دانلود رمان ببار بارون برای موبایل

  • رمان ببار بارون

    رمان ببار بارون

     سلام دوستای گلم،خوش اومدیدهر گونه سوال،پیشنهاد،یا درخواستی از من داشتید از طریق ایمیل زیر خوشحال میشم پاسخگو شما عزیزان باشم[email protected]دانلود رمان ببار بارون برای موبایل ، تبلت و کامپیوتر apk و کامپیوتر pdfدانلود نسخه جدید اندروید رمان ببار باروندانلود رمان ببار بارون کامل و بدون سانسوردانلود کتاب الکترونیکی ببار بارون با فرمت apk و pdfدانلود رمان عاشقانه ببار باروندانلود رمان جدید ببار بارون دانلود کتاب رمان ببار بارون مخصوص گوشی موبایل اندروید ، تبلت اندروید و کامپیوتر نام کتاب : ببار بارون نویسنده : فرشته 27 ژانر : هیجانی , اجتماعی , عاشقانهقسمتی از متن رمان ببار بارون : بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته.. چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم.. اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته.. بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه.. نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود.. تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام و پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد.. – تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده.. – نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..– چرا خودت نمیگی؟.. نگاهش کردم..غم تو چشمام و دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست.. — سوگل تا کی می خوای حرفات و تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟.. – تو که حال و روزم و می بینی دیگه چرا می پرسی؟.. — بس کن تو رو خدا..پاشو خودت و جمع کن .. توسری خور نباش سوگل..حقت و از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن.. از روی صندلی بلند شدم.. – دیگه واسه این حرفا دیر شده.. — ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما.. با لبخند نگام کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت.. باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم ...



  • دانلود رمان برای موبایل

    دیکته زندگی من تو را دارم نفس فارغ التحصیلی تاوان عشق در پی تنهایی نفس بارون اب نبات چوبی گاد فادر ستاره ام بمان پاییزان عشق درد ناک

  • ببار بارون {29}

    با دیدن من پشت سر علیرضا اخم تندی روی پیشونیش چین انداخت..تو همون حالت ِ عصبی که دستش می لرزید به من اشاره کرد و داد زد: دیگه چی رو باید با چشمای خودم می دیدم که ندیدم؟!..هر دوشون با بی شرمی جلوی روم وایسادن.........دستم رفت سمت پهلوی علیرضا و گوشه ی لباسشو گرفتم و کمی به عقب کشیدم..برگشت و نگاهم کرد..ولی چشمای من فقط رو صورت سرخ و چشمای عصیانگر حاجی زووم شده بود..انگار که هدف فقط اون بود..هدف نگاهی که به تنهایی گویای همه چیزه!..هنوزم داشت پشت سر هم توهین و تهمت ردیف می کرد که از شنیدن صدای من به یکباره ساکت شد..و به نوعی جمله اش رو نصفه و نیمه رها کرد!..- اگر قاضی عادلی نیستید بهتره ساکت باشید حاج آقا!..شما حق ندارید در مورد نوه تون اینطور قضاوت کنید!..صورت برافروخته اش گر گرفت و غرش کرد: ببند دهنتو دختره ی بی آبرو..صداتو واسه من می بری بالا؟..خب آره تو هم خیلی باشی اولاد همون مرتیکه ای..........- می خوام حرمتتون رو نگه دارم حاج آقـــا ولی خودتون نمیذارید!..صدامو می برم بالا ولی نه بلندتر از صدای تهمتای شما..دهنمو به حرفای دلم باز می کنم و چشم تو چشم شمام ولی نه با گستاخی..-- دیگه بی شرمی از این بیشتر که جلوی ریز و درشت سکه ی یه پولم کردید؟..جلوی چشم همین مردم خار و خفیف شدم....- چرا؟چون دارن نگاهمون می کنن؟..خب بذارید نگاه کنن حاج آقا..بذارید از زندگی دختر ِ بدبختی مثل من درس بگیرن..بذارید بدونن تا ندونسته به قضاوت آدمای بیچاره ای مثل من ننشینن..-- بسه دیگه ساکت باش..- به اندازه ی کافی ساکت بودم حاج اقا..امروز فقط می خوام حرف بزنم..جلوی همین مردمی که به حکم نانوشته چوب قضاوت به زندگیم زدن و به قعر نابودی کشیدنم!..اگه به خاطر همین مردم سکوت نمی کردم..اگه تو هر شرایطی از حقم دفاع کرده بودم..اگه اون همه ناعدالتی رو فریاد زده بودم، الان....الان یه مهره ی سوخته نبودم!..به حالت عصبی با پشت دست اشکامو پاک کردم و با صدایی که می لرزید گفتم: من تو بازی سرنوشت همیشه یه بازنده بودم..ولی هنوزم دارم نفس می کشم..هنوزم امید دارم خدایی هست که حق رو از ظالم به نفع مظلوم بگیره....پس بذارید بگم..یه قدم رفتم و جلوش ایستادم..چشم تو چشمش دوختم و بلند گفتم: ساکت باشم که چی بشه؟..که خیلی راحت با آبروی یه دختر بازی کنید؟....خیلی دوست دارید بدونید من اینجا چکار می کنم؟..خیلی خب خودم براتون میگم، دیگه چرا واسه فهمیدنش به آبروتون چوب حراج می زنید؟..اینه رسم آبروداری که واسه لکه دار نشدنش، احترام ِ مردی مثل علیرضا رو که خیلیا روی پاکی و درستکاریش قسم می خورن زیر پاهاتون خرد کنید و تهشم که می بینید نجابت نشون میده و هیچی نمیگه بهش انگ بی ناموسی و بی غیرتی می بندید؟..آره می دونم ...

  • ببار بارون {1}

    « به نام آفریننده ی باران » ببار بارونبزن بارونببار نم نمبه یاد هر شب تنهایی ام بارونببار آرومببار آرومببار از فرط غم امشبهمین امشببه یاد هر شب تنهایی ام بارونببار نم نممیان کوچه چشمان من یک دمهمین امشببه یاد هرشب تنهایی ام بارونبزن بارونشاید تر شه یکم شیشه،تو این باغ پر از تیشهفقط یک شبهمین امشببه یاد هرشب تنهایی ام بارونبزن بارونبرای منبرای من که تکرارم همه عمرمهمین حالا همین امشبببار بارونببار بارون*****************************************بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دل مهربونش جای گرفته..چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم..اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته..بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادمایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه..نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود..تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام رو پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد..-- تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده..- نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..-- چرا خودت نمیگی؟..نگاهش کردم..غم تو چشمامو دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست..-- سوگل تا کی می خوای حرفاتو تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟..- تو که حال و روزمو می بینی..پس چرا می پرسی؟..-- بس کن تو رو خدا..پاشو خودتو جمع کن .. تو سری خور نباش سوگل..حقتو از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن..از روی صندلی بلند شدم..- دیگه واسه این حرفا دیر شده..-- ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما..با لبخند نگام کرد وآهسته از اتاق خارج شد..باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم به لبام..به زور مامان آرایش کرده بودم ..تموم مدت بالا سرم وایساد و تا با چشم خودش ندید دست از سرم برنداشت..دیگه اثری از ماتیک صورتی رو لبام نمونده بود..کیفمو برداشتم و از ...

  • ببار بارون {27}

    سکوت سوگل را که دید نگاهش کرد..اشک درون چشمانش می درخشید..صدای نسترن می لرزید..-- چرا یه دفعه ساکت شدی؟!..سوگل لبان خشکیده ش را با سر زبان تر کرد و نگاهش را پایین انداخت..لب گزید و گفت: نسترن منو می بخشی؟..--چی؟!..سوگل معصومانه نگاهش کرد..نسترن متعجب بود..سوگل آرام لب زد: انقدر تو تنهایی های خودم غرق بودم که هیچ وقت نفهمیدم خواهرم یه همچین غم بزرگی تو دلش داره..این همه سال در حقت کوتاهی کردم آره نسترن؟..تو رو خدا منو ببخش..--سوگــل!!..سوگل اشک هایش را با سر انگشت گرفت و با بغض ادامه داد: از وقتی که یادم میاد همیشه کنارم بودی و تو سختی ها و مشکلات تنهام نذاشتی..سنگ صبورم بودی..محرم رازم بودی..درد و دلامو فقط پیش تو می کردم..گریه ها و عقده های سالهای کودکیمو رو شونه های تو خالی می کردم..ولی من در عوض برای تو چکار کردم؟..هیچی..هیچ کاری نکردم فقط غم رو غمت گذاشتم ..من مرهم دلت نشدم نسترن!..نسترن دستان سرد سوگل را میان انگشتانش گرفت و فشرد..در پس دریایی از اشک چشم در چشم هم دوختند..نسترن که هنوز هم بغض گلویش را رها نکرده بود زمزمه کرد: دیوونه شدی یا داری هذیون میگی؟..عزیزم، من اگه چهار ساله که دارم این دردو تحمل می کنم تو که 21 ساله غم مهمون دلت شده..من دیگه بهش عادت کردم..به تنهایی هام..به زخم زبونا..به نگاه های فامیل و به هر چی که منو یاد گذشته می ندازه....اتفاقا خوبه که حرفی ازش نمی زدی اون موقع نمی خواستم زخمی که حالا مونده و خشک شده بخواد با یه درد ودل ساده تازه بشه و بازم همون دردا و بدبختیا بیاد سراغم....ولی امشب..امشب یه حال عجیبی دارم..چهار ساله که هر از گاهی خوابشو می بینم..انگار که هنوز نامزدیم..انگار که مثل اون روزا هنوز عاشق همدیگه ایم..دقیقا مثل اونوقتا..تو خوابم..تو رویاهام..شهرام همیشه پیشم بود با اینکه خواستم فراموشش کنم اما نشد..نمی دونم..شایدم خودم نخواستم که از یادم بره..شاید اونقدرا که باید تلاش نکردم....هنوز حس می کردم کلید قلبم تو دستای اونه..خودش پیشم نبود ولی یادش وخاطراتش یه لحظه هم از جلوی چشمام محو نمی شدن....تا اینکه دیدمش..بعد از چهار سال درست همینجا باهاش چشم تو چشم شدم..انگار که تموم اون خاطرات جلوی چشمم جون گرفتن..انگار که فقط من بودم و شهرام..زمین و زمان از حرکت ایستاده بود و من..چشمام فقط اونو می دید....دستان سوگل را رها کرد..زانوانش را بغل گرفت و دستانش را روی آن گذاشت..نگاهش به رو به رو بود و..حواسش جای دیگری....زمزمه هایش را سوگل می شنید..-- تا اینکه امشب اون خواب عجیبو دیدم..دوتایی تو یه جای سرسبز داشتیم قدم می زدیم..یه جایی که پر از گل بود..مثل یه تیکه از بهشت می موند سوگل..هنوزم می تونم تصورش کنم..کنار شهرام بودم و مثل ...

  • ببار بارون {16}

    فصل شانزدهم-منظورت چیه؟!..لبخند مصنوعی زد و سرشو تکون داد: وقتی ریحانه رو مادرت خطاب می کنی و منو برادرت ..این یعنی که حرفامو باور کردی و تونستی بهم اعتماد کنی!..و نگاهم کرد و اون نگاه انقدر قوی بود که لبامو به هم قفل کرد..اعتماد؟!..چه برداشت جالبی!..

  • ببار بارون {11}

    دوست داشتم می تونستم این سوالا رو از خودش بپرسم..باید علتش و می پرسیدم..باید می دونستم..اخه..اخه چه دلیلی می تونست داشته باشه؟..من آنیل و نمی شناسم..جز اون چند باری که باهاش برخورد داشتم چیز زیادی ازش نمی دونم.....برخورداش..برخورداش واسه م عجیبه..اون اوایل حتی نگامم نمی کرد و..و حالا..انقدر صمیمی!......

  • رمان ببار بارون - 4

    با دیدن بنیامین لبخندمو خوردم و از رو تخت بلند شدم..نیم نگاهی به بقیه انداخت و رو به من گفت: چند لحظه بیا بیرون کارت دارم!..بدون اینکه به بچه ها نگاه کنم از اتاق بیرون رفتم!....به محض اینکه درو بستم با غیظ گفت: می خوای اینجا بمونی؟!..سرمو تکون دادم: اره.....تو مشکلی داری؟!..-- معلومه که مشکل دارم..بین این دوتا غول تشن بمونی که چی بشه؟!..ما میریم مسافرخونه برو وسایلتو جمع کن!..- ولی نسترن و دوستاشم هستن..تو هم که اینجایی واسه چی بریم مسافرخونه؟!..-- از اول قرار شد بریم خونه ی دوست بابات نه ویلای دوست نسترن!..- دیدی که نشد....الان هم خواستیم بریم آفرین نذاشت!..-- نسترن هر کاری بخواد بکنه برام مهم نیست تو با من میای..با اخم و صدای لرزونی گفتم: من با تو جایی نمیام..جدی تو چشمام زل زد و مچ دستمو گرفت: همین که گفتم..برو کیفتو بردار.....-ول کن دستمو زشته صدامون میره پایین..بنیامین خواهش می کنم.....دیدم ساکته و فقط داره نگاهم می کنه فکر کردم کوتاه اومده ولی با چیزی که شنیدم درجا خشکم زد........-- خیلی خب اگه بناست بمونیم من واسه ش یه شرط دارم!..تو باید تو یه اتاق با من باشی..-چی؟؟!!......-- همین که گفتم..لوازمتو میاری اون اتاق........در غیر اینصورت میریم هتل..-ولـ .. ولی من..من نمی خوام!..کشیده شدم سمتش..زور بنیامین زیاد بود و من توان مقابله با اون رو نداشتم..از لا به لای دندونای کلید شده ش غرید: تو غلط می کنی!..یادت نره تو نامزد منی.......از خشمی که تو چشماش دو دو می زد و دردی که رو مچم احساس می کردم بغضم گرفت ..جسم لرزونمو محکم بین بازوهاش نگه داشت.. حتی بهم حق نفس کشیدن هم نمی داد..- با اون کاری که تو ویلا باهام کردی..ازت می ترسم..من..من پیشت نمیام..ولم کن.......تکونم داد و به همون ارومی ولی با خشم گفت: بهت گفتم ولت نمی کنم..بهت گفتم دست از سرت بر نمی دارم..تو هم فقط میگی چشم....چشماشو باریک کرد و همونطور که تو چشمای خیسم خیره بود گفت: فک کردی واسه چی حاضر شدم کار و زندگیمو ول کنم و واسه چند روز باهات بیام اینجا؟!..بابات فکر کرده واسه دخترش بادیگارد گرفته؟!..اومدم که بهت نزدیک باشم..تو رو وابسته ی خودم می کنم..از این حجب و حیای دست و پا گیر و مزخرفت متنفرم اینو می فهمی؟..ولی من برش می دارم..کاری می کنم هیچ کجا رو جز...................--چیزی شده؟!..صورتمو برگردوندم..آنیل با نگاهی از سر تعجب با فاصله ی کمی از ما ایستاده بود!..بنیامین حتی با وجود اون هم ذره ای کنار نکشید!..یه قطره اشک از گوشه ی چشمم رو گونه م چکید و نگاهمو زیر انداختم..توی موقعیتی که گیر افتاده بودم از اون مرد خجالت می کشیدم و از دست بنیامین عصبانی بودم!..با شنیدن صدای بنیامین چشمامو بستم....-- اتاق ما کجاست؟!.......لبمو از شرم گزیدم.........و ...