دانلود رمان روزای بارونی از سایت نگاه

  • رمان روزای بارونی

    صدای موسیقی رو قطع کرده بودن و فقط صدای خودشون می یومد ... - تولد تولد تولدت مبارک ... پسر بچه با چشمای گرد و سبز- عسلی رنگش موشکافانه به مامانش خیره شد ... مامانش خندید ... چشمکی زد و بلند گفت: - فوت کن دیگه فدات شم! جمعیت همه با هم خوندن: - بیا شمعا رو فوت کن ... تا صد سال زنده باشی! پسر اینبار به باباش خیره شد ... توش چشمای پر جذبه باباش، علاقه موج می زد ... دستاشو به هم کوبید و گفت: - نمی خوام فوت کنم! صدای داد از همه طرف بلند شد، عموش جلو اومد و گفت: - اینقدر عین مامانت سرتق بازی در نیار! فوت نکنی بچه خودم می یاد فوت می کنه ها! پسر خندید و خودشو روی مبل رها کرد ... همه خنده شون گرفت ... پسر عموش جلو دوید و قبل از اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره هر چهار شمع رو فوت کرد ... پنج سالش بود و زلزله! داد همه در اومد و پسر چشماشو براش گرد کرد ... اهل گریه زاری نبود ... بلد بود چه جوری حقشو از همه بگیره ... مامانش جلو اومد ... چشمای آرایش شده اش رو جلو آورد ... صورت کوچیک پسرشو بین دستاش گرفت و گفت: - چی می خوای مامان؟ - بابا قول داده بود برام ماشین شارژی بخره ... پس کو؟ باباش دست به سینه نزدیک شد ... اخم توی پشیونیش خط انداخته بود اما چیزی از جذابیتش کم نمی کرد. گفت: - بله ... قول داده بودم! در صورتی که ماشین شارژی قبلیتو بدی بدم به بچه نگهبان، اما چی کار کردی؟ زدی داغونش کردی که کسی نتونه دیگه ازش استفاده کنه! پسر سرتقانه زل زد توی چشمای باباش و گفت: - مال خودم بود! باباش شونه ای بالا انداخت و گفت: - خوب پس دیگه از ماشین خبر نیست! قبل از اینکه جیغ پسر بلند بشه مامانش بغلش کرد و رو به باباش غرید: - خوب تو که براش خریدی! چرا اذیتش می کنی بچه مو ... باباش خیره شد توی چشمای مامانش ... برای چند لحظه تو نگاه هم غرق شدن. عشق از چشماشون بیرون می زد ... قدمی جلو اومد و پسر رو از بغل مامانش بیرون کشید ... آروم طوری که کسی نشنوه گفت: - هزار بار بهت گفتم، بغلش نکن! سنگین شده اذیت می شی! انگار حرف نمیخوای گوش کنی! مامانش پشت چشمی نازک کرد و رفت که به بقیه مهموناش برسه ... احساس خوشبختی توی قلبش فوران می کرد ... دوست داشت همین الان بره کنار پنجره سرشو ببره بیرون و از ته دل داد بزنه خدایا شکرت! توی آشپزخونه مشغول ریختن نسکافه توی فنجون ها بود که دوستش اومد تو و گفت: - ورپریده! جیگر طلا! خوشگل شهر قصه ها ... نمی یای بیرون؟ - گمشو منم الان می یام! - شووور کردی! بچه هم داری ... هنوز بلد نیستی عین آدم با من حرف بزنی! - مگه تو آدمی ... خواست بازم جوابشو بده که یکی دیگه از دوستاشون اومد تو و گفت: - بچه ها بیاین یه ذره برقصیم ... بدنم خشک شد! - بترکی تا همین الان داشتی قر می دادی! - خوب خیلی وقت بود یه مهمونی ...



  • روزای بارونی قسمت آخر

    روزای بارونی قسمت آخر

    اینم قسمت پایانی رمان روزای بارونیدر وب رمان رمان رمانترسا که همیشه در برابر تحکم آرتان موش بود بی حرف نشست و با چشمای پر اشکش زل زد به دیوار روبرو ... آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:- من و تو با هم هیچ مشکلی نداشتیم ... بعضی اوقات یه جر و بحثایی داشتیم که یا تو کوتاه می یومدی یا من ... می دونستم و می دونستی علاقه مون به هم به قدری زیاده که این بحثای کوچیک سردمون نمی کنه ... اما یه دفعه تو سرد شدی ... دقیقا بعد از تصادفی که منو تا مرز نابودی کشوند ... اوایل می گفتم شاید منو مقصر می دونی ... بعد گفتم شاید بعد از تصادف دچار یه اختلال شده باشی ... هر اختمالی دادم و اط هر طریقی که می تونستم سعی کردم درمانت کنم تا اینکه با مطرح کردن بحث طلاق همه ذهنیت منو نابود کردی ... با خودم گفتم چقدر زندگیمون بی ارزشه که به این راحتی حرف طلاق رو می زنی ... اما بعد با خودم گفتم شاید برای اینکه خودتو لوس کنی این کار رو می کنی برای اینکه از محبت من مطمئن بشی ... محبتم رو بیشتر کردم ... اما جواب نداد ... کار کشیده شد به اومدن احضاریه ... تو حرف رو به عمل کشیدی ... یادته تری؟ چقدر ازت خواهش می کردم بگی دردت چیه! بذاری با هم حلش کنیم ... اما تو بی توجه به من و زندگیمون و بچه مون یه تنه داشتی می تازوندی ... تانیا به قدری کمرنگ بود تو ذهنم که باورم نمی شد همه چیز به خاطر اون باشه ... قبول دارم رفتار تانیا توی مطب من زننده بود ... من خودم هم بهش تذکر دادم. چیزی هم که تو دید چیز کمی نبود ... اما توقع من از ترسایی که می شناختم این بود که بیاد جلو ... بکوبونه توی دهن من ... چهار تا فحش بهم بده و بعد بذاره بره تا اقلا من بدونم درد زنم چیه و بتونم از خودم دفاع کنم ... تو به من حتی نگفتی چی کار کردم! چند ماه زندگیمو کابوس کردی ... وقتی فهمیدم فقط به یه چیز فکر کردم ... اینکه تو باید درست بشی ... بازم شده بود که کاری رو بدون اینکه به من بگی انجام داده باشی ... خودت هم خوب می دونی که این اخلاق رو داری ... بهت گفته بودم دوست ندارم چیزی رو از هم مخفی کنیم ... حتی بدترین چیزا ...ترسا فریاد کشید :- نمی خواستم غرورم رو له کنی ... میترسیدم واقعیت داشته باشه ...- ترسا! تو حق نداری فقط به خودت و غرورت فکر کنی ... تو باید به بچه ات هم فکر می کردی ...یه درصد احتمال می دادی که تو اشتباه کرده باشی ... هان؟!!! چرا یه درصد چنین احتمالی ندادی؟ من به درک ... اعتمادی که ادعا می کردی به من داری به درک! چرا به خاطر بچه ات از غرورت نگذشتی؟!!! حرف من این نیست که چرا منو خورد کردی ... چرا بدون مشورت با من تصمیم گرفتی ... چرا زود قضاوت کردی ... چرا چشمت رو روی زندگیمون بستی ... نه! حرف من اینا نیست ... من فقط خواستم ببینی ... ببینی اگه جدا می شدی ... اگه حرفت ...

  • دانلود رمان روزای بارونی pdf

    دانلود رمان روزای بارونی pdf همونطور که می دونید این رمان یکی از محبوب ترین رمان هاست که اخیرا به پایان رسیده برای همین پی دی اف اون رو در لینک زیر براتون گذاشتم

  • رمان روزای بارونی3

    دستی روی سیم های گیتارش کشید، نت سل صداش زیر تر از حد عادی بود، مشغول کوک کردن گیتار شد، در همون حالت حواسش توی آشپزخونه هم دور می زد، توسکا تند و فرز مشغول درست کردن شام بود. عاشق روزهای جمعه بود، هم خودش خونه بود و هم توسکا ، می تونستن یه دل سیر همو ببینن. به خصوص برای اون که حس می کرد هر چی هم توسکا رو ببینه بازم کمه! صدای تق تق که بلند شد گیتار رو رها کرد و کمی گردن کشید، توسکا داشت تند و فرز روی تخته چوبی هویج ها رو قطعه قطعه می کرد. همه حواسش هم معطوف کارش بود و اصلا متوجه ارشاویر نشده بود که داره دیدش می زنه. آرشاویر لبخندی زد و دوباره نشست سر جاش، گیتار رو برداشت و انگشت شستش رو از سیم ششم تا سیم اول کشید پایین. اینبار همون صدایی که می خواست به گوشش خورد. بی توجه به کاغذهای آکورد ریخته شده دور و برش نت ها رو توی ذهنش ترسیم کرد و شروع کرد به زدن. ریتم آهنگ رفته رفته داشت تند تر می شد و عجیب بود که صدای ضربات توسکا روی هویج ها هم داشت تند تر می شد. آرشاویر خنده اش گرفت، بند گیتارش رو دور گردنش انداخت و از جا بلند شد، همینطور که می زد شروع کرد به خوندن و راه افتاد سمت آشپزخونه، توسکا اینبار داشت سرک می کشید ، با دیدن آرشاویر که با یه حرکت رفت روی صندلی های کنار اپن و پرید روی اپن خندید. آرشاویر چهار زانو نشست روی اپن و در حالی که خیره شده بود به توسکا به خوندنش ادامه داد:- Remember summer remember my love Burning for you Shining for you Remamber summer i miss you my heart thinking love you thinking love youبمون کنارم بمون... اگه بری من می میرم آسون عشقم ..... تو هستی عشقم باهاتم تا پای جوون بمون کنارم بمون.... اگه بری من میمیرم آسون عشقم.... تو هستی عشقم با هاتم تا پای جوونتا پای جوون Remember summer remember my love Burning for you Shining for you Remamber summer i miss you my heart thinking love you thinking love you می خوام عشقتو می خوام اگه بری سوت و کور دنیاام از من نگیر این حس ووو تا ابد بمون باهام می خوام عشقتو می خوام اگه بری سوت و کور دنیاام از من نگیر این حس ووو تا ابد بمون باهام Remember summer remember my love Burning for you Shining for you Remamber summer i miss you my heart thinking love you thinking love you .... woow woow woow... Remember summer remember my love Burning for you Shining for you Remamber summer i miss you my heart thinking love you thinking love you یادته عاشق شدیم هر دومون تو تابستون تو تابستون قسمت دادم که با من بمون یادش بخیر اون تابستون ( آهنگ علی کیانی remember the summer )توسکا تند تند مشغول ریز ریز کردن هویج ها بود و هر از گاهی دور خودش چرخی می زد. همه حواس آرشاویر دیگه پیش توسکا بود. توسکا هویج ها رو داخل قابلمه پر از آب جوش ریخت و مشغول ریز ریز کردن قارچ ها شد. اینقدر سرعت دستش زیاد شده بود که توی یه لحظه حواس پرتی نوک انگشت سبابه ...

  • روزای بارونی68

    کمی اونطرف تر جوون تر ها به کمک خدمتکارها مشغول درست کردن تپه های آتیش بودن ...همیشه من موندنی ام ... همیشه تو مسافریبه موندن تو دلخوشم توام فقط می خوای برینیما و طرلان همینطور که هیجان زده به آرشاویر نگاه می کردن آروم سر جا تکون می خوردن ... آهنگش در حد رقص شاد نبود ... اما می شد باهاش در جا زد ... علاوه بر اونا ، خیلی دیگه از افراد هم سر جاشون در جا می زدن و هیجان زده آرشاویر و تشویق می کردن ... الکی نبود یه کنسرت مجانی اومده بودن و همین هیجان زده شون کرده بود ... اونم کنسرت آرشاویر پارسیان یکی از محبوب ترین خواننده های کشور ...باید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخوادمث موهای گندمیت منو بده به دست بادمی خوام تو خیسی چشات گلایه هامو حل کنیبه تلخی ها بخندی و شبو پر از عسل کنیباید منو جا بذاری حتی اگه دلت نخواد ...مثل موهای گندمیت منو بده به دست باد ...آهنگ که تموم شد صدای جیغ کر کننده بلند شد ... آرشاویر با لبخند ایستاد ... میکروفون رو برداشت و ضمن تشکر گفت:- تو زندگی همه ما ها یه روزای روزای آفتابی و گرمه و یه روزایی هم گرفته و ابری و گاهاً بارونی ... چه خوبه همه بتونیم اون روزای بارونی رو به امید رسیدن به روزای گرم و آفتابی پشت سر بذاریم ... چه خوبه کم نیاریم ...باز صدای سوت و جیغ و دست بالا رفت ... آرشاویر اشاره به زوج های جوون کرد و به افتخارشون شروع به خوندن یکی دیگه از آهنگای جدید آلبومش کرد ...- خیلی روزا از سر لجبازی ... چترم و جا می زارم تو خونهدوست دارم مریض بشم تو بارون ... شاید حالم تــــورو برگردونهخیلی وقته تو خودم کز کردم ... خیلی وقته زندگیم دلگیرهاین روزا حس می کنم احساسم ... دیگه کم کم داره از دست می رهخیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میدهنمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیدهآخرین بار دستکشت جا موندش ... تو جیب ژاکت آبی رنگمعطر دستاتــــو هنوزم میده ... آخ نمی دونی چقدر دلتنگمخیلی وقته روزای بارونی ... حس تنهایی عذابم میدهنمی دونم بی تــــو چند تا پاییز ... این خیابون منو تنها دیدهنیما آروم کنار گوش طرلان زمزمه کرد:- روزای بارونی زندگیمون تموم شدن طرلان ... مگه نه؟!طرلان با لبخندی شیرین تکیه داد به سینه نیما و گفت:- آره عزیزم ... تموم شدن ... اما اگه بازم روز بارونی داشته باشیم با کمک هم مثل اینبار ردش می کنیم ... مگه نه؟!نیما پیشونی طرلان رو بوسید و گفت:- آره عزیزم ... حتما ...آراد دست ویولت رو توی دستش محکم فشرد و گفت:- فکر کنم من و تو زیر این بارونا چتر داشتیم ... نه؟!!ویولت خندید و گفت:- بیماری من روزای بارونی زندگی ما بود ... پشت سر گذاشتیمش ... برای بقیه اش هم خود خدا چتر گرفت روی سرمون ... مگه نه؟!آراد با لبخند سر ...

  • روزای بارونی هما پور

    رمان روزای بارونی هما پوراصفهانی نوامبر 11, 2013دسته‌بندی نشدهرمان روزای بارونی هما پوراصفهانی ویرایش روزای بارونی هما پوراصفهانی سلام به همه ی کاربران عزیز وبسایت وحید بلاگ تونستیم بلاخره رمانهای زیبائی از جمله رمان روزهای بارونی راواسه خواندن بر روی موبایل و درخواستی رو براتون آماده کردم که به درخواست یکی از کاربرای عزیز سایت هستش خب توضیحات درباره رمان : نام رمان : روزای بارونی نویسنده : هما پور اصفهانی خلاصه : این رمان کمی متفاوت هستش و شخصیت های رمان گلچینی از شخصیت ها و زوج های رمان های قبلی هما پور اصفهانی هستن رمانی مختلط از آرتان و ترسا ، نیما و طرلان ( قرار نبود ۲ ) توسکا و آرشاویر ، احسان و طناز ( توسکا ۲ ) آراد و ویولت ( جدال پر تمنا ۲ ) … همه شخصیت ها با هم روزای بارونی رو می سازن … خوب امروز رمان زیبا وپرطرفدار روزای بارونی رو برای دانلود گزوشتم برای اولین بار ساخته شده توسط خودمون پس حتما این رمان رو دانلود کنین رمان روزای بارونی هما پوراصفهانی بخشی از متن رمان: روزایی که برای هر کسی که ذره ای احساس داشته باشه همراه با لذته … گاهی می تونه برای همون افراد سرشار از درد باشه … درد نبودن کسی که یه روزی بوده … یا درد تنهایی و نبودن هیچکس! روزایی که هر کسی توی هر ادبیاتی ازش به عنوان غم استفاده می کنه و تنهایی … همه می گن ابرا کنار می رن و خورشید یه روز در می یاد … شاید باید به این رمان هم همینطور نگاه کرد … روزای بارونی … بازی سرنوشته … امتحان پس دادن بنده هاست … خدا عاشقا رو دوست داره و گاهی تصمیم می گیره ببینه چند مرده حلاجن … وقتی قراره عاشقا ترفیع بگیرن باید از یه امتحان سخت عبور کنن … یا اونقدر عاشقن که از این امتحان سر بلند می یان بیرون و می رن مرحله بعد … یعنی عاشق تر می شن … و پیش خدا عزیز تر … یا اینکه … سقوط می کنن! عشق رو رها می کنن و تنهایی رو انتخاب می کنن … اون مجازاتیه که خدا براشون در نظر گرفته … این رمان می خواد به همه عاشقا بگه ، صبور باشین ، طاقت داشته باشین ، به هم فرصت بدین ، با هم باشین! اینجوری از اون امتحان سر بلند بیرون می یاین … وگرنه سزاتون سقوطه! کف هر دو دستش رو روی کاپوت ماشین گذاشت و نفس نفس زد … فریاد هایی که کشیده بود و قطراه های بارون آتیش درونش رو کمی خاموش کرده بودن … مشتش رو کوبید روی کاپوت … غرورش له شده بود … راه افتاد که سوار ماشین بشه … تصمیم داشت شب رو توی مطبش بخوابه … هنوز در ماشین رو باز نکرده که یه دفعه مغزش جرقه زد … سر جا خشک شد … یاد پسرک گلفروش افتاد … گلای مریم!!! گلای مریم له شده تو ماشین ترسا … ذهنش برگشت به عقب … صدای ...

  • رمان روزای بارونی - 20

    اینقدر از دیدن تانیا شوکه شده بود که نمی فهمید چی داره می گه ... نیلی جون با درک حال ترسا بغلش کرد و گفت:- آروم باش ... آروم ! من اومدم تازه باهات حرف بزنم... این حرفا چیه؟!! دیروزم این پسره سرتق اومده بود خونه همین اراجیف رو تحویل من می داد ... ترسا طلاق چیه؟!!! هان؟!!! خجالت نمی کشین؟ شما دو تا که جونتون واسه هم در می رفت ... این حرف از شماها بعیده ...ترسا گیج و گنگ به نیلی جون خیره موند ... مگه نه اینکه نیلی جون اومده بود تا عروس جدیدش رو به ترسا معرفی کنه؟!!! پس این حرفا چی بود؟!! تانیا که حسابی از آرتان درس گرفته بود و می دونست باید چی کارکنه وارد عمل شد و گفت:- زن داداش! من تازه تو رو پیدا کردم ... تازه می خواستم بیام باهات آشنا بشم ... آرتان می خواست روز سالگرد ازدواجتون منو بهت نشون بده که تو متاسفانه تصادف کردی و نشد ... بعدش هم هی اتفاقای بد می افتاد ... اصلا دوست نداشتم اینجوری باهات آشنا بشم ترسا جون ... می خواستم عشق آرتان رو طور دیگه ای ببینم ... وقتی داداش آرتان بهم گفت می خوای طلاق بگیری شاخ در آوردم ... بیخیال سورپرایز کردن مامان نیلی شدم و یه راست رفتم سراغش که بیایم پیش تو باهات حرف بزنیم ... آخه برا چی می خوای طلاق بگیری؟!!!دهن ترسا اندازه اقیانوس باز مونده بود!!! زن داداش؟!!! داداش آرتان؟!!! آرتان خواهر نداشت ... نه نداشت .. نداشت ... دهن باز می کرد حرف بزنه اما نمی تونست ... صحنه ها پیش چشمش جون می گرفتن ... تانیا کنار آرتان ... گله کردنش از ازدواج آرتان ... حرفای آرتان ... قربون صدقه هاش ... اینا مسلما واسه خاطر خواهرش نبود ... مگه می شد؟!!! اصلا آرتان کی خواهر داشت؟!!!! آرتان که تک فرزند بود ... تموم گیجیش توی نگاهش مشخص بود که نیلی جون گفت:- نمی دونم حالا تانی رو بهت معرفی کنم یا در مورد اون قضیه مزخرف طلاق باهات حرف بزنم... فکر کنم بهتره اول در مورد تانی بهت بگم ... این دختر گلمه ترسا ... وقتی آرتان شش ماهش بود تانیا به دنیا اومد ... البته من به دنیا نیاوردمش ... دوست صمیمیم که همسایه دیوار به دیوارمون بودن به دنیا آوردش اما عمر خودش هب دنیا نبود و سر زا رفت ... من تانی و آرتان رو با هم شیر دادم و اون دو تا شدن خواهر برادر رضاعی...خواهر برادر رضاعی ... هم شیر ... تانیا و آرتان ... دستش رو گذاشت روی شقیقه اش ... یه چیزی این وسط می لنگید ... یه جای کار عیب داشت ... مغزش داشت متلاشی می شد ... تانیا با اشاره نیلی جون سریع گفت:- آره زن داداش .. من دو تا فقط سیزده سالمون بود که بابای من هوس ایتالیا زد به سرش و تا به خودم اومدم دیدم تو قلب رم هستم ... از همه بریده بودیم ... بابا به خاطر خاطرات مامان نمی خواست دیگه ایران بمونه ... هیچ وقت نبخشیدمش به خاطر اینکه منو از داداشم جدا ...