مي رسنداينجا كفيل خرج موكل بود وكيلمزد و درآمدش همه صرف رفاه خلقدر باز و سفره ، پهنبر سفره اش چه گرسنه ها سير مي شونديك زن مدير گردش اين چرخ و دستگاهاو مادر من استانصاف مي دهم كه پدر راد مرد بودبا آن همه در آمد سرشارش از حلالروزي كه مرد روزي يك سال خود نداشتاما قطار ها ی پر از زاد آخرتوز پي هنوز قافله هاي دعاي خيراين مادر از چنان پدري یادگار بودتنها نه مادر من و درماندگان خيلاو يك چراغ روشن ايل و قبيله بودخاموش شد دريغنه او نمرده است مي شنوم من صداي اوبا بچه ها هنوز سر و كله مي زندناهيد لال شوبيژن برو كناركفگير بي صدادارد براي نا خوش خود آش مي پزداو مرد و در كنار پدر زير خاك رفتاقوامش آمدند پي سر سلامتييك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبودبسيار تسليت كه به ما عرضه داشتندلطف شما زياداما نداي قلب به گوشم هميشه گفت :اين حرفها براي تو مادر نمي شودپس اين که بود ؟ديشب لحاف رد شده بر روي من كشيدليوان آب از بغل من كنار زددر نصفه هاي شبيك خواب سهمناك و پريدم به حال تبنزديك هاي صبحاو باز زير پاي من اينجا نشسته بودآهسته با خداراز و نياز داشتنه او نمرده است نه او نمرده است كه من زنده ام هنوزاو زنده است در غم و شعر و خيال منميراث شاعرانه من هرچه هست از اوستكانون مهر و ماه مگر مي شود خموشآن شير زن بميرد ؟ او شهريار زادهرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشقاو با ترانه هاي محلي كه مي سرودبا قصه هاي دلكش و زيبا كه ياد داشتاز عهد گاهواره كه بندش كشيد و بستاعصاب من به ساز و نوا كوك كرده بوداو شعر و نغمه در دل و جانم به خنده كاشتوانگه به اشك هاي خود آن كشته آب دادلرزيد و برق زد به من آن اهتزاز روحوز اهتزاز روح گرفتم هواي نازتا ساختم براي خود از عشق عالمياو پنج سال كرد پرستاري مريضدر اشك و خون نشست و پسر را نجات داداما پسر چه كرد براي تو ؟ هيچ هيچتنها مريض خانه به اميد ديگرانيكروز هم خبر كه بيا او تمام كرددر راه قم به هرچه گذشتم عبوس بودپيچيده كوه و فحش به من داد و دور شدصحرا همه خطوط كج و كوله و سياهطومار سرنوشت و خبر هاي سهمگيندرياچه هم به حال من از دور مي گريستتنها طواف دور ضريح و يكي نمازيك اشك هم به سوره ياسين من چكيدمادر به خاك رفتآن شب پدر به خواب ...

  • جمعه 28 شهریور عازم پارساباد و اصلاندوز می شوم

    بعد 7 سال تدریس و بیتوته در اصلاندوز سومین سالی است که در اردبیل هستم ناحیه یک اردبیل.سال اول روستای قونسولکندی سال بعدش دبستان شاهد و امسال هم معاونت آموزشی مدرسه شهید کاظمی. بالاخره آقای رحیم مهحمدی استارت را زد و داماد میشه ما را هم عروسی اش دعوت کرده. امید خدا فردا28 شهریور عازم پارسادم. تا مروری کنم خاطرات شیرین ۷ ساله ام را.و مخصوصا منطقه و دوستان و همکارانم را می بینم. این عکس هم در راه برگشت در بین راهی صلوات گرفتم.

  • معلم

    معلم

    چنین شد روزگاران معــــــــلم!              رفــــــاه نابسامان معــــــــــلم! بسختی طی شود هر ماه و سالش           که بر لب می رسد جان معلم! همه آگه ز اســــــــــرار حقوقش             نه بــــر آلامِ پنهان معـــــــلم! در این آشفته بازار گــــــــــــرانی           تُهی نانی است بر خوان معلم! همیشه ضامن هر قسط و وام است!         امان از مهر و احسان معـــلم! به صد سال دگر شاید( پژو) هم              بگیرد جای (پیکان )معـــــلم! هُتل، مأ وای " از ما بهتران" است           نه جایی بهر اسکان معــــلم! در "اِسکان موقت" گربه  و موش            رَوَد بالا ز طِفلان معـــــــلم! " طلایی بیمه "را "مِس بیمه" گویند!        که نتوان کرده درمان معــلم! حقوقش جملگی بر باد رفته است            چو پُر گردیده  دندان معـــلم!   به " سیما و صدایش "من چه گویم؟       چه می خواهد وی از جان معلم؟ بجای انعـــــــــــــکاس مشکل او            شِمارَد لُقمه ی نان معـــــــلم! هزاران مشکل دیگر نَکاهَــــد                ز عشق و کار و ایمان معـلم! نیاید کاری از دستــــــم ولیکن                 زنم بوسه به دستان معـــــلم   منبع:وب زبان کودک

  • به یاد عسگر شکری ام دبیر پرورشی سال اول نواب

    به یاد عسگر شکری ام دبیر پرورشی سال اول نواب

    آقای محمد جعفرنژاد معاون آموزشی و مدیر مجتمع آقای حافظ گلزاد امیدوارم مثل همیشه پرانرژی و خادم برای بچه ها باشین که هستین و خواهین بود کارتون خیلی عالیه خوش به حالتون که با خدایتان عجیب معامله کردین راستی مدیر پرورشی را حال می کنی عسگر یعنی یک اداره یعنی غم و غصه تعطیل یعنی انرژی چطور پرورشی برات پیشنهاد دادم؟ گل گلاب طلا  

  • نامه خداحافظی گابریل گارسیا مارکز

    اگر خداوند فقط لحظه‌ای از یاد می‌برد که عروسکی پارچه‌ای بیش نیستم و قطعه‌ای از زندگی به من هدیه می‌داد، شاید نمی‌گفتم همه‌ی آنچه که می‌اندیشیدم و همه‌ی گفته‌هایم را… اشیاء را دوست می‌داشتم، نه به سبب قیمتشان، که معنایشان… رویا را به خواب ترجیح می‌دادم، زیرا فهمیده‌ام به ازای هردقیقه چشم به هم گذاشتن، ۶۰ ثانیه نور از دست می‌دهی… راه می‌رفتم آن‌گاه که دیگران می‌ایستادند… اگر خداوند فقط تکه‌ای از زندگی به من می‌بخشید، ساده لباس می‌پوشیدم، عریان یله می‌شدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم، بلکه روحم را عریان می‌کردم… اگر مرا قلبی بود، تنفرم را می‌نوشتم روی یخ و چشم می‌دوختم به حضورِ آفتاب!… خداوندا..! اگر تکه‌ای زندگی از آنِ من بود، برای بیان احساسم به دیگران، یک‌روز هم تأخیر نمی‌کردم… برای گفتنِ این‌حقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوقِ شیدایی، انسان را قانع می‌کردم که چه اشتباه بزرگی‌ست گریز از عشق به‌علتِ پیری… حال آن که پیر می‌شوند وقتی عشق نمی‌ورزند… به یک کودک بال می‌بخشیدم بی آن که در چگونگیِ پروازش دخالت کنم… به سالمندان می‌آموختم که مرگ با فراموشی می‌آید، نه پیری… ای انسان‌ها…! چقدر از شما آموخته‌ام… آموخته‌ام که همه می‌خواهند به قله برسند، حال آن که لذتِ حقیقی در بالارفتن از کوه نهفته است… آموخته‌ام زمانی که کودک برای اولین‌بار انگشت پدر را می‌گیرد، او را اسیرِ خود می‌کند تا همیشه… آموخته‌ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دستِ یاری به سویش دراز کرده باشد… چه بسیار چیزها از شما آموخته‌ام، ولی افسوس که هیچ‌کدام به کار نمی‌آید وقتی که در یک تابوت آرام می‌گیرم تا به همتِ شانه‌های پرمهرِ شما به خانه‌ی تنهایی‌ام بروم… همیشه آن‌چه را بگو که احساس می‌کنی و عمل کن آن‌چه را می‌اندیشی… آه…! که اگر بدانم امروز آخرین‌بار خواهد بود که تو را خفته می‌بینم، با تمامِ وجود در آغوش می‌گرفتمت و خداوند را به‌خاطر این‌که توانسته‌ام نگهبان روحت باشم شکر می‌گفتم… اگر بدانم امروز آخرین‌بار خواهد بود که تو را درحالِ خروج از خانه می‌بینم، به آغوش می‌کشیدمت… فقط برای آن‌که اندکی بیش‌تر بمانی، صدایت می‌زدم… آه…! اگر بدانم امروز آخرین‌بار خواهد بود که صدایت را می‌شنوم، فردفردِ کلماتت را ضبط می‌کردم تا بی‌نهایت‌بار بشنومشان… آه…! که اگر بدانم این آخرین‌بار است که می‌بینمت، فقط یک‌چیز می‌گفتم: دوستت دارم بی‌آن‌که ابلهانه بپندارم تو خود می‌دانی… همیشه یک ‌فردایی هست و زندگی برای بهترین‌کارها فرصتی به ما می‌دهد، ...