دانلود رمان در گرگ و ميش نگاه تو

  • گرگ و میش (4)

    فصل چهارمدعوت هاخواب دیدم در جاي تاریکی هستم و تنها نور کم سویی که وجود دارد از پوست ادوارد ساطع میشود. نمی توانستم صورتش را ببینم، تنها پشتش را میدیدم که از من دور می شد و مرا در سیاهی تنها میگذاشت.هرچه سریع تر می دویدم،نمی توانستم به او برسم؛ هر چه بلند تر صدایش می کردم، او برنمیگشت تا نگاهم کند. نیمه شب آشفته از خواب پریدم و براي مدتی نسبتا طولانی خوابم نبرد.بعد از آن شب، او تقریبا در تمام خواب هایم حضور داشت، اما همیشه دور بود و به او نمیرسیدم. تا یکماه پس از تصادف پریشان، ناراحت و از همه مهمتر خجالتزده بودم. در ادامه ي هفته با وجود ترسی که در سر داشتم، متوجه شدم در مرکز توجه همه هستم. تایلر کراولی به طرز ناخوشایندي دنبالم می کرد و در تلاش بود تا کارش را به نحوي جبران کند. سعی کردم متقاعدش کنم برایم از همه مهمتر این است که همه چیز را در مورد تصادف فراموش کند، مخصوصا حالا که هیچ صدمه اي به من وارد نشده بود. ولی او مصرانه به کارش ادامه می داد. در فاصله ي بین کلاسها دنبالم کرد و پشت میز ناهار شلوغمان نشست. مایک و اریک با او آنطور که خودشان احساس دوستی میکردند، راحت نبودند. این مرا نگران میکرد، زیرا اکنون یکنفر دیگر به جمع هواداران ناخواستهام اضافه شده بود. با آن که بارها و بارها توضیح دادم که ادوارد قهرمان این ماجرا است و در حالی که نزدیک بود خودش هم له شود، چگونه مرا از جلوي مسیر ون کنار کشید، اما به نظر نمی رسید کسی چندان توجهی به او داشته باشد. سعی کردم متقاعد کننده جلوه کنم. جسیکا، مایک، اریکو دیگران، همیشه توضیح میدادند که تا وقتی ون از سر راه کنار کشیده نشده بود، ادوارد را ندیده اند. در تعجب بودم که چرا قبل از اینکه یکباره جانم را به طرز غیرممکنی نجات دهد، هیچ کس متوجه او نشده است که خیلی دور تر از من ایستاده بود. با دلخوري به دلیل احتمالی آن پی بردم. هیچ کس به اندازه ي من متوجه رفتار او نبود. هیچ کس به اندازه ي من به او توجه نمی کرد. چقدر رقت انگیز بود.هیچ وقت جمعیت تماشاگرهاي مشتاق و کنجکاو، براي شنیدن داستان دست اول ادوارد، دور او حلقه نزدند. طبق معمول همه از او دوري می کردند.افراد خانواده ي کالن و هیل مثل همیشه پشت یک میز می نشستند و بی آن که چیزي بخورند، با همدیگر صحبت می کردند. هیچ یک از آنها، به خصوص ادوارد، حتی نیم نگاهی به من نمی انداخت. وقتی در کلاس کنارم نشست و تا جایی که میز به او اجازه می داد، از من فاصله گرفت.به نظر میرسید کاملا از حضورم بی خبر است. فقط گاهی اوقات که مشت هایش را محکم گره می کرد و پوستش به سفیدي استخوانهایش می شد، متوجه میشدم که آنقدرها هم بی خبر نبود.آرزو می کرد کاش مرا از سر راه ...



  • رمان نت موسیقی عشق 5

    چند روزي از مسافرت بابا گذشت.يه روز ظهر سر ميز نشسته بوديم و داشتيم ناهار ميخورديم كه زنگ در به صدا در اومد.ميخواستم بلند شم كه مجيد گفت : تو بشين.من ميرم.رفت و در رو باز كرد.با چهره اي خوشحال به سمت من برگشت و گفت : رها بيا...بابات اومدن...هر دو به استقبال بابا رفتيم.به بابا سلام كردم و لپاي نرمش رو بوسيدم.مجيد ساك بابا رو گرفت و برد توي خونه.بعد رو به بابا گفت : استاد اين كه خيلي سبكه...سوغاتي هاي مارو كجا گذاشتي پس؟_مهم كيفيت پسر...نه كميت..._استاد سوغاتي نياوردين...دارين ميپيچونين..._خوب بود توش اجر ميكردم كه سنگين بشه؟_نه...الان كه پنبه توشه راحت تر جا به جا ميشه!واسه ي بابا غذا كشيدم و ناهار رو دور هم خورديم.عصر كه شد،مجيد كم كم زمزمه ي رفتن ميكرد... : خب...استاد...ما ديگه زحمتو كم كنيم...بابا : ميخواي بري؟_بله_نميخواي تا اخر تعطيلات پيشمون بموني؟_نه،خونه يه سري كار دارم...ادم مدير يه گروه ادم خل و چل باشه كه واسش تعطيلي و غير تعطيلي معني نداره...البته بلا نسبته رها خانوم._باشه...هر جور خودت ميدوني...كوله اش رو انداخت روي دوشش و از بابا خداحافظي كرد.بعد به طرف من اومد.دستي به بازوم كشيد و گفت : خب...ماهم رفتني شديم..._وااا...مگه ميخواي بري اون دنيا؟_نه،ميخوام برم خونه بابام از دستت خلاص شم_تو دهات ما دخترا قهر ميكنن ميرن خونه باباشون._ولي تو دهات ما برعكسه...خنده ي ارومي كردم.دلم نميخواست مجيد بره...با اين حال ازش خداحافظي كردم و اون رفت.**********يك روز مونده بود به شروع دوباره ي تمرينات.دلم واسه ي تمرين تنگ شده بود.واسه ي سالن...واسه ي سنتور...واسه ي بچه ها و شوخي هايي كه باهم ميكرديم...دلم ميخواست يه برنامه اي واسه ي فردا ميزاشتم.رستوراني... پاركي... به همه ي بچه ها زنگ زدم ولي عجيب بود كه هيچ كس تلفنش رو جواب نميداد.يكي اشغال بود،يكي خاموش بود... حتي مجيد هم گوشيشو بر نمي داشت...چندين بار گرفتم اما هيچ كس جوابي نداد... خيلي عجيب بود...هر ٩ نفرشون باهم گوشياشون خاموش شده؟نكنه نقشه ي مجيده؟نكنه...هزار تا فكر به كلم رسيد...شب شد،و من با هزار تا فكر و به اميد اين كه فردا سر تمرين با همه ي بچه ها ديداري تازه ميكنم،به سمت تختم رفتم كه يهو مبايلم زنگ زد.مجيد بود.با نگراني گفتم : الو؟سلام._سلام،خوبي؟_مجيد تو كجايي؟چرا از صبح تا حالا گوشيتو بر نميداري؟ميدوني چقدر بت زنگ زدم؟_ببخشيد...يه جايي بودم.نميتونستم جواب بدم..._كجا بودي؟_رها بيخيال شو...بگو چيكارم داشتي؟با لحني عصباني گفتم : يعني چي بيخيال شم؟بقيه ي بچه ها كجان؟_واي رها بس كن...من اصلا حال و روز خوبي ندارم...تورو به روح مادرت قسم بس كنجا خوردم...انتظار شنيدن چنين حرفي رو نداشتم.تا حالا مجيد روح ...

  • (( مــاه نــو ( گرگ و میش 2 ) New Moon)) فرمت({.آیفون،آیپاد،آیپد،آندروید= pdf- Android - java-{

    (( مــاه نــو ( گرگ و میش 2 ) New Moon)) فرمت({.آیفون،آیپاد،آیپد،آندروید= pdf- Android - java-{

    ((مــاه نــو New Moon)) با فرمت( pdf  ANDROID java  epub )           جلد دوم " گرگ و میــش" = مـــــاه نـــــو New Moon نویسنده : "خانم : استفانی میر Stephenie Meyer " خلاصه رمان ( جلد 2 - ماه نو )ماه نو قسمت دوم کتاب گرگ و ميش است که با کتابهاي کسوف و سپيددم ادامه مييابد . در کتاب ماه نو داستان از هراس بلا براي بزرگ شدن شروع ميشود و او حالا در آستانه سالروز تولدش ميباشد و آليس خواهر ادوارد ميخواهد که براي او تولد بگيرد آنها در خانه ادوارد جمع ميشوند و وقتي که بلا ميخواهد کاغذ کادو را پاره کند دستش ميبرد و قطرهاي خون ميايد و تحمل بوي خون براي آنها مشکل است .جاسپر تحمل خود را از دست ميدهد و به بلا حمله ميکند ادوارد بلا را دور ميکند ولي باعث ميشود که دست بلا آسيب ببيندد. بايد ادوارد جدي فکر کند دوستي و عشق او کار درستي نيست و در حالي که بلا و ادوارد عاشق هم هستند ادوارد براي سالم ماندن بلا او را ترک ميکند .بلا به شدت افسرده ميشود. او با جيکوب دوست.... این کتاب در پنج جلد  است و با نامهای زیر منتشر گردیده Twilight جلد 1: شـفـــق   new moon  جلد 2: ماه نو  Eclipse جلد 3: کسوف   Breaking Dawn جلد 4:سپیده دم  midnight sun جلد 5:خورشید نیمه شبکه  این کتابها را میتوانید از پست های قبل وبلاگ دانلود فرماییدhttp://goldjar.blogfa.com **************     (( مـــاه نـــو new moon )) پرنیان   jar  کتابچه     لینک  مستقیم مــاه نــو( گرگ و میش2 )  ساخته شده با قالب: پرنیان- جاوا ساخته شده با قالب: کتابچه- جاوا ********************* لینک کمکی مــاه نــو( گرگ و میش2 )  ساخته شده با قالب: پرنیان- جاوا ساخته شده با قالب: کتابچه- جاوا

  • زندگي نامه و دانلود كتاب هاي استنفي مير

    زندگي نامه و دانلود كتاب هاي استنفي مير

    استفنی مورگان میر یا Stephenie Morgan Meyer (متولد ۲۴ دسامبر ۱۹۷۳، در هارتفورد، کنتاکی) نویسنده‌ای آمریکایی است و خالق کتابهای میزبان و شفق و همچنین دنباله‌های شفق، ماه نو و خسوف. طلوع متوقف‌شده، کتاب چهارم و آخر، با وجود چند قسمت که از زاویه‌ی دید شخصیت‌های مختلف نوشته شده، در اصل داستان از دید بلا است. سری شفق مربوط به نوجوانی به نام ایزابلا سوان (مخفف بلا)، و عاشق خون‌آشامش ادوارد کالن، و دوست گرگینه‌اش ژاکوب بلک است. زندگی شخصی میر در خانواده‌ای بزرگ در فینیکس آریزونا بزرگ شد. او پنج برادر و خواهر داشت: امیلی، هایدی، پول، ست، ژاکوب. او در کتاب‌های شفق از اسم‌های آن‌ها استفاده کرده است، بارزترینشان برای شخصیت ژاکوب بلک، که هم‌نام برادرش است. میر در دانشگاه جوانان بیرمنگهام در پروو، یوتا حضور داشت که در آن مدرک کارشناسی در انگلیسی را در سال ۱۹۹۷ کسب کرد. او در آنجا با همسرش کریستین، که زمانی که میر، در آریزونا بزرگ می‌شد لقب «پنچو» داشت، آشنا شد و با او در سال ۱۹۹۴ ازدواج کرد. میر گفته است که ایده‌ی شفق در رویایی در مورد یک دختر و خون‌آشامی برق‌زن که در چمن‌زار نشسته‌اند در ۲ ژوئن ۲۰۰۳ که رونوشت آن هم‌اکنون در فصل ۱۳ کتاب است، به او الهام شد. ادامه‌ی شفق، ماه نو، انتشاري شوکه‌کننده در سراسر آمريکاي شمالي داشت که از اولایل اوت ۲۰۰۶ شروع شد. میر در ابتدا ادامه‌ای جنبی برای شفق نوشت که آن را همیشه طلوع خواند، که از آن به عنوان نمای کلی برای سایر سری استفاده کرد. او اعلام کرده است که این کتاب هرگز منتشر نمیشود، چون در گروه داستان‌های جوانان قرار نمی‌گیرد. کتاب سوم این سری، خسوف، در ۷ اوت ۲۰۰۷ انتشار یافت. طلوع متوقف‌شده در ۲ اوت ۲۰۰۸ در آمریکا و کانادا و در ۴ اوت در سایر آمریکای شمالی عرضه شد. میر فاش کرد که طلوع متوقف‌شده آخرین کتابی است که از دید بلا سوان می‌باشد، و در وب‌سایتش اعلام کرده بود که این سری بیشتر از ۴ کتاب خواهد داشت. میر همچنین ذکر کرده که کتاب دیگرش، خورشید نیمه‌شب بیشتر شبیه قطعه‌ای همراه سایر سری است، تا اینکه ادامه‌ای اصیل باشد، به خاطر اینکه در آن از دید ادوارد کالن وقایع شفق توصیف می‌شود. مقداری از اولین فصل خورشید نیمه‌شب در سایت میر ارسال شده، با این حال او عنوان کرده که این قسمت قبل از انتشار به‌عنوان قسمتی از داستان ویرایش شده و تغییر می‌کند.  کارهای منتشرشده اولین کتاب میر، شفق، در اکتبر ۲۰۰۵ منتشر شد. در نوامبر، شفق، در لیست پرفروش‌ترین‌های نیویورک تایمز برای داستان‌های جوانان عنوان پنجم را کسب کرد. میر بزودی، ماه نو، ادامه‌ی شفق را در اوت ۲۰۰۶ منتشر ...

  • دانلود کتاب های استفانی مایر

                                 بيوگرافي استفني مايرتاريخ تولد : 24 دسامبر 1973 محل تولد : هارتفورد ،کانکتیکات ،ايالت متحده آمريكانام زمان تولد : استفني مُرگاناسم كوچك : اِستِمي "SteMe " و اِستِفْ " Steph "قد : 1 متر 63 سانتي متراستفني در يك خانواده بزرگ در فينيكس آريزونا بزرگ شد ، او پنج برادر و خواهر به نام هاي : اميلي ، هايدي ، پُل ، سِثْ و جيكوب دارد . وي در كتابهاي گرگ وميش از اسمهاي انها استفاده كرده است ، با ارزشترين شخصيت جيكوب بلك است كه همنام برادرش ميباشد . ماير در دانشگاه جوانان بیرمنگهام در یوتا حضور داشت که در آن مدرک کارشناسی زبان انگلیسی را در سال ۱۹۹۷ دريافت كرد .او با همسرش کریستین ، که زمانی که مایر در آریزونا بزرگ میشد لقب «پانچو» را داشت آشنا شد و با او در سال ۱۹۹۴ ازدواج کرد .مایر گفته است که ایده ی گرگ و ميش در۲ ژوئن ۲۰۰۳ ودر يك خوابي به او الهام شده كه مربوط به يك دختر و خون آشامی است که در چمنزار نشسته اند ، و رونوشت آن هم اکنون در فصل ۱۳ کتاب وجود دارد . بقيه خبر در ادامه مطلب ....زندگی استفنی ماير در دوم ژوئن سال 2003 به طرز هیجان انگیزی تغییر کرد . مادر خانه دار سه پسر بچه ، از رویایی برخاست که شخصیت های ویژه ای داشت که او نمی توانست آنها را از سر خود بیرون کند." با وجود اینکه هزار تا کار برای انجام دادن داشتم ، توی تختم ماندم و درباره ی خوابم فکر کردم . عاقبت بلند شدم و کارهای لازم را سریع انجام دادم و بعد هر چی رو که می تونستم روی اجاق گذاشتم و بعد پشت کامپیوتر نشستم تا بنویسم. "مایر طرح داستانش را در طول روز و بین درس شنا و آموزش بچه هایش می ریخت و بعد آن را در شب ، وقتی که خانه در سکوت بود می نوشت . سه ماه بعد ، او اولین داستان خود را تمام کرد ، گرگ و میش . مایر با تشویق خواهرش(تنها کسی که می دانست او کتاب نوشته است) نسخه ی کتاب خود را به ناشران مختلفی فرستاد . گرگ و میش از میان دست نوشته های دیگر، در خانه ی نویسندگان ، انتخاب شد و سرانجام گزارش به انتشارات لیتل براون رسید که همه بلافاصله مجذوب موضوع عاشقانه و سحرآمیز آن شدند .در ادامه ی گرگ وميش ، ماه نو انتشاري شوکه کننده در سراسر آمريکاي شمالي داشت که از اوایل آگوست ۲۰۰۶ شروع شد . مایر در ابتدا ادامه ای جانبی برای گرگ و ميش نوشت که آن را همیشه سپيده دم مي خواند ، و از آن به عنوان نمای کلی برای سایر سری استفاده کرد . او اعلام کرده است که این کتاب هرگز منتشر نمیشود ، چون در گروه داستانهای جوانان قرار نمیگیرد . کتاب سوم این سری، كسوف، در ۷ آگوست ۲۰۰۷ منتشر شد . و در نهايت سپيده دم متوقف شده ، در ۲ آگوست ۲۰۰۸ در آمریکا و کانادا و در ۴ آگوست در سایر آمریکای شمالی ...

  • رمان بیزار(2)

    رفتم و يه گوشه وايسادم منتظرِ آقا. يه نگاهي هم به اطراف کردم... خدايي اينجا هم بد نبودا.. واسه دزدي مخصوصا از اين جوون سوسولا پر بود... همن جوجه تيغايي پرافاده.. ميشد با يه حرکت زد و اسکلشون کرد و جيبشون و زد... غلط نکن الي باز مي خواي گير بيفتي؟ صداي يه مرد منو از عالمِ هپروت کشيد بيرون: ببخشيد...يه نگاه بهش کردم خودش بود تازه فهميدم چه غلطي کردم زرد کردم خفن و حس کردم الانِ که سکته کنم.بازم يه نگاه ديگه کرد و وقتي ديد ساکتم گفت: من فرهودِ متينم شما بايد هموني باشين که من زنگ زدين؟!؟با صدايي ضايع بود الان در حال سکته م گفتم: بله شما از کجا فهميدين من همونم؟يه نگاه عاقل اندر سفيه به من انداخت و گفت: از اونجايي که گفته بودين اينجا وايميسين!آهان خوب شد ضايع شدي؟ خاک تو سرِت الي با اين سوالاي تخيلي که ميپرسي! خواستم کيفشو از تو کيفم در بيارم که گفت: اگه ميشه اينجا ندين...منتظر نگاش کردم که ادامه داد: واسه خودتون خوب نيست!خاک تو سرت الي اين فهميدِ! بدبخت شدي.. احمق اي خاک تو سرِت که عذاب وجدانت موقع خطر بايد آلارم بده!آروم سرم و تکون دادم و پشتِ سرش رفتم دمِ يه ماشينِ خوشکل وايساد و درشو باز کرد و منو دعوت به نشستن کرد... خاک تو سرش مي دونه من دزدم و انقدر با پرستيژِ؟ واي الي يه ديقه خفه شو بذار فکر کنم چه غلطي ميتونم بکنم..! فرار کنم مثلِ اون دفعه؟ نــــــه ديوونه اينجا که فرار کني حسابت با کرام والکاتبينِ تو تجريش از هر ده نفر يکيشون ميفته دنبالت بقيه نگاه ميکنن اينجا 9 نفر ميفتن دنبالت يه نفر نگاه مي کنه!آخر سر تصميم گرفتم عينِ بچه آدم بتمرگم تو ماشين تا من باشم که ديگه خبر مرگم بي موقع عذاب وجدان نگيرم...! اي تف تو ذاتت بياد مرد حالا که من جوان مردي کردم آوردم تحويل بدم اينا رو اينقدر آدم دله؟دله؟ الي به خدا گيريپاج کردي تا نشستم در و محکم کوبيد به هم نه به اون در وا کردنش نه به اين در کوبيدنش! بدبخت تعادلِ روحي رواني نداره. خودشم اومد و رو صندلي کناري نشست يه کم که گذشت ماشين و راه انداخت کجا مي رفت رو نميدونم فقط ميدونم که داره ميره! همينجوريم ساکت بود و منم داشتم تو دلم به خودم فحش ميدادم: الي بدبخت اگه اين از اوناش باشه چي؟ اگه بدبختت کنه. آخه بدبخت کي تا حالا اومده تو ماشينِ يه غريبه که تو دوميش باشي؟ اگه دستم بهت مي رسيد الي يه بلايي سرت مي آوردم که مرغاي آسمونم برات بيان عذاداري بدبخت بيچاره...ديگه فحشام ته کشيده بود اما هنوزم خالي نشده بودم مي خواستم سرِ کي خالي کنم. به خاطرِ همين تمامِ تلاشم و کردم اين صداي لا مصبم ظريف شه: ببخشيد آقاي متين ميشه بپرسم قرارِ کجا بريم؟يه پوزخند زد و گفت: به شما نگفتن کسايي که جيب برن و ...

  • رمان پناهم باش1

    "پناهم باش" ساعت از نیمه شب گذشته بود با این که شهریور ماه بود و هوا کم کم رو به خنکی میرفت ولی اتاقم هنوز هوای گرمی داشت کنترل کولر رو دستم گرفتم و درجه ی کولر رو زیاد کردم . نفسم رو با شدت بیرون فرستادم و نگاهم رو روی پرونده ی روبه روم ثابت کردم . برگه ی پزشکی قانونی که تإیید می کرد مرگ مقتول سامان رشیدی قتل عمد بوده. در ابتدا شکنجه می شه و بعد با ضربه ی جسم محکمی که به سرش اصابت می کنه از هوش میره و با دو تا تیر از اسلحه ای به اسم رولور ویژه ots-38 بوده که از فاصله ی نزدیک شلیک شده به قتل می رسه که در آخر مشخصاتی از این اسلحه نوشته شده. کالیبر 41×62.7 میلیمتر فشنگ مصرفی sp4 طول سلاح 191 میلیمتر برد هدفگیری 50 متر گنجایش توپی 5 تیر برگه ی تاییدیه ی پزشکی قانونی رو توی پرونده جا دادم و روی تخت خوابم دراز کشیدم سرم که به بالشت رسید یادم اومد با چه بدبختی استاد رو راضی کردم اجازه بده من هم توی این پرونده همراهیش بکنم ...البته همکاری که چه عرض کنم پا دویی کنم ..اما همین هم خوبه میتونم خیلی تجربه برای آینده شغلیم کسب کنم ....! 1 ماه تمام اصرار و التماس دیگه پاک داشتم ناامید میشدم که استاد بهم گفت که حاضره اجازه بده توی پرونده کمکش کنم اونم نه به خاطر من فقط به خاطر دوستی که سالها پیش با پدر مرحومم داشته. ذهنم کشیده شد به گذشته های دور وقتی ۸ سالم بود پدر و مادرم رو توی یه تصادف رانندگی از دست دادم .از اون به بعد عمو محمدم سرپرستی من رو به عهده گرفت و بخاطر من هیچ وقت ازدواج نکرد ...عموی من محمد رضایی بعد از پایان دوره ی خدمت سربازیش به دلیل علاقه ای که به کار پلیس و ارتش داشته به استخدام نیروی ارتش در اومد و الان درجه ی سرداری رو داره . ومن هم به دلیل علاقه ای که به شغل وکالت داشتم عزمم رو جزم کردم تا بتونم در این رشته موفق بشم و حالا دانشجوی کارشناسی ارشد حقوق شاخه ی جزا و جرم شناسی هستم و علاقه زیادی به اینطور پرونده های پیچیده و مشکوک دارم. به پهلو چرخیدم نگاهم به قاب عکس روی میز کنارم افتاد ...یه آه کشیدم ..ای کاش مامان و بابا پیشم بودن. بابا ...چقدر ساله که این کلمه رو نگفتم ... مامان ,کلمه ای که حالا برام غریب شده بود ...آه ه... یاد اون روزی افتادم که بابا و مامان سر این که من شبیه کدوم یکیشون هستم با هم بحث میکردن ..بابا میگفت : به خودم رفته مامان : یه حرفی بزن آدم خنده اش نگیره ،نیاز کجاش شبیه توئه .چشم میشی رنگش یا موهای سیاه پرکلاغیش که قربونش برم مثل موهای خودم صاف و پرپشته. -خب معلومه پوست گندمیش... مامانم خندید و بغلم کرد ..... و من تو همون عالم بچگی از خوشحالی جیغ کشیدم که چه خوشبختم که از هر کدومشون یه چیز به ارث بردم ...هنوز هم این عادت از ...

  • رمان هیچ کسان(4)

    استاد – چت شد؟سورن با افسوس سرشو تکون داد و گفت :" فشار رواني استاد!" و براي اينکه خودشو از اون مهلکه نجات بده دست منو گرفت و گفت : با اجازه تون.استاد – چقدر عجله داري آقاي يوسفي! شما اينجا بمون من باهات کار دارم.استاد حسيني دوستتون رو همراهي مي کنه.من که اصلا دوست نداشتم با اون مرتيکه ي جلف همراه بشم فورا راه افتادم و گفتم : "ممنون...من با سورن راحت ترم." و خيلي سريع جيم زديم.سورن که دنبال يه فرصت مناسب براي فرار بود و از قرار معلوم يه دونه خوبش نصيبش شده بود منو از وسط راه ول کرد و رفت کيف هامون رو از کلاس بياره.وقتي رسيدم به دستشويي کف دستام پر خون شده بود.فکر کنم هر چي خون داشتم از دماغم اومد بيرون! ديگه دارم به خودم مشکوک ميشم.نکنه مرضي چيزي گرفتم؟!اصلا دوست ندارم اينجوري از دنيا برم.دو دقيقه صبر کردم تا خون دماغم بند بياد.کم کم خونش داشت بند مي اومد.سورن هم وارد دستشويي شد و چند تا دستمال کاغذي از توي کيفش بيرون اورد.خواستم دستمال ها رو از دستش بگيرم اما بهم نداد.به نظر عصباني ميومد.سورن – بذار خودم دماغتو بگيرم.سرتو بگير بالا...- آخ...حس نمي کني داري خفه م مي کني؟!ظرف دو دقيقه نمي دونم چرا انقد خشن شد! دستمال ها رو گرفته بود روي دماغ من و داشت فشار مي داد.اگه يه نفر ما رو توي اون حالت مي ديد حتما فکراي ديگه اي مي کرد.- آي...سورن – مرض! امروز بايد بريم دکتر.خب؟- تا حالا کسي بهت گفته خيلي بد دل مي سوزوني؟سورن – خفه شو.با اينکه خون دماغ شدنت امروز نجاتمون داد ولي ديگه خيلي داره ميره روي اعصابم.- باشه...فقط يه چيزي...سورن – چي؟- دماغم داره کنده ميشه.سورن – آهان! ببخشيد.يه لحظه خيلي عصباني شدم.***بعد از ظهر سورن اومد دنبالم که بريم دکتر.هر چي اصرار کردم که خودم ميرم زير بار نرفت.فکر مي کرد مي پيچونم ولي اين دفعه ديگه واقعا مي خواستم بدونم چمه! اگه رفتني ام کارامو رديف کنم...توي ماشين سورن نشستم و حرکت کرديم.سورن هميشه توي داشبرد ماشينش پفک يا چيپش مي ذاره،البته بيشتر براي من...! داشبرد رو باز کردم و شروع کردم به پفک خوردن.سورن – کي مي خواي آدم شي؟ همينه ديگه انقدر زرد شدي...از بس که پفک مي خوري.- تو اگه خيلي به فکر من بودي اينجا نمي ذاشتيش.سورن – اگه نمي ذاشتم گير ميدادي که خودت بري بخري و وقتمو مي گرفتي.بي خيال...حرف زدن با تو فايده نداره.- راستي يه سوال.تو که مايه داري چرا ماشينتو عوض نمي کني؟سورن – يني 206 من از اون پرايد مسخره ي تو ضايه تره؟- من اگه پول هم داشتم 206 نمي خريدم...خيلي کوچيکه.نگا کن! خودت به زور جا شدي.سورن – چه گه خوردنا ! کاري نکن با لگد پرتت کنم بيرون.تو که داري پفک کوفت مي کني نمي گي اگه دکتره بخواد اون دهن وا مونده ...

  • چراغونی2

    سر دخترك پايين بود . صدايِ ملايم حاجي هم باعث نشد تا دختر سرشو بالا بيارهبله؟...دخترم كاري داشتي؟....به اطراف نگاهي کرد ولي كسي جز دخترك تو كوچه نبود .حاج محمد كلافه شده بود...._سرتو بلند كن ببينم چي مي خواي اين وقت صبح بابا جان ...سر دخترك بالا اومد تو اون كوچه روشن محمد رو برد به 25 سال پيش ...خوب يادش بود؛ چهره دختر نازنينش رو خوب يادش بود ...نورا پيرمردي حدودا 70 ساله رو دید ... با موهاي كاملا سفيد و ريش سفيد اون عباي قهوه اي اي كه رو دوشش انداخته بود بي نهايت چهره پيرمرد رو نوراني كرده بود ...و محمد داشت به ياد مي آورد گريه هاي مريمش رو... كمر شكسته خودش رو...تو چهره اين دخترك كه بي شك كسي نبود جز نوهِ... نازنينش ...دختر نازنين.... صداي دخترك اونو از تمام خاطرات بيرون كشيد _ من نورام ....(نتونست بگه نوتون ... نمي دونست اونا اصلا دخترشون يادشون بود كه حالا نوشون يادشون باشه )هوا روشن شده بود ولي هنوز خورشيد توي آسمون ديده نمي شد. مي شد تو اون گرگ و ميش، حياط پر از درخت و ديد ... محمد روي پله هاي ورودي ساختمون نشسته بود. به بخاري كه از فنجون چايي ای كه توي دستش بود خيره مونده بود ... هنوزم باورش نمي شد كسي كه الان توي اتاقي طبقه بالاي خونش خوابيده بود همون نوه اي باشه كه سالهاي سال آرزوی ديدنش رو داشت...به طرف پنجره اتاق برگشت. به اتاقي نگاه كرد كه سالها بود صاحبش تركش كرده بود....انگار حالا اين اتاق صاحب جديدي پيدا كرده بود ...ديگه بخاري از اون چاي داغي كه مريم به شوهرش داده بود بلند نميشد و هنوزم لب نزده تو دستاي محمد بود ...خورشيد هم ديگه كاملا توي آسمون ديده مي شد ... 

  • رمان در آغوش باد قسمت 9

    فصل بيست و يكم :       موقعه برگشت ديدم فرزانه هنوز همونجا نشسته...به بند برگشتم و بعد از پوشيدن پليورم ...وارد حياط شدم .... از دور با امدنم يه لبخند كم جون زد .... منم فقط بهش لبخند زدمو و كنارش نشستم... دستاشو به زانوهاش تكيه داده بود...و از مچ ...دستاش از رو زانوهاش اويزون شده بود كه با اين كارش انگشتاي كشيده و ظريفش بيشتر به ديد امده بودن ... در سكوت كنار هم نشسته بوديم .. .كه از جيبش يه نخ سيگار در اورد و گذاشت رو لباش ...و با اولين شعله كبريتش روشنش كرد.. پوك عميقي به سيگار زد و بعد از چند ثانيه دودش از دهنش ازاد كرد و به طرفم برگشت و سيگار رو كه بين دو تا انگشتاش گرفته بود ... بهم تعارف كرد.. با لبخند سرمو تكوني دادم و گفتم: - نه.. خنده اي كرد و با خنده دوباره سيگارو گذاشت بين لباش و يه پوك ديگه زد : يه زماني از هر چي سيگاري بود متنفر بودم ...ميگفتم اين جماعت چطور سيگار مي كشن.. پوك ديگه اي زد و ادامه داد: - اما بعد از مدتي ....كه احساس مي كردم ديگه كسي رو ندارم ....و بدبختي و عذابي نيست كه از كتو و كولم بالا نرفته باشه بهش پناه اوردم.. سيگار تو دستشو بهم نشون داد و گفت:: - اره به اين بد مصب  - هيچ وقت اولين پوكو يادم نمي ره .. .مستانه خنده اي سر داد و با انگشتش روي سيگار اروم ضربه اي زد كه خاكستراش بريزه: - فكر كن ادم چقدر بايد پول... ته كيفش داشته باشه ..كه اونم بده به يه بسته سيگار با يه مارك گند  بازم خنديد: - دقيق يادمه ...تو پارك بود......مثل الان. هوا سرد بود و ادم از سرما قنديل مي بست ...  سيگار رو كه گذاشتم رو لبام از بوش بدم امد و برش داشتم و پرتش كردم طرف سطل زباله .... ولي زياد طولي نكشيد كه سيگار دومي رو گذاشتم و روشنش كردم... - براي اولين بار... چنان دودشو كشيدم تو... كه چشام از حدقه زد بيرون...و به  سرفه افتادم ... سرشو به طرف بالا گرفت و يه پوك عميق تر زد و دودش به حالت نمايشي از دهنش خارج كرد : - دو بار كه سعي كردم سيگار بكشم حسابي اذيت شدم ...كه تو پوك سوم كمي راه افتادم . -.از ان روز بود كه هر روز چندتا نخ سيگار مي كشيدم ..هي مي نشستم تو پارك و زير افتاب با دودش خودمو خالي مي كردم ... بعدم شد يه عادت.... و تركشم شد موجب مرضم ... - اما تو هيچ وقت اين كارو نكن ...سيگار هيچ وقت ارومت نمي كنه ..فقط بدتر غماتو به يادت مياره - با هر بار پوك زدن يكي از خاطراتت بدت زنده ميشه ....كه اصلا حاضر نيستي هيچ وقت تكرارش كني  نفس عميق تري كشيدو اخرين پوكو به سيگارش زد ...و دودشو با شدت داد بيرون كه گفتم: - اسم پسرت چيه ؟ به نقطه اي خيره شدو گفت : -ارتين لبخندي زدمو و گفتم: - چه اسم قشنگي - بايد خودشو ببيني خيلي از اسمش ناز تره - حتما همين طوريه -اما عين دختر تو چشم رنگي نيست لبخندم بيشتر ...