دانلود رمان طلایه با فرمت جاوا

  • دانلود رمان طواف و عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    دانلود رمان طواف و عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    نويسنده: اميدوارساخت و ارسال :فرزانهخلاصه: داستان درباره مرديه كه به سبب حادثه اي عشقي كه در 25 سالگي براش رخ داده، تصميم گرفته هرگز ازدواج نكنه... ولي بعد از ده سال كه مي خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور ميشه علي رغم ميلش زني رو...صداي چرخش كليد درون قفل به اندازه يک شوک، نفسش را گرفت. اين اولين باري نبود كه تنها مي شدند، اما ترسي مبهم در تنش نشست. در واقع اين ترس اختياري نبود، به هر حال هومن مرد بود و از لحاظ قدرت جسمي نا برابر!هومن در حال ورود به اتاقش گفت:- چرا ننشستي؟!و با نگاهي به چشمان مليكا كمي چهره اش جدي تر شد! خودش زودتر نشست، البته نه پشت ميز معاينه، و با اشاره ي دست او را دعوت به نشستن روي مبل روبرويي كرد.مليكا سعي كرد فكر كند، به اين مرد اعتماد كامل دارد و علاوه بر آن محرمش هم هست. با کمي تعلل نشست!حد فاصلشان ميز كوچكي بود كه روي آن فقط يک گلدان كوچك با دو شاخه گل مصنوعي قرار داشت. هومن اندكي خم شد و كليد را روي ميز قرار داد، روي ميز مقابل هر دويشان، ولي كمي نزديک تر به مليكا!دوباره برخاست و بي حرف بيرون رفت.به هنگام برگشت در يک سيني دو قوطي راني و دو بسته كيک و يک ليوان يک بار مصرف آورد و روي ميز قرار داد و خودش در يكي از قوطي ها را گشود و در حال ريختن محتويات آن داخل ليوان گفت:- چه خبرا؟مليكا نفس آرامي كشيد و گفت:- سلامتي.- طاها كجاست؟!- پيش مامانه.- اوهوم.و ليوان را به طرف مليكا گرفت.مليكا ليوان را به لب برد و جرعه اي نوشيد، اما تنش قرار نگرفته بود!هومن به دقت نگاهش مي كرد. خم شد و دستش را روي دستي كه ليوان را گرفته بود و لرزش مختصري داشت گذاشت و با اندک اخمي گفت:- چيه؟!مليكا با نگاهي گفت:- چي، چيه؟!هومن همان طور جدي گفت:- اين لرز يعني چي؟! تو از من مي ترسي؟!دانلود برای جاوا   دانلود برای آندروید   دانلود برای pdf   دانلود برای آیفون و تبلت epub



  • دانلود رمان در امتداد باران(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    دانلود رمان در امتداد باران(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    نویسنده :ساراساخت:فرزانهبخشی از رمان در امتداد باران:صدرا به سرعت پشت سر او از اتاق خارج شد و قبل از اينكه وارد اتاقي بشود كه باران در آن مشغول نوشتن مطلبي بود دستش را گرفت :- تو چرا جنبه شوخي نداري ! صبر كن !هنگامه ابروهايش را بالا برد و گفت :- بنده با مالك دفترم چه شوخي مي تونم داشته باشم جناب ثابت و قتي تو يه مرفه بي دردي كه با خوردن حق ما صاحب دفتر شدي و تازه اونم به ما اجازه دادي با ماهي ....صدرا او را به طرف در اتاقش كشيد و اجازه نداد تا حرفش را تمام كند و همان لحظه چشمش به باران افتاد كه دست از نوشتن برداشته بود و با تعجب به آن دو نگاه مي كرد و نگاهش ادامه پيدا كرد تا به دست صدرا كه به مچ هنگامه گره خورد ه بود رسيد ... صدرا چون كودكي خطاكار به سرعت دست هنگامه را رها كرد . هنگامه با شيطنت لبخندي زد و شانه بالا انداخت و زير گوش صدرا گفت :- تلفن ميكني به دوستت ميگي ما عصر ميريم كافه اش هرچي ام خواستيم ميخوريم به حساب تو !وگرنه ..- باشه اما به وقتش تلافي ميكنم . ..صدرا بعد از گفتن اين حرف سرش را بلند كرد و به باران نگريست كه باز مشغول نوشتن شده بود .هنگامه به طرف اتاق رفت و در همان حال طوري كه فقط صدرا بشنود گفت :- نگران نباش باران هيچ فكر اشتباهي درباره ما نميكنه ...صدرا با خود فكر كرد اما من در نگاهش چيز ديگه اي خوندمساعت نزديك چهار بود كه هنگامه رو به باران كرد و گفت :- امروز دلم ميخواد برم بيرون خسته شدم از اين همه كار كردن مداوم !هوا هم كه حسابي دو نفره است بيا بريم يه دوري بزنيم .دانلود برای جاوا دانلود برای آندروید دانلود برای pdf دانلود برای آیفون و تبلت epub

  • دانلود رمان غزال(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    دانلود رمان غزال(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    قسمتی از این رمان زیبا: صبح با ذوق و شوق عجيبي که تمام وجودم را در بر گرفته بود به مدرسه رفتم و ظهر با عشق سپهر به خانه برگشتم و منتظر تلفن اش شدم و به محض خوردن اولين زنگ، گوشي را برداشتم وبا عشق و علاقه جواب حرفهايش را مي دادم. دقايقيبا هم حرف زديم و قرار شد عصر کمي زودتر از کلاس بيرون بيام تا با سپهر به خانه برگردم. طبق برنامه عصر يک ربع زودتر از خانم اديب اجازه گرفتم و بيرون امدم کهديدم کمي پايين تر منتظرم ايستاده. با عجله به طرف ماشين رفتم و سوار شدم، چونترسيدم ياشار دوباره بي خبربه دنبالم بيايد سپهر- سلام خانمي، خسته نباشيسلام، مرسي! فقط سپهر زود از اينجا برو، چون مي ترسم ياشار يکدفعه سرزده بيايدچشم قربان، هر چي شما دستور بديد. در ضمن ممنون کادوت خيلي قشنگ بود. هم مال تو هم مال ياشار. با هم رفتين خريدين؟ چون موقع اومدن به قصد ماندن نيامده بودم و براي همين مدتي طول مي کشه تا تمليف خونه و مدرکم رو روشن کنم. ولي قول ميدم تا تابستون برگردم تا هميشه کنارت باشم و همسفر خاطره هات - سپهر؟ - جانم - خيلي دوست دارم -من هم همين طور، آهوي گريز پايي که به سختي اسير کردم. راستي تا يادم نرفته اندازه هاتو بهم بگو ... متن رمان غزال برای مطالعه آنلاین دانلود برای جاوا دانلود برای آندروید دانلود برای pdf دانلود برای تبلت