جزوه دکتر مهدی ارام فر

  • دکتر مهدی آرام فر!

    امروز که کتاب ژنتیک کنکور دکتر مهدی آرام فر رو برا احمد خریدم و دوباره یه نگاهی بهش انداختم همه ی خاطره هام زنده شد. یه ماه مونده بود به کنکور که من یُهو تصمیم گرفتم برم کتابشو بخرم و بخونم٬خریدم٬خوندم و خوردمش٬جمله به جمله ش مستقیم میومد تو ذهن آدم می نشست!واقعا بلعیدم من این کتابو و همه ی تست های ژنتیک کنکور رو درست زدم. عالی بود نگارش کتاب!عالی بود مقدمه اش! مرسی آقای آرام فر! کلا این کتاب های کنکور تاثیر بسیار خوبی تو زندگی من گذاشتن٬یه کتاب خانه ی زیست شناسی هم داشتم٬بهش می گفتن "گربه ی قرمز"٬یعنی من فقط تست هاش رو به عشق متن های خوشگلی که ته هر فصل می نوشت٬می زدم٬متن های خوشگلی که بعدا فهمیدم مال نادر ابراهیمی ِ! چه روزگارانی بود هــــــــی! :دی پ.ن:خدایا متشکرم به خاطر آرامش و حس لطیف این روزا٬یه بارون َم اگه بفرستی دیگه دربست چاکرتیم.



  • معرفی بهترین کتاب های زیست شناسی کنکور

    معرفی بهترین کتاب های زیست شناسی کنکور

    کتاب اول و مهمترین و اصلی ترین کتاب تو این مجموعه:کتاب ژنتیک کنکور:کتاب رو که باز میکنین با مقدمه ناشر و مولف و فهرست روبرو میشین!(توصیه میکنم قبل از هر کاری البته بعد از به نام خدا حتما این مقدمه ها رو بخونید و مواظب باشید از دستتون نره!بعد از این چند صفحه صفحه اول از درس روبروتون قرار میگیره!جناب نویسنده زیرک و دانا!! برای اینکه ابتدا ذهن شما رو درگیر و آماده کسب نکته کنن درس رو با یک تست یا پرسش شروع میکنن!وقتی که تست رو پاسخ دادید به جدول زیرین اون یعنی درسنامه یا بیاموزیم مراجعه میکنید و با نکته اصلی و اساسی اون درس یا پرسش آشنا میشید!و بعد از اون نویسنده پاسخ درست رو براتون نوشته تا متوجه اشتباه خود بشید!مسیر درسی کتاب به همین منوال پیش میره و شما بعد از هر باکس که شامل نکته های مهم هستش با چندین تست مربوط به همون نکته مواجه میشید که برای تمرین بیشتر و تکرار بسیار مفید هستند!در پایان هر فصل یک بانک تست خلاصه از تست های مربوط به اون فصل براتون گذاشته شده تا با پاسخ دهی به اونها خودتون رو محک بزنید و در پایان پاسخ نامه همون تست ها رو هم مشاهده میکنید!پشنهاد من این هستش که بعد از پایان هر فصل به ابتدای اون برگردید و از اول همه نکته های مهم رو برای خودتون تکرار و دوره کنید و حفظ کنید تا مبادا نکته ای از ذهنتون رفته باشه و بعد از اینکه از خودتون مطمئن شدید به سراغ تست های انتهایی هر فصل برید! اینطوری نتیجه بهتری میگیرید!پیشنهاد دوم من هم این هستش که در پایان هر مجموعه تستی که میزنید برای خودتون درصد بگیرید و هیچ وقت الکی !! و رو هوا!!! تست نزنید! کاری که من اوایل انجام میدادم ...کتاب زیست شناسی پیش دانشگاهی 1این کتاب به نظر خودم بعد از ژنتیک رتبه دوم رو میگیره و از مهمترین کتابهای مجموعه زیست به حساب میره!دیزاین کتاب مشابه کتاب گویای ژنتیک هست و شیوه آموزشی مولف هم دقیقا مثل همون کتاب ژنتیک هستش با این تفاوت که  گوشه سمت چپ و بالای صفحات کتاب یک انیمیشن جالب و با مزه از رونویسی طراحی شده که با ورق زدن سریع کتاب می تونید ببینیدش!و تفاوت دوم هم که موضوع دروس ،زیست پیش دانشگاهی یک هست که درصد بالایی از تست های کنکور رو به خودش اختصاص میده!هر فصل با یک تست شروع میشه و بعدش نکات مربوطه در باکس هایی زیر تست ها قرار گرفته و در پایان هر فصل یک بانک تست کوچیک هست شکه بعد از تسلط روی هر فصل باید از این تست ها برای محک زدن خود استفاده کنید!علاوه بر اون بعد از بانک تست جدول هایی وجود داره که می تونید برای استراحت!!! ما بین تست و درس از اونها استفاده کنید!( الان که دارم کتاب خودمو ورق میزنم یه خطم توش نکشیدم و برگه ها سفیده سفید!!! ...

  • هیولا....؟!!!!(5)

    به نام خدا فردای اون روز ،بعد از تعریف کردن ماجراهای روز قبل برای مریم تصمیم گرفتم که برم سراغ درس ها...بنابر این کتاب های ریاضی و شیمی رو برداشتم و روی میز گذاشتم...از ریاضی شروع کردم اما واقعا برام سخت بود بعد از یه مدت دوری از درس ها دوباره شروع به خوندن کنم... از اونجایی که نمی دونستم آقای خوانچه زر قراره از کجا درس رو شروع کنه،نکته های اساسی هر درس رو جدا کردم و شروع به خوندن کردم... ساعت از یک گذشته بود و مامان برای چندمین بار بود که من رو برای ناهار صدا می کرد... جزوه رو بستم و از اتاق خارج شدم...همه منتظر من بودند...ناهار رو که خوردم دوباره برگشتم سراغ کتاب های شیرین و دوست داشتنیِ!!!ریاضی و شیمی... شیمی از نظر من خسته کننده ترین و خشک ترین درس بود و من هم اونقدر برای این درس کم کاری کرده بودم که با باز کردن کتاب چنان احساس خفقانی بهم دست میداد که دوباره کتاب رو می بستم و سراغ درس دیگه ای می رفتم.به همین دلیل بعد از گذشت چند دقیقه ترجیح دادم از خوندنش چشم پوشی کنم و همه چیز رو دوباره از اول با استاد مربوطه یعنی آقای لطفی نیا شروع کنم... دوباره رفتم سراغ زیست و آنچنان غرقش شدم که نفهمیدم زمان چطور گذشت... طبق قرار قبلی، فردای اون روز برای تفریح و دیداری مجدد و البته به اشتراک گذاشتن مطالب درسی! با مریم رفتیم بیرون ... مریم هم مثل من داشت دوباره برای کنکور می خوند اما اون دیگه کلاس نمی رفت و خودش تنهایی می خوند و البته هر از چندگاهی هم با دختر خاله اش می رفت سر کار.... تو مدت بعد از پیش دانشگاهی تا بعد از کنکور بارها احساس می کردم شاید مریم مثل من علاقه چندانی به رفتن به دانشگاه و ادامه تحصیل نداره و هر بار که با ذوق و شوق براش از کلاس ها می گفتم و به ثبت نام تشویقش می کردم ،اشتیاق چندانی نشون نمیداد. به همین دلیل از اون به بعد سعی کردم دیگه زیاد رو این قضیه اصرار نکنم... وارد خونه که شدم مامان بلافاصله بعد از سلام پرسید: چی شد بلاخره تونستی مریم رو راضی کنی بیاد ماهان؟؟؟ درحالی که داشتم لیوان آب خنک رو سر می کشیدم با تعجب گفتم: مامااااان؟؟؟؟ شما از کجا فهمیدی ؟؟؟ مامان قیافه ای حق به جانب و مطمئن به خودش گرفت و بلافاصله گفت بچه من تو رو بزرگ کردم!!! شما دو تا جونتون واسه هم میره! فکر کردی نمیدونم چِت شده عین اسپند رو آتیش هی بالا پایین میپری که اونم باهات بیاد آموزشگاه! آهی کشیدم و گفتم: واقعا هم همینه! مامان هرچی بهش میگم ،میگه دوست ندارم وقتمو تو کلاس هدر بدم! می خوام خودم بخونم! منم دیدم هر بار همین و میگه دیگه اصرار نکردم، ترسیدم ناراحت بشه! -   خوب کاری کردی! درسته شما با هم صمیمی هستین ...

  • به خاطر مادرم...

    به نام خدا نفهمیدم چی شد که صبح شد،اما یادم اومد که نماز صبحم رو نخوندم ... صبح که رفتم دستشویی یک آن از دیدن خودم تو آینه شوکه شدم...چشمام به طرز فجیعی پف کرده بود و قرمز شده بود...هر چی آب سرد پاشیدم تو صورتم فایده ای نداشت... حس و حالم اصلا مثل بقیه روزا نبود...حتی دوست نداشتم صبحانه بخورم و دوست داشتم برگردم تو تختم و پتو رو بکشم رو سرم و یه دنیا گریه کنم... دنیا رو برای خودم تموم شده میدونستم... دختر زرنگ و همیشه شاگرد اول فامیل...خانوم دکتر فردا...! دنیای من درس بود و دانشگاه... دختری که آینده اش رو تو درس می دید و پزشکی،حالا دیگه چیزی از اون همه امید براش نمونده بود... به مامان گفتم هر کس زنگ زد بگو نیستم...بگو رفته بیرون...چه میدونم...اما تلفن دست من نده چون قطع می کنم! مامان که فهمیده بود اصلا تو حال خودم نیستم هیچی نگفت و به کارش ادامه داد... در رو قفل کردم و نشستم رو تختم ... یاد حرف های دیشب افتادم...انگار همه رو خواب دیده بودم ، اصلا باورم نمیشد... نگاهم به کیفم افتاد که گوشه اتاق رو صندلی نیمه باز افتاده بود و کتاب کارم ازش زده بود بیرون... رفتم سراغش و شروع کردم به ورق زدن...نگاه کردن به کتاب ها دلم رو بیشتر می سوزوند... بغضم ترکید و زدم زیر گریه... در همین حین تلفن زنگ خورد... عادت داشتم صبح های یکشنبه رو با گپ زدن با مریم شروع کنم...مریم برای من درست مثل یک خواهر بود و با بقیه خیلی فرق داشت،خیلی همدیگه رو دوست داشتیم و هیچوقت چیزی رو از هم مخفی نمی کردیم... مامانم در زد،در رو باز کردم... با ایما و اشاره بهم گفت :مریمِ...چیکار کنم...؟ در حالی که چشم هام رو پاک می کردم ،شونه هامو انداختم بالا و هیچی نگفتم...حتی حوصله ی مریم رو هم نداشتم...اما نه !ته دلم دوست داشتم پیشم بود و مثل همیشه می پریدم تو بغلش و گریه می کردم... مامان مریم رو پیچوند اما می دونستم مریم تا نفهمه جریان چیه دست بردار نمیشه!تلفن که قطع شد ده دقیقه بعد به موبایلم زنگ زد...دو دل بودم جواب بدم یا نه... -                       الو؟.....زهرا؟خوبی؟ الو؟ نیستی خانوم؟....مامانت گفت خوابی؟من که میدونم بیداری چرا جواب نمیدی...؟ الو؟.....زهرا چرا حرف نمیزنی؟نکنه قهری...؟ خسته و بی رمق جواب دادم:چی بگم؟ پس زنده ای؟چه مرگته دیوونه؟باز عاشق شدی؟ -    ....( سکوت من) میگی چته یا از روش خودم استفاده کنم؟ -    .....(سکوت من) لحنش جدی شد و گفت : نه واقعا یه چیزیته....ببین الان قطع میکنم تا یه ربع دیگه دم در خونم....!!!! -   چیزیم نیست... چه عجب خانوم زبونشون باز شد....! -  ... من اصلا حوصله ی شوخی ندارم مریم!  می خواستم حالت عوض شه....تو که نمیگی چی شده... -  اتفاق ...

  • پزشکی یا بازیگری...؟مساله این است!!!

    به نام خداکلاس خالی بود و هیچ کس نیومده بود! رفتم جلو و نشستم روی نیمکت! فقط من تو کلاس بودم...برام عجیب بود که یک ربع مونده به شروع کلاس ،هیچ کس نیومده بود...با خودم گفتم نکنه امروز کلاس کنسل بوده و من نمی دونستم! داشتم می رفتم پایین که یهو استاد آرام فر رو دیدم...دیگه جرات نکردم برم پایین و برگشتم سر کلاس...سر جام نشسته بودم که استاد وارد شد ،بلافاصله سلام کرد و رفت پای تخته و بعد از نوشتن به نام خدا شروع کرد به درس دادن...گفتم استاد ببخشید ولی کسی نیومده...منتظر بچه ها نمیشید؟ استاد نگاهی به من کرد و دوباره روشو کرد به تخته...با خودم گفتم نه مثل اینکه امروز خبراییه! اجازه گرفتم و رفتم پایین! تو دفتر هیچ کس نبود که ازش سوال بپرسم...رفتم تو حیاط...صدای استاد ها از پنجره های باز کلاس ها می اومد....گفتم اینا که کلاسشون تشکیل شده... به محض اینکه رسیدم جلوی در نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم.....!!! کلاس مثل همیشه پر بود از بچه ها و استاد مشغول توضیح دادن و جواب دادن به سوال یکی از بچه ها!داشتم شاخ در می آوردم !با خودم گفتم:واااا  اینا کجا بودن؟ استاد اومد جلوی در و گفت: خانوم الان چه وقت سر کلاس اومدنه؟؟؟ می ذاشتی یه ربع آخر می اومدی؟ من که داشتم دیگه از تعجب می مردم، ترجیح دادم سکوت کنم ...رفتم سر جام نشستم ....فاطمه بغلم نشسته بود... گفتم فاطمه تو کی اومدی؟ فاطمه هاج واج نگام میکرد...انگار که من طوریم باشه.... گفتم چته؟سوال کردم ، جواب بده دیگه... استاد اومد جلو و گفت: خانوم دیر که اومدی سر کلاس ،حرف هم میزنی...؟ گفتم ببخشید استاد....ازش سوال پرسیدم.... گفت: سوال داری از خودم بپرس......! چی بود سوالت؟ ساکت شدم .... گفت: خوب سوالتو بپرس! گفتم آخه درسی نبود! سرش رو تکون داد و با خنده دوباره برگشت به سمت تخته! با خودم گفتم اینا چشونه امروز!؟ یا من خُل شدم یا اینا طوریشون شده...! استاد گفت بچه ها این صفحه ی آخر و قبلیش خیلی مهمه!جدولش رو حفظ کنید... من گفتم استاد پس درس های قبلی چی میشه...اونا رو درس نمی دید؟ گفت کدوم درسا...مگه چیزی مونده؟ گفتم بله ه ه ه ! ایناهاش.... گفت کو؟کتاب رو ازم گرفت و ورق زد.... کدوما؟؟؟ گفتم بدید من....این .....اِ.....هرچی ورق زدم دیدم همه درس ها تکمیل شده و من هم همه جواب ها رو نوشتم! گفتم آخه استاد... گفت چی؟ سکوت کردم و به فکر فرو رفتم...گیج و مبهوت شده بودم،همه ی درسها کاملا تدریس شده بودند و کتاب کامل بود!نمی دونستم چه خبره...به خودم گفتم نکنه مهلت کنکور تموم شده! ...امروز چندمه...نکنه مهلتش تموم شده باشه و من یادم رفته ثبت نام کنم ...درس که تموم شده !!!تو همین فکر بودم که از جای خودم پاشدم و بی اجازه از کلاس خارج شدم... خانوم ...

  • وقتی همه چیز تباه میشود....

    به نام خدا دوستی کمرنگ اما موثر من و سارا تو اون مدت ،باعث شده بود تا خیلی جدی تر به کنکور و درس فکر کنم و این جدیت باعث شده بود تا خیلی بیشتر و بهتر از قبل، از کلاس ها و وجود معلم های حرفه ای آموزشگاه بهره بگیرم. اکثر اوقات اشکالاتم رو بعد از کلاس از معلم ها می پرسیدم و تا جایی که می شد برای مطالعه دروس ازشون راهنمایی می گرفتم...هر چند استادهایی مثل آقای آرام فر رو هیچ وقت نمی تونستی گیر بندازی و استاد قصه ی ما سرشون کم از گلزار !!!شلوغ نبود و همیشه تا می دیدیش، دور و برش پر از جمعیت بود که هرکدوم بی بهونه و با بهونه ازش سوال می پرسیدند و کم مونده بود ازش امضا بگیرن و عکس بگیرند!! علاوه بر اون کارها ،گاهی تست های مهم رو از کتاب ها و آزمون های مختلف جدا می کردم و با بچه ها بررسی می کردم...صداهای ضبط شده ی استاد ها رو گوش می کردم و نکاتی رو که از لابلای حرف هاشون کشف می کردم رو یاداشت می کردم،نکاتی که خیلی وقت ها نمی شد از توی متن های کتاب ها و جزوه ها پیدا کنی! از بین استاد ها آقای خوانچه زر علاقه خاصی به پیچوندن بچه ها و جواب ندادن به سوال هاشون داشت! و تنها استادی که به جواب دادن علاقه شدیدی داشت آقای لطفی نیا بود! و حتی اگه نگاهش می کردی می گفت : سوال داری ....؟؟؟و وقتی می گفتی نه ،می گفت: نه نه دوست عزیز...خجالت نکش...من اینجام که به تو کمک کنم!!! اما خوب چه می شد کرد...من از شیمی دل خوشی نداشتم و آقای لطفی نیا هم از اون استادا بود که یه سوال ساده رو دویست دفعه برات توضیح می داد و بار دویست و یکم می گفت نه ...معلومه خوب تو ذهنت جا نگرفته ....ببین دوست عزیز ...و توضیح رو دوباره از سر میگرفت... خلاصه اینکه بد جوری افتاده بودم رو دور درس خوندن یا به قول ما بچه ها خر خونی...اما دروغ چرا...هیچوقت اهل خر خونی نبودم و همیشه ترجیح می دادم درس رو خوب بفهمم تا اینکه الکی حفظش کنم!! بعضی روزها می رفتم کتابخونه و بعد از یه چُرت طولانی!!!بر میگشتم خونه! محیط کتابخونه برام خیلی سنگین و زجر آور بود و از همه بدتر سکوت مبهمی بود که فضا رو پر میکرد!سکوتی که من رو به خوابیدن بیشتر تشویق می کرد تا درس خوندن! اما تو خونه برنامه ام به این شکل بود که اکثر اوقات صبح زود از خواب بیدار می شدم و تا 12 ظهر بکوب درس می خوندم و از 12 تا 1 یا 2 استراحت می کردم و دوباره درس خوندن رو از سر می گرفتم....تلاش و هدفمندی چند ماهه ی من باعث شده بود تا نتایج متحیر کننده ای رو تو آزمون ها و کلاس ها کسب کنم ...نتایجی که با ابتدای ترم بسیار متفاوت بود...و از اونجایی که من ذاتا آدم تغییر پذیری بودم ،کافی بود تا برای کاری اراده کنم...اونوقت بود که به قول معروف می تِرکوندم و همه رو متعجب می کردم...! اکثر ...