دانلود رمان از خیانت تا عشق 2

  • رمان *ازخیانت تا عشق*(2)

    در رو بستم و سمت اتاقم حرکت کردم…تو آیینه به خودم نگاه کردم و همونطور مشغول خشک کردن موهام با حوله کوچکی بودم-سمیر ناهارت رو گرم کردمداد زدم-باشه الان میام…دستی به صورتم کشیدم…این ته ریش هم بد نیست بهم میاد…مرد به این خوشتیپی واقعا کمه…خندیدم …تلخ….باید ثابت می کردم خودم رو…بودنم رو…به خودم ….باید به خودم ،خودم رو ثابت می کردم…حوله رو دور گردنم انداختم و از اتاق بیرون زدم…به محض اینکه نشستم مامان هم روبروم نشست…ظرف خورشت رو به خودم نزدیکتر کردم…-بابا کو؟-رفت به مامان بزرگت یه سر بزنهسرم رو تکون دادم و مشغول شدم…گاهی فراموشی حتی موقتیش هم خوبهمثل صیغه های موقت…یه درمان موقتن..قاشق رو پر کردم و به دهنم نزدیک کردم-سمیر نمی خوای تموم کنی لجبازیت رو؟چرا ما آدمها درک نمی کنیم گاهی سکوت لازمه…چرا گاهی اونقدر سنگ میشیمکه حتی سکوت رو از هم دریغ می کنیمسعی کردم آرامشم رو حفظ کنم…سعی کردم عصبانی نشم..سعی کردم بی تفاوت باشم-مامان من که تصمیمم رو گرفتم شمایین که به تصمیماتم احترام نمیذارینمامان با ناراحتی گفت یعنی چی؟چطور می تونی زنت رو بخاطر زن دیگه ای طلاق بدی؟“کاشحکایتم همینی بود که می گفتی”بشقاب رو کنار گذاشتم-مامان تو خودت که داری میگی …وقتی تو دلم یکی دیگه باشه پس چرا بی خودیتحملش کنم بذار هر کدوممون بره سراغ زندگیشبلند شدم-کجا ؟ناهارت رو بخور؟-سیرم مامان…سیرهنوز قدمی برنداشته بودم که صدای آیفون بلند شد…به سمتش رفت..تصویر خاله توی مانیتور بود…بدون هیچ حرفی دکمه رو فشار دادم تا در باز شه..-مامان خاله اومد…-سمیر بیا بشین برات چایی بریزمدر هال که باز شد با دیدن خاله و ستاره که همراهش به خودم نگاه کردم…لباسام فکر نکنم مشکلی داشته باشن…تازه من که دختر نیستم بپرم تو اتاق خودم رو تو چارقد بپوشونم..یه زیرپوش رکابی و شلوارک تنم بود..بی خیال سمت خاله رفتم-سلام خاله بزرگه…خاله بازم که اینو دنبال خودت کشوندی بزرگ شده خاله بذار بشینهتو خونه اشپزی یاد بگیره که موقع شوهر کردنشه…-سلام خاله …چکار دخترم داری…همین یه دختر مونده برام برای چی شوهرش بدمنگاهی به ستاره کردم که با یه اخم گنده بهم زل زده بودخاله به سمت مامان که به استقبالش اومده بود رفت-چته چرا اینجوری نگاهم می کنی دختره بداخلاق؟دست به سینه جلوم ایستاد و گفت:سلام آقای پسر خاله-به به مودب شدی پس….سلام دختر خاله-خانمت خوبه؟ چه خبرقرار نیست بری دنبالش؟میدونستم هیچ وقت نباید به دختر جماعت رو داد…تا به روش خندیدم پررو شد…تو دلم گفتم توی الف بچه می خوای حرص منو درآری…عمرا که بتونی…با انگشت اشاره ام به سرش زدم-برو تو بچه که بیشتر از کوپنت ...



  • از خیانت تا عشق 4

    شيطونه ميگه همچين بزنم تو صورتش که فک بالا و پايينش باهم جابه جا شن...پسره پررو...آخرش نفهميدم چند بار تو زندگي عاشق ميشه...همه دوست دختراش که عشقش تشريف دارن؟بدون اينکه نشون بدم برام مهم گفتم:خب؟اين خانم راد از کي تا حالا شده عشقتون؟با هيجان گفت:سمير نميدوني که اون شب من با يه نگاه عاشقش شدمپوزخندي تو دلم زدم خوبه حالا قبلا هم ديده بودتش الان شد با يه نگاه -با يه نگاه؟چپ چپ نگاهم کرد و گفت:بهتره بگيم با اولين نگاه؟با اينکه قيافه اش آشنا ميزد اما الان فهميدم چرا قيافه اش آشنا ميزد چون همون نيمه گمشده ام-حالمو بهم زدي امير ...تو اصلا نيمه گمشده هم داري؟امير:پ نه پ فقط شما داري اونم دوتا دوتاچشم غره اي بهش رفتم که گفت:چه دختر با کمالاتيه اين راد،هلو ،شفتالو...آلبالوبا حرص گفتم:بسه تو هم،هر دختري رو ديد گفتي عاشقش شدمامير روي شونه ام زد و گفت:نه جون تو اين يکي ديگه مطمئنم عشق عشقه،خيالت تختبعد ايليا رو گذاشت تو صندلي مخصوصش و ظرف فرني رو هم جلوش گذاشت و قاشق رو هم دستش داد.برگشت رفم و جعبه پيتزاش رو باز کرد و گفت:امروز اون طور که فهميدم با دوستش اومده بود،قصدشون ديدن تو بودهبا اين حرفش لقمه اي که تو دهنم بود،پريد تو گلوم و به سرفه کردن افتادمامير هم دو ضربه محکم به پشتم زد که دستم رو بلند کردم که نزنه.نوشابه رو باز کردم و يه نفس سر کشيدمقصد ديدن من؟اون؟عمرا بتونم باور کنم...البته شايد هم هنوز دلش گير منهسمير خان کم خودت رو تحويل بگير....همه دنيا عوض شده اما اين اعتماد به نفس تو به جاي اينکه کمتر شه روز به روز داره بيشتر ميشه...بابا رعايت کنه چه خبرته؟امير:چي شد ؟چرا عین دخترا هول کردی مگه گفتم اومدن خواستگاریت؟-حتما ناراضي بودي؟خنديد و گفت:حقته تا تو باشي مهمون بياد خونه ات خودت پول غذا رو حساب کني،خب کجا بودم...آهان داشتم مي گفتم،مثل اينکه تعريف کار تو رو شنيده بودن و اومده بودن که و واسه دوستش عصب کشي کنيپوزخندي روي لبم نشست...پس اون نديدناي من ادا بود...حتما امروز هم فقط يه بهونه بود...مثل همون اولين بار که اومد دم خونه امون و گفت دندونم درد مي کنه و همه اش فيلم بود.ديگه از حرفاي امير هيچي نفهميدم چون حواسم ديگه به اون نبود...حواسم توي گذشته ها بود...افکارم داشتن گذشته ها رو نبش قبر مي کردن.گذشته اي که خيلي وقت پيش دفنش کرده بودم.اينبار از امير و حرفاش ترسيدم...با اينکه ته همه اشون شوخي و مسخره بازي بود ،اما اينبار ترسيدم نکنه قصدش واقعا عاشقي و دوست داشتن و ازدواج باشهمنتظر بودم از بين حرفاش بفهمم که مهرسا چطور باهاش برخورد کرده اما به قول امير:درسته که تحويل نگرفت اما من مطمئنم از من خوشش اومده ...

  • از خیانت تا عشق 3

    متعجب به اسمش خيره شدم...بعد از اين همه مدت زنگ زده که چي بگه؟ ...عجيب بود اون که....؟نميدونم چرا هنوز هم شماره اش توي گوشيم ِ.پاسخ رو زدم و گوشي رو به گوشم چسبوندم-بلهسکوت پشت خط باعث شد من هم سکوت کنمبالاخره حرف زد:سلامپس خودش بود،نگاهم رو به روبروم دوختم و گفتم:سلامهردمون منتظر بوديم طرف مقابلمون حرف بزنه...انگار اون هم نميدونست چي بايد بگه چون بالاخره بعد از حدود سي ثانيه مکث گفت:خوبين؟خوبين؟مسخره بود...-آره -مي خوام ببينمتمي خواد منو ببينه؟کي چي بشه؟-چکار داري؟-فکر نمي کردم اينقدر ازم بدت اومده باشه که حتي نمي خواي ديگه ببينيمنگاهي به ايليا کردم و گفتم:نيم ساعت ديگه جاي هميشگيمون -منتظرم-فعلاقطع که کردم دوباره به ايليا نگاه کردم...چه مکالمه سرد و مسخره اي بود.پياده شدم...پس امروز هم بايد مطب رو بي خيال مي شدم.ايليا رو توي بغلم گرفتم و ساک وسايلش رو روي دوشم گذاشتم و سمت در رفتم...زنگ رو که فشار دادم در با تيکي باز شد.به محض اينکه وارد شدم ،سروصدايي که از سالن بهم فهموند که حتما مهمون داريم.خيلي وقت بود ديگه حوصله سروصدا رو نداشتم،در سالن رو باز کردم که چشمم به مانيا افتاد..لبخندي زد و سلام کرد بعد هم به سمتم اومد تا ايليا رو بگيرهايليا رو که دادم دستش تشکري کردم و رفتم سمت مسعود شوهر مانيا و مهيار که کنار بابا نشسته بودند.زن عمو هم کنار مامانم نشسته بود.دست مسعود رو فشردم و گفتم:ديشب نديدمت کجا بودي؟صداي مانيا از پشت سرم اومد که با خنده گفت:فقط مسعود نبود،پس حواست نبوده که دختر عموت هم نبودهخواستم بگم جدي؟که مهيار گفت:امروز رسيدنآهاني گفتم و اول با بابا و بعد به زن عمو و مامان احوالپرسي کردم..مسعود يکي از هم دانگشاهي هاي مانيا بود...و الان هم مانيا و مسعود پيش خونواده مسعود شهرستان زندگي ميکنن.البته دلیل نیومدنشون که دوری راه نمی تونست باشه چون مسافت زیادی با ما فاصله نداشتن.بقيه که سرجاشون نشستن من هنوز ايستاده بودم که مامان گفت:ميري مطب؟-آره مامان جان،فقط ايليا گرسنه اس يه چيزي بدين بخورهمانيا:من الان براش سوپ درست مي کنم به طرفش برگشتم و با لبخند تشکرآميز گفتم:ممنون لطف مي کنيو رو به همه گفتم:پس من از حضورتون مرخص ميشم...خداحافظ**از در که بيرون زدم نفس عميقي کشيدم ،گوشيم رو دستم گرفتم و به مهرداد زنگ زدم تا بهش بگم امروز ديرتر ميرم مطبمهرداد برادر امير بود دانشجوي مهندسي صنايع بود و عصر هم ميومد مطبم...ميشه گفت منشي مطبم بود.-بله-سلام -سلام آقاي دکتر شماينلبخندي زدم و گفتم:صدبار گفتم لازم نيست هي دکتر دکتر کني -چشم-زنگ زدم بگم امروز ديرتر ميام -چشم-فعلاقطع که کردم به اين فکر کردم که ...

  • رمان از خیانت تا عشق2

    در رو بستم و سمت اتاقم حرکت کردم…تو آیینه به خودم نگاه کردم و همونطور مشغول خشک کردن موهام با حوله کوچکی بودم-سمیر ناهارت رو گرم کردمداد زدم-باشه الان میام…دستی به صورتم کشیدم…این ته ریش هم بد نیست بهم میاد…مرد به این خوشتیپی واقعا کمه…خندیدم …تلخ….باید ثابت می کردم خودم رو…بودنم رو…به خودم ….باید به خودم ،خودم رو ثابت می کردم…حوله رو دور گردنم انداختم و از اتاق بیرون زدم…به محض اینکه نشستم مامان هم روبروم نشست…ظرف خورشت رو به خودم نزدیکتر کردم…-بابا کو؟-رفت به مامان بزرگت یه سر بزنهسرم رو تکون دادم و مشغول شدم…گاهی فراموشی حتی موقتیش هم خوبهمثل صیغه های موقت…یه درمان موقتن..قاشق رو پر کردم و به دهنم نزدیک کردم-سمیر نمی خوای تموم کنی لجبازیت رو؟چرا ما آدمها درک نمی کنیم گاهی سکوت لازمه…چرا گاهی اونقدر سنگ میشیمکه حتی سکوت رو از هم دریغ می کنیمسعی کردم آرامشم رو حفظ کنم…سعی کردم عصبانی نشم..سعی کردم بی تفاوت باشم-مامان من که تصمیمم رو گرفتم شمایین که به تصمیماتم احترام نمیذارینمامان با ناراحتی گفت یعنی چی؟چطور می تونی زنت رو بخاطر زن دیگه ای طلاق بدی؟“کاشحکایتم همینی بود که می گفتی”بشقاب رو کنار گذاشتم-مامان تو خودت که داری میگی …وقتی تو دلم یکی دیگه باشه پس چرا بی خودیتحملش کنم بذار هر کدوممون بره سراغ زندگیشبلند شدم-کجا ؟ناهارت رو بخور؟-سیرم مامان…سیرهنوز قدمی برنداشته بودم که صدای آیفون بلند شد…به سمتش رفت..تصویر خاله توی مانیتور بود…بدون هیچ حرفی دکمه رو فشار دادم تا در باز شه..-مامان خاله اومد…-سمیر بیا بشین برات چایی بریزمدر هال که باز شد با دیدن خاله و ستاره که همراهش به خودم نگاه کردم…لباسام فکر نکنم مشکلی داشته باشن…تازه من که دختر نیستم بپرم تو اتاق خودم رو تو چارقد بپوشونم..یه زیرپوش رکابی و شلوارک تنم بود..بی خیال سمت خاله رفتم-سلام خاله بزرگه…خاله بازم که اینو دنبال خودت کشوندی بزرگ شده خاله بذار بشینهتو خونه اشپزی یاد بگیره که موقع شوهر کردنشه…-سلام خاله …چکار دخترم داری…همین یه دختر مونده برام برای چی شوهرش بدمنگاهی به ستاره کردم که با یه اخم گنده بهم زل زده بودخاله به سمت مامان که به استقبالش اومده بود رفت-چته چرا اینجوری نگاهم می کنی دختره بداخلاق؟دست به سینه جلوم ایستاد و گفت:سلام آقای پسر خاله-به به مودب شدی پس….سلام دختر خاله-خانمت خوبه؟ چه خبرقرار نیست بری دنبالش؟میدونستم هیچ وقت نباید به دختر جماعت رو داد…تا به روش خندیدم پررو شد…تو دلم گفتم توی الف بچه می خوای حرص منو درآری…عمرا که بتونی…با انگشت اشاره ام به سرش زدم-برو تو بچه که بیشتر از کوپنت ...

  • از خیانت تا عشق 15

    سميربا تاسف سرم رو تکون دادم،واسه من فرشته بازيش گل کرده،يکي نيست بهش بگه زندگي خودتو بچسب به بقيه چکار داري؟پوزخندي زدم و دنده رو عوض کردم،مي خواد ياد من بندازه من فقط باباي ايليام واسه غزل.يعني چي؟يعني من چشمم دنبال غزله؟دختره ديوونه اگه مي خواستمش که نگهش ميداشتم،يا خودم باهاش ميرفتم.سر چهار راه که رسيدم پشت خط عابر پياده توقف کردم،به شمارشگر معکوس چراغ نگاه کردم و نفسم رو محکم فوت کردم،ببين چجوري روزمون رو خراب کرد.خانم خبر نداره که اين غزل خانم اصلا ايران نيست،طبق اطلاعات من اون الان بايد پيش مهران جونش باشه ،تلخ خندي رو لبم نشست،از غزل بعيد بود بي خداحافظي بره.ماشين رو توي پارکينگ پارک کردم و پياده شدم.روبروي آسانسور شلوغ بود،ترجيح دادم سمت راه پله برم.مثل هميشه در واحد نيمه باز بود.بازش کردم که با ديدن امير که کنار مهرداد نشسته بود ناخودآگاه لبخندي زدم.امير هم دستي رو شونه مهرداد زد و اومد سمتم.دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:خوبي؟سري به نشونه سلام براي مهرداد تکون دادم که با لبخند جوابم رو داد.-چه عجب؟شونه اي بالا انداخت و گفت:يه مدت ازت خبري نيست گفتم خودم بيام ببينمت.با لبخند گفتم:چون وقت قبلي نداري بايد منتظر بموني کار بيمارام تموم شه بعد بيايي اون حرفايي که تو دلت هستند رو بگي.سري تکون داد و گفت:باشه پس من همينجا پيش مهردادم.از امير اين همه آروم بودن بعيد بود.-باشه،شرمنده ديگهدستي به شونه ام زد و گفت:نه بابا راحت باش،منم اينجا يکم با داداشم گپ ميزنم.سري تکون دادم و وارد اتاقم شدم.بعد از دو ساعت و نيم که کار بيمارام تموم شد،روپوشم رو درآوردم و در اتاقم رو باز کردم که امير هم بلند شد.به مهرداد نگاهي کردم که امير گفت:اگه ديگه بيماري نداري مهرداد بره؟مهرداد خواست چيزي بگه که گفتم:مهرداد مي توني بري.کتابي که روي ميز بود رو تو کيفش گذاشت و گفت:در رو خودتون قفل مي کنيد؟-آره تو برو.روپوشم رو آويزون کردم و دو تا ليوان چايي ريختم و برگشتم سمتش.-چيه دمغي؟شونه اي بالا انداخت و ليوان رو از دستم گرفت و به ميز تکيه داد.-حالا چرا ايستادي؟بشين.بدون توجه به حرف من سمت پنجره رفت و روبروش ايستاد و ليوان رو نزديک گونه راستش قرار داد.-چيه سردته؟با صدايي آرومي گفت:زندگيم سردهيه جرعه از چايي رو خوردم و گفتم:چيزي شده؟باز کدوم يکي از دوست دخترات ولت کرده ؟به طرفم برگشت و به پنجره تکيه داد و با حسرت گفت:دلم هواي يه زندگي آروم رو کرده،يه زندگي که توش يه کسي باشه که دوستم داشته باشه ،دوستش داشته باشم.نگاهم کرد و به تلخي گفت:هوس آدم شدن کرده بودم که نشد.دهنم رو بازکردم تا جواش رو بدم که گفت:منظورم ...

  • از خیانت تا عشق 16

    به آشپزخونه نگاهي انداختم ،باران و مهرسا داشتن آماده مي شدن براي کشيدن شام.بلند شدم و دنبالشون وارد آشپزخونه شدم که مهرسا با ديدنم گفت:زنگ بزن سميرا اينا چرا دير کردن،مي ترسم دير شه شام سرد شه.کاهويي از ظرف سالاد برداشتم و گفتم:الان زنگ ميزنم ببينم کجان.کاهو رو به دهنم گذاشتم و شکلکي براي ايليا که مهرسا داشت شامش رو بهش ميداد درآوردم که خنديد و دستش رو روي قاشقي که کنار دهنش بود زد و سوپ رو روي لباسش ريخت.مهرسا چشم غره اي بهم رفت و گفت:برو زنگ بزن ديگهلبخند پهني زدم و گفتم:باشه،چرا جلو زن داداشم ضايعم مي کني.باران:برو حالا خوبه من مي شناسمت.-تو به کارت برس و کاهو رو درست خورد کن.همين که خواستم از آشپزخونه بيرون بيام تبسم رو ديدم که گفت:اومدم ببينم مهرسا کمک لازم نداره.سري تکون دادم و کنار رفتم.گوشيم رو دستم گرفتم که صداش رو شنيدمتبسم:مهرسا منتظر کسي هستين؟مهر:آره سميرا اينا هنوز نيومدن.صداش رو آرومتر کرد و گفت:مهرسا جون از من به تو نصيحت زياد به خواهر شوهرت رو نده که سوارت ميشه.پوزخندي زدم و سمت اتاق رفتم.مطمئن بودم مهرسا زني نيست که بخواد به همچين چرت و پرتايي بها بده.شماره آشور رو گرفتم و کنار پنجره اتاق ايستادم با دومين بوق جواب داد-پشت دريم باز کن در رو.-سلام نکني يه وقت.صداي خنده اش با صداي زنگ در همراه شد.گوشي رو قطع کردم و از اتاق بيرون زدم.سميح در رو باز کرده بود و الهه اولين نفري بود که با اخم وارد شد ،سمت الهه رفتم.همگي در حال حال و احوالپرسي بودن ،الهه هم کنار سميح ايستاده بود و به بقيه نگاه مي کرد.-الهه دايي بدو بيا اينجا؟خم شدم و دستام رو باز کردم که با شنيدن صدام دويد سمتم.بغلش کردم و صاف ايستادم.-خوبي دايي؟اخمي کرد و آروم گفت:مامان و بابا دعوا کردن.گونه اش رو بوسيدم -دختر خوب اتفاقاي خصوصي رو به کسي نميگه،بعدش من مطمئنم دعوا نبوده ،بحث بوده.متفکر گفت:بحث يعني چي؟-بحث يعني حرف زدن با صداي بلندالهه:ميشه بهشون بگي ديگه بحث نکن سمير جونموهاش رو خرگوشي بسته بود،بالبخند گفتم:حالا شدم سمير جون.خم شد و سريع و محکم گونه ام رو بوسيد که صداي آشور اومد:تحويل نگيري ما روالهه رو زمين گذاشتم و دستش رو که به طرفم دراز شده بود تو دستم فشردم-دير کردين؟آشور:يه ذره کارم طول کشيد.سميرا:سلام داداش خوبي؟-سلام خواهر گل و عزيزم ،خوبي؟لبخندي زد،رو به آشور گفتم:برو بشين راحت باشآشور که کنار سميح نشست سميرا با لبخند شيطوني گفت:متاهلي که خوبه؟شالش رو روي صورتش کشيدم و گفتم:فوضولي مگه تو؟مهرسا نزديکمون شد و گفت:سميرا جون راضي به زحمت نبوديم ،ممنوننگاش کردم که به بسته کادو شده اي که گوشه سالن بود ...

  • از خیانت تا عشق 17

    عصبی گفتم:شنیدم فرار کردی؟سکوتش باعث شدصدام بالا بره:با این کثافت کاریات می خواستی به کجا برسی؟واقعا می خوام بفهمم هدفت از این زندگی کثیف چی بوده؟-خوشحالی این حالم رو می بینی نه؟با لحنی تحقیر کننده گفتم:دیدن این حال زارت یه روزی فکر می کردم لذت داره برام،اما نه نداره،فقط دلم داره به حالت می سوزه که خودت هم هنوز نفهمیدی چی از زندگی می خوای.دستای مهرسا که دور بدنم حصار شدن و سرش که روی شونه ام قرار گرفت.باعث شد یه منبع آرامش رو کنارم حس کنم.دست راستم رو روی دستاش گذاشتم -بیا دم خونه پدرم من اونجا منتظرتم.سریع گفت:چرا اونجا؟-چون من میگم،مگه کمک نمی خوای؟فکر می کنی من از سر خیرخواهی کمکت کنم؟نادیا:منظورت چیه؟-بعدا بهت میگم.گوشی رو قطع کردم و توی جیبم گذاشتم ،دستای مهرسا رو از دورم باز کردم و به طرفش برگشتم.مهر:سمیر تو نمی تونی بگی؟خواهش می کنم فراموش کن.-بخوام فراموش کنم هم نمی تونم،این چند سال نتونستم با خیال راحت زندگی کنم،از ترس اینکه نکنه همه بفهمن زنم چی بوده و کی بوده؟می خوام همه چی تموم بشه،بگم یا نگم هم کم کم همه می فهمن،تا یه مدت هم مطمئنا حرف میزنن و بعد یادشون میره،اما در عوضش من دیگه بدون ترس از گذشته می تونم راحت زندگی کنم،محسن چند بار بهم گفت:باید با قضیه روبرو شم،اما من نخواستم،نتونستم،گفت مسئله رو حل کن پاکش نکن اما من هر بار می گفتم این مسئله به من ربط داره منم دوست دارم پاکش کنم،اما فکر کنم این مسئله هیچ وقت فقط مسئله من نبود،مسئله ای که زندگی یه آدم رو بین مرگ و زندگی کشوند فقط مال من نبود.نگران گفت:بلایی سر امیر آوردی؟کلافه چنگی به موهای نم دارم کشیدم و جلوی پنجره ایستادم.-خواهر امیر وقتی همه چی جلو در و همسایه لو میره خودکشی می کنه.مهر:خدای من،زنده اس؟سرم رو روی دیوار کنار پنجره گذاشتم و به آرامشی که توی حیاط بود نگاه کردم،به سکوت و سکون همه چیز.-نمیدونم،امیدوارم که الان زنده باشه.الان علاوه بر همه گذشته عذاب وجدان این اتفاق هم اذیتم می کنه،که اگه من قبلا همه چیز رو می گفتم شاید اینجوری نمی شد.نزدیکم ایستاد و دستش رو روی بازوم گذاشت.مهر:تو نمی تونی توی این مسئله خودت رو مقصر بدونی،تو به هر دلیلی نخواستی از گذشته چیزی بگی ،اما این دلیل نمیشه که مقصر کارهای زشت بقیه تو باشی.-اما من از وقتی فهمیدم هی دارم به خودم میگم شاید اگه من ماهیتش رو به هم نشون میدادم این اتفاق نمی افتاد.مهر:چرا سعی می کنی با مقصر نشون دادن خودت،خودت رو تنبیه کنی؟تو هیچ وقت نخواستی زنت خیانت کنه،خب کرد،مگه مقصر تویی؟نخواستی کسی بفهمه و نگفتی و اون باز بد شد و بد موند،باز هم تو مقصری؟کی میگه؟این ...

  • رمان از خیانت تا عشق1

    يه بو*سه کوتاه به لباش زدم و خنده امو خوردم ...با اخم نگاهم مي کردتوي بغلم جابه جاش کردم و موهاش رو بهم ريختم...-چته عزيزدل؟و با لخند بهش خيره شدمسرش رو به سينه ام فشار داد -سمير چکار کنيم؟اينجور مستاصل بودنش باعث خنده ام مي شد...اما سعي کردم خنده ام لو نره...دستي به روي شکم تخت و برهنه اش کشيدم ...صدامو جدي کردم-هيچي نگهش ميداريمجيغي کشيد و از بغلم بیرون اومد و کنارم نشستبا اينکه تحمل اخماش رو نداشتم اما سعي کردم اهميتي به اخم نشسته روي صورتش ندمبعد از چند ثانيه رنگ نگاهش عوض شد ...لبخند مشکوک و شيطوني زد و با انگشتاش شروع به کشيدن خطوط فرضي روي سينه ام کرددستشو پس زدم و با همون لحن جدي که با کلي تلاش حفظش کرده بودم گفتم نکن دخترخم شد چونه امو بوسيد چشمکي زد و گفت من دختر نيستما....خنديد و گفت تو که بهتر ميدونيعاشق همين پررويش بودم ...اما خب پررويشم فقط مال من بود...-نچ خانم خانما من بچه امون رو مي خوامخودم ميدونستم که آمادگيش رو نداريم خصوصا توي اين اوضاع اما از حرص دادنش لذت مي بردم...کلا من از حرص دادن آدما لذت مي بردم...مردم آزار بودم ديگهروم خم شد ...صورتش با صورتم فاصله کمي داشت...عمدا نفسش رو توي صورتم فوت مي کردابروهام رو با شيطنت به نشونه نه بالا انداختم که مشت آرومي به سينه ام زد و گفت اذيت نکن ديگهدوباره بدون هيچ حرفي ابروهام رو بالا انداختم که لباش رو کنار گوشم آورد ...نفس داغش رو فوت کرد کنار گردنم و آروم گفت:اگه نگهش داريم شيطوني تا به دنيا اومدنش تعطيلهتو بغلم گرفتمش و به خودم چسبوندمش.....سعي کرد خودش رو از بغلم آزاد کنه...صورتم رو توي فاصله ميلي متري صورتش قرار دادم و با جديت گفتم اونوقت کي گفته ؟دستام رو شل کردم...که خودش رو از بغلم کشيد بيرون و با اخم گفت من ميگم؟اگه بخواي نگهش داريم پس همه چي تا بدنيا اومدنش تعطيلهتو دلم بهش خنديدم که اينطور...فکر کردي اونقدر منو شناختي که اينجوري تهديد کني....درسته که هات بودم اما هيچ وقت هم اجازه ندادم که نفسم بهم غلبه کنه...دستاش که هنوز روي سينه ام بود رو پس زدم ...حوله ام رو برداشتم و رفتم سمت در...هيچ وقت خوشم نميومد که زنم فکر کنه از اين راه مي تونه ازم سواري بگيره...اين حرفش بدجور سنگين بود...بايد ادبش مي کردم....درسته که من خودم هم اين بچه رو الان نمي خواستم...اما اگه ادبش نمي کردم فکرمي کرد بخاطر تهديدش کوتاه اومد...دستم رو روي دستگيره گذاشتم...با سردترين لحني که از خودم سراغ داشتم بدون اينکه نگاهش کنم و مجذوب نگاهش شم گفتم بلند شو تا من يه دوش مي گيرم تو هم اتاق رو جمع و جور کن تا قبل از اينکه بقيه بيان تو هم يه دوش بگيري ،عصري هم ميرسونمت خونه اتونمي تونستم بدون اينکه ...