جملات زيباي خواهرانه

  • سپاس وقدردانی ...

           جهان شود لب پُرخنده‌اي اگرمردم     كنند دست در يكي گره گشاي همسلام بر دوستان وهمکاران بزرگوارم در پیِ پست قبل و حضورارزشمند ودعاهای بی نظیری که شما دوستان برای حقیر نمودیدلازم می بینم که از تک تک شما عزیزان که خواهرانه، برادرانه و دوستانه منو دعا کردیدمورد تفقّد ودلجویی تان قرار دادید تشکر کنم .واقعاً که دوستی را در حقّ من تمام کردید و بقدری نسبت به من لطف داشتیدکه جبران مهربانی های شما ازبضاعت من خارج است.نشان دادید که دوستی های مجازی از روابط ودوستی های دنیای ملموس،واقعی تر است و ارزش و اهمیت این “دایره ی دوستی ”را بیش از پیش به من نمایاندید.پوزشم رو پذیرا باشید اگر به علّت بیماری ام نتونستم به تمام نظرات پاسخ بدهم و یا به همه ی وبلاگهای دعوت شده سر بزنم .به خاطرپاره ا ی از مشکلات دوباره راهی بیمارستان میشم احتمالاً برای مدّتی بازنتونم در خدمت تون باشم حلالم کنید .ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نکنید ابتدا به تمام مریضان سپس به برادر خود دعا کنید.ان شاالله اگه عمری باقی بود بازدر "گلستان اندیشه های نابتان "حضور خواهم یافت.                                                با تشکر مدیر وبلاگ شاهینی        



  • نوجوونی خداحافظ

    امروز تولد منه منی که هیچکی هم صدام نبود   چقد زخم خوردم از این روزگار یادمه یه وقتایی خون گریه می کردم میخوام که تو باشی و بشی مرهم واسه دردم   میخوام همیشه سنگ صبورم باشیو غصه هامو به جون بخری   توی غمگین ترین روزام یا تو خوشحالی و شادیام همیشه پشت من بودی و به من زندگی دادی...   وقتایی که باید مچمو می گرفتی دستمو گرفتی آبرومو حفظ کردی و نذاشتی رسوا شم. بهترین راه رو گذاشتی جلومو از این بابت ازت ممنونم. که مطمئنم دعای خیر دوستام هم دخیل بوده   منظورم از بهترین راه، رفتن به حوزه علمیه بود. یه دریاییه واسه خودش. ممنونم خدا.   امشب من وارد دهه دوم زندگیم میشم!!! چقد زود گذشت... کامنتای پست پارسالی دوستام پر از آرزو بود. آرزو واسه من. که یه روزی برم دانشگاه و ... گفتم دوستام؛ تو این یکی دوساله دوستای خوبی پیدا کردم. مهتاب عزیزم! مدیر وبلاگ فرشته خاکی، دوست اصفهانی و مهربونم، همیشه از مطالب جالب و جدید وبلاگت لذت می بردم. اولین کسی بودی که اون اوایل باهات آشنا شدم و دوستیمونو ادامه دادیم. زهرای وبلاگ  به نام او... ! دوست مازنی و نازنینم، همیشه از دیدن کامنتای پر از محبتت ذوق می کردم. از دلنوشته های پر از احساست کلی کیف می کردم. از کامنتای خصوصی که بینمون رد و بدل می شد و تو همیشه خواهرانه منو آروم می کردی. الانم با وبلاگ تنها خدا کافیست دوباره وبلاگ نویسی رو شروع کردی. امیدوارم همیشه موفق باشی. آبجی زینب نقطه سرخط... ، که جات خیلی خیلی خالیه. باور نمی کنی اگه بگم آموزشای فتوشاپمو به خاطر تو میذاشتم!!! چون آتیش ذوقم سرد شده بود و تو دوباره روشنش کردی. دنبال ترفندای مختلف می گشتم تا همیشه با دستای پر بیام و دعوتت کنم. الانم مدتیه ازت خبر ندارم ولی بدون یادت همیشه تو قلبمه. معصومه جون مهربونم! مدیر لحظه های فیروزه ای، همسایه ی امام رضا! همیشه از مشاوره های به جا و درستت استفاده کردم. خیلی چیزا ازت یاد گرفتم یکیشم عشق به خانواده س. هیچوقت حرفای شب های ماه رمضون که بینمون رد و بدل شد رو از یاد نمی برم. و حتی ایستادگی و غیرتت پای همسر محترمت، در برابر مزخرفات اون بیگانه رو هیچوقت فراموش نمی کنم. تو حرفات همیشه نکته های ظریفی بود. همیشه خیالم راحته اگه جایی بین دو راهی بمونم شما هستی که ازت راهنمایی بگیرم. امیدوارم همیشه زندگی آرومی داشته باشی و برقرار باشی. باران عزیزم! مدیر وبلاگ رازی در منتهی الیه شرقی. ممنونم که واسه جواب دادن به سوالات من وقت می ذاشتید. همشم مفصل و دقیق بود. خب راستش حوزه علمیه جاییه که هرچی بدونی بازم کمه. آقای قرائتی میگن: (من با این سنم هنوز هیچی بلد نیستم.) من که جای خود دارم. ولی با وجود شما استاد عزیزم دلم ...

  • نقد وبررسی فبلمهای روز دنیا

    با کلیک بر روی عنوان فیلم می توانید نقد هر فیلم را مطالعه فرمایید.آخرین خانه ی سمت چپ The Last House On The Leftسوزاننده ی جسد The Cremator گربه روی شیروانی داغ - Cat on a Hot Tin Roof اثر پروانه‌اي - Butterfly Effect نقدی بر قرمز - RED نقدی بر سفید - WHITE آبی - BLUE پرتقال کوکی - A Clockwork Orange The Piano Teacher - معلم پيانوThe Birth - تولدsome like it hot بعضی ها داغشو دوست دارند ماشين‌ كار‌ - the Machinist The Sixth Sense- حس ششم بیا بها ر و بشوی خاک غصه از رخ باغبادبادک باز - The Kite RunnerThe Scent of Green Papaya - بوی انبه ی کال An Education - یک آموزش LINCOLN - لینکلن بینوایان - Les Miserables amour - عشق شكستن امواج Breaking the Waves لنی lenny آمادئوس - AMADEUS  Dogville - داگويل نگاهی کوتاه به آثار سینمای جهان در سالی که گذشت(سال غافل‌گیری‌) دنیای بی نقص - A Perfect World من سام هستم - I Am Sam  هوگو - HUGO   توت‌فرنگی‌های وحشی - Wild Strawberriesكشتار - Carnage - نقد فیلم "La Môme) La Vie en rose) - زندگی همچون گل سرخ" - خدمتکار - the help - پوستی که در آن زندگی می‌کنم - the skin I live in نیمه‌شب در پاریس - Midnight in Paris - درخت زندگی - The Tree of Life‏ - نقد فيلم: جاده مالهالند - Mulholland Drive - فیلم کوتاهی درباره قتل A short Film about Killing اثر کریستف کیشلوفسکی -  نابخشوده - Unforgiven - خوب بد زشت - the good the bad and the ugly - مارنی - marnie - لبخند موناليزا - mona lisa smile - بچه رزماري - Rosemary's Baby - نقدفیلم ایستگاه آخر:(the last station) - کابوي نيمه شب - MIDNIGHT COWBOY - مخمل آبي - blue velvet - نقد فیلم "one flew over the cuckoos nest - دیوانه از قفس پرید( پرواز بر فراز آشیانه فاخته)" - جاده - La Strada - مرد باراني - RAIN MAN - روزی روزگاری در آمریکا - once upon a time in america - ساعت‌ها - THE HOURS - اوه برادر کجایی؟ - O Brother, Where Art Thou - فیلم‌های2012 که در راهند. - نزديک تر - closer - 3:10 به یوما - 3:10 to Yuma - زیبا - Biutiful اثر الخاندرو گنزالس ایناریتو - رودخانه میستیک Mystic River - بزودی رودخانه میستیک Mystic River - 3-IRON خانه های خالی - انتخاب سوفی Sophie's Choice - ادوارد دست‌قیچی Edward Scissorhands - شكستن امواج Breaking the Waves - Hereafter زندگی پس از مرگ - سخنرانی پادشاه the kings speech - 12 مرد خشمگین angry men 12 - سيدني لومت كارگردان مشهور آمريكايي درگذشت - لنی lenny - قوی سیاه black swan - هرگز رهایم مکن never let me go - همه چیز درباره مادرم all about my mother - نقد فیلم پاريس تگزاس : paris texas -  آخرین تانگو در پاریس (last tango in paris (1972 - نقد فیلم راز در چشمانشان The Secret in Their Eyes - نقد فیلم آمریکایی:(the american) - نقد فیلم عشق سگی: ( amores perros) - نقد فیلم عشق سگی ( amores perros) - نقد فیلم يتيم خانه:(The Orphanage) - نقد فیلم فريدا :( Frida ) - پیشنهاد برای دیدن فیلم فریدا - نقد فیلم کلکسیونر: (Collector) - نقد فیلم : ریش قرمز (red beard) - 4ماه، ...

  • این رجبیون ، مناسبتهای ماه مبارک رجب

    ماه رجب هفتمین ماه از ماههای قمری، ماهی بسیار شریف و از ماههای حرام است. رجب نام نهری است در بهشت که از عسل شیرین‌تر و از شیر سفیدتر است و هر کس در این ماه روزه دارد، از آن نهر آب می نوشد. به ماه رجب، رحب الأصب، یعنی ماه ریزش رحمت خداوند بر مردم نیز می‌گویند. پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:«ماه رجب برای امت من «ماه استغفار» است. رجب ماه خدا و ماه شعبان ماه من و ماه رمضان ماه امت من است. کسی که یک روز از ماه رجب را روزه گیرد، مستوجب خشنودی خداوند گردد، غضب الهی از او دور می‌گردد و دری از درهای جهنم به روی او بسته می‌شود.» در حدیث دیگری آمده است که هر کس سه روز آن را روزه دارد بهشت بر او واجب گردد. در ماه رجب دعاها و اعمال خاصی وارد است که مهمترین آنها « اعمال ایام البیض » (13 تا 15 ماه) و اعمال ام داوود و برنامه اعتکاف است. این اعمال در کتاب شریف مفاتیح الجنان محدث قمی گردآوری شده است. حوادث تاریخی و مذهبی بسیاری در ماه رجب روی داده است که در زیر به آن اشاره می‌شود: ولادت حضرت امام محمد باقر علیه السلام در سال 57، امام محمد تقی علیه السلام در سال 195، میلاد امام علی علیه السلام در کعبه، مبعث پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله وسلم، شهادت امام موسی بن جعفر علیه السلام در سال 182 و شهادت امام علی النقی علیه السلام در سال 254، وفات ابراهیم فرزند پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم در سال دهم هجرت، وفات ابوطالب علیه السلام در سال دهم بعثت، رحلت حضرت زینب (بنا به نقلی) و درگذشت ابن سکیت، در سال 244 قمری سلام بر ماه رجبسلام بر ماه رجب، ماه پيوند بندگان با معبود مهربان، ماه بارش باران مهر و محبت الهي، ماه رسيدن به سر منزل مقصود، و ماه اُنس شب زنده‏دارانِ هميشه بيدار با محبوب و معبود بي‏همتا.سلام بر هلال رجب که آمدنش مژده پايان اندوه است و بدر آنْ يادآور تولد ماه تمام، امامِ هُمام و حيدر کرّار و پايانشْ نويد رهايي بشر از جهل و ناداني، شکوفايي اخلاق انساني، بعثت آن بزرگْ مردِ تاريخ براي هميشه زمان.سلام بر بهار مناجات و بندگي. سلام بر نجواي شبانه اهالي رجب. سلام بر شب‏هاي رجب که پذيراي زاهدان است و سلام بر روزهايش که ميزبان عاشقان وصال الهي است و سلام بر لحظه لحظه رجب که شاهد ذکرِ ذاکران است.اهالي رجباهالي رجب، مردان و زنان با ايماني‏اند که آرزويي جز وصال يار ندارند و اشتياقي غير از ديدارْ در آن‏ها نيست. ذکرشان اللّه‏، کارشان لِلّه و هدفشان کسب خشنودي پروردگار است. «رجبيّون» قصدي جز رضوان الهي ندارند. بهشتِ آنان توجه محبوب است و دوزخشانْ حرمان ياد او. آن‏گاه که يارشان به اشک شوقي آن‏ها را مي‏نوازد، برايشان ...

  • ناشناس عاشق 6

    نمیدونم...یهو زد کنار.... بابا دو.سه بار بلند صداش کرد..اما جواب نداد...البته دور بود بعید میدونم شنیده باشه...بابا دوید اونور جاده...اما همون موقع پندار برگشت....گپی با بابا زد...نمیدونم چی بهش گفت....با هم اومدن و بابا گفت:سوار شید بریم! نشستیم تو ماشین...با تعجب پرسیدم:چت شد؟ برگشت نگاهم کرد...خنده اش و با گزیدن لب پایینش مهار کرد و گفت:خسته شده بودم! دلیل قانع کننده ای بود!منم بودم دلم میخواست یه کم حرکت داشته باشم بعد از این همه رانندگی! وقتی رسیدیم خونه بابا و پندار لوازم و بردن تو..منم کمی کمکشون کردم!بعدش مامان و لعبت شروع کردن به جمع و جور...منم چمدون خودم و جمع کردم!پندار لوازمش و همونجا کنار در گذاشت و مامان بهش گفت یه کم استراحت کنه ! اون هم رفت تو اتاقش که بخوابه.... شب باز همه با هم رفتیم فرودگاه..هر چند پندار اصرار داشت کسی نره و میگفت همه خسته سفر هستید..اما ما رفتیم..من که حتما میرفتم....باز هم گریه و غصه...موقع خداحافظی..وقتی من و بغل کرد در گوشم گفت:زیاد زنگ نزن!خودم بهت زنگ میزنم.... از حرفش ناراحت شدم...چرا نباید زیاد بهش زنگ بزنم؟؟؟ پندار رفت و من باقی عید و با دلتنگی گذروندم...دیگه برنگشتیم شمال....حس و حالش نبود....چرا باید تو این مدت کم اینقدر بهش وابسته میشدم؟؟؟وابسته شده بودم یا دوستش داشتم؟؟؟نمیدونم...هنوز نمیتونم بین این 2 تا حس فرق بزارم! تعطیلات تموم شد.....سیزده به در خاله دیبا و درناز اومدن خونمون.....وقتی یادم میافتاد قرار بود زن پندار بشه میخواستم سر به تنش نباشه...تقریبا هر روز پندار بهم زنگ میزد و وقتی ازش گله کردم که چرا نباید بهش زنگ بزنم..گفت چون پول تلفن خارجت زیاد میشه مامان اینها شک میکنن! 1 ماه از رفتن پندار گذشته بود برای فرشته و آهو همه ماجرا رو البته با سانسور قسمتهای مثبت 18 تعریف کردم....اونها هم مثل همیشه کلی جو دادن....کلا شده بودن سنگ صبور و راهنمای من. شب بود و بعد از یه مکالمه نیم ساعته با پندار رو تختم دراز کشیده بودم..هنوز صورتم از اشک خیس بود..این اواخر کارم شده بود..هر وقت باهاش حرف میزدم گریه میکردم...دلم براش خیلی تنگ شده بود...بدجور بهش نیاز داشتم...حاضر بودم فقط و فقط 5 دقیقه ببینمش....از نزدیک...دستاش و بگیرم..دستام و بگیره.....وای خدا...چرا من و اون باید از هم دور باشیم؟؟؟هر بار فقط قول الکی میده که میام...هی میگه ببین من چی کشیدم این سالها...خب آخه مگه مرض داریم خودمون و آزار بدیم...حالا که میتونیم پیش هم باشیم...خب برگرد....یعنی نمیشه؟؟؟؟واقعا اینقدر برگشتن براش سخته؟؟؟؟این حرفهارو بارها به خودش زده بودم و جواب گرفته بودم....اما باز هم وقتی تلفن قطع میشد همه چیز و فراموش میکردم! همون موقع بود ...

  • گناهکار 23

    توی این مدت هر وقت که آرشام خونه نبود از اتاقش می امد بیرون..انگار هیچ کدومشون از اون یکی زیاد خوشش نمی اومد..واقعا برام جالب بود.. توی اتاق نشسته بود که با دیدن من لبخند کمرنگی نشست رو لباش..متقابلا من هم لبخندش رو بی پاسخ نذاشتم.. رفتم و رو به روش نشستم.. -کار داشتی باهام فرهاد؟.. -- این لباس ِ محلی چقدر بهت میاد.. لبخند بر لب نگاه کوتاهی به خودم انداختم..یه دامن چین دار و بلند که قسمت بالاش قرمز بود و لبه های دامن کمرنگ تر می شد.. و یه بلوز محلی که رو قسمت کمر تنگ می شد و یقه بسته بود.. یه روسری سه گوش با طرح های جالب و محلی هم رو سرم بود که رنگ سفیدش رو خیلی دوست داشتم.. - ممنون..بی بی بهم داد ..2 روز ِ دارم از اینا می پوشم تو تازه دیدی؟.. -- نه قبلا هم متوجه شده بودم ولی چیزی در موردش بهت نگفتم.. - می خواستی درمورد لباسم باهام حرف بزنی؟!.. خندید..سر تکون داد و گفت: نه مسئله یه چیز دیگه ست..میخوام در مورد تو و آرشام بدونم.. سوالش واسه م غیرمنتظره بود.. - منظورت چیه؟!.. -- شک ندارم که یه چیزی بینتون هست..آرشام مرد سرسخت و توداری ِ ولی تو..من خوب می شناسمت دلارام..بی قراری چشمات برام تازگی داره..اونم درست زمانی که چشمت بهش میافته.. سرمو زیر انداختم..چی باید می گفتم خودش همه چیزو فهمیده بود.. - دلارام سرت و بلند کن و مثل همیشه تو چشمام زل بزن بگو حرف دلت چیه؟..می خوام از زبون خودت بشنوم..برداشت من درسته؟.. نگاهش کردم..می خواستم بگم ولی نمی تونستم..می ترسیدم ازم دلگیر بشه..تا قبل از اینکه آرشام وارد زندگیم بشه فرهاد تنها کسی بود که من داشتم..مثل یه برادر اونو دوست داشتم ولی حالا....... - من..من چی باید بگم؟..همیشه گفتم بازم میگم که تو خیلی زود می فهمی اطرافت داره چی می گذره.. -- روی بقیه نه..ولی روی تو اره این حس در من هست..خیلی هم قوی ِ.. - فکر می کردم فراموش کردی.. -- تو هیچ وقت فراموش نمیشی..مگه می تونم؟.. - فرهاد خواهش می کنم............... -- ادامه نده دلارام..تو نمی تونی نظر منو برگردونی..عشقم بچه بازی نیست..یه نگاه به من بنداز..فکر می کنی حس علاقه م به تو می تونه واسه دو روز باشه و بعدشم انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده و بی خیال بشم؟.. - نه من اینو نگفتم..ولی فرهاد من تو رو مثل برادرم دوست دارم..اینو قبلا هم بهت گفته بودم.. -- منم گفتم بهت زمان میدم تا روی پیشنهادم فکر کنی شاید نظرت برگرده..ولی شک ندارم تو حتی 1 ثانیه هم به من و پیشنهادم فکر نکردی..چون همه ی ذهنت پر شده از آرشام..وقتی قلبت پر بشه از اون خود به خود عقل رو هم تحت شعاع قرار میده و.....عمیقا عاشقش میشی..تو الان توی این مرحله از عشق قرار داری.. - چطور اینو میگی؟!.. با گلایه به روم لبخند زد.. -- چون خودمم می دونم ...

  • رمان ساحل ارامش 17

    شماره ی همراهتان را به من می دهید. موذیانه لبخند زد. - ممکنه باز یک پروژه ی کاری مشترک نصیبمان بشود بتونم شما را راحت پیدا کنم بهتره. - نخیر. جلو کوچه رسیدیم گفت: - باشه. راستی محل تحصیلتان کجاست. خیلی بی ادبی بود جواب نمی دادم لااقل به پاس زحماتی که برایم کشیده بود. کوتاه اسم دانشگاه را گفتم. تا جلوخانه مرا برده بود. بدون اینکه نگاهش کنم فقط یک متشکرم خالی گفتم و پیاده شدم. دلم می خواست او زود برگردد و مرا با آن لباس رسمی نبیند ولی با من پیاده شد. جای شکرش باقی بود که تاریکی کوچه مانع از دیدن دقیق صورتم بود من هم تا حالا او را با لباس رسمی کت و شلوار و کروات ندیده بودم با اینکه به ظاهر اهمیت ندادم ولی دیدن هیکل برازنده اش در آن لباس دلم را زیرورو کرد. ظاهرا منتظر بود که من هم برای قبول شدنش تبریک بگویم ولی بعد از اینکه سرسختی و مقاومتم را دید خودش گفت: - من هم به پشتوانه دعای خیر شما قبول شدم. شما لیاقت ادامه تحصیل را دارید پس باید بخونید. قول می دهید. اَه با وجود داغی بدنم باز هم کف دستهایم یخ بود و زبانم محکم داخل دهانم چسبیده بود. خنده ای کوتاه سر داد و قبل از اینکه دوباره سوار شود گفت: - باشه من قولم را گرفتم. همینکه دیگر عصبانی نیستید برایم کافیه. خداحافظ و به امید دیدار مجدد. زمانی که سوار شد و دنده عقب گرفت و کمی فاصله سرم را بالا گرفتم. لبخندش را دیدم و دوباره ذوب شدم. تا اذان صبح با او و قصه اش و لبخند و نگاهش بودم. نمی توانستم که قبول کنم دروغ گفته. همه صحنه رویاروی با نگار را که مرور کردم یک لحظه از قصه اش چیز ساختگی پیدا نکردم. اصلا من مدتی با او کار کرده بودم و یک ذره از تهمت هایی که نگار به او نسبت داد را ندیدم پس امکان نداشت درست باشد. بعد از نماز صبح که با حالتی بیهوش روی تختم افتادم دیگر تقریبا مطمئن بودم که نمی توانم در برابرش مقاومت کنم. * * * * تا دو روز گلناز هر چه تلفن زد به دیدنش نرفتم و عاقبت خودش روز سوم به خانه ما آمد. مامان برای خرید با هلیا رفته بود. من و بهنوش تنها بودیم. وقتی وارد شد به حالت قهر از او رو گرداندم. جلو در دستش را به حالت قسم خوردن بالا گرفت و گفت: - به شرافتم قسم که من هیچ دخالتی نداشتم این نقشه را فلوداعه رضا طرح کرده بود و معین هم چشم بسته قبول کرده. همانجا روی دو زانو نشست و التماس گونه ادامه داد: - خواهش می کنم سرورم. گناه نکرده ام را ببخش. بهنوش می خندید و من هم نمی توانستم بیشتر از آن خودم را کنترل کنم. گلناز وقتی خنده ام را دید بلند شد و به سرعت به طرفم دوید کنارم روی مبل نشست و دستانش را حلقه گردنم کرد. دستش را باز کردم و به حالت دعوا گفتم: - پاشو خودت را لوس نکن. خنده ام را در می آوری و ...