جلد دوم رمان از خیانت تا عشق

  • رمان از خیانت تا عشق2

    در رو بستم و سمت اتاقم حرکت کردم…تو آیینه به خودم نگاه کردم و همونطور مشغول خشک کردن موهام با حوله کوچکی بودم-سمیر ناهارت رو گرم کردمداد زدم-باشه الان میام…دستی به صورتم کشیدم…این ته ریش هم بد نیست بهم میاد…مرد به این خوشتیپی واقعا کمه…خندیدم …تلخ….باید ثابت می کردم خودم رو…بودنم رو…به خودم ….باید به خودم ،خودم رو ثابت می کردم…حوله رو دور گردنم انداختم و از اتاق بیرون زدم…به محض اینکه نشستم مامان هم روبروم نشست…ظرف خورشت رو به خودم نزدیکتر کردم…-بابا کو؟-رفت به مامان بزرگت یه سر بزنهسرم رو تکون دادم و مشغول شدم…گاهی فراموشی حتی موقتیش هم خوبهمثل صیغه های موقت…یه درمان موقتن..قاشق رو پر کردم و به دهنم نزدیک کردم-سمیر نمی خوای تموم کنی لجبازیت رو؟چرا ما آدمها درک نمی کنیم گاهی سکوت لازمه…چرا گاهی اونقدر سنگ میشیمکه حتی سکوت رو از هم دریغ می کنیمسعی کردم آرامشم رو حفظ کنم…سعی کردم عصبانی نشم..سعی کردم بی تفاوت باشم-مامان من که تصمیمم رو گرفتم شمایین که به تصمیماتم احترام نمیذارینمامان با ناراحتی گفت یعنی چی؟چطور می تونی زنت رو بخاطر زن دیگه ای طلاق بدی؟“کاشحکایتم همینی بود که می گفتی”بشقاب رو کنار گذاشتم-مامان تو خودت که داری میگی …وقتی تو دلم یکی دیگه باشه پس چرا بی خودیتحملش کنم بذار هر کدوممون بره سراغ زندگیشبلند شدم-کجا ؟ناهارت رو بخور؟-سیرم مامان…سیرهنوز قدمی برنداشته بودم که صدای آیفون بلند شد…به سمتش رفت..تصویر خاله توی مانیتور بود…بدون هیچ حرفی دکمه رو فشار دادم تا در باز شه..-مامان خاله اومد…-سمیر بیا بشین برات چایی بریزمدر هال که باز شد با دیدن خاله و ستاره که همراهش به خودم نگاه کردم…لباسام فکر نکنم مشکلی داشته باشن…تازه من که دختر نیستم بپرم تو اتاق خودم رو تو چارقد بپوشونم..یه زیرپوش رکابی و شلوارک تنم بود..بی خیال سمت خاله رفتم-سلام خاله بزرگه…خاله بازم که اینو دنبال خودت کشوندی بزرگ شده خاله بذار بشینهتو خونه اشپزی یاد بگیره که موقع شوهر کردنشه…-سلام خاله …چکار دخترم داری…همین یه دختر مونده برام برای چی شوهرش بدمنگاهی به ستاره کردم که با یه اخم گنده بهم زل زده بودخاله به سمت مامان که به استقبالش اومده بود رفت-چته چرا اینجوری نگاهم می کنی دختره بداخلاق؟دست به سینه جلوم ایستاد و گفت:سلام آقای پسر خاله-به به مودب شدی پس….سلام دختر خاله-خانمت خوبه؟ چه خبرقرار نیست بری دنبالش؟میدونستم هیچ وقت نباید به دختر جماعت رو داد…تا به روش خندیدم پررو شد…تو دلم گفتم توی الف بچه می خوای حرص منو درآری…عمرا که بتونی…با انگشت اشاره ام به سرش زدم-برو تو بچه که بیشتر از کوپنت ...



  • از خیانت تا عشق 12

    -خوابي خانم يا بيداري؟چيزي نگفت که با لبخند گفتم:اگه خوابي يه تکوني به خودت بده بفهمم اگه هم بيداري تکون نخور.حرکتي نکرد که با خودم گفتم:مسخره يعني چي خوابي تکون بخور بيداري حرکتي نکن.با خنده گونه ام روي ملافه کشيدم و گفتم:داشتم مي گفتم اون زمان ترسيدم و نموندم،گذاشتم رفتم،ميدونم حتما دل خانم خوشگله شکست،اذيت شد،اما هر چي که فکر مي کنم مي بينم کاري که اون موقع کردم درسترين کار بود ،ميدوني چرا؟دستم رو روي شکمش به حالت نوازش حرکت دادم که حس کردم شکمش رو منقبض کرد.-چون من با اون همه بي اعتمادي که نسبت بهش داشتم به جاي اينکه عاشقترش کنم و عاشق شم بيزارش مي کردم از خودم، تو مي تونستي با آدمي که به همه رفتارت شک داشت زندگي کني؟من حتي وقتي تو قبل من آن مي شدي و چراغت رو سبز مي ديدم شک مي کردم که نکنه با کسي هستي؟من حتي وقتي با داداشم حرف ميزدي شک مي کردم به اينکه...نفسم رو فوت کردم بيرون .-شايد تو دلت بپرسي پس چطور ازدواج کردي؟به اون شک نداشتي؟چرا گاهي شک مي کردم اما سعي مي کردم به قول محسن افکار منفي رو از خودم دور کنم ،ميدونم مي تونستم اون تجربه رو با تو داشته باشم اما من خودم رو مي شناسم،وقتي تو از همه چي خبر داشتي راحت بودم از اينکه بهت شک کنم و خيالم راحت بود که تويي که بايد درک کني اما در رابط با غزل محتاط تر بودم،مي ترسيدم که اونم شک کنه که چرا مني که همه ميدونن هيچ وقت آدم شکاکي نبودم چطور اونقدر بدبين شدم،نميدونم منظورم رو متوجه ميشي يا نه؟يادته چند بار راحت تو رو به باد هر حرف مربوط و نامربوطي گرفتم فقط به جرم اينکه مي تونستم راحت جلوي تو از خيانت ناديا بگم وتلافيش رو سرت دربيارم؟من نمي خواستم با ازدواج تو اون يه ذره حرمتي رو هم که باقي گذاشته بودم هم از بين ببرم،من اگه هم به غزل چيزي مي گفتم به حساب علاقه ميذاشت،اما تويي که ميدونستي دليل کارام چيه،فکر مي کني برات راحت بود که با مردي زندگي کني که بهت شک داره يا اعتماد نداره؟هيچ وقت فکر نکن پس زده شدي.چون واقعا پست نزدم،الانم دلم يه زندگي آروم مي خواد،ديگه جوون بيست ساله نيستم که بخوام موش و گربه بازي کنم،الان تو ديگه زن مني و روزي که جواب مثبت دادي مي دونستي که قراره نقشت تو زندگيم چي باشه،دلم نمي خواد روزي برسه که از بله اي که بهم داديم پشيمون بشيم،مي خوام يه زندگي نرمال مثل همه آدما داشته باشم،مختاري که هر چي که تو دلت رو بخواي بهم بگي يا نه،اما اينو يادت نره که زن و شوهر از هر کسي بهم نزديکترند.سکوت کردم اما چيزي نگفت،بخشکي شانس يه ساعته من داشتم براي کي حرف ميزدم وقتي خانم خوابه.به خودم چسبوندمش و پام رو روي پاهاش انداختم و با خنده ...

  • از خیانت تا عشق 6

    سميربالاخره علي رغم ميلم بخاطر اصرار زياد سميح و باران مجبور شدم باهاشون همراه شم.در رو قفل کردم و لبخندي به ايليا که توي بغلم خواب رفته بود زدم.مهرسا هم ظرف سوپش رو دست گرفته بود.حرکت کردم سمت ماشين و در عقب رو باز کردم ،مهرسا و باران هر دو صندلي عقب نشسته بودند.ايليا رو به طرف باران گرفتم و گفتم:ايليا رو بگير بغلت از همين الان تمرين بچه داري کن لبخند محجوبانه اي زد و ايليا رو از دستم گرفت.لبخندي زدم و همونطور که در جلو رو باز مي کردم آروم رو به سميح گفتم:سميح لطف کن قيد بيرون رفتن رو بزن ،به خواب احتياج دارم،بريم خونه .ماشين رو روشن کرد و نگاهي بهم کرد خواست چيزي بگه که صداي مهرسا بلند شد:به نظرم بريم خونه براي ايليا بهتر ِ،حالش خوب نيست استراحت کنه بهتره.سميح هم شونه اي بالا انداخت و گفت:باشه پس ميريم شام رو خونه می خوريم بعد شام ميريم بيرون مهرسا باز خواست مخالفت کنه که اين بار باران گفت:نه بياري شام رو هم ميريم بيرون.مهرسا هم ديگه مخالفتي نکرد من هم که فعلا به حداقل يه ساعت خواب احتياج داشتم براي همين ساکت شدم و سرم رو به پشتي صندلي تکيه دادم و چشمام رو بستم.با توقف ماشين چشمام رو باز کردم ،برگشتم طرف سميح ،با لبخند نگاهم مي کرد.مهرسا و باران و ايليا هم پياده شده بودند و داشتن وارد خونه مي شدند.نگاهم رو از ازشون گرفتم و دوباره به سميح دوختم هنوز هم با يه لبخند محو داشت نگاهم مي کرد.دستم رو روي دستگيره ماشين گذاشتم تا در رو باز کنم و در همون حالت گفتم:چرا اينجوري نگاه مي کني؟پياده شد و با شيطنت گفت هيچي.بدون اينکه نگاهش برام مهم باشه قبل از اون سمت خونه حرکت کردم.با باز کردن در سالن نگاهم به جمعيتي افتاد که توي سالن بودند.نگاهم يه دور کلي روي همه چرخيد،خاله اينا،عمو حميد و خونواده اش،خونواده باران و زن و مردي که مطمئنا پدر و مادر مهرسا بودند.به سمتشون رفتم و با يکي يکي احوالپرسي کردم و اون وسط هم مامانم هي مي گفت اينم پسر بزرگم سمير.ديگه نزديک بود بگم مامان يه بار گفتي کافيه .بعد از اينکه نشستم نگاهم پي ايليا رفت که بين جمع نبود،باران و مهرسا هم نبودند،حتما کنار اونا بود.حس کردم کسي کنارم نشست ،سرم که به طرفش چرخيد ديدم ستاره اس.لبخندي زد و گفت:بي حالي پسرخاله-پسرخاله و درد ،هزار بار گفتم نگو پسرخاله ياد کلاه قرمزي ميفتملبخند شيطوني زد و گفت:مگه بده؟سرم رو با تاسف تکون دادم و گفتم:آدم بشو نيستيبلند شدم از جمع عذرخواهي کردم که بخاطر سردرد مجبورم يه ساعتي رو بخوابممامان با نگراني گفت:پس چرا نرفتي دکتر مادرستاره:خاله اين داره ناز مي کنه باورت شدخاله چپ چپ نگاش کرد که نطقش کور شدمبراش ...

  • رمان از عشق تا خیانت3

    روی تخت دراز کشیدم….بعد از بی خوابی دیشب الان به خواب احتیاج داشتم…چشام رو بستم….کنار هم روی نیمکت نشستیم….سرش رو روی شونه ام گذاشت…-درست بشین خانمم زشته …خندید و خودش رو بیشتر بهم نزدیک کرد-به بقیه چه ربطی داره…شوهرمی دوست دارم اینجوری بشینم..منم لبخندی زدم و چیزی نگفتم…-سمیر؟-جونم-ناراحتی؟سرم رو به طرفش برگردوندم…صورتش مقابل صورتم بود…خندیدم-اول صورتت رو بکش عقب کسی می بینه فکر بد می کنه…اینجا خونهنیست…پارکه….دوما برای چی باید ناراحت بشم؟-واسه خاطر بچه؟خونسرد گفتم:نه ..خودمم نمی خواستمش…اصلا آمادگی وجود یه بچه رونداشتیم…اونم قبل از ازدواج-آره بچه خوبه اما خب کلی هم دردسر داره…دستش رو توی دستم گرفتم-چند وقتش بود؟-فکر کنم حدود پنج هفته-از کی فهمیدی؟-مدت زیادی نیست…بعد خندید و گفت اون روز بدجوری ترسوندیم فکر کردم واقعا نمیخوای بذاریچیزی نگفتم…بچه امون رو یه هفته ای میشه خودمون کشتیم…قبل از اینکه احساس خرجش کنیم بی احساسیمون رو به رخش کشیدیم…-سمیر؟-بگو-کی عروسی می کنیم؟باور کن من خسته شدم دیگه…هی بین دو تا خونه در حالرفت و آمدم…می خوام کنارت باشم-مسئله خونه که حل شد…کارمم که دیگه تقریبا جور شد و نهایتا تا یکی دو ماه دیگهکارمون رو شروع می کنیم …پس به همین زودی هم میریم سر خونه و زندگیمون…بازوم رو که توی حلقه دستش بود فشار داد و با خنده گفت عاشقتمبا لبخند نگاش کردم و چیزی نگفتم…که نیشگونی از بازوم گرفت-پس چرا نمیگی منم عاشقتمبلند خندیدم-مگه زوریه..-آره زوریه باید بگیبا بدجنسی گفتم خب اگه زوریه باشه منم همینطورمشت آرومی به بازوم زد و گفت خیلی بدجنسی-حیف که الان توی خونه و تو اتاقم نیستیم و گرنه نشونت میدادم بدجنسی یعنی چی؟بلند شدم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم…دوشادوش هم راه میرفتیم…قدم هامون رو با هم تنظیم می کردیم…تا فاصله بینمون نباشه…“غافل از اینکه قرار بود فاصله ای به وسعت خیانت بینمون باشهیه فاصله از جنس نفرت”چشام رو باز کردم خواب هم از من فراری شده بود…زیر لب زمزمه کردم…“رفتیاما سایه حضورت هنوز هم سنگینهرفتیاما با این زخمهایی که به جا گذاشتیچه کنم؟”در به سرعت باز شد که باعث شد به طرف در برگردمبا اخم به سمیح نگاه کردم-این چه طرز وارد شدنه…در چرا نمیزنی…اصلا من شاید دلم خواست لخت بخوابم در روهم قفل نکنم تو نمی فهمی باید در بزنیتازه متوجه صورت نگرانش شدم-چیه ؟چته؟لالمونی گرفتی؟-بابا صدات می کنهاز روی تخت بلند شدم-مگه برگشته؟اومد داخل….در رو نیمه باز گذاشت-آره اومدهمکثی کرد…و دوباره ادامه داد…تنها نیست-خب عجیبه؟برو بهش بگو خوابهواقعا هم حوصله بحث رو الان نداشتمچوب ...

  • رمان از عشق تا خیانت4

    بابا با صدای آرومتری گفت:تا فردا بهت وقت میدم یا میری دست زنت رو می گیری میاری خونه یا ازدواج می کنی اونم با کسی که ما میگیم…مگه نمیگی واقعا می خوای طلاقبدی پس دنبال دوباره باید ازدواج کنی..چون من هیچ دلم نمی خواد یه روزی برسه و از اینکه گذاشتیم به حالت باشی پشیمون بشیم می فهمی…من نمی خوام همه عالم و آدم بگن پسرش ال و پسرش بله می فهمی…-من تا حالا چکار کرده بودم مگه؟مگه تا وقتی مجرد بودم خطایی ازم سرزده؟-نه نزد…اما الان رو مطمئن نیستم“من قانعم به همین اعتمادهای ترک خورده”و قبل از اینکه من چیزی بگم از اتاق بیرون زد…کیف پولم رو که روی پاتختی بود برداشتم و رفتم سمت در اتاق …مامان:کجا سمیر؟-یه دوری بیرون میزنم میامو از اتاق بیرون زدم…صدای قدمهایی سمیح رو که دنبالم میومدن…شنیدمدر خونه رو که باز کردم توقف کرد…برگشتم طرفش-چی می خوای؟پشت گردنش رو خاروند-منم باهات بیام؟-نهبیرون رفتم و در رو محکم بستم..آروم قدم میزدم و به زندگی آرومی که داشتم فکر می کردم…زندگی که با یه نامردی از بین رفت…مقابل کیوسک سرخیابون ایستادم-یه بسته سیگار-چی باشه؟وقتی می خوای دود کنی…فرقی هم داره تیر باشه یا بهمن…شایدم آزادی…شایدمباید هرز*گی رو دود کردوقتی به جرم آزادی به تیر می بندنتهمون بهتر که بهمن دود کنیچقدر سخته که آزادی برات بشه دردسرهمین آزاد بودنم شده تعبیر به خیانت-فرقی نداره…فقط یه فندک هم بدهپولشون رو دادم..پاکت رو برداشتم و سمت پیاده رو رفتم…روی جدولهایی کنار خیابون نشستم…سیگار اول رو روشن کردم…نگاش کردم…می سوخت…مثل من که داشتم می سوختم…دود می کرد…اما من بدون دود می سوختم…نمی دونستم طعمش باید چجور باشه…کسی که تا حالا سیگار نکشیده باشه…باید هم ندونه باید چجوری سیگار دود کنه…سیگار رو بین لبام گذاشتم…بدون اینکه دودی هوا کنم یا دودی استنشاق کنم…می سوخت و من خیره بودم به شعله قرمز کوچکی که با سوختنش حس می کردم دارمآروم میشم…یه آرامش کاذب که نکشیدن سیگار داشت بهم میداد…یه آرامش تلقینی…مثل عشق….مثل عشق فقط یه تلقینه…عشق وجود نداره…یه سرابه..از درد بی دردیه که فکر می کنیم عاشقیمعشق چه رنگیه؟اصلا وجود داره؟پوزخندی زدم…اون می گفت عاشقه…سیگار اول بدون پکهایی من سوخت…سیگار دوم….اینبار جاش نه بین لبهام…بلکه بین دو انگشتم بود…سیگار سوم…چهارم…دیدن سوختن سیگار هم دیگه مزه ای نداشت….فکر کن…فرض کن…فرض کن نادیاست که داره جلو چشمت می سوزه..سیگار بعدی…بعدی…و بالاخره آخرین سیگار…نگاهی به پاکت خالی و آخرین سیگار کردم…پاکت رو مچاله کردم و پرت کردم گوشه پیاده رویاد امیر افتادم الان اگه اینجا بود ...

  • از خیانت تا عشق 17

    عصبی گفتم:شنیدم فرار کردی؟سکوتش باعث شدصدام بالا بره:با این کثافت کاریات می خواستی به کجا برسی؟واقعا می خوام بفهمم هدفت از این زندگی کثیف چی بوده؟-خوشحالی این حالم رو می بینی نه؟با لحنی تحقیر کننده گفتم:دیدن این حال زارت یه روزی فکر می کردم لذت داره برام،اما نه نداره،فقط دلم داره به حالت می سوزه که خودت هم هنوز نفهمیدی چی از زندگی می خوای.دستای مهرسا که دور بدنم حصار شدن و سرش که روی شونه ام قرار گرفت.باعث شد یه منبع آرامش رو کنارم حس کنم.دست راستم رو روی دستاش گذاشتم -بیا دم خونه پدرم من اونجا منتظرتم.سریع گفت:چرا اونجا؟-چون من میگم،مگه کمک نمی خوای؟فکر می کنی من از سر خیرخواهی کمکت کنم؟نادیا:منظورت چیه؟-بعدا بهت میگم.گوشی رو قطع کردم و توی جیبم گذاشتم ،دستای مهرسا رو از دورم باز کردم و به طرفش برگشتم.مهر:سمیر تو نمی تونی بگی؟خواهش می کنم فراموش کن.-بخوام فراموش کنم هم نمی تونم،این چند سال نتونستم با خیال راحت زندگی کنم،از ترس اینکه نکنه همه بفهمن زنم چی بوده و کی بوده؟می خوام همه چی تموم بشه،بگم یا نگم هم کم کم همه می فهمن،تا یه مدت هم مطمئنا حرف میزنن و بعد یادشون میره،اما در عوضش من دیگه بدون ترس از گذشته می تونم راحت زندگی کنم،محسن چند بار بهم گفت:باید با قضیه روبرو شم،اما من نخواستم،نتونستم،گفت مسئله رو حل کن پاکش نکن اما من هر بار می گفتم این مسئله به من ربط داره منم دوست دارم پاکش کنم،اما فکر کنم این مسئله هیچ وقت فقط مسئله من نبود،مسئله ای که زندگی یه آدم رو بین مرگ و زندگی کشوند فقط مال من نبود.نگران گفت:بلایی سر امیر آوردی؟کلافه چنگی به موهای نم دارم کشیدم و جلوی پنجره ایستادم.-خواهر امیر وقتی همه چی جلو در و همسایه لو میره خودکشی می کنه.مهر:خدای من،زنده اس؟سرم رو روی دیوار کنار پنجره گذاشتم و به آرامشی که توی حیاط بود نگاه کردم،به سکوت و سکون همه چیز.-نمیدونم،امیدوارم که الان زنده باشه.الان علاوه بر همه گذشته عذاب وجدان این اتفاق هم اذیتم می کنه،که اگه من قبلا همه چیز رو می گفتم شاید اینجوری نمی شد.نزدیکم ایستاد و دستش رو روی بازوم گذاشت.مهر:تو نمی تونی توی این مسئله خودت رو مقصر بدونی،تو به هر دلیلی نخواستی از گذشته چیزی بگی ،اما این دلیل نمیشه که مقصر کارهای زشت بقیه تو باشی.-اما من از وقتی فهمیدم هی دارم به خودم میگم شاید اگه من ماهیتش رو به هم نشون میدادم این اتفاق نمی افتاد.مهر:چرا سعی می کنی با مقصر نشون دادن خودت،خودت رو تنبیه کنی؟تو هیچ وقت نخواستی زنت خیانت کنه،خب کرد،مگه مقصر تویی؟نخواستی کسی بفهمه و نگفتی و اون باز بد شد و بد موند،باز هم تو مقصری؟کی میگه؟این ...

  • از خیانت تا عشق14

    سمیربا دلخوری نگاهم کرد که خودم رو به مظلومیت زدم و گفتم:متاسفمدستش رو روی دسته مبل گذاشت و ایستاد-حالت بده؟مهر:نه خوبمبه بازوش اشاره کردم و گفتم:میشه ببینمش؟دستی به بازوش کشید و گفت:چیزی نیست،درد من یه چیز دیگه اسشرمنده گفتم:آشتی؟ابرویی بالا انداخت و گفت:نچبا لبخند گفتم:نداشتیما ،داری تقلب می کنیدستام رو از هم باز کردم و گفتم:بدو بیا بغل عمو انگار هردومون به یه چیز فکر می کردیم ،به گذشته""مهرم من دارم میرم ول کن این آشپزخونه رو بیا بدرقه املب و لوچه اش آویزون شد و به ساعت نگاهی انداخت و گفت:چه زود ده شدبا لبخند دستام رو از هم باز کردم و گفتم:بیا بغلم عمو جون نبینم لب و لوچه آویزونت روبه اعتراض گفت سمیر؟-جونم،بدو بیا دیگه می خوام برم.ابرویی بالا انداخت و گفت:من عمو نمی خوامبا شیطنت گفتم:پس چی می خوای؟بابات شم؟اخمی کرد و گفت:بغلت رو هم نخواستم،برو دیرت شد.بوسی از دور براش فرستادم و دستم رو به نشونه خداحافظی بالا آوردم"""نگاش کردم اونم غرق بود،غرق خیالاتی که الان تازه داشتم طعم شیرینیشون رو حس می کردم.-متاسفم،فکر کنم یکم تند رفتم.مهر:فقط یکمسرم رو تکون دادم و گفتم:سواستفاده نکن دیگه،دستام خسته شد بدو بیا دیگهلبخندی به زور روی لباش نشوند و گفت:عمو نمی خوامخندیدم و گفتم:بابا چی؟سرش رو به نشونه نفی تکون داد-دوست؟مهر:نچ-همسایه؟مهر:نچلبام رو جمع کردم و با مسخره بازی گفتم:شوور می خوای؟لبخندی زد و باز ابروهاش رو بالا انداختاخم مصنوعی کردم و گفتم:آقا اصلا بغل نخواستم،میرم سر خیابون کلی دختر ریخته واسه اینکه بیان بغلمبا حرص گفت:خب بروو قدمی برداشت تا بره که از پشت بغلش کردم و گفتم:مگه میشه عشقم رو ول کنم برم ،دخترای دیگه رو بغل کنم.با صورتی درهم خودش رو کنار کشید که گفتم:چیه؟دستش رو به کتفش مالید و گفت:هیچی فقط یه ذره دردم اومد.نگران گفتم:بده ببینم چی شده،چرا تو بیمارستان چیزی نگفتی؟دستش رو گذاشت روی دستم که روی یقه اش بود تا دکمه اش رو باز کنه و گفت:پرسیدی؟-تو که منو می شناسی عصبی بودم،تو نباید می گفتیمهر:چیزی نیست ، گفتم که فکر کنم یه ذره کبود شده باشه،یه دوش بگیرم بهتر میشم.دستش رو کنار زدم و گفتم:دستت رو بردار ببینم چه بلایی سر خودت آوردی؟معترض گفت :سمیر؟با لبخند تو چشمای معترضش نگاه کردم و گفتم:چیه خانمم؟مگه اولین بار می خوام ببینمت،یادش بخیر ،یادت میاد چجوری فریبرز فرستادت تو اتاقخندیدم و با نهایت بدجنسی گفتم:یه حالی داد لباس عوض کردنتبا دلخوري مشتي به بازوم کوبيد که آخرين دکمه رو هم باز کردم ،همين که خواستم دو طرف بلوزش رو از هم باز کنم خجالت زده دستاش رو روي دستام گذاشت و گفت:سمير ...

  • رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 12

    قسمت دوم با صدای مامان آروم چشمامو باز کردم که دیدم کنارم روی تخت نشسته و داره موهامو ناز میکنه. مامان-یسنا...مامان جان نمیخوای بلند شی؟ ساعت 11 ها. با این حرفش اخم کردم و از جام بلند شدمو در حالی که چشمامو میمالیدم گفتم -وای چرا زودتر بیدارم نکردین؟ مامان-چون دیشب نخوابیدی و تا صبح بیدار بودی...مگه کاری داری بیرون؟ -آره...میخوام برم خونه ی آیلینشون. آهی کشیدو غمگین گفت مامان-یسنا مطمئنی؟ -آره مامان جان...شک ندارم. مامان-گفتم که فقط امیدوارم پشیمون نشی..میخوای بری با مهری صحبت کنی؟ سری به معنای آره تکون دادم که گفت مامان-میخوای من باهاش صحبت کنم؟ -نه اصلا...این موضوع مربوط به من میشه پس بهتره خودم باهاش صحبت کنم. مامان-برات سخته اینجوری خب. -یعنی برای شما گفتنش آسونه؟ هیچی نگفت و فقط نگام کرد که کم کم چشماش پر از اشک شد. سریع بغلش کردمو گفتم -مامان جون من گریه نکن..آخه برای چی اینقد داری بیقراری میکنی؟ مامان-دلم خوش بود دخترم خوشبخته..فکر میکردم هیچ کمبودی نداره ولی نگو چه غم بزرگی داشته و دم نمیزده. از بغلم بیرونش آوردمو در حالی که با بغضمو قورت میدادم گفتم -هر کسی یه مشکلی داره...منم توی این سه سال کم خوشبخت نبودم مامان...ارسان برای من هیچی کم نزاشت ولی... مامان-پس چرا میخوای خودتو زندگیتو نابود کنی؟ مگه نمیگی ارسان هیچی نمگیه و مشکلی نداره؟ -درسته ارسان هیچی نمیگه ولی من خودم این کمبودو حس میکنم...توی این سه سال وقعا برام سنگ تموم گذاشت ارسان و همه چیزو برام فراهم کرد...حالا نوبت منه که جبران کنم همه ی خوبیاشو...اون لیاقت پدر شدنو داره منم فقط میخوام اونو به آروزش برسونم...همین.. لبشو گاز گرفتو از جاش بلند شدو از اتاق رفت بیرون که صدای بلند گریشو شنیدم.درکش میکردم ولی من تصمیم و گرفته بودم نمیتونستم منصرف بشم... از جام بلند شدمو رفتم سمت دست شویی. دست و صورتمو شستمو آماده شدم. گوشی و کیفمو برداشتمو از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت سالن. خواستم برم سمت اتاق مامان که سرو صدا از آشپزخونه اومد. وارد آشپزخونه شدم که دیدم مامان داره میز صبحانه رو آماده میکنه. -مگه هنوز صبحانه نخوردین؟ با چشمای قرمز نگام کردو گفت مامان-من خوردم...برای توه. -من میل ندارم...فقط یه استکان چای میخوام. بعدشم یه استکان برداشتمو برای خودم چای ریختم. استکان خالی چاییمو گذاشتم توی سینک  برگشتم سمت مامان که یه ساندویچ به طرفم گرفتو گفت مامان-اینو توی راه بخور.  -وای مامان به خدا میل ندارم. مامان-بیخود...دیشبم هیچی نخوردی باید بخوری. دلم نیومد دلشو بشکنم برای همین با اکراه ساندویچو ازش گرفتمو رفتم سمت در که گفت مامان-یسنا؟ برگشتم سمتشو مهربون گفتم -جانم؟ مامان-اگه...اگه ...