دارمکو

  • رمان لجبازی با عشق اخررررر4و5

    تا شب كه بابا بياد كلي استرس داشتم شام رو همگي در سكوت خورديم و بعد هم دور هم نشسته بوديم كه بابا بالاخره اين سكوت و شكست و گفت ميخوام زندگيمو تعريف كنم خوب گوش ميكنين حرف نمي زنين بعد حرفام هرچي خواستيد ميگم ولي قبل از ايين كه شروع كنم تو اقا پسر و به كيان اشاره كرد خيلي وقته ميدونم خاطر خواه دخترم شدي من چشاي عاشق رو ميشناسم و بايد بگم با اينكه پسر خوبي هستي و من موافق صد در صد تو هستم ولي تا زمانيكه با پدرت اشتي نكردي يعني تا زماني كه پدرت نياد از دخترم خواستگاري كنه بهت دختر بده نيستم حالا هم ميخوام زندگيمو تعريف كنم چون قولشو به ثنا و سينا داده بودم و هم ميخوام دخترم قشنگ براي زندگيش تصميم بگيره تازه جنگ شروع شده بود ما ازون خانواده هاي پول داري بوديم كه با شروع بمباران مثل هزار تا ادم خودخواه و مفت خور ديگه وطنمون رو ول كرديم و رفتيم يك كشور ديگه كه از مردن فرار كنيم از كشوري كه با غرور هشت سال جنگيد و از خودش و حيثيتش دفاع كرد ما فرار كرديم به جاي اينكه باشيم و مثل خيلياي ديگه حفظش كنيم نه تركش اينا رو گفتم كه هيچوقت به فكر خارج رفتن نباشيد من با كلي اصرار تو ايران موندم كه بقيه املاك پدري رو پول كنم بعد برم ولي پدر م اينقدر هول بود كه قبول كرد البته من يكي دو ماهي باهاشون رفته بودم و بعد هم برگشتم چون از اونجا خوشم نيومده بود ايران رو ترجيح ميدادم با نبود پدر و مادر با دوستام رفتيم يللي تللي خوب يادمه تازه بيستو يك سالم تموم شده بود و زياددي احساس بزرگي ميكردم با دوستام رفتيم شمال كشور جايي كه خيلي دوسش داشتم با بچه قرار گذاشتيم كه شب رو توي ساحل بگذرونيم و طلوع افتاب رو از نزديك ببينيم واقعا خيلي با شكوه بود كل شب رو بيدار بوديم و تازه سر صبح بود كه خوابم برده بود كه از صداي جيغ جيغ يك دختر بيدار شدم ديدم داره براي يك پسره خط و نشون ميكشه كه بريم خونه به مامان ميگم و اله و بلهخلاصه پشتش بهم بود و صداش خيلي نازك بود و توي ذوق مي زد توي دلم ميگفتم اه....اه....چه صدايي وقتي دختره برگشت چشام چهار تا شد عين اين نديد بديدا زل زده بودم بهش دختره صورتش مثل بلور ميموند با چشاي درشت مشكي كه بيشترين چيزي بود كه خودنمايي ميكرد دوستم رضا چنان لگدي به پهلوم زد كه از شوك در اومدم گفت خاك بر سرت اين چه وضعه جمع كن خودتو بابا اين بار با احتياط بيشتري نگاش كردم ازش خوشم اومده بود دلم ميخواست همونجوري بهش زل بزنم صورتش مثل ماه بود مثل اهنربا به طرفش جذب ميشدم هر جا مي رفت پشت سرش بودم و به حرفاي دوستام اهميتي نمي دادم تا جاييكه ادرس خونه و شماره تلفن منزلشون رو از بر بودم از بيست روز بيشتر بود كه توي رامسر بودم ومن هنوز فرصت ...