دانلودرمان بی پناهم پناهم بده

  • رمان آبرویم را پس بده 6و7

    حاج بابا... شما از کجا میدونی اون کیه ؟...ببینید قیافه اش رو ...داد میزنه گدا گودوره ..-امیرحافظ ...لحن عتاب امیز مرد باعث شد هشیاربشم ..ولی هنوز توانی برای بازکردن پلک چشمهام نداشتم ...-اخه پدر من ....عزیز من .ادم هرکسی رو که از تو خیابون پیداکرده ور نمیداره با خودش بیاره بیمارستان ...-چی میگی امیر حافظ ؟...هرکسی یعنی چی ..؟میگم زدم بهش ...-اره زدید ولی دیدید که دکتر گفت هیچیش نیست ..فقط فشارش پائینه که اون هم با یه سرم نمکی میاد سرجاش ...دیگه این همه بالا وپائین کردن نداره .-حاج احمداقا ..صدای یه زن بود که مرد رو صدا میکرد ..-بله حاج خانم ...-به امیر حافظ بگو بره بیرون ..دلم نمیخواد این دختر به هوش بیاد این حرفها رو بشنوه ..-چشم حاج خانم روچشمم ..شما فقط مراقبش باش ...- شما بفرمائید من هستم ..خیالتون راحت ..تو دلم گفتم ..(چقدر مهربون ..چقدرقشنگ ...چه حس زیبایی بینشون بود ..چقدر احترام ...چقدر محبت ...)دستی دستم رو گرفت وروی پوستم رو نوازش کرد ..-دخترم ..؟دختر جان ..درد توی سرم پیچید وبی اختیار ناله کردم ...بوی گلاب تو بینیم پیچید ..انگار که حاج خانم بهم نزدیک شده بود ..-حالت خوبه دخترم ..؟به زور پلک های سنگینم رو بازکردم ..صورت ناواضح حاج خانم با اون چادر سیاه وعطر خوش گلابش دلم رو روشن کرد ...کم کم صورت زن واضح شد ..وتونستم ببینمش .. چقدر نگاه این زن ...خدایی بود ..یه زن میانسال بود که صورتش بدون هیچ ارایشی شیرین وخدایی بود ..دروغ نگفتم بهت اگه بگم ...که با دیدنش دلم لرزید وخدا رو توجودش دیدم ...مگه نه اینکه روح خدا تو وجود بندهاش حلول میکنه ورد پایی از وحدانیتش تو قلب هر بنده اش وجود داره ...؟-دخترم ..بهتری ..؟فقط پلک زدم ...هنوز محو رنگ خدایی چشمهای زن بودم ..-جائیت درد نمیکنه ...؟سرم رو به معنی نه بالا بردم ..-خداروشکر دکتر میگفت فشارت پائینه ..ولی شکستگی نداشتی ..یکم کوفتگیه که با یکم استراحت ویه دوش ولرم خوب میشه ..محو حرفهاش بودم ..بوی خدا میومد ..ومن چقدر محتاج این بو واین محبت رنگ خدایی -گرسنت نیست ؟فقط نگاهش کردم ..با اینکه خسته بودم ..درد داشتم ودل ضعفه گرفته بودم... ولی فقط دوست داشتم کنارم بمونه ..یک سالی بود که از محبت هیچ بنده ای لذت نبرده بودم ..-بزار یکم برات غذا بیارم ..فکر کنم فقط به خاطر گرسنگی فشارت افتاده ..خواست بلند بشه که دستش رو گرفتم ..نمیدونم چرا تو اون لحظه فکر میکردم این خانم زیبا که صورتش مثل فرشته ها مهربونه رو تو خواب میبینم وبا رفتنش دوباره برمیگردم به همون خیابونی که چشم بسته توش ایستاده بودم ...شاید هم فکر میکردم که مُردم وبا رفتن این زن ممکنه نکیرو منکر به سراغم بیان واول از همه بپرسن ..چرا بیشتر از این صبوری نکردم ...؟چرا طبلکارانه ...



  • روزای بارونی41

    ویولت که مبهوت مونده بود فقط تونست سرش رو تکون بده و مرجان ادامه داد:- تصمیم گرفت شما رو از چشم استاد بندازه تا استاد طلاقتون بده و بعد خودش بیاد جلو ... وقتی شما مریض شدین اشکان کم مونده بود خودش رو بکشه! به اینجا که رسید بغضش ترکید و گفت:- ویولت جون ... به خدا من بی تقصیرم ... من خیلی سعی کردم جلوش رو بگیرم ... خیلی سعی کردم پشیمونش کنم اما نشد ... آخه ... آخه من خودم عاشق اشکانم .. دیگه نتونست ادامه بده ... سرش رو روی میز گذاشت و به هق هق افتاد ... نگاه همه کسایی که توی بوفه بودن چرخیده بود به سمتشون ... ویولت از خود بی خود بلند شد ... رفت سمت مرجان ... دستشو گرفت و بلندش کرد ... موندن بیشتر اونجا جایز نبود ... دستش رو کشید و بردش بیرون ... نمی تونست برای دلداری دادن بهش هیچ حرفی بزنه! از خودش بدش اومده بود ... مدام توی ذهنش این جمله تکرار می شد! حتما من کاری کردم که اشکان به من دلبسته ... یه نیمکت خالی پشت شمشاد های بلند پیدا کرد ... نشست و مرجان رو هم نشوند ... مرجان که گریه اش بند اومده بود اشکاش رو پاک کرد و گفت:- تو رو خدا یه کاری بکنین ... اجازه ندین خرابتون بکنه ... اون دست از رفتاراش بر نمی داره ... ویولت بالاخره دهن باز کرد و گفت:- چی کارش می تونم بکنم؟!! نه موقعتشو دارم که از این دانشگاه برم نه کاری از دستم بر می یاد ... تنها چیزی که خیالم از بابتش راحته آراده ... اون تحت هیچ شرایطی به من شک نمی کنه ... همینطور که وقتی عکسا رو دید آورد به خودم نشون داد و دوتایی کلی خندیدم ... خیلی دوست داشتیم بفهمیم کی پشت این جریانه که فهمیدیم ... مرجان سریع دستش رو دراز کرد و گفت:- ویولت جون تو رو خدا از این قضیه حرفی به استاد کیاراد نزنین ... شما همین که خودت با اشکان بد بخورد بکنی و اون بفهمه هیچ وقت نمی تونه به دستت بیاره دمش رو می ذاره روی کولش و می ره ... ویولت که حسابی عصبی شده بود از جا بلند شد و گفت:- خودمم فکر می کنم بهترین کار اینه که برم باهاش حرف بزنم ... دیدم اونروز چرت و پرت تحویل من می داد! پس بگو جریان چی بوده ... مرجان هم بلند شد و گفت:- بله بهترین راه اینه که خودتون باهاش حرف بزنین ... - کجا ... کجا باید پیداش کنم؟!!مرجان آهی کشید و گفت:- نمی دونم استاد ... از بچه ها شنیدم این ترم مرخصی گرفته .... من مطمئنم نقشه هایی براتون داره ... ویولت یاد رمان افتاد و وجودش لرزید ... بی اختیار صداش رو بالا برد و گفت:- ولی من باید ببینمش!!! آدرس خونه شون رو نداری؟!!!مرجان سری به چپ و راست تکون داد و گفت:- نه متاسفانه ... من فقط ازش یه شماره دارم که اونم خاموشه ... بعد بغض کرد و گفت:- خیلی دلم می خواد باهاش حرف بزنم یا ببینمش ... اما از دست منم فراریه چون فهمیده دوستش دارم ... ویولت بی ...

  • روزای بارونی47

    آرتان با خشم و اندکی کینه به ترسا خیره شد ... با یه حرکت گذاشتش روی زمین و دستش رو کشید سمت اتاق خوابشون ... آترین جیغ کشید:- اِ مامان ... مگه قرار نبود بریم پیتزا بخوریم ...قبل از ترسا آرتان جواب داد :- میریم به شرطی که فعلا بری توی اتاقت . تا صدات نزدم نیای بیرون ...آترین با هیجان دوید سمت اتاقش و گفت:- باشه ...آرتان ترسا رو کشید توی اتاق ... در اتاق رو بست و یه قدم اومد سمت ترسا .. ترسا که حس کرد هوا پسه سریع دستی به سرش زد و گفت:- آرتان ... آرتان جونم غلط کردم ... ببخشید دیگه ... دیگه تکرار نمی شه ...اینا رو می گفت می خندید ... آرتان ولی واقعا عصبی بود و غیر قابل کنترل ... تا سر حد مرگ ترسیده و نگران شده بود ... نمس تونست به این راحتی از گناه ترسا بگذره ... برای همینم با صدایی که به شدت سعی داشت ولومش از اتاق بیرون نزنه گفت:- تو چه حقی داری که با حساسیت های من بازی می کنی؟!!!ترسا سعی کرد از زنانگیش استفاده کنه ... تجربه بهش ثابت کرده بود اگه توی مواقع خشمو عصبانیت آرتان جبهه بگیره و جواب بده و کل کل راه بندازه به ضررشه ... برای همین رفت سمت آرتان ... کروات خاکستری و مشکی آرتان رو گرفت بین دستش و همینطور که باهاش بازی می کرد گفت:- عزیزم ... فقط می خواستم بهت نشون بدم که نمی تونی ازم بگذری ... می خواستم علاقه ات رو بهت یادآوری کنم. تصور کن اگه من بمیرم ... اگه نباشم ...آرتان فریاد کشید:- خفه شو!!!ترسا با خنده گفت:- ببین از فکرشم ...آرتان رفت وسط حرفش و گفت:- این که بخوام طلاقت بدم دلیل نمی شه تو حرف از مرگ بزنی ...ترسا خبیث شد ... خودش رو به آرتان نزدیک تر کرد و زمزمه کرد:- می خوام بزنم ... اصلا فکر کن همین فردا بیفتم بمیرم ... یا یه بیماری لا علاج ..هنوز حرفش تموم نشده بود که بازوهاش بین دستای ارتان اسیر شد ... نالید:- آی آرتان ... بکن این بازوهای منو هم خودتو خلاص کن هم منو ...آرتان از لای دندوناش غرید:- تمومش می کنی یا نه؟!!ترسا با اینکه داشت درد می کشید بازم از رو نرفت و سرتقانه گفت:- خوب حیقیته عزیزم ... اومدیم و من زرت سکته کردم! تصور کن ... ببین نبودم چقدر ... آی!!!!آرتان با همه قدرتش بدون اینکه متوجگه باشه داشت بازوی ترسا رو فشار می داد ... دست آخر که دید ترسا کم نمی یاره با یه حرکت هولش داد روی تخت خودش هم خیمه زد روش و با یه دست در دهنش رو گرفت و خیره توی چشمای شیطونش گفت:- تو حق نداری حرف از مردن بزنی ... حق نداری!!!!ترسا به زور دست آرتان رو پس زد و گفت:- جون خودمه آقا به تو چه ربطی ...آرتان باز جلوی دهنش رو گرفت و گفت:- اِ! کی گفته؟!!! جون تو ؟!!! نه عزیز .... این جونی که ازش حرف می زنی خیلی وقته متعلق به منه ... چه زن من باشی چه نباشی ... همیشه مال منه ... تا ابد ....ترسا از بی منطقی آرتان که تحت ...

  • روزای بارونی48

    با نگاه خشک شده به روبرو داشت هویج ها رو حلقه حلقه می کرد. انگار توی این دنیا نبود، چشماش روی آراد خشک شده بود ... آراد جلوی تلویزیون نشسته بود و چشم به تلویزیون دوخته بود اما مشخص بود که اون هم توی حال خودش نیست. هر دو توی یه عالم دیگه سر می کردن ...با سوزش انگشتش چاقو رو رها کرد و با اخمای درهم انگشتش رو چسبید. خیلی نبریده بود در حد یه خراش، همونطور که انگشتش رو گرفته بود با نگرانی به آراد خیره شد ... هنوز توی فکر بود ... عجیب بود که هیچ تلاشی هم برای حرف زدن با ویولت نمی کرد. رفت سمت یخچال و یه چسب زخم برداشت، بعد از شستن دستش چسب رو چسبوند روی انگشتش و توی همون حالت غر غر کرد:- من خودم کم فکر و خیال دارم! اینم شده قوز بالا قوز ... چشه یعنی؟!نگرانی از بابت اشکان امانش رو بریده بود، هیچ وقت فکر نمی کرد اگه توی دوران متاهلی کسی بهش وابسته بشه تا این حد عذاب آور باشه ... احساس گناه داشت بیچاره اش می کرد ... اشکان غیب شده بود! کلاس نمی یومد و گوشیش هم خاموش بود. ویولت از اینکه باز جریان رامین تکرار بشه واهمه داشت ... اینقدر می ترسید که گاهی اوقات هوس می کرد استعفا بده بشینه توی خونه. هویج ها رو ریخت توی قابلمه و زمزمه کرد:- انگار آرامش به من نیومده ... خدایا راضیم به رضای تو اما توی این امتحانای سخت حواست به صبر بنده هات هم باشه. میترسم خدا ... می ترسم کم بیارم و رو سیاه بشم ...در قابلمه رو گذاشت، دستاش رو شست و با حوله خشک کرد ... تصمیم داشت بره با آراد حرف بزنه ببینه مشکل اون چیه! چند وقتی بود ازش غافل شده بود ... همه اش هم به خاطر فکر کردن به اشکان بود ... از آشپزخونه خارج شد و رفت سمت آراد ... به دو قدمیش که رسید گوشیش زنگ زد ... گذاشته بودش روی اپن. همزمان با خودش سر آراد هم چرخید سمت گوشی ... ویولت لبخندی به آراد زد و رفت به سمت گوشی ... با دیدن شماره ناشناس قیافه اش متفکر شد و جواب داد:- الو ...چند لحظه سکوت اون طرف خط رو پر کرد ... ویولت نمی دونست چرا اینقدر استرس داره ... باز گفت:- الو ... بفرمایید ...صدای ضعیفی شنید:- استاد آوانسیان؟!ویولت نفس راحتی کشید ... یکی از دانشجوهاش بود ...- خودم هستم ...- استاد ... چند دقیقه ...به اینجا که رسید به سرفه افتاد ... چند تا سرفه محکم کرد و ادامه داد:- باید ببینمتون استاد ...ویولت که نگاه متعجب آراد رو روی خودش می دید سعی کرد لبخندی بزنه و گفت:- شما؟!!باز صدای سرفه شنیده شد و ...- اشکانم استاد ... خسروی ...زانوهاش لرزید پاهاش سست شد و تنها کاری که تونست بکنه این بود که روی یکی از صندلی های گردان کنار اپن بشینه ... آراد با دیدن وضعیت ویولت سریع از جا پرید و پرسید:- کیه ویولت؟سوال آراد همزمان شد با صدای گرفته اشکان ...- استاد ... صدای منو ...

  • رمان ببار بارون53

    کلافه پوفی کشیدم و روی صندلی نشستم!..علیرضا هم کمی اونطرف تر از من به دیوار راهرو تکیه داده بود..هردومون عمیقا توی فکر بودیم!..باورم نمی شد اون زن، کسی که به عنوان مادر واقعیم شناخته بودمش این همه وقت منو یادش می اومده ولی....ولی هیچ کاری واسه دیدنم نکرده..وقتی ازش پرسیدم چرا؟..چرا اونقدر سرد باهام برخورد کردی؟..چرا گذاشتی حاج مودت هر کاری که دلش خواست با دخترت و پسرت بکنه؟..فقط با چشمای اشک الودش یه جواب بهمون داد....در مقابل زور و تعصب پدرش ضعیفه..خیلی خیلی هم ضعیفه.. اما این دلیل قانعم نکرد..برعکس، باعث شد تو دلم یه پوزخند بزرگ به بهانه ش بزنم و بگم که دروغه..شک ندارم موضوع دیگه ای این وسطه ولی نمی خواد بگه!..علیرضا با شک نگاهش می کرد..ولی ریحانه فقط گریه کرد و تموم مدت با سکوتش منو بیشتر به شک می انداخت!.. چرا نمی تونم باورش کنم؟!..با عقل جور در نمیاد..اون ریحانه ای که علیرضا همیشه ازش می گفت..که به خاطر نگه داشتن علیرضا جلوی پدرش ایستاد و حرف و سخن ها رو به گوش شنید و به چشم دید ولی بازم گفت که براش مهم نیست و علیرضا پسر اونه..پس....پس حالا یه همچین زنی چطور می تونه در مقابل بچه هاش از خودش ضعف نشون بده؟!.. یاد صورت گریونش افتادم..دلم بیشتر گرفت..وقتی اشکاشو دیدم خودمم بغض کردم..با دیدنم دستاشو به بهانه ی در آغوش کشیدنم از هم باز کرد....و بی طاقت به سمتش پر کشیدم..تو آغوشی فرو رفتم که شاید واسه م تازگی داشت اما..باهام غریبه نبود!..صورتمو بوسید و تو چشمایی که شباهت زیادی به چشمای خودش داشت خیره شد.. فکر می کردم وقتی علیرضا مادرشو ببینه محل نده چون شاهد بگومگوهاشون اون شب با حاجی و ریحانه بودم..اما به محض اینکه نگاهشون به هم افتاد علیرضا با لبخند رفت سمتش و بغلش کرد..ریحانه با محبت پیشونی پسرشو بوسید و زیر لب اسمشو زمزمه کرد..چشمای علیرضا دلتنگی رو داد می زدن!.. --سوگل؟!..تو خوبی؟!..نیم نگاهی به صورت خوش فرم ولی نگرانش انداختم و فقط سرمو تکون دادم!..لبخند دلگرم کننده ای زد و اومد رو به روم نشست..چشم تو چشمم گفت: داری به حرفای مامان فکر می کنی؟!..- علیرضا تو باور کردی؟!..--نـه!..- منم باورم نمیشه..آخه چطور میشه که ریحانه به خاطر حاج مودت قید من و تو رو بزنه؟!..مگه مادر نیست؟!..اون حتی منو هم یادش اومده اما پنهون کرده!.. نفس عمیقی کشید..کف دستاشو به هم رسوند و کمی به جلو خم شد!..-- اون دروغ نگفت..ولی تموم حقیقتو هم نگفت!..-واقعا حاجی....چطور میتونه یه مادرو از بچه هاش جدا کنه؟!.....پوزخند محوی نشست کنج لباش و سرشو تکون داد!..-- فقط کافیه اراده کنه!..من باهاش زندگی کردم سوگل حرفی که رو زبون حاجی بشینه و از دهنش بیاد بیرون واسه خیلیا حجته!..- تا این حد که بخواد ...

  • روزای بارونی55

    برای اینکه صداش به گوش ترسا برسه مجبور بود با صدای بلند شعر رو بخونه ... ترسا که سرش به آرتان نزدیک بود شنید و برای یک لحظه همه ترسش رو از یاد برد ... دست آرتان رو با اون یکی دستش محکم چسبید و نالید:- آرتان ...آرتان باز کنار گوشش طوری که بتونه بشنوه گفت:- هیششش چشماتو ببند ... به چیزای خوب فکر کن ... الان تموم می شه ...ترسا که حس می کرد هر ان ممکنه بالا بیاره گفت:- نمی شه آرتان ... الان حالم به هم می خوره ...- می شه ... می شه ... به این فکر کن که چقدر به خدا نزدیک تری ...و ترسا با همه وجودش جیغ کشید:- خــــــــــــــــــدا!فشار دست آرتان بیشتر شد، به طور کلی آتوسا رو از یاد برده بود ... فقط خودش رو حس می کرد و آرتان رو ... اینقدر از گرامی دست آرتان و قدرت اون انرژی گرفت که ترسش ریخت و چشماشو باز کرد ... به خاطر چرخش دستگاه متوجه بالا پایین رفتنش زیاد نمی شد ... بالاخره سرعتش کم شد ... کم و کمتر ... تا اینکه ایستاد ... دست ترسا هنوزم تو دست آرتان بود ... همین که دستگاه توقف کرد آرتان چرخید سمت ترسا و گفت:- خوبی؟!!ترسا لبخند زد ... چقدر اون ترس بهش چسبیده بود ... حس می کرد به آرتان نزدیک تر شده و برای همین اصلا پشیمون نبود که چرا سوار این دستگاه شده ... نیشش گشاد شد و گفت:- خیلی خوبم ...آرتان خنده اش گرفت ... اما فقط به یه لبخند بسنده کرد ... دست ترسا رو ول کرد اهرم خودش رو باز کرد و گفت :- آره مشخص بود ...ترسا هم سریع اهرم خودش رو کنار زد بلند شد ایستاد و گفت:- ببین اگه یم خوای برام دست بگیری از الان بگو تا من تکلیف خودم رو بدونم ...آرتان لبخند خبیثی زد و گفت:- دقیقا همین قصد رو هم دارم ...ترسا جیغ کشید:- آرتان می کشمت ...خاست بیفته دنبالش که صدای آتوسا متوقفش کرد:- بابا یه ذره به منم توجه کنین بد نیستا! شوهرم منو سپرده به شما دو تا ...هر دو نفر بگشتن سمت آتوسا ... ترسا با خنده گفت:- وای ببخش آتی ... این آرتان منو حرص می ده ...هر سه راه افتادن و آتوسا گفت:- حقته! چت بود؟!! عین میت شده بودی ... من که خیلی بهم خوش گذشت ... دوست دارم بازم برم!ترسا پشت چشمی نازک کرد و گفت:- چه غلطا ..آرتان بی توجه به کل کل اون دوتا برای مانی که با کی فاصله کنار بچه ها ایستاده بود دستی تکون داد و رفت به سمتشون ... ترسا ولی عمیقا به فکر فرو رفته بود ... آیا میتونست این حمایتا و محبت ها و غیرت های آرتان رو پای بخششش بذاره!؟ یا باز هم باید سردی اونو تحمل میکرد؟! خیلی خسته شده بود ... دلش گرمی زندگی سابقشون رو می خواست ... قبول داشت که خودش همه چیز رو خراب کرده بو اما راه آباد کردنش رو هم بلد نبود .... به پیشنهاد آرتان همه برای شام از شهربازی خارج شدن .. بچه ها طبق معمول همیشه پیتزا می خواستن و برای همین همه با هم به یه پیتزا ...

  • روزای بارونی67

    بعد چرخید سمت ترسا و گفت:- ترسا باور کن وقتی با هم می ریم بیرون هنوزم طرفدارای اون از من بیشتره ... می یان دورش هی می پرسن چرا دیگه بازی نمی کنی؟! تو رو خدا فقط یه فیلم دیگه ... دلمون برات تنگ شده ... حست عالیه ... چهره ات اله ... بله جیم بله ...توسکا خندید و اعتراض کرد:- طناز!!!- مرض ... دق می دی تو اخر من ...احسان از زیر میز آروم دست طناز رو فشار داد و زیر گوشش گفت:- شیطون من دوستاشو که می بینه شیطون می شه فقط؟!طناز می خواست دلخور به احسان نگاه کنه ... اما جلوی بقیه نمی تونست ... برای همین هم خودش رو به نشنیدن زد ... احسان باز سر توی گوشش فرو برد و گفت:- خانومی ... نمی خوای با احسانت آتش کنی؟!! دق کنم خوبه؟ دلت نمی سوزه برام؟طناز از زیر نشگون محکمی از پای احسان گرفت ... احسان خندید و گفت:- هر چی از دوست رسد نیکوست ... دوست داریهمین جا جلوی جمع ازت عذر خواهی کنم؟!طناز بی اراده چرخید سمت احسان و گفت:- اِ احسان ... دیوونه!احسان از عکس العمل طناز غرق خوشی شد و بی اراده چشمک زد ... طناز هم خنده اش گرفت و خندید ... نمی تونست جلوی عشق احسان سرد باشه ... نمی تونست ... همین مدت کم محلی براش کافی بود ... برای خودش هم همینطور ... می دونست به خاطر دلش چاره ای نداره جز اینکه به احسان دوباره اعتماد کنه ... با صدای هیجان زده پسری نزدیک میزشون نگاه همه شون به اون سمت چرخید ...- آقای پارسیان بدون ناز و این حرفا امشب باید افتخار بدین برامون بخونین ...آرشاویر گرد به پسره نگاه کرد و گفت:- این وسط؟!!پسره خندید و گفت:- نخیر ... به ارکستر گفتم یه چند دقیقه ای جاشون رو به شما بدن ... هر سازی هم که بخواین موجوده ... یکی از آهنگای آلبوم جدیدتون رو باید بخونین ...آرشاویر مردد به توسکا نگاه کرد و توسکا آروم گفت:- عزیزم ... منم مشتاقم آهنگای آلبوم جدیدت رو بشنوم ... بخون برامون ...آرشاویر دست توسکا رو که توی دستش بود بالا آورد ، نرم بوسید و گفت:- ای به روی چشم ...بعد از جا بلند شد ... صدای دست و سوت میز های اطرافشون بلند شد و آرشاویر رفت به سمت سکوی مخصوص ارکستر ... گیتاری که اونجا روی زمین قرار داشت رو در آغوش گرفت و توی میکروفون بعد از سلام کردن به همه و آرزوی یه شب خوب براشون گفت:- آهنگی که براتون می خونم اسمش هست بارون گرفته حالمو ... یکی از ترک های آلبوم جدیدمه که به زودی به بازار می یاد ... یه کم ریتمش شاده ... می خوام تقدیمش کنم به همسرم ... خواهشاً با دستاتون با من همراهی کنین ...باز دوباره صدای دست و سوت بلند شد و آرشاویر شروع کرد به زدن ... توسکا با همه وجود چشم شده بود و زل زده بود به آرشاویر ... چطور می تونست از این مرد بگذره؟!! چطور؟!! آرشاویر هم خیره به توسکا شروع به خوندن کرد:- بارون گرفته حالمو ... قفس شکسته ...

  • روزای بارونی68

    کمی اونطرف تر جوون تر ها به کمک خدمتکارها مشغول درست کردن تپه های آتیش بودن ...همیشه من موندنی ام ... همیشه تو مسافریبه موندن تو دلخوشم توام فقط می خوای برینیما و طرلان همینطور که هیجان زده به آرشاویر نگاه می کردن آروم سر جا تکون می خوردن ... آهنگش در حد رقص شاد نبود ... اما می شد باهاش در جا زد ... علاوه بر اونا ، خیلی دیگه از افراد هم سر جاشون در جا می زدن و هیجان زده آرشاویر و تشویق می کردن ... الکی نبود یه کنسرت مجانی اومده بودن و همین هیجان زده شون کرده بود ... اونم کنسرت آرشاویر پارسیان یکی از محبوب ترین خواننده های کشور ...باید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخوادمث موهای گندمیت منو بده به دست بادمی خوام تو خیسی چشات گلایه هامو حل کنیبه تلخی ها بخندی و شبو پر از عسل کنیباید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخواد ...مثل موهای گندمیت منو بده به دست باد ...آهنگ که تموم شد صدای جیغ کر کننده بلند شد ... آرشاویر با لبخند ایستاد ... میکروفون رو برداشت و ضمن تشکر گفت:- تو زندگی همه ما ها یه روزای روزای آفتابی و گرمه و یه روزایی هم گرفته و ابری و گاهاً بارونی ... چه خوبه همه بتونیم اون روزای بارونی رو به امید رسیدن به روزای گرم و آفتابی پشت سر بذاریم ... چه خوبه کم نیاریم ...باز صدای سوت و جیغ و دست بالا رفت ... آرشاویر اشاره به زوج های جوون کرد و به افتخارشون شروع به خوندن یکی دیگه از آهنگای جدید آلبومش کرد ...- خیلی روزا از سر لجبازی ... چترم و جا می زارم تو خونهدوست دارم مریض بشم تو بارون ... شاید حالم تــــورو برگردونهخیلی وقته تو خودم کز کردم ... خیلی وقته زندگیم دلگیرهاین روزا حس می کنم احساسم ... دیگه کم کم داره از دست می رهخیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میدهنمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیدهآخرین بار دستکشت جا موندش ... تو جیب ژاکت آبی رنگمعطر دستاتــــو هنوزم میده ... آخ نمی دونی چقدر دلتنگمخیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میدهنمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیدهنیما آروم کنار گوش طرلان زمزمه کرد:- روزای بارونی زندگیمون تموم شدن طرلان ... مگه نه؟!طرلان با لبخندی شیرین تکیه داد به سینه نیما و گفت:- آره عزیزم ... تموم شدن ... اما اگه بازم روز بارونی داشته باشیم با کمک هم مثل اینبار ردش می کنیم ... مگه نه؟!نیما پیشونی طرلان رو بوسید و گفت:- آره عزیزم ... حتما ...آراد دست ویولت رو توی دستش محکم فشرد و گفت:- فکر کنم من و تو زیر این بارونا چتر داشتیم ... نه؟!!ویولت خندید و گفت:- بیماری من روزای بارونی زندگی ما بود ... پشت سر گذاشتیمش ... برای بقیه اش هم خود خدا چتر گرفت روی سرمون ... مگه نه؟!آراد با لبخند سر ...

  • رمان آبرویم را پس بده 3

    یه رایحهءخاص میاد ...یه رایحه که بهم حس نفرت وانزجار رو منتقل میکنه ...یه دستهای گرم من رو تو اغوش گرفتن ...خدایا چقدر زود ارزوم براورده شد ...حتی اگه تو رویام همچین دستهایی وهمچین سینهءستبری من رو دراغوش کشیدن بازهم برام کفایت میکنه ..گفته بودم که بهت ..من شدیدا محتاج این اغوش با مردانگی اندک هستم ..رایحه ای که تو بینیم پیچیده به قدری قویه که لابه لای سلولهای بویایی ذهنم هم جا گرفته ..این رایحه رو میشناسم ودرعین حال بیگانه ام ..میخوام چشم باز کنم ولی نمیتونم ...تو یه اغوش متحرک دارم جا به جا میشم زمزمه میشنوم ولی تشخیص کاملی از کلمات ندارم ..فعلا تمام ذهنم وجسم وروح من رو این اغوش متحرک مشغول کرده ..کاش میشد این رویا برای همیشه بود ..خدایا تو که میدونی خیلی وقته که مردانگی دنیای من ....به کمربندهای قلاب فلزی شوهرم وتجاوزهای گه گاه مــــــــردم خلاصه شده ...دستها دارن باز میشه ...بازهم صدای زمزمه ...-چش شده ..؟-از حال رفته ...چقدر صدا اشناست ولی این تن صدا رو نمیشناسم ..اخه صاحب این صدا همیشه بهم کنایه زده ...لحن محبت امیز ازش نشنیدم که بدونم خودشه یا نه ..دستها ازادم میکنن ...دلم هوای اغوش از دست رفته رو میکنه ...کاش به جای مداوای من ..یه نفر ..فقط یه نفر میفهمید که دوای درد من همون اغوشه ...برام مهم نیست مال کیه ..اصلا محرممه یا نامحرم ..من فقط میخوام تو اون اغوش امن بخوابم ...لذت ببرم ..شاید هم... بمیرم (بودنت را دوســت دارم....وقتی مــــرا ...دربر میگیری ....و به آغوشــت ســــــفت... مرا می فشـــاری...وادارم مــــــــــی کنی که...به هیچ کس فکر نـــــکنم ....جز تـــــو....!***«داشتم فیزیک کوانتوم رو دوره میکردم که سپهر کلید انداخت ودراپارتمان باز شد ..تو این چند وقتی که از ازدواجمون گذشته بود رابطهءشیرین من وسپهر روز به روز زهرتر از زهر شده بود ..انگار تازه میفهمیدم که برای هم ساخته نشدیم ..اونقدر تفاوت فکری وعقیده داشتیم که حس میکردم مثل دو قطب همنام همدیگر رو دفع میکنیم ...بدون اینکه سر بلند کنم نگاهم رو رو خطوط گردوندم ..-ارکیده پاشو یه چایی بده ..بی اهمیت به حرف ودستور سپهر نگاهم رو از صفحه جدا نکردم ..تازگی ها با هربار اومدنش عطر وبوی دیگه ای رو هم به حریم خونه ام میاورد که شدیدا دلم رو خون میکرد ...سپهر شوهرم بود مردی که شاید تنها چهار ماه از عقدمون گذشته بود -ارکید با توام .پاشو یه لیوان چایی بده ..بازهم اهمیتی ندادم ..اونقدر دل گیر بودم که به زحمت ...بودنش رو تحمل میکردم ..یاد ساعتهای گذشته چرخید وچرخید توی ذهنم ....وشد یه قطره عرق شرم ..شاید هم نجابت ...روی تیرهء پشتم ...یاد لکهءمات شاهتوتی رنگی که روی استین پیرهن کرم رنگش به یاد گار مونده بود ...

  • روزای بارونی58

    مرجان با نفرت گفت:- تو که معلومه چی کاره ای! تو دیگه حرف نزن!قبل از آراد و ویولت اشکان بهت زده گفت:- مرجان .. این چه وضع حرف زدن با استاده؟!!!مرجان کم اورده بود ... واقعا نمی دونست باید چی کار کنه ... فقط تونست بگه:- اشکان تو هیچی نمی دونی ... فعلا دخالت نکن! بعدا برات توضیح می دم ...آراد خندید و گفت:- می خوای هیچ کس دخالت نکنه تا تو راحت باشی؟!!بعد یه دفعه فریاد کشید:- بگیر بشین حرف نزن ...مرجان که از فریاد آراد غالب تهی کرده بود بی اراده دوباره نشست و آراد بعد از کشیدن چند نفس عمیق ادامه داد:- می گفتم ... این آقا اشکان بعد از یه مدت سکوت باز دوباره پیله کرد ... از اون اصرار و هر بار از مرجان خانوم انکار ... تا اینکه آقا اشکان زد به سیم اخر و ازش خواستگاری کرد ... یادته اشکان؟! یادته وقتی خواستگاری کردی این خانوم چی کار کرد؟!اشکان که بهت زده از اطلاعات دقیق آراد مونده بود گفت:- سکوت کرد و چند لحظه نگام کرد ... بعد هم بی جواب رفت ...- و بعد؟!!اشکان عصبی از جا بلند شد ... چند قدم راه رفت و بعدش گفت:- ازم خواست ... خواست یه کاری بکنم ...- چه کاری؟!!!اشکان سکوت کرد و سرش رو زیر انداخت ... اینبار ویولت گفت:- من کمکت می کنم اشکان ... ازت خواست با من حرف بزنی ... راضیم کنی با هم بریم کافی شاپ ... بعد مخمو بزنی تا مسلمون بشم ... نه؟!اشکان آهی کشید و گفت:- باور کنین خودمم وقتی اینو شنیدم جا خوردم! خیلی مسخره بود به نظرم ... برای همین هم فکر کردم که داره سنگ می اندازه جلوی پام ... خواستم هر طور که شده خواسته اش رو انجام بدم ...- و؟- هیچی خوب ... من از شما دعوت کردم ... شما هم اومدین ... البته من موفق نشدم ... اما خوب یادمه وقتی با شرمندگی خواستم به مرجان بگم نشد، و ازش بخوام یه درخواست دیگه بکنه اون با هیجان و شادی گفت تو موفق شدی و بعد هم رفت ... و من هیچ وقت نفهمیدم توی چی موفق شدم!!!آراد رفت به سمت کیفی که همراهش آورده بود و بسته عکسا رو از کیفش بیرون کشید ... گرفت سمت اشکان و گفت:- برای این موفق شدی پسر ...اشکان عکسا رو گرفت و بهت زده به تک تکشون خیره شد ... باورش نمی شد! این عکسا میخواستن چیو ثابت کنن؟!! چند تا از عکسا رو که دید بهت زده چرخید سمت مرجان و گفت:- اینا ... اینا چیه مرجان ؟!!مرجان هنوزم داشت فیلم بازی می کرد ... بغض آلود گفت:- چیه مگه؟!! به خدا نمی دونم اشکان ...اشکان با عصبانیت عکسا رو کوبید کف اتاق و گفت:- اینا یعنی چی؟!!!آراد از جا بلند شد ... دستی سر شونه اشکان زد و گفت:- بشین من برات می گم ...