دانلود رمان روز های بارونی pdf

  • دانلود رمان روزای بارونی pdf

    دانلود رمان روزای بارونی pdf همونطور که می دونید این رمان یکی از محبوب ترین رمان هاست که اخیرا به پایان رسیده برای همین پی دی اف اون رو در لینک زیر براتون گذاشتم



  • دانلودرمان روزای بارونی با فرمت pdf

    نظظظظظظظظظرررررررر

  • دانلود رمان ایرانی و عاشقانه روزای بارونی با فرمت pdf

    دانلود رمان ایرانی و عاشقانه روزای بارونی با فرمت pdf

    نام کتاب : روزای بارونینویسنده کتاب : هما پور اصفهانیسبک کتاب : عاشقانهزبان کتاب : فارسیقالب کتاب : Pdfحجم کتاب : 1.3 مگابایتخلاصه داستان   رمانی مختلط از آرتان و ترسا ، نیما و طرلان ( قرار نبود 2 ) توسکا و آرشاویر ، احسان و طناز ( توسکا 2 ) آراد و ویولت ( جدال پر تمنا 2 ) … همه شخصیت ها با هم روزای بارونی رو می سازن …با تشکر از سایت www.98ia.com و هما پور اصفهانی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود کتاب با فرمت pdf

  • روزهــای بارونـــی _ جدید| با فرمتهای | آندروید | آیفون | جاوا | پی دی اف|

     روزهــای بارونـــی _ جدید| با فرمتهای | آندروید | آیفون | جاوا | پی دی اف|

    روزهای بارونی| نویسنده : هما پوراصفهانی | EPUB | PDF | ANDROID | JAVA |

  • 95روزای بارونی

    ویولت لبخندی زد و گفت:- خدا پشت و پناه ماست آراد ... می دونی چیه؟ با همه وجودم بهت افتخار می کنم! هر کس دیگه ای جای تو بود با اون همه مدرک و شاهد شک میکرد ... اما تو ...آراد دستش رو برد زیر شال ویولت و مشغول نوازش موهاش شد ... در همون حین گفت:- من تو رو بزرگت کردم عزیزم ... خیانت اصلا تو وجودت نیست ... علاوه بر اون همیشه اعتقاد دارم کسی که با همه وجودش به خدا اعتقاد داشته باشه محاله قدم کج بر داره ... چون می دونه اون همیشه داره نگاش می کنه ... تو اگه بخوای خیانت کنی باید اول قید خدا رو بزنی ... عشق من که یه چیز زمینیه و ممکنه یه روز دلت رو بزنه ...ویولت غر زد:- چرت نگو ...آراد لبخند زد ... روی موهای ویولت رو بوسید و گفت:- دوست دارم ... بعضی وقتا دوست دارم خودمو لوس کنم ...ویولت خندید و گفت:- یعنی باید نازتو بکشم؟!!- بله ...- شرمنده بلد نیستم ...- هی روزگار! باشه طوری هم نیست ... خودم فقط نازتو می کشم ملوسک من ...- آراد ...- جون دلم؟- به نظرت جریان اونا چی می شه؟!- کیا؟!- اِ اشکان و مرجان دیگه ...آراد آهی کشید و گفت:- نمی دونم ... مرجان پشت پا به بختش زد ... من بابای اشکان رو خیلی ساله می شناسم ... مشتر قدیمی بابام بود و بعد هم خودم ... البته شک داشتم اشکان پسر همون خسروی باشه ... تا اینکه اون شب که اومد خونه مون گوشیش زنگ زد ... باباش بود ... از حرفایی که زد فهمیدم این همونه ...- بیچاره مرجان ... خودمو که می ذارم به جاش می بینم چقدر می چزم! خیلی بده ها ... یهو بفهمی پسری که اینهمه وقت خواستگارت بوده دقیقا همون چیزی بوده که می خواستی اما هر بار با تحقیر کردنش یکی از پلای پشت سرتو خراب کرده باشی ...- اوهوم ... البته من اگه جای اشکان باشم هیچ وقت نمی بخشمش ... چون معلومه هیچ وقت خودمو نمی خواد ...- چی بگم والا ... حالا که جای اشکان نیستی ... پس نظر نده ...آراد لبخند زد ... ویولت رو محکم فشار داد و گفت:- حسود کوچولوی من ... بریم خونه دیگه؟ اینجا کاری نداریم ...- بریم ... اصلا نفهمیدم مهمونی کی بود اینجا؟!! اصلا جریانش چی بود؟آراد از ویولت جدا شد و همینطور که می رفت سمت کیفش گفت:- تولد دوست اشکان بود ... اشکان از مرجان می خواد باهاش این مهمونی رو بیاد ... مرجان هم برای اینکه یه نقشه دیگه واسه ما پیاده بکنه اونو وادار می کنه که با تو بیاد ... بعدم بهش می گه اگه این مهمونی رو با تو بیاد حتما باهاش ازدواج می کنه ... اینه که اشکان راضی می شه ...- بنده خدا اشکان!!آراد آهی کشید و گفت:- واقعا ...هر دو به هم لبخند زدن و برای هزارمین بار توی دلشون ممنون خدا شدن که عشقشون اینقدر محکم و قوی و غیر قابل گسستنه ...

  • دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

    دانلود رمان صدای نفس های باران | EMERTAT کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

      قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از EMERTAT عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)  

  • 55روزای بارونی

    توسکا با حرص از آزمایشگاه بیرون اومد و همینطور که قدماشو با غیظ روی زمین می کوبید رفت سمت ماشین جهانگیر ... جهانگیر به در ماشین تکیه داده و مشغول حل کردن جدول بود با دیدن توسکا سریع جدولش رو بست و یه قدم جلو اومد و با نگرانی گفت:- چی شد بابا؟توسکا همونطور عصب بی توجه به مهربونی های باباش شونه ای بالا انداخت و در ماشین رو باز کرد و نشست ... به دقیقه نکشید که ریحانه بدو بدو از آزمایشگاه بیرون اومد و اونم رفت سمت ماشین ... جهانگیر که گیج شده بود از در سمت خودش سوار شد و همین که ریحانه هم نشست گفت:- چی شده خانوم؟ این بچه چرا تو همه؟ریحنه با غضب گفت:- والا چی بگم مرد! یه آزمایش می خواست بده ها! خون من و دکتر رو کرد توی شیشه! همین جور فقط آیه یاس می خونه ... جهانگیر ماشین رو راه انداخت، همزمان از آینه نگاهی به توسکا انداخت و گفت:- آره بابا؟ چرا؟!!! توسکا که پر از فریاد بود دست از دلش برداشت و داد کشید:- این کارا واسه چیه؟!!! که دو روز دیگه باز بگن نه؟!! چرا منو امیدوار می کنی مامان؟ میخوای دوباره با نه شنیدن دنیام سیاه بشه؟!! مامان من نمی تونم! بفهم .... طاقت ندارم موش آزمایشگاهی بشم ... من می دونم که هیچ وقت مامان نمی شم...همین که این حرف رو زد بغضش ترکید ... جهانگیر با ناراحتی خواست چیزی بگه که ریحانه پیشدستی کرد و گفت:- این دختر فقط بلده نا امید باشه! دکتر بهش توپید گفت یعنی چی خانوم؟ تو این دوره زمونه هیچ دردی بی درمون نیست! به خصوص بارداری ... مگه اینکه رحم نداشته باشی! که تازه اونم جدیدا رحم اجاره می کنن! من نمی دونم این چشه! دکتر چند تا آزمایش نوشت که رفتیم ... حالا هم صبر میکنیم تا جوابش بیاد ... من که دلم روشنه ...توسکا بی حرف هق می زد ... دلش تنگ بود ... بیشتر گریه اش هم بابت دل تنگش بود... آرشاویرش رو می خواست ... دلش پر می زد برای شنیدن صداش برای لمس دستاش برای داشتنش ... اما نمی دونست چه کاری درسته چه کاری غلط! هم می خواست کنار بکشه هم دلش این اجازه رو بهش نمی داد ... مامانش این قدر حرف زد و حرف زد و حرف زد که خسته شد ... توسکا هم از گریه کردن خسته شد و چشماشو بست ... با صدای باباش چشم باز کرد:- توسکا بابا رسیدیم ... بیدار شو برو توی اتاقت بخواب عزیزم ...توسکا بی حرف از ماشین پیاده شد و رفت توی خونه ... اینکه آرشاویر سراغی ازش نمی گرفت براش دردناک تر بود ... هم دوست داشت آرشاویر قیدش رو بزنه هم دوست نداشت ... هم خودخواه بود هم پر از ایثار و بین این همه تناقض و تضاد داشت دیوونه می شد ... جهانگیر درای ماشین رو قفل کرد و خواست بره توی خونه که صدای شکسته مردی متوقفش کرد:- بابا ...جهانگیر سریع چرخید ... با دیدن آرشاویر با اون ظاهر ژولیده و پریشون قلبش فشرده ...

  • دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

    دانلود رمان ثانیه های عاشقی | گیسوی پاییز کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)

      قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از گیسوی پاییز عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .   دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)  

  • رمان ببار بارون

    رمان ببار بارون

     سلام دوستای گلم،خوش اومدیدهر گونه سوال،پیشنهاد،یا درخواستی از من داشتید از طریق ایمیل زیر خوشحال میشم پاسخگو شما عزیزان باشم[email protected]دانلود رمان ببار بارون برای موبایل ، تبلت و کامپیوتر apk و کامپیوتر pdfدانلود نسخه جدید اندروید رمان ببار باروندانلود رمان ببار بارون کامل و بدون سانسوردانلود کتاب الکترونیکی ببار بارون با فرمت apk و pdfدانلود رمان عاشقانه ببار باروندانلود رمان جدید ببار بارون دانلود کتاب رمان ببار بارون مخصوص گوشی موبایل اندروید ، تبلت اندروید و کامپیوتر نام کتاب : ببار بارون نویسنده : فرشته 27 ژانر : هیجانی , اجتماعی , عاشقانهقسمتی از متن رمان ببار بارون : بدون اینکه حتی پلک بزنم به تصویر خودم تو آینه خیره شدم..به تصویر دختری که ظاهر ارومش می تونست نشانگر غمی باشه که مدت هاست تو دلش جای گرفته.. چشمای غم زده م رو بستم..نمی خوام شاهد تصویر درون آینه باشم..اون من نیستم..می خوام که نباشم.. اما حقیقت نداره..من همینی ام که آینه بهم نشون میده..یه دختر بی پناه..دختری که تو اغوش غم محو شده و سیاهی بر بخت و اقبالش سایه انداخته.. بغض داشتم..چشمام بارونی بود..بازشون کردم..یک قطره اشک بی اراده به روی گونه م چکید..حس تنهایی اراده م رو ازم گرفته بود..با اینکه اطرافم پر بود از ادم هایی که به ظاهر بهم نزدیک بودن ولی باز هم احساس تهی بودن می کردم..اینکه تنهام و کسی رو ندارم تا پناهم باشه.. نسترن درست می گفت..تا وقتی اراده ای از خودم نداشته باشم اوضاعم هیچ تغییری نخواهد کرد..هیچ چیز دست من نبود..این روزگار تلخ با بی رحمی ِ هر چه تمام تر زنجیرش رو به ناحق به دست و پام بسته بود.. تقه ای به در خورد..با سر انگشت اشکام و پاک کردم..در باز شد..نسترن لبخند بر لب وارد اتاق شد ولی با دیدن چهره ی درهم و گرفته م خیلی زود لبخند از روی لب هاش محو شد.. – تو که هنوز نشستی..دختر پاشو تا مامان قشقرق به پا نکرده.. – نمی تونم نسترن..به مامان میگی که حوصله ندارم؟..– چرا خودت نمیگی؟.. نگاهش کردم..غم تو چشمام و دید..با مهربونی نگام کرد..به طرفم اومد و کنارم روی صندلی نشست.. — سوگل تا کی می خوای حرفات و تو دلت نگه داری؟..چرا انقدر ارومی؟.. – تو که حال و روزم و می بینی دیگه چرا می پرسی؟.. — بس کن تو رو خدا..پاشو خودت و جمع کن .. توسری خور نباش سوگل..حقت و از همه بگیر..نذار ناراحتت کنن.. از روی صندلی بلند شدم.. – دیگه واسه این حرفا دیر شده.. — ای وای منو ببین اومدم تو رو ببرم خودمم موندم تو اتاق..پاشو تا صداش در نیومده..منتظرما.. با لبخند نگام کرد و آهسته از اتاق بیرون رفت.. باز به آینه خیره شدم..با حرص خاصی یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و محکم کشیدم ...