دانلود رمان شکلات تلخ

  • شکلات تلخ 1

    وقتی آفتاب سرزمین آدمیان را تصرف کرد. قطار سرنوشت بر روی ریل زندگی خود را از سرعت گرفت. با بلند شدن صدای زنگ تلفن ، مهشید سراسیمه از خواب پرید. در حالی که قلبش به شدت می زد به زحمت به سمت تلفن برگشت که روی میز کنار تختخوابش قرار داشت. با دلهره گفت : - الو بفرمایید... با شنیدن صدای بیژن نفس عمیقی کشید و گفت : - بیژن جان تویی؟ - آره عزیزم ، خواب بودی؟ مهشید با تشویش گفت : - چرا منو بیدار نکردی؟ بچه ها از مدرسه جا موندن. - ساعت خواب ، بچه هارو فرستادم مدرسه ، نگران نباش. مهشید با تعجب پرسید : - جدی میگی؟ تونستی بدون مشکل آمادشون کنی؟ دستت درد نکنه . یعنی شوهرت این قدر دست و پا چلفتیه که از پس دو تا وروجک برنیاد. مهشید با خنده گفت : - نه جونم ، منظورم این نبود. آخه خودت که اون دو تا فسقلی رو میشناسی یه خورده بدقلق تشریف دارن. - دِ...نشدها ، طوری حرف می زنی انگار من از اون باباهایی هستم که فقط و فقط دستگاه پول ساز هستند و هیچ کاری به خیر و شر و بچه شون ندارن...تو باید بهتر از هرکس بدونی که من تا چه اندازه به امور بچه هامون واقف هستم و از رسیدگی به کارهای ریز و درشت اونها نهایت لذت رو می برم. امروز هم که صبحونشون را دادم، تو پوشیدن لباس بهشون کمک کردم.. چون هوا سرد و یخبندون بود ترجیح دادم به جای سرویس با ماشین خودم به مدرسه ببرمشون ، خب حالا مطمئن شدی بدون کوچکترین مشکلی از خونه خارج شدند. مهشید گوشی را روی شانه اش گذاشت و در حالی که سعی داشت با سر آن را نگه دارد با آسودگی شروع به باز کردن موهای بافته شده اش کرد و گفت : - بیژن اگه من تورو نداشتم چه کار می کردم...تو نمونه ای. هم یک پدر دلسوز و وظیفه شناس برای بچه ها و هم یک همسر مهربون برای من. با وجود تو در زندگی احساس امنیت و آرامش می کنم. خودت می دونی تو تنها تکیه گاه من در زندگی هستی. بیژن با خشنودی گفت : - و تو تنها مونس و همدم من هستی. تمام تلاش من به خاطر اینکه شما در سعادت خوشبختی کامل به سر برید. الان هم زنگ زدم تا برای مسافرت آخر هفته اعلام آمادگی کنم. مهشید با وجد گفت : - می دونستم آخرش به این مسافرت رضایت می دی ، یعنی جز این نمی تونست چیز دیگه ای باشه. با عقل هم جور در نمی اومد که من ، تنها خواهر مهرداد ، در جشن عروسیش شرکت نداشته باشم. طفلی برادرم مگه او به غیر از من چند تا خواهر و برادر دیگه داره. خودت خوب می دونی که من همیشه ارزوی دیدن عروسیش رو داشتم و به هر شکل خودم رو به این جشن می رسوندم،به خصوص که او بعد از تلاش زیاد موفق شده نظر خانواده دلخواهش رو جلب کنه ، باید بگم این عروسی با تمام عروسی های که تا به حال رفتم فرق داره ، یک عروسی عاشقانه...دختر و ...



  • دانلود رمان *کاش یک زن نبودم*

    سلام دوستان خوبید؟ اومدم یه آپ کنم و برم ..خیلی کار دارم این چند روز.. امیر هم که دیگه نمیاد اینجا یه سر بزنه چه برسه به پست . درگیر وب خودش و تراوینه.... یه داستان براتون گذاشتم دانلود کنید طولانیه و اگه حوصله دارید بخونید چون واقعا وضعیت جامعه ی خودمون.///Link Downloadbye

  • دانلود رمان شکلات تلخ نویسنده : پروین دروگر

    دانلود رمان شکلات تلخ نویسنده : پروین دروگردانلود

  • داستان کوتاه شکلات تلخ

    داستان کوتاه شکلات تلخ چشمانش پر بود از نگرانی و ترسلبانش می لرزید گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر - سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟نگاهش که گره خورد در نگاهم بغضش ترکید قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش - ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....صدایش می لرزید - ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟ گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید هق هق , گریه می کردآنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنمآنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بودبا بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرددر چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت - ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفتآدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیردیاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو , کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام - من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواستحسودی می کردم به دخترک - تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟آرام تر شد قطره های اشکش کوچکتر شد احساس مشترک , نزدیک ترمان کرددست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانمگرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود- آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد , با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردمپوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار- گریه نکن دیگه , خب ؟- خب ... زیبا بود , چشمانش درشت و سیاهبا لبانی عنابی و قلوه ای لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیدهگیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد , - اسمت چیه دخترکم ؟- سارا - به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بوداو, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش , و من , نه بغضم را شکسته بودم , که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...باید تحمل می کردم ,حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک ...

  • رمان سیگار شکلاتی قسمت بیست و دوم

    ***لب تخت نشسته بودم و مشغول ورق زدن دفتر شعرام بودم. شعر بابای من و ساسان هنوزم جز قشنگ ترین شعرام بود. تصمیم داشتم قبل از مرگم اشعارم رو بسپارم دست یه نفر تا چاپشون کنه، می خواستم بقیه هم بااحساسات من شریک بشن ... این خواست ساسانم بود ... اون می خواست شعرای من چاپ بشه ... باید به وصیتش عمل میکردم. با صدای فریاد از جا پریدم:- ســـــارا!!!پوفی کردم و زیر لب گفتم:- باز روز از نو روزی از نو! شروع شد! روسری زرشکی رنگم رو برداشتم سر کرد و محکم زیر چونه ام گره اش زدم. دفترم رو زیر بالش مخفی کردم و از اتاق خارج شدم. چقدر موندن توی این خونه برام سخت شده بود به خصوص با وجود اون اجنبی حال به هم زن! از پله ها به پایین سرازیر شدم با دیدن مردی که با همه وجودم ازش نفرت داشتم ایستادم و منتظر فرمایشش شدم. - بشین سارا ... با کلی فاصله از اون لب مبل نشستم ... دستی توی موهای کم پشتش فرو کرد و گفت:- چه خبر؟!- هنوز هیچی ...- چیز مشکوکی ندیدی؟!- نخیر ...- حواست بهش هست؟- بله ...- به اون پسره دوستش چی؟- بله ...- باریک الله دختر! من به وفاداری تو ایمان دارم. خوب می دونم کارت رو بلدی! چند بار تا حالا خودت رو بهم ثابت کردی ... ولی این با بقیه فرق داره. این یادت باشه! توی دل گفتم: «برای منم دقیقا همینطوره» ولی گفتم:- بله ...- سعی کن مثل یه دوست و همزبون خودت رو بهش نزدیک کنی ، سعی کن کاری کنی که بهت اعتماد کنه و حرف بزنه. شاید به من اعتماد نداشته باشه. تو بهترین گزینه ای براش ... نگران هم نباش که نظر سوئی نسبت بهت داشته باشه چون با جنس مخالف هیچ کاری نداره. این ماموریت توئه ...از درون لرزیدم، ولی مگه فکر اینجاها رو نکرده بودم؟! چرا کرده بودم! فکر بدترش رو هم کرده بودم. پس نفسم رو فوت کردم و گفتم:- بله آقا ...به پله ها اشاره کرد و گفت:- می تونی بری ... از جا بلند شدم، اگه می تونستم آتویی از این پسره بگیرم و اعتماد این مرتیکه رو جلب کنم خیلی خوب می شد. من باید به اون نزدیک تر می شدم. باید! و این پسر مطمئن بودم کار من رو راحت تر میکنه!***روی تخت دراز کشیده و طبق معمول همیشه غرق دود سیگار بود. خسته شده بود از اون همه یکنواختی، زندگی بی هیجان ... بدون کار ... همه کارش شده بود ماساژ دادن جمشید خان و گوش دادن به حرفای صد من یه غازش ... فعلا نمی تونست هیچ کاری بکنه تا وقتی که از اعتماد جمشید مطمئن بشه. همین عصبیش می کرد ... کارش شده بود دور زدن توی حیاط جلویی، گپ زدن با نگهبانا که جز دو کلمه بیشتر حرف نمی زدن، گاهی هم گپ زدن با خود جمشید. بقیه اوقات خودش رو توی اتاق حبس می کرد و یا سیگار می کشید یا موسیقی گوش می کرد و یا با اردلان حرف می زد. اونم به سبک خودشون! با صدای گوشیش از زیر بالشش درش آورد ... فکر می ...

  • رمان سیگار شکلاتی قسمت بیست و چهارم

    سارا نفس عمیقی کشید و با صدای بلند گفت:- تو دیگه کی هستی؟!!!شهراد سریع انگشتش رو چسبوند روی لب سارا و گفت:- هیش! چته! بلندگو قورت دادی؟!! گفتم صدات در نیاد ... ده ثانیه دیگه از زیر تخت می ریم بیرون و سریع از اتاق می زنیم بیرون. یه راست می ری بالا، یا توی اتاق خودت یا توی اتاق من ... اونجا حرف می زنی ... شیرفهم شدی؟!!سارا با غیظ دست شهراد رو پس زد و گفت:- تا وقتی نفهمم تو کی هستی و چه غلطی داری ...شهراد پرید بین حرفش و گفت:- الان وقتش نیست دختره احمق! چرا نمی فهمی؟!!سارا چشماشو گرد کرد و گفت:- درست حرف بزن!!! شهراد اشاره به بیرون کرد و گفت:- حرف نزن بیا ... سریع خودش رو بیرون کشید و به دنبال خودش سارا رو هم کشید ... مچ دست سارا بین دستای بزرگش داشت له می شد اما براش مهم نبود. به سرعت رفت سمت در، اول خودش بیرون رفت و بعد هم سارا رو کشید بیرون. دوربین بیرون هنوزم حشره جلوش بود و مشکلی نداشت، اشاره به در اتاق کرد و گفت:- اینو قفل کن و سریع بدون اینکه حرکت اضافه ای بکنی بیا اتاق من ... بی هیچ حرف اضافه ای! فهمیدی؟!!سارا که حسابی گیج شده بود سری تکون داد و شهراد به سرعت راهی اتاقش شد... باید زودتر اس ام اس ها رو جواب می داد.- بازی دراز ... سیگار شکلاتی صدای کیه؟!!- شکلات تلخ ... خوبی؟!! جواب بده لعنتی!سریع جواب هر دو رو داد و موبایلش رو پرت کرد روی تخت. جفت دستش رو فرو کرد بین موهاش. همه تنش خیس عرق شده بود. داشت تو ذهنش مرور می کرد که باید به سارا چی بگه و چطور قانعش بکنه تا دهنش رو ببنده! شاید بهتر بود با بازی دراز مشورت کنه در این مورد... دختره ... دستی تو پیشونیش کوبید و هجوم برد سمت ساکش زیر تخت، لباس هاش رو سریع خالی کرد روی تخت و درز ته کیف رو با یه حرکت پاره کرد، دستگاه شوکرش توی قسمت زیرین ساک جاساز شده بود ... توی آستین پیراهنش مخفیش کرد و به سرعت رفت سمت در ... چطور دختره رو ول کرده بود و با دل خجسته اومده بود توی اتاقش؟!!! در رو باز کرد و پرید توی راهرو ... چقدر سخت بود که توی این موقعیت هم حفظ ظاهر بکنه ... امان از این دوربین های لعنتی! می دونست اتاق سارا کدومه پشت در اتاقش ایستاد و ضربه ای به در کوبید. اگه دست خودش بود می پرید وسط اتاق تا مبادا سارا کار جبران ناپذیری بکنه. اصلا باید مطمئن می شد سارا توی اتاقشه! اما به خاطر دوربین ها باید رعایت می کرد. صدای سارا رو که شنید خیالش راحت شد و در رو باز کرد و رفت تو! سارا درست پشت پنره ایستاده و به بیرون خیره مونده بود. شهراد زیر لب خدا رو شکر کرد که این دختر دست از پا خطا نکرده ... رفتبه سمتش و گفت:- مگه نگفتم بیا اتاق من؟! سارا چرخید و با چشمای قرمز شده و صدای بی روح گفت:- دلیل ندیدم وارد اتاق یه مرد ناحرم بشم ... همینطور ...

  • رمان سیگار شکلاتی

    با همه رگ و پی تنش ... سر سیگار سرخ و داغ می شد و قلب او آبی و خنک ... طعم گسش اول حنجره اش را خراش می دهد و بعد از آن قلبش را در هم می فشارد، فیلتر شکلاتی سیگار دهنش رو خوش طعم میکند اما همزمان طعم تلخ دود اخمهایش را در هم می کشد ... اما چیست این لذتی که باعث می شود پک دوم را محکم تر بزند و خط اخمی بین پلک هایش بنشاند؟ بوی شکلات داغ اطرافش را پر می کند، همان بویی که سالهاست اتاقش را عطر آگین کرده ... همان بویی که سالهاست همراه عطرهایش شده ... باز هم پکی دیگر و باز اسیر لذت می شود ... در این لذت کسی را سهمیم نمی کند مگر کسی که لذت کشیدنش را چشیده باشد و درکش کند! پک بعدی را لطیف تر می زند و باز هم توی ذهنش ... نه توی واقعیت ... فریاد می زند: «آهای شما! شما که نمی دانید من کیستم، چیستم، در ذهنم در دلم چه می گذرد چرا ادعایتان می شود؟!! فکر می کنید هر چه زندگی را تلخ تر کنید بر من سخت تر می گذرد؟ سخت در اشتباهید ... زندگی من تلخ است اما به تلخی یک پک سیگار ... تلخ و پر از لذت که حاضر نیستم در آن سهیمتان کنم ... این تلخی و آن لذت همه متعلق به من است ... تا آخرین لحظه زندگیم» اوست شاه جوانمردی که هرگز و هرگز با ناجوان مردی کسی را روی کرسی قضاوت نمی نشاند ... اما سالهاست خودش را روی کرسی نشانده اند و دم به دم حکم اعدامش را می دهند ... طناب به دور گلویش حلقه می کنند ... جانش را از حنجره اش بیرون می کشند و لحظه آخر دستور ایست می دهند ... عفوش می کنند ... اما باز فردا روز از نو روزی از نو ... * دیدمت .... آویزان ... با پاهای کبود ... روحت آزرده بود، روح پاکت را به سلاخی کشیدند، طاقت نیاوردی، پس جسمت را نیز آزرده ساختی تا ببری از این دنیا ... بریدی اما پس من چه؟! من چه کنم بی تو وقتی بی تو بودن را یاد نگرفته ام! تو می دانی که بی تو هیچ نیستم اما می بری. از من و از هر چه که تو را نابود کرد ... پس نابود می کنم ... نابود می کنم هر آنچه نابودت کرد ... محکم بودن را یادت ندادم ... شکستی ... پس می خواهم جای تو هم محکم باشم ... جای تو هم زندگی کنم و ببرم نفس کسانی را که نفست را بریدند ... می خواهم زن نباشم ... می خواهم یک تنه مبارزه کنم ... برای تو ... برای خونی که در تنت منجمد شد و جانت را گرفت ... منی که شاهزاده بودم ... منی که خالص بودم ... حال به خاطر تو و بازگردان آرامشت، می خواهم اسیر باشم و ناخالص ...

  • سیگار شکلاتی قسمت اول

    دستمالی که مخصوص پاک کردن دستاش بود رو از توی کیفش بیرون کشید و انگشتای بلند اما پینه بسته اش رو یکی یکی روی دستمال کشید، بعد کف دستش و بعد هم کل دستش رو با وسواس پاک کرد ... بعد از کارش فقط دوست داشت دوش بگیره ... باید تا رسیدن به خونه صبر می کرد. کمربند شلوارش رو که روی صندلی کنار تخت امید بود، برداشت و توی بندینه های شلوارش یکی یکی و با صبر فرو کرد ... از گوشه چشم نگاش افتاد به امید ... ریلکس ترین مشتریش ... ل*خ*ت مادرزاد روی شکم افتاده بود روی تخت و قرمزی بدنش نشون می داد که هنوز درد ضربه ها توی بدنش هست ... اما این کارش بود ... براش اهمیتی نداشت که مشتری ها درد می کشن یا نه، اصلا هم مهم نبود درش براشون همراه لذته یا نه! خودشون می خواستن، پس مسلما دوست داشتن ... به شهراد چه! ... کمربندش رو کشید و شکمش رو داد تو و سگک کمربند رو بست ... صدای امید بلند شد، نصف صورتش روی بالش بود و حرفاش نصفه نیمه توی دل بالش فرو می رفت : -وای خدا مردم از خوشی ... شهراد من تو رو نداشتم چی می شد واقعا؟! باز پوزخند زد ... رفت سمت کنسول بزرگ کنار اتاق ... کارش رو بلد بود ... اینقدر اومده بود و رفته بود که خبره شده بود ... کیف پول رو برداشت ... طبق معمول پول خوردهای کیف امید دست مزد اون می شد ... دو تا ده هزاری ... بقیه پولاش چک پول های پنجایی و صدی و حتی پونصدی بود ... نمی دونست این قشر مرفه بی درد این پول ها رو از کجا می یارن! البته در مورد امید که مطمئن بود باد آورده است ... بابای کارخونه دارش بود که شب به شب جیب پسرش رو پر از پول می کرد که مبادا جایی کم داشته باشه ... دو تا ده هزاریش رو برداشت ... برای امید اصلا هم مهم نبود هفته ای سه روز شهراد رو دعوت کنه خونه اش و حسابی از خجالت خودش در بیاد ... امیدی که تموم دغدغه زندگیش پایین تنه اش و بعدش رو فرم موندن هیکلش و عوض کردن رنگ به رنگ ماشینش و ددر رفتن با دوستاش بود ... واسه اش چه فرقی داشت هفته ای شش تا از این ده هزاریای سبز خوشگل از کفش بره ... اصلا به چشمش هم نمی یومد ... شهراد پولشو برداشت چپوند توی کیف پول قهوه ای خودش ... هدیه تولدش ... هه! تولد ... خنده اش گرفت ... کیفو دوباره چپوند توی جیب پشت شلوار جینش و از روی همون کنسول کلاه کاسکت بزرگ سفیدش رو برداشت ... صدای امید دوباره بلند شد، اما اینبار نزدیکش شده بود ... چون از نزدیکی صدا جا خورد چرخید ... امید همونطور لخت پشت سرش ایستاده بود ... نفسشو فوت کرد و صورتشو برگردوند ... - هی پسر تا کی می خوای خودتو توی اون باشگاه قدیمی تلف کنی؟!! بابا تو با این هیکل با این قیافه ... جون مادرت اذیت نکن شهراد ... بیا تو باشگاه خودم ... کار خودتو بکن ... پورسانتش هم پنجاه پنجاه ... می دونم از هیربد شصت چهل می گیری ...