دانلودکتاب آرتا

  • هوس وگرما6

    قبل از اینکه شایان ماشینو روشن کنه آرتا گفت:_دیگه خسته شدم شایان.بهتره برگردیم.آرشام تماس گرفته گفته که قرارمون با خریدار جلو افتاده.منم دیگه نمیتونم تا فردا شب بمونم.باید کارارو هماهنگ کنم تا شنبه صبح سر قرار باشم.احتمالا فردا صبح زود حرکت میکنم.مرال:ای بابا آرتـــــــــا.ببین چطوری میزنی تو ذوقمون.تو که خودت رئیسی و همه کاره بگو باید این قرارو عقب بندازن.آرتا برگشت عقب به سمت مرال گفت:_خودمم خیلی دوست دارم بیشتر اینجا باشیم.ولی نمیشه.این قرارداد خیلی مهمه.قراره با یکی از بزرگترین شرکت های آلمان بسته بشه پس لازمه منم باشم.بعد از این حرف آرتا همه ساکت شدند و فقط شایان گفت:_باشه رفیق.فقط یادت باشه این سفرت قبول نبودا.دفعه ی بعد که اومدی باید بیشتر بمونی تا کل گرگانو بهت نشون بدم.آرتا:به روی چشم.حتما.شایان ماشینو روشن کرد و دور زد تا برگردیم..اون شب فهمیدم که آرتا چند تا کارخونه داره.بزرگترین کارخونه ی واردات و صادرات لوازم ماشین.سرمایه ی یه بیمارستان خصوصی هم تماما توی تهران مال خودشه.ولی کارخونه واردات و صادرات و یک کارخونه ی دیگه اش که توی هلنده با برادرشم شریکه.سرمایه گذاری های دیگه ایم کرده که مخ من وقتی در حال شنیدشون بودم سوت کشید.آرتا فراتر از چیزی که من فکر می کردم سرمایه داره.نصف سرمایه اشو خودش و برادرش با تلاش به دست آوردن ولی بقیه اش به خاطر ارثیه ی کلونی بود که از طرف پدرشون و پدر بزرگ مادری که تنها نوه شون حساب میشدن به اونها رسیده بود.پدرشون تو دوران نوجوونی آرتا و آرشام فوت کرده بود.مادرشونم دوسال پیش از این دنیا رفت.دوتا عمو داره..با یه دونه عمه.برادرشم مجرده . دوسال از آرتا بزرگتره ولی چون خیلی اهل کار کردن نیست سرمایه اش از آرتا کم تره.آرتا هم فوق لیسانس وکالت داشت.اون شب جز نگاه های گاه و بی گاه آرتا که از توی آینه به من دوخته میشد و دیگه اثری از شرمندگی یا ناراحتی توش نبود چیز دیگه ای اتفاق نیفتاد.اول منو رسوندن.از ماشین پیاده شدم.رفتم کنار شیشه ی کمک راننده که آرتا نشسته بود رو به بچه ها گفتم:_خیلی امشب خوش گذشت.مرسی از همه تون.به آرتا نگاه کردم باز این بشر با پروویی تمام برگشته بود به حالت قبلش.گستاخی و شیطنت به همراه غرور دوباره توی چشماش جای گرفته بود.عاشق این حالت چشماش بودم.یه لحظه فراموش کردم میخوام چی بگم.برای این پسر اصلا خجالت معنی نداشت.از دستش خیلی ناراحت بودم.برای حفظ تظاهر گفتم:_از آشنایی باهات تو این چند وقت خیلی خوشحال شدم.بازم بیا گرگان.آرتا در حالیکه از همون اول با یه لبخند بهم زل زده بود گفت:_حتمـــــا.گرگان جاذبه های زیادی داره.حرفش ابهام داشت.ولی من ...



  • هوس وگرما4

    _به چی نگاه میکنی خانمی؟با تعجب برگشتم عقب آرتا بود._هیچیمرال از دور روشو اینور کرد و گفت:بیاین دیگه شما دوتا چرا راه نمیفتین؟   من و آرتا هم مجبوری کنار هم راه افتادیم.همون اول یه چیپس از تو کوله ام در آوردم گرفتم دستم.بقیه هم که حتما آوردن.اصلا اگه میخواستن من بهشون از اینا بدم باید صبر میکردن منم باهاشون میرفتم.بیخیال بابا.شروع کردم به خوردن.آرتای بیچاره هم یا منو نگاه میکرد که دارم با پررویی چیپس میخورم یا جلوشو.با چشای گرد وایسادم برگشتم طرفش:_ها چیه؟چرا اینطوری نگاه می کنی؟با مهربونی نگام کرد دستمو گرفت تو دستش گفت:خانم کوچولو ادب حکم می کرد اول به بقیه هم طارف کنی.در حالیکه سعی می کردم دستمو از تو دستش در بیارم گفتم:دستمو ول کن .خب مثل یه بچه خوب بگو چیپس میخوای دیگه.اینکارا چیه؟سرشو با شیطنت آورد نزدیک گوشم و زمزمه مانند گفت:تا وقتی تو هستی چیپس میخوام چیکار؟میزاری یه کوچولو مزه ات کنم_بی ادب.بازم بلند و مردونه خندیدگفت:این تیکه کلام توئه؟هی میگی بی ادب؟اگه باهام راه بیای بهت بد نمیگذره.من دارم در برابر تو خیلی کوتاه میام.هیچ دختری منو انقد خوش اخلاق نمی بینه.پس خودت خرابش نکن کوچولو.در حالیکه چند تا چیپسو میزاشتم تو دهنم با تخسی گفتم:اولا کوچولو خودتی من الان 22 سالمه.در ضمن فکر کردی ندیدم چطوری تو جشن با دخترا می گفتی و میخندیدی و دل و قلوه رد و بدل میکردین؟_اولا منم 29 سالمه.ولی به تو اصلا نمیخوره 22 ساله باشی.تو از یه بچه دبستانی هم بدتری.ثانیا اینجا برای تفریح اومدم.من همیشه اینطوری نیستم.جواب ندادم._من قراره یه هفته اینجا بمونم.جمعه بر میگردم تا 3 روز قبل عید خونه باشم._چه ربطی داشت؟یه نگاه بهم انداخت بعد دوباره جلوشو نگاه کرد و گفت:_از ظرافت و هیکل و....((دوباره یک نگاه بهم انداخت))لبات خیلی خوشم اومده.این یه هفته با من باش و انقد به خودت سخت نگیر.کسی نمیتونه جلوی من وایسه.پس خوش بگذرون.آتیش گرفتم.محکم وایسادم سر جام.با عصبانیت و داد کنترل شده گفتم:_چه غلطی کردی؟مواظب حرف زدنت باش.فکر نکن انقدر آشغالم که ابزار هوس تو بشم.با خونسردی گفت:لازم نیست حرص بخوری.کم کم کوتاه میای.در ضمن من هنوز کاری نکردم که تو میگی چه غلطی کردی.وقتی ازت کام گرفتم میتونی این حرفو بزنی._عرضشو نداری.دوتا ابروشو انداخت بالا گفت:ندارم؟!_نه نداریسرشو آورد نزدیک .لباشو گذاشت رو لبام.چند ثانیه همونطوری آروم بوسش کرد.منم کاملا تو هنگ بودم.به چه جرئتی اینکارو جلوی بقیه کرد.ولی چه لبای داغی داره ها.برای اولین بار فهمیدم لذت چیه.دلم نمی خواست لباشو ور داره.ولی بعد حدود 5 ثانیه به خودم اومدم.کشیدم عقب با عصبانیت و داد ...

  • هوس وگرما13(قسمت آخر)

    صبح زود از خواب بیدار شدم.خوشحال بودم چون پنجشنبه بود و زودتر کار رو تموم میکردیم.برای اینکه نشون بدم اصلا از آرتا حساب نبردم مثل دیروز خیلی به خودم رسیدم.حق نداشت سر من داد بزنه....سر راه رفتم پیش رها و گردنبندمو گرفتمو ازش کلی تشکر کردم که برام گردنبندرو نگه داشته بود...وارد ساختمون شدم و پشت میزم نشستم.داشتم با آرتا مدارا و سازش میکردم وگرنه بخاطر این رفتار مزخرفش توی این چند روز باید تاوان میداد.ولی دلم نمیخواست فکر کنه برام مهمه.هرچند از وقتی توی گوشم زده بود حس میکردم دیگه مثل روز اول نمیتونم در برابرش وایسم.آرتا در حالیکه داشت با تلفنش صحبت میکرد وارد ساختمون شد از جام بلند شدم.سری برام تکون داد. _مهرداد در این مورد دوروزه داریم بحث میکنیم.گفتم نمیرم.نه تو نه آرشام دیگه نباید در موردش حرف بزنین. رسید کنار در اتاقش ناگهان برگشت سمت من.در حال نشستن بودم که بخاطر واکنشش به همون حالت موندم.از سر تا پامو نگاه کرد. _مهرداد الان کار دارم.بعدا در موردش حرف میزنیم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد و اومد سمت من.موشکافانه نگاهم کردو گفت: _دیروز ازت چی خواستم وستا؟ سرجام نشستم و با خون سردی گفتم: _یادم نمیاد.کاری قرار بود انجام بدم؟ _چرا دوست داری اذیتم کنی.فکر نکن به خاطر کار دیروزت که با اون پسره ی ....رفتی بیرون بخشیدمت..مگه نگفتم به عنوان منشیه من باید مانتو های ساده بپوشی.تو روز به روز داری بدترش میکنی؟ _مانتوی من هیچ مشکلی نداره آقای ارم. میز رو دور زد و اومد پشت میز کنار من.دستمو گرفت و بلند کرد و چسبوند به دیوار. _ولم کن. سرشو آورد نزدیکم.خیلی نزدیک.لباش هم سطح با لبام بود.فقط چند میلی متر.چشمامو بستم.داشتم ضعف میرفتم.ولی برای نشون ندادنش به سختی چشمامو باز کردم.آروم گفت: _مشکلش اینه که اگه یه بار دیگه اینطوری بری بیرون مجبور میشم به زور تورو زن خودم بکنم.میدونم که بدت هم نمیاد از این اتفاق.خوشم نمیاد هرکسی که میخواد بیاد توی این کارخونه سر تو با من معامله کنه. سنگ کوب کردم.محکم فرستادمش عقب.منظورش چی بود؟یعنی.........یعنی اونایی که دیروز اومده بودن....وای خدای من..... _منظورت از این حرف چی بود؟ _مطمئنم منظورمو گرفتی. _بهت اجازه نمیدم در موردم همچین حرفایی بزنی. _من این حرفا رو نزدم به بقیه اجازه نده در موردت این حرفا رو بزنن. _تو منو از اون ساختمون آوردی اینجا.من اون سمت هیچ مشکلی نداشتم. _آوردمت اینجا تا خودم مراقبت باشم. با عصبانیت و تمسخر گفتم: _تو کی باشی؟ اونم صداشو برد بالا و گفت:نمیدونی من کیم؟ _تو برای من مردی. نیشخندی زدم وادامه دادم:خیلی وقته دیگه تو رو به یادم نمیارم. دستشو انداخت دور گردنم و لباشو گذاشت ...

  • هوس وگرما8

    برعکس انتظاری که داشتم همه چی آروم شده بود.درسته که آروین بازم یکم ناراحت بود ولی خیلی نشون نمیداد.امیدوارم کاملا این موضوع رو فراموش کنه.فرداش منو آروین و ساقی رفتیم بام تهران.پدر مادرا هم که مثل همیشه موندن خونه.بخاطر بد بودن حال عمو نمیتونستن جایی برن.عمو نه میتونست غذای بیرونو بخوره نه زیاد یبرون بمونه.بدنش ضعیف شده بود.رفتار آروین باهام خیلی فرق نکرده بود.هنوزم خیلی بهم توجه داشت و مراقبم بود.سوار تله کایبنم شدیم.خیلی خوش گذشت.تا 13 بدر هر شب بیرون بودیم و آروین دورمون میداد.شب های بعدی پدرومادر ها هم اومدن.البته عمو رو هم به سختی بردیم.حداقل بنده خدا روحیش باز شد.چقدر میخواد تو خونه بخاطر مریضیش بمونه.فکر میکردم 13 بدر بر گردیم گرگان.چون با این اتفاقات اصلا احتمال نمی دادم آروین با بابام در مورد موندن حرف بزنه.ولی حرف زد بابامم قبول کرد که بمونیم ولی خیلی زود برگردیم.اولین سالی بود که بدون مامانو بابا میخواستم برم 13 بدر.همه ی این چیزابه خاطر مریضی عمو بود.خیلی بد شد.کاشکی میتونستیم خونوادگی دور هم باشیم و خوش بگذرونیم.شب قبل از اینکه بریم زود خوابیدیم تا برای فردا صبح سرحال باشیم.وسایل هم که با من نبود.ساقی چیزایی رو که لازم بود ببریم جمع کرد.ساعتمو روی 7 صبح کوک کرده بودم.همزمان با ساقی بیدار شدم.رفتیم توی آشپز خونه.مامان و زن عمو هم بیدار شده بودن.ولی آروین هنوز خواب بود.ساقی رفت تا بیدارش کنه.منم نشستم تا صبحونمو بخورم.بلاخره با کمی تاخیر راه افتادیم.از بس این ساقی فک زد.باغ بابای ملیکا لواسان بود.آروین خودش آدرس باغو میدونست.زیاد از حد داشت از تو آینه بهم نگاه می کرد.مطمئنن همشم به خاطر امروز و آرتا بود.میخواست ببینه چه احساسی برای دیدن آرتا دارم.سرایدار درو برامون باز کرد.آروین براش چند تا بوق زد.تعدادی ماشین یه گوشه پارک شده بودن.ما هم همون جا پارک کردیم.بعد از پیاده شدن به همراه ساقی میخواستم برم که آروین دستمو از پشت گرفت.با تعجب نگاش کردم.ساقی هم برگشت با تعجب منو نگاه کرد.ولی وقتی دید آروین دستمو گرفته یه لبخند مرموز زد و رفت.اون لبخندت آخه برای چی بود._نمیخوای دستمو ول کنی آروین؟بدون اینکه حرفی بزنه دستمو گرفت و خودشو بهم نزدیک کرد و راه افتاد.واویلا.چیکار میخواد بکنه.منم ناچار همراهش رفتم.فقط بهش زیر لبی گفتم دیوونه ی روانی.اون سمت باغ یه چند نفری نشسته بودن.ولی تعدادشون خیلی زیاد نبود.ملیکا و آرشام وقتی مارو دیدن به سمتمون اومدن.در حالیکه چشمشون به دست منو آروین بود.ملیکا:سلام بچه ها.چرا انقدر دیر اومدین؟آرشام هم سلام کرد.با هردوشون احوال پرسی کردیم.وملیکا منو ...

  • هوس وگرما9

    تو ماشین که نشستیم به گوشیم نگاه کردم.فقط همون یه میس کالو داشتم.بی معرفت حتی یه پیام هم نداده بود.ناخودآگاه حس بدی پیدا کردم.الان اون اونجا چیکار می کرد؟یعنی امکان داشت با سونیا....؟ نـــــــه.وای خدای من.حتی فکرشم داره دیوونم میکنه.یعنی امشب با کسی میخوابه؟..نباید بزارم.آره.برسم خونه یکسره با گوشی باهاش حرف می زنم تا وقت نکنه با کسی باشه.اون به من قول داد.به این عذاب روحی فکر نکرده بودم.من که نمیتونستم از راه دور کنترلش کنم.بابا خیلی سریع میروند.با اینکه خیابونا شلوغ بود ولی بازم سرعتمون خوب بود.ساعت 11 یا آخرش 12 میرسیدیم خونه.نتونستم طاقت بیارم.شماره ناشناسو به اسم آرتا ذخیره کردم و بهش اس دادم: _چیکار می کنی؟ بعد از 1 دیقه چراغ گوشیم روشن و خاموش شد و شماره ی آرتا افتاد.رو سایلنت گذاشته بودمش.ریجکتش کردم.چند ثانیه نگذشته بود که اس اومد؟ _چرا رد میدی؟بردار تا حرف بزنیم. اس دادم:الان تو ماشینم.نمیتونم. چند تا خط اومدم پایین ادامش نوشتم: مشروب نخور گوشی رو گذاشتم رو پام.ولی چشمم بهش بود.بلافاصله وقتی گوشی روشن شد پیامو باز کردم فقط نوشته بود:وقتی رسیدی خونه بهم خبر بده. این یعنی کار از کار گذشته.با ناراحتی گوشی رو گذاشتم تو کیفم.وبقیه راه چشمامو بستم. .................................................. ............................................. وسایلو بردم تو اتاق.بابا مامانم رفتن بخوابن.برخلاف پیش بینی ای که کرده بودم الان ساعت 1 بود.وقتی در اتاق مامان وبابا بسته شد سریع بهش اس دادم:رسیدیم. بعد از 10 دیقه گوشیم زنگ خورد سریع جواب دادم.آروم صحبت می کردم. _سلام. آرتا:سلام عزیزم.خوبی؟ _مرسی ممنون تو خوبی. آرتا:منم خوبم.کی رسیدین؟چرا انقدر آروم حرف می زنی؟ _انتظار داری نصفه شب برات اُپرا اجرا کنم؟همه خوابن.تازه رسیدیم. خندید.صداش یه ذره کش میومد.معلوم بود مسته ولی نه خیلی.ادامه دادم: _کجایی الان؟مهمونی کی تموم شد؟ با لحن مهربونی گفت:چرا انقدر رسمی حرف میزنی خانمم؟نیم ساعتی میشه رسیدم خونه.مهمونی یه ساعت پیش تموم شد. با کنجکاوی گفتم:الان کی اونجاست؟ بلند زد زیر خنده.وسط خندش با ناراحتی گفتم: _آروم تر بخند نصفه شبی.کجای سوالم خنده دار بود؟ با ته مایه ی خنده گفت:از همین اول داری به من شک می کنی.کسی نیست.الان من تنهای تنها توی وان حمومم. با تعجب گفتم:تو گوشیتو با خودت میبری تو حموم؟خراب نشه؟ آرتا:چیزیش نمیشه عزیزم.گوشی رو با خودم تو حموم نمیبرم.گوشی پایین بود وقتی تو اس ام اس دادی رعنا متوجه شد برام آورد پشت در. با حساسیتی آشکار بهش گفتم: _رعنا کیه؟ لحنش شیطون شدو گفت: _جی افمه.آوردمش امشب اینجا تنها نباشم. با اعتراض گفتم:آرتــــــــا خندیدو گفت:عصبانی ...

  • هوس وگرما3

    به چی اینطوری زل زدی خانمی؟شب میای پیشم؟ چشمام ناخوداگاه گرد شد.یعنی فکرمو خوند.پسره ی حیا قورت داده حالا من یه چیزی بگم تو که نباید حرفمو گوش بدی.در حالیکه تو شوک بودم داد زدم _چی؟!!!!!!!! خندید:هیچی کوچولو خواستم اذیتت کنم.میدونم مال این حرفا نیستی.برو عروسک بازیتو کن. با عصبانیت بهش زل زدم یعنی اگه الان بهم فحش میداد یا میزد تو صورتم انقد عصبانی نمی شدم.انگشت اشارمو گرفتم جلوش تکون دادم.با جدیت و عصبانی گفتم: یه بار دیگه فقط یه بار دیگه به من بگی عروسک بازی کن همچین بکوبم جای حساست که دادت برسه به ننه بابات.من از عروسک متنفرم.هیچوقتم بازی نکردم.فقط فوتبال.فهمیدی؟ غش غش زد زیر خنده گفت:دیوونه ای بخدا.باشه خانم کوچولو. شایان از دور رو به آرتا گفت زودتر بیا دیگه میخوایم بریم. آرتا هم از همین جا داد زد:باشه اومدم تو برو تو ماشین الان میام.بعد رو به من گفت _راستی وستا یعنی چی؟اولین بار بود میشنیدم _یعنی الهه ی آتش.هم اسم رومیه هم آریایی.کسیه که با گرمیش کانون خونواده رو گرم میکنه. _چه جالب. بعد دوباره رو به من با یه حالت خنده دار گفت:گرم میکنه یعنی تو خیلی هاتی؟ بیشهور.نفهم.عوضی.هی من نمیخوام صحنه دار بحرفم هی این پسره اینطوری میکنه.نگاش کن چه با خنده منو نگاه میکنه ها.فهمیده دارم حرص میخورم. دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: حرص نخور خانمی.من دیگه برم.از آشناییت خیلی خوشحال شدم. منم دوباره خونسردیمو به دست آوردم.دستمو گذاشتم تو دستش و گفتم پسرا ارزش ندارن که براشون حرص بخورم. یه لبخند زد در حالیکه دستم تو دستش بود یکم به سمتم خم شد طوری که چشاش دقیقا جلوی چشام بودو نفسش به صورتم میخورد.یا ابوالفضل الان بی آبروم میکنه.ولی نزدیک صورتم با یه لحن جذاب گفت:حتی با گرفتن دستتم متوجه شدم خیلی بدن هاتی داری. جان؟چی شد؟آخه یه پسر چقد بی چشم و رو و بی حیا.باخنده یه چشمک بهم زدو گفت:به امید دیدار این آدمای گور به گوری تو سالنم معلوم نبود کجا بودن که یه دونشون نیومد به ما سر بزن.همشون رفته بودن تو حیاط.ولی مثل اینکه مرال زرنگ تر از اینا بود.سریع بعد از اینکه آرتا از در خارج شد کنار در ازش خدافظی کردو اومد سمتم با هیجان بهم گفت:چی بهت گفت که اینطوری سیخ شدی؟ از شوک اومدم بیرون خندیدم:هیچی بابا داشتیم گپ میزدیم. _آره جون عمت. _تن عمه ی منو انقدر تو گور نلرزون.راستی استاد کی رفت. _ساعت خواب خانم.خیلی وقته رفته.گفت از طرفش باهات خدافظی کنم. _باشهبعد از خلوت شدن خونه که همه رفته بودن حتی رهام , من و رویا و مرال رفتیم بخوابیم.من تو اتاق مرال میخوابیدم.چون تختش با اینکه یه نفره بود بزرگ بود منم جا میشدم.لباسمو تعویض کردم و کنار مرال ...

  • هوس وگرما7

    پسر:افتخار آشنایی میدین؟ فقط براش لبخند زدمو جوابشو ندادم.اصلا ازش خوشم نیومده بود.از این جوونای تازه به دوران رسیده بود. یکم چرت و پرت کنار گوشم گفت.منم خیلی سرد و کوتاه جواب بعضی از حرفاشو میدادم. پسر:افتخار یه دور رقص رو بهم میدین وستا خانم؟ آهنگ عوض شد.یه آهنگ عاشقونه ی دیگه گذاشتن. _شرمنده.ولی نمی خوام برقصم. پسر:پاشین دیگه.ناز نکنین. کَنِه به این میگن.ول کن دیگه برادر من.به آروین نگاه کردم.مشغول صحبت با یکی از دخترای مهمونی بود.با چشم براش علامت دادم.انقدر خودمو کج و ویل کردم تا فهمید و اومد پیشم. _وستا جان چرا نشستی؟بلند شو.میخوام باهات برقصم. نیشم باز شد.با سرعت بلند شدم و دست آروینو گرفتم و یه لبخند ژکوند هم برای پسره زدم.خودشم معرفی نکرد بدونم اسمش چیه که انقدر نگم پسره. آروین:چی میگفت بهت؟ _پیشنهاد رقص داد.ولی حوصله ی رقصیدن باهاشو نداشتم. آروین:پس چرا باهاش حرف میزدی؟اصلا به همچین پسرایی نزدیک نشو وستا. دستمو دور گردن آروین حلقه کردم.اونم دستاشو دور کمرم گذاشت. _خیلی وقت بود با هم نرقصیده بودیم. آروین:آره.از وقتی که من رفتم آلمان. منو بیشتر به خودش چسبوند.سرمو گذاشتم روی سینش.خیلی گرم بود.احساس خیلی خوبی داشتم.همونطوریکه سرم روی سینش بود به سمت چپ نگاه کردم.آرتا و فرناز هم داشتن مثل ما میرقصیدن.قیافه ی آرتا با دیدن ما بدجور تو هم رفت.داشت سمت مارو نگاه میکرد.خوشم اومد.بخور آقا پسر حقته.از شانس خوب من متوجه شدم که آروین یه بوسه ی خیلی نرم و نامحسوس روی موهام زد.من خیلی حساس بودما.شاید اگه کسی دیگه ای جای من بود متوجه نمیشد.دوباره به آرتا نگاه کردم.وا این چرا قیافش برزخی شده بود.چشمش با عصبانیت به آروین بود.فکر کنم متوجه کار آروین شده بود.به من نگاه کرد.واسه من برزخی میشه؟خودش داره عشق و حالشو میکنه.منم از لجش یه لبخند حرص در آر زدم و به دهنم حالت بوسه دادم و طوری صورتمو گرفتم که مثلا میخوام سینه ی آروینو ببوسم.ولی اینکارو نکردما.حالا قیافه ی آرتا دیدنی شده بود.اگه کسی نبود باید از دستش تو یه سوراخ موشی قایم می شدم.نمیخواستم جلوش کم بیارم.متوجه شدم یه نفس عمیق کشید ولی آروم نشد.دوباره سرشو برگردوند سمت من یه لبخند ژکوند برام زد سر فرناز و کمی از سینش جدا کرد.زل زد تو چشاش بعد حدودا 5 ثانیه لباشو گذاشت رو لبای فرناز.اونم از خداش.داشتن همدیگه رو میبوسیدن.حالا خوبه چراغا خاموش بود کار اینا هم راحت تر.با این کارش بدجوری رفت رو مخم.سرشو از فرناز جدا کرد و دوباره سر فرنازو گذاشت روی سینش و با لبخند به من نگاه کرد.بیشــــــــهور.از این آروینم که هیچ بخاری بلند نمیشه.خیلی عصبانی بودم.باید تلافی ...

  • بازگشت دوباره!!

    سلام بردوستان بزرگوار رویای سبز مدت زمانی که نبودیم ناخوش احوال بربستر بیماری با درد ورنج آن دست وپنجه نرم می کردیم .خدای را شاکرم که زندگی دوباره بخشید ودرحال حاضر به امید بهبودی بیشتر روزگار می گذرانیم. برخود می دانم از صمیم قلب به پاس قدر شناسی ٬ازبزرگواری  وبذل محبت وزحمت دوستان عزیزم ٬که حضوراْ نتوانستم سپاسگزاری کنم٬تشکر نمایم . ۱-دانش آموزان ٬همکاران ومدیریت محترم دبیرستان نمونه ی فجر ۲-دانش آموزان ٬همکاران ومدیریت محترم آموزشگاه علمی آرتا ۳-دانش آموزان وهمکاران کلیه ی مدارس سطح شهرستان سقز ۴-اهالی محترم وبزرگوار سقز ۵-دانشجویان محترم وبزرگواری که به طرق مختلف ابراز هم دردی نمودند ۶-پرسنل وریاست محترم بیمارستان امام خمینی سقزبه ویژه پرستاران بخش جراحی ۷-آقایان دکتر سیروس وثوقی و دکتر مصطفی گلگار ۸-امام جمعه ی محترم سقز ۹-نماینده ی محترم مردم بزرگوار سقز وبانه ۱۰-ریاست وکارکنان محترم آموزش وپروش سقز ۱۱-ریاست محترم آموزش وپرورش بوکان ۱۲-ریاست محترم آموزش پرورش بانه ۱۳-شهردار محترم سقز ۱۴-ریاست واعضای محترم شورای اسلامی شهر سقز ۱۵-فرماندار محترم شهرستان سردشت ۱۶-ریاست وکارکنان محترم دانشگاه فنی وحرفه ای سقز ۱۷-پرسنل محترم بیمارستان مسیح دانشوری تهران ۱۸-تیم پزشکی فوق تخصصی بخش جراحی بیمارستان مسیح دانشوری تهران  ۱۹-آقایان دکتر ابراهیم کریمی ودکتر شورش شافعی ۲۰-دانش آموزان وهمکاران ومدیریت محترم دبیرستان صبای بوکان ۲۱-کاربران ودوستان عزیز رویای سبز ۲۲-معاونت محترم مالی وادرای دانشگاه آزاد مهاباد وگروه فیزیک (آقایان دکتر :بهفروز-جعفری -ابراهیم خاص ) ۲۳-کلیه ی عزیزانی که به هر نحوی دربهبودی اینجانب نقش ایفا نمودند.